پژاک به مثابه ی یک جریان از جنس اس اس

حسن معارفی پور

سازمان چاقوکش و تروریست پژاک، جریانی از جنس اس اس هیتلری و سپاه پاسداران اسلامی است. این جریان مشکوک و مضر برای مدنیت جامعه در نبود یک نیروی رادیکال و انقلابی مسلح در کردستان ایران، در غیبت مبارزه ی نیروی پیشمرگ کمونیست (کومه له ی سابق دوران مارکسیسم انقلابی)، در نتیجه ی همکاری نیروهای اصلاح طلب کورد با جناح های مختلف حکومت زیر اتوریته ی پ ک ک و چشم پوشی سپاه پاسداران و رژیم اسلامی ایران، به عنوان شاخه ی کردستان ایران پ ک ک شکل می گیرد. شکل گیری پژاک همراه است با گسترش نشریات کوردی در شهرهای کوردستان و باد زدن زغال ناسیونالیسم پرو رژیم کورد در کوردستان ایران در دوران پروژه ی اصلاحات حکومتی است. نیروهای پرو رژیم سابقا متوهم به حزب دمکرات کردستان ایران و دیگر سازمان های ناسیونالیست کورد، که همیشه بین اصلاحات از بالا و چانه زنی از پایین در حرکت بودند، از پروژه ی شکل گیری پژاک پشتیبانی می کنند. “روشنفکران” سیاه اندیش کوردی که ناسیونالیسم کورد که از یک طرف از ناسیونالیسمی آمیخته به نژادپرستی و فاشیسم دفاع می کرده و از طرف دیگر شب و روز منتظر پروتستانتیزه کردن حکومت اسلامی و به قدرت رسیدن بورژوازی کورد در سطح محلی زیر سایه ی حاکمیت فاشیسم اسلامی بودند، کسانی که ایده ی خودمختاری را کنار گذاشته بودند و از فدرالیسم منطقه یی دفاع می کردند، بخشا از حزب دمکرات کردستان و شاخه های ناسیونالیست منشعب از کومه له قطع امید کرده بودند و از راهکار ارتجاعی حل مساله ی کورد و بند و بست با سپاه پاسداران برای جا انداختن پژاک به عنوان یک جریان آلترناتیو دفاع می کردند، یک مسله را درک کرده بودند و ان حاکم بودن نوستالژی به مبارزه ی مسلحانه و در هم تنیدگی زندگی توده های ستمکش کردستان با نیروی پیشمرگ بود. پژاک دقیقا از این وضعیت بهره می گیرد و وقتی عقب نشینی جریانات سنتی ناسیونالیسم کورد به درون اردوگاهیشان در کردستان عراق را مشاهده می کند. وقتی می داند که اپوزسیون کورد از حزب دمکرات گرفته تا تمام جریانات موسوم به کومه له با اجازه ی یک حاکمیت محلی که یک بخش آن رسما وابسته به میت ترکیه و بخش دیگر ان وابسته به سپاه پاسداران است، صورت می گیرد، دامنه های قندیل و زندگی گریلایی را به عنوان آلترناتیو اردوگاه نشینی معرفی می کند و به همین خاطر هم دستش در تحرکات نظامی بازتر است. در شرایطی که نیروی گریلای پ ک ک زندگی خود را در کوه های قندیل به سر می برد و پژاک هم دقیقا چنین سبکی از زندگی را به عنوان الترناتیو معرفی می کرد، جریانات کوردی اردوگاه نشین در حال پرداختن به کارهای طاقت فرسای تشکیلاتی از جمله نگه داری از گاو، بز، گوسفند، مرغ و خروس (اینجا منظور احزاب موسوم به دمکرات کردستان است)، جابجایی تانکر خالی از این گوشه ی اردوگاه به گوشه ی دیگر و تحمیل یک زندگی خسته کننده و کشنده به پناهجویان اجتماعی و فراری موسوم به پیشمرگ در این اردوگاه ها که از لحاظ اقتصادی و سیاسی تابع هژمونی جریانات عشیره یی کوردی و زیرشاخه های سازمان اطلاعات ایران ومیت ترکیه که خود را به اسم حکومت اقلیم کردستان می شناسند، بودند و این شیوه ی زندگی اردوگاه نشینی در واقع آب در هاون کوبیدن در اردوگاه ها به مرور از انسانیت خود بیگانه شده و اگر امکانی برای رسیدن به اروپا پیدا نکنند یا دیوانه شده، یا تسلیم ایران می شوند و یا با خودکشی کار خود را تمام می کنند.
در این وضعیت جریان فالانژیستی، فاشیستی و تروریستی پژاک به مثابه ی یک جریان پرو رژیم ایران در دامن پ ک ک و کوهستان های قندیل زاده می شود. جریانی بی خط و رسم، که به عدم حضور نیروهای سنتی در کردستان ایران به عنوان نیروی پیشمرگ اگاهی دارد. جریانی که سال ها قبل از تشکیل شدنش در نهادهای دولتی رژیم ایران مشغول انتشار روزنامه ی کوردی و پرورش فرهنگ و ادبیات کوردی و غیره بود.
این جریان توانست به مرور زمان در نتیجه ی تفنگچی گری کاذب و تق و توق و درگیری با پایگاه های مرزی ایران وابسته به نیروی انتظامی و سپاه پاسداران و بخشا ارتش، برای خود یک “محبوبیت” کاذب درست کند. این “محبوبیت” ریشه در عدم حضور نیروی پشمرگ کومه له، انشعابات پیاپی در کومه له و تلاش نیروهای انشعابی برای معرفی خود به مثابه ی نیروی کومه له به جامعه و در واقع مانیپولیزه کردن جامعه بود. اگر سالی یا دو سه سال یک بار یک نیروی پیشمرگ وابسته به سازمان زحمتکشان، یا گارد آزادی و یا حتی کومه له- سازمان کردستان حزب کمونیست ایران جوله ی نظامی می داد، همگی خود را به اسم “کومه له” ی “اصل”، “قدیم” و “اوریجینال” معرفی می کردند. این اپورتونیسم و دورویی با جامعه در کنار عدم حضور مداوم نیروی پشمرگ کمونیست و در گوش گاو خوابیدن حزب دمکرات کردستان، باعث شده بود که مردم کردستان ایران تحت تاثیر نوستالژی گذشته به جریانی تمایل پیدا کنند، که در منطقه جوله ی نظامی می داد و این جریان پژاک (زیرشاخه ی ایرانی جریان پ ک ک) بود.
این “محبوبیت” کاذب پژاک البته رشد بادکنکی داشت و بعد از یک مدت اتوماتیک پژاک به یک فرقه ی فاشیستی و منفور در چشم توده ها تبدیل شد. منتهی تحولات روژاوا باعث شد که ناسیونالیسم کورد در کردستان ایران دوباره جان بگیرد و پژاک دوباره به یک نیروی سیاسی و نه صرفا یک فرقه ی فاشیستی و تروریستی تبدیل شود. تحولات ماه های اخیر از جمله ترور سامان دانشور توسط این فرقه ی فاشیستی و جنایتکار به روش های قرون وسطایی و شکنجه ی این عضو سابق پژاک که تنها جرمش کنار گذاشتن ایدئولوژی شبه فاشیستی اوجالنیسم بود، به همراه باج گیری تفنگچی های تروریست و فاشیست وابسته به پژاک به سبک حزب دمکرات سابق از مردم، نفرت توده های کارگر، زحمتکش، کولبر و زحمتکشان روستایی نواحی مرزی از این فرقه ی فاشیستی را بیش از پیش کرده است. پژاک از مردم فقیر روستایی که صاحب چند تا گوسفند و بز هستند، باج زمین و چراگاه می گیرد. انگار طبیعت بی صاحب کردستان و چراگاه ها همگی به مالکیت مقدس این فرقه ی فاشیستی در آمده اند. پژاک در روستای دری در منطقه ی مریوان چند روز پیش یک نفر دیگر به اسم ایوب احمدی را به شیوه ی جنایتکارانه می کشند.
اگر حزب دمکرات کردستان واحد دوستی را ماه ها پیش به خاطر سمپات این فرد به پ ک ک در روستای تنگیسر در اطراف مریوان ترور کرد، سازمان فالانژیستی مانند پژاک سامان دانشور را به خاطر جدا شدن از پژاک ترور می کند، از مردم نواحی مرزی اخاذی می کند، روستاییانی که بز و گوسفند دارند را ناچار می کند، که به پژاک مالیات بدهند و کارگرانی که در نواحی مرزی مشغول کارند را هم وادار به پرداخت مالیات میکند. این فرقه ی فاشیستی تروریست اگر نیروهای نظامی جمهوری اسلامی به ویژه سپاه پاسداران را می کشت، هیچ کس در کردستان ایران با این مساله مشکلی نداشت، اما مشکل اینجاست که این فرقه ی فاشیستی از مردم عادی و کارگران اخاذی می کند و اگر کسی حاضر به پرداخت مالیات نباشد، توسط پژاک همچون سوران اختر به قتل می رسد.
لازم به ذکر است که قتل سوران اختر به روش های به شدت ضد انسانی و جنایتکارانه، به موج تنفر از پژاک بیش از پیش دامن زده است. اکثریت مردم کردستان ایران از این اقدامات تروریستی بیزارند و از پژاک تنفر پیدا کرده اند. جمهوری اسلامی هم به راحتی از کنار این مساله می گذرد، چون ظاهرا بند و بست های سیاسی با پژاک و پ ک ک بر سر مسائل منطقه و از جمله سوریه دارد. جمهوری اسلامی نه پ ک ک و نه پژاک را یک نیروی سرنگونی طلب و خطر برای خود در نظر نمی گیرد و به همین خاطر با انان شب نشینی و ضیافت هم برگزار می کند و حفاظ از مناطق سعب العبور و گرفتن گمرگ از کولبران و کارگران مرزی را به پژاک این نیروی سیاه اندیش تروریست سپرده است. اگر حتی پژاک و پ ک ک مستقیما تابع دستورات سپاه پاسداران نباشند و اگر حتی تمام فرضیات و تئوری هایی که زمینه ی همکاری تنگاتنگ پژاک و پ ک ک با رژیم فاشیست ایران غیرواقعی باشد که نیست، باز هم پژاک تفاوتی با سپاه پاسداران ندارد. می توان پژاک را بر اساس مواضعش و پراتیک روزمره اش نقد کرد و نشان داد که پژاک چه جریان فاشیستی و چه فرقه ی خطرناکی است. در شرایطی که مردم در سطح ایران از مذهب و رژیم فاشیستی بیزارند، پژاک همواره در مناسبات مذهبی همچون عاشورا، تاسوعا، عید فطر و قربان بیانیه می دهد و این مناسبات ارتجاعی و مذهبی را گرامی می دارد. در شرایطی که رژیم فاشیست ایران به یک رژیم مطلقا بیگانه با ویژگی ایی از رژیم های بناپارتیستی که همچون طوقی خود را به گردن جامعه انداخته است، تبدیل شده است، پژاک و پ ک ک مشغول بند و بست و نشست و برخاست با این رژیم ملعون و فاشیستی هستند، که پنج هزار معترض را در قیام آبان ماه قتل عام کرد و برای دستگیرشدگان آبان حکم اعدام صادر می کند.
در این میان عده یی احمق که خود در گذشته دست به اعمال مشابهی زده اند و کودک ربایی کرده اند، به مثابه ی منتقد پژاک به میدان امده اند. این نیروها تنها تفاوتشان با پژاک در این است که تاریخ متفاوتی دارند و کودکی که ربوده بودند را نکشتنند. نقد به پژاک باید یک نقد رادیکال بی پروا باشد. این نقد شامل نقد به تمام جریانات شبه فاشیستی و بورژوایی کورد دیگر هم می شود.
باید علیه هر نوع فعالیت ضد انسانی، از جانب هر نیروی سیاسی که انجام می شود ایستاد و از مدنیت جامعه در مقابل اقدامات آوانتوریستی و شبه فاشیستی دفاع کرد.

چند مساله را باید در اینجا روشن کنم:

  1. اینکه پژاک در سال های اخیر همواره خود را به مثابه ی جریانی مدافع محیط زیست معرفی کرده است و از طریق تبلیغات دماگوژیک در تلاش برای بهره برداری از پتانسیل اجتماعی توده های مردمی که از الودگی محیط زیست زندگی شان به خطر افتاده است، دلیلی بر مترقی بودن این جریان نیست. جریانی که انسان های بی دفاع و بی گناه را می کشد ولی خود را مدافع محیط زیست می داند، خوب تفاوتی با فاشیسم هیتلری ندارد. هیتلر میلیون ها نفر را قتل عام کرد ولی خودش گیاه خوار بود.
  2. سکوت کومه له- سازمان کردستان حزب کمونیست ایران نشان می دهد که کومه له به زیرشاخه ی سیاست های پ ک ک و پژاک تبدیل شده است و شب نشینی های پیاپی با پژاک، کومه له را در جبهه ی جمهوری اسلامی قرار داده است. کومه له یی که بمباران مناطق مرزی کردستان عراق و حمله ی ارتش فاشیست ترکیه به مناطق مرزی کردستان عراق را به بهانه ی حضور نیروهای پ ک ک همواره محکوم کرده است و می کند، لازم است ترورهای جنایتکارانه ی پژاک این فرقه ی فاشیستی و زیرشاخه ی پ ک ک هم محکوم کند.
  3. حزب موسوم به حکمتیست- خط رسمی (خطی که تنها از جانب چند تا ابله وابسته به این سازمان رسمیت دارد) از زبان یک شارلاتان ابله عضو این محفل کارتونی به اسم محمد فتاحی در یک گفتگو به زبان کوردی در رابطه با قتل سوران اختر بدون کوچکترین فاکت و سند و تنها بر سر حدس و گمانه زنی ها و تکرار خزعبلات بی مایه اعلام می کند، که هیچ ربطی به یک نقد عقلانی یک فرقه ی فاشیستی ندارند. دلیل او برای متهم کردن پژاک این است که چون پژاک در گذشته دست به این اقدامات زده است، بی شک این اقدام کار پژاک است! و تنها منبعی که برای اثبات ادعایش مطرح می کند، ویدئویی است که از پدر سوران اختر منتشر شده به همراه مصاحبه ی سایت ایران وایر با جوامیر مارابی از شعبان بی مخ های وابسته به پژاک است که در انجا مارابی این ترور را انکار کرده است و حدس می زند که کار دشمنان پژاک باشد، تا بخواهد اسم پژاک را خراب کنند. زنده یاد لنین حق داشت که یک جایی می گوید دفاع بدترین دفاع از سوسیالیسم نادرست دفاع کردن از آن است. عامیانه کردن نقد از جانب این محفل مرزهای هر نوع نقد جدی را پشت سر گذاشته است و مارکسیسم را تبدیل به پروژه ی دلقک ها کرده است.
  4. سلام زیجی که به تنهایی خود را به اسم حزب سوسیالیست انقلابی ایران قلمداد می کند در یک متن کوتاه به اسم هشدار به پژاک تلاش کرده است که پژاک را بترساند، اما وقتی که یک حزب تنها از یک نفر تشکیل شده است، هیچ بازوی مسلحی ندارد، چگونه می تواند علیه شعبان بی مخ های وابسته به پژاک و پ ک ک که تا دندان مسلح هستند مقاومت سازمان دهد. یک چیزی که هر انسان عاقل باید در مبارزه درک کند این است که عرصه ی مبارزه با عرصه ی خودکشی سیاسی و انتحاری متفاوت است. سلام زیجی که تنهایی ادعای یک حزب را دارد چطور می تواند در مقابل هزاران تفنگچی وابسته به پجنگد! این رامبو بازی است و بیشتر شبیه فیلم سینمایی است تا نقد جدی و ارائه ی راهکار.
  5. اگر در اینجا از واژه ی تروریست برای پژاک استفاده است، از روی سهل انگاری یا تکرار ادبیات رژیم فاشیست ایران در مورد اپوزسیون نیست. این واژه را من عمدا در مورد پژاک به کار می برم و این به معنای تکرار ادبیات دولتی علیه جریانات “اپوزیسیون” نیست. پژاک برای من اپوزیسیون نیست، بلکه شاخه یی از سپاه پاسداران است و هیچ تفاوتی با فاشیست های سپاهی ندارد و با ترور انسان های غیر مسلح دقیقا مثل سپاه پاسداران و اس اس دارد ترور می کند. ترور فاشیستی با ترور سرخ و انقلابی متفاوت است. یک نیروی فاشیست همیشه انسان ضعیف و غیر مسلح را می کشد، اما یک نیروی مترقی (کمونیست یا آنارشیست) همیشه مراکز دولتی و پلیس را غافلگیر می کند و تا جایی که ممکن است تنها نیروهایی را ترور می کند که در موقعیت بالای دولتی هستند، نه سرباز صفر! باید بین استفاده از ترور به مثابه ی یک تاکتیک برای ترساندن دولت و تروریسم به مثابه ی استراتژی یک نیروی دولتی و یک فرقه ی فاشیستی تفاوت قائل بود.
  6. از نظر من سپاه پاسداران، پژاک، حزب دمکرات کردستان و هر نیروی که دست به سیاست رعب و وحشت و کشتار مردم عادی و بی دفاع بزند و مردم غیر نظامی را ترور کند، تروریست است و باید به عنوان تروریست شناخته شود. به همین خاطر هم همیشه اعلام می کنم که تمام دولت های بورژوایی و نهادهای دولتی نماینده ی تروریسم واقعی هستند.

27.06.2020

اندیشیدن منطقی انسان را از افتادن به دام فاشیسم و سکسیسم نجات می دهد

حسن معارفی پور

یکی از عرصه های مبارزاتی من همیشه مبارزه با جنبش های نئوفاشیستی حاضر در اروپا بوده و هست. تلاش من این است که در مقابل فیک نیوز و گفتگوهای احساسی و غیر منطقی این فاشیست ها همیشه با مراجعه به یک بحث منطقی و اصولی نشان دهم که اتکا بر احساسات به تنهایی نمی تواند و نباید هیچ انسانی را قانع کند.
یکی از مشکلات اصلی این است که فاشیسم و نئوفاشیسم سعی می کند، جرایم فردی از جانب پناهجویانی که به صورت کاملا فردی مرتکب این جنایت شده اند را به کل جامعه ی خارجیان و پناهندگان تعمیم دهد و از طریق تحریک احساسات توده ی مردم اروپایی یک فضای فاشیستی برای فعالیت علیه پناهجویان را فراهم کند.
ما هم به مثابه ی نیروهای انتی فاشیسم که فاشیسم را روند منطقی رشد سرمایه داری رقابتی به سمت انحصار و انحصاری کردن پارلمانتاریسم دمکراتیک در دستان احزاب فاشیستی در سطح روبنایی قلمداد می کنیم، همواره اعلام کرده و می کنیم که یک نفر وقتی که به صورت فردی مرتکب یک جرم می شود باید فرد او محاکمه شود. هیچ کس حق ندارد پدر و مادر من را به جرم فعالیت های سیاسی من مجازات کند. حتی رژیم فاشیستی اسلامی ایران به مرور زمان دست از سر خانواده ی فعالین سیاسی تبعیدی برداشته است و یا حداکثر خشونت فیزیکی علیه این خانواده ها را پایان داده است و با نامه نگاری و دعوت به اداره ی اطلاعات اکتفا می کند. در دهه ی شصت شمسی اما خانواده ی فعالین سیاسی و پیشمرگان توسط این رژیم فاشیست به مناطق دور افتاده و محافظت شده از جانب سازمان اطلاعات دیپورت می شدند.

فمینیسم مبتذل و عامیانه هم تفاوت زیادی با فاشیسم ندارد. تنها تفاوتش در این است که فاشیسم نژادپرستی را تبلیغ و ترویج می کند و فمینیسم عامیانه ضدیت با مردان به طور عام. فمینیسم عامیانه در بسیاری از مواقع تلاش می کند تجربه های فردی از خشونت خانوادگی را به کل جامعه ی مردان تعمیم دهد. فارغ از اینکه خشونت در بین تمام انسان ها وجود دارد و جنسیت نمی شناسد و تجربه ی فردی را نمی تواند تعمیم داد، فمینیسم عامیانه و مبتذل می خواهد خشونت را جنسیتی کند. انگار جنس زن اینقدر نازک طبع و لطیف است که خشونت به کار نمی گیرد و این فقط مردان هستند که اهل خشونت اند. اینکه مردان به نسبت زنان خشونت بیشتری به کار می برند برای همه روشن است، اما این که زنان را از خشونت بری بدانیم شارلاتانیسم است. انسان ها فارغ ز جنسیت شان در مناسبات خشن اجتماعی خشن بار می ایند. چرا خشونت در میان خانواده های ایرانی به مراتب بیشتر از خانواده های اروپایی است، چون خشونت در ایران بیشتر است.

فمینیسم مبتذل و عامیانه اما به دنبال فاکت، امار و روش اندیشدن منطقی نیست و بسان نازی هایی که من در بالا مثال اوردم می خواهد تجربه های فردی را عمومیت بخشد و از این طریق یک مجموعه ی مشخصی از انسان ها را زیر سوال ببرد.

مورد اخیر تجربه ی برخورد به اتهام تجاوز در محفل منجنیق است. ابتدا این فمینیست های مبتذل اعلام کردند هر کس موضع نگیرد و محکوم نکند و علیه این جنایت ننویسد و سکوت کند، با این جنایت همسو بوده و بر ان تایید گذاشته است. به دنبال ان شروع به بازپخش یک مطلب سراپا سکسیستی و فاشیستی که به احتمال زیاد از طرف ارگان های شکنجه و سرکوب و نهادهای مهندسی افکار رژیم فاشیستی ایران نوشته شده است، کردند و برای تعرض به “سکسیسم” در یک جریان چپ و مساله ی تجاوز، ادبیات متجاوزان زندان های رژیم، ادبیات کسانی که به دختران زندانی قبل از اعدام تجاوز می کردند را بازتولید کردند. تناقض مرگبار این فمینیسم اینجا اشکار می شود که برای زدن سکسیسم از خود سکسیسم استفاده می کند. مجاهدین فاشیست خلق هم می گفت برای زدن رژیم اسلامی ایران باید با ایدئولوژی اسلامی به جنگ این رژیم رفت! عجب شاهکاری!

جرم و جنایت فردی نباید به کل جامعه تعمیم داده شود و اگر یک چپ اصلاح طلب سابق و عضو یک محفل اصلاح طلب و اسلامی سابق که امروز می خواهد به خاطر اینکه از قافله جا نماند خود را چپ و سوسیالیست قلمداد می کند، به دختری تجاوز کرده است، پس باید این ادم متجاوز را محکوم کرد و نه کل جنبش کمونیستی ایران را.
جنبش کمونیستی ایران هر مشکلی که داشته باشد، برخوردش به زن عقب مانده بوده باشد یا نبوده باشد، اشتباهات تاکتیکی و استراتژیک فراوانی انجام داده باشد و دوباره انجام دهد، جنبش ماست و از انجایی که من خودم را جزوی از این ما می دانم، هر گونه تعرض به کلیت این جنبش را تعرض به خودم می دانم و به کسی اجازه نمی دهم به شکل نازی ها و فاشیست به کلیت این جنبش حمله کند، بخصوص کسی که تا مغز استخوان مرتجع باشد و سال ها برای تروریست های فاشیست دهه ی سیاه شصت که امروز سبز و بنفش شده اند، تبلیغ کرده باشد.

چپ و کمونیست ایران حداقل این افتخار را در پرونده ی خود دارد که نه مثل ناسیونالیست های لیبرال ایرانی دور و بر جبهه ی ملی جذب رژیم ملعون شاهنشاهی شد و نه مثل سوسیال دمکرات های وطنی و جریانات اصلاح طلب به بخشی از بدنه ی حاکمیت فاشیستی ایران تبدیل شد.

چپ و کمونیست ایران نه سیاست ترور را به پیش برد و نه زن ستیزی کرده است و بر روی صورت زنان اسید پاشید. فاشیسم اسلامی سبز و بنفش تمام این جنایت ها را کرد و تمام جناح های لیبرالیسم ایرانی با این جنایت ها یا همراهی کردند یا برای امپریالیسم غربی چکمه لیسی کردند.

من خودم از سنت مارکسیسم انقلابی (کمونیسم لنینی) می ایم و با اثار کلاسیک مارکس و انگلس و به ویژه لنین سیاسی شده ام. هیچ ربطی به جنبش پوپولیستی و غیره هم ندارم، اما یک تار موی چریک فدایی سابق و پیکار و رزمندگان و کومه له و رزم انقلابی و وحدت کمونیستی و اتحادیه ی کمونیستی ها را به تمام جریانات فاشیستی، لیبرال و سوسیال دمکرات عوض نمی کنم.
مساله بر سر یک رابطه ی انتقادی و در عین حال همبسته با چپ ها و کمونیست های گذشته است. مارکس و انگلس از علوم پیش از خود بهره می گیرند و حتی انگلس در جایی می گوید که کانت فرزند پرولتاریای دوران خودش بود. حالا چگونه اجازه می دهیم یک عده انسان شارلاتان به اسم فمینیسم به کل جنبش کمونیستی حمله کنند. رژیم فاشیستی ایران با کشتن ده ها هزار انسان انقلابی و کمونیست نتوانست جنبش کمونیستی را خفه کند، حالا چهار تا فمینیست با فرهنگ ساقدوشی و سکسیستی می توانند این کار را بکنند! نه خیر! کمونیسم جنبش حی و حاضر است. این جنبش ضعیف می شود، دوباره قوی می شود، بعضی مواقع زیرزمینی و نامحسوس می شود، دوباره قوی می شود، اما این جنبش به هیچ وجه و تحت هیچ شرایط خاموش شدنی نیست.

سکسیسم به مثابه ی ایدئولوژی طبقه ی حاکم و بازتولید ان در مناسبات اجتماعی سوژه

حسن معارفی پور

در روزهای اخیر یک خانم به اسم مریم حنیفی به یکی از اعضای سابق یا امروزی محفل چپ اسلام پناه منجیق اتهام تجاوز و اذیت و آزار جنسی زده است و در پست های پیاپی در تویتر، جایی که من به ندرت به ان مراجعه می کنم، مساله یی را باز کرده است که ظاهرا مربوط به چند سال پیش است و ان هم مساله ی تجاوز از جانب حمید مافی به اوست.
حمید مافی در جوابیه یی مساله ی تجاوز را انکار کرده اما برای اتهام زدایی از خود تمام مردان عالم را متهم به خشونت کرده است! خوب می توان گفت که تمام انسان ها و حیوانات هم خشونت به کار می برند و خشونت امری مردانه یا زنانه نیست، اگرچه مردان به نسبت زنان به مراتب خشونت بیشتری به کار می گیرند، اما مساله ی این اتهام مریم حنیفی صرفا مساله بر سر خشونت جنسی و خانوادگی نیست، بلکه طرح ادعای تجاوز است. تجاوز یکی از افراطی ترین اشکال خشونت است، اگرچه بیشتر روابط زناشویی سنتی و کالایی هم به شکلی تجاوز است. این البته بحث دیگری است و من بارها بهش پرداخته ام و اینجا قصد پرداختن به رابطه ی خانواده ی سنتی و تجاوز مداوم مردان به زنانشان به خاطر نبود عشق و غیره را ندارم.
مساله ی خشونت علیه زن تاریخی به درازای تاریخ طبقاتی شدن جوامع دارد و این مساله نه توسط سرمایه داری پدید امده است و نه با نابودی این نظام به کلی از بین می رود. سرمایه داری خشونت را سیستماتیزه کرد، همانطور که شیوه ی تولید نظام مند را از طریق تقسیم کار و شیوه ی تولید کالایی خلق کرد. در سرمایه داری زن به مثابه ی یک سوژه ی انسانی به کالایی ارزان برای انجام کارهای ارزان قیمت و پاسخ به نیازهای جنسی مردان تبدیل شد، همان طور که مرد هم تبدیل به کالا شد.
مساله یی که در این مطلب به ان می پردازم تئوریزه کردن یک مساله یی است که ممکن است در بین یک گروه مدعی چپ بودن اتفاق افتاده است. من از صحت یا عدم صحت هیچ کدام از ادعاهای طرفین اطلاع دقیقی ندارم و کارآگاه و یا پلیس و قاضی هم نیستم که بخواهم طرفین را از طریق قهر وادار کنم حقیقت را بگویند. این امر کار پلیس و دادگاه است و از انجایی که من تنها یک فعال سیاسی هستم می توانم از زاویه ی دید خودم به قضیه بپردازم. مساله ی دیگر این است که من نه حمید مافی و نه مریم حنیفی را می شناسم و تاکنون اگر چیزی هم از انان خوانده ام در حد ابتذال ژورنالیستی هم نیست و این نشان می دهد که هر دوی این انسان ها از لحاظ سواد سیاسی در حد یک انسان مبتدی هم نیستند. هیچ دشمنی شخصی هم با این یا ان طرف ندارم، لذا تحلیل این قضیه صرفا تلاشی برای یک پرش تئوریک برای تئوریزه کردن مسائلی است که روزانه در بعد فجیع در اطراف ما اتفاق می افتد و خود را در ابعاد مختلف نشان می دهد است. این تحلیل می تواند به خیلی از ساده اندیشان مدافع فمینیسم عامیانه و مبتذل و یا مارکسیسم عوامانه کمک کند، که با چشمی بازتر به اطراف خود نگاه کنند و همچون ضبط صوت خزعبلاتی که از این و ان شنیده را تکرار نکنند و تا حدودی هم در روابط و مناسبات شخصی خود با جهان اطراف تجدید نظر کنند.
لازم است هم اشاره کنم که من همیشه کل لیوان را می بینم نه نیمه ی پر ان را، به همین خاطر به اظهارات دو طرف و اتهاماتی که در تویتر منتشر کرده اند با دقت توجه کرده ام. من به هیچ وجه به راحتی به سبک ساده لوحان ادعای انسان هایی که با پارتنر یا رفقای سابقشان دچار مشکل می شوند و تلاش می کنند به شیوه یی سادومازوخیستی انتقام بگیرند را مبنای تحلیل خودم قرار نمی دهم، بلکه تحلیل این برخورد ها در بعد انتزاعی و مجرد ان مبنای تحقیق جدی و انسان شناسانه ی من است.
یکی از مسائلی که باعث می شود که بسیاری از این کیس ها علنی نشود، ترس از عواقب آن و انزوای سیاسی و اجتماعی است. این ترس یک ترس واقعی است، اما اگر کسی حس می کند حقش زیر پا گذاشته باید جرات این مساله را هم داشته باشد که برای گرفتن حقش پی هر چیزی را به تن بمالد.
فمینیسم مبتذل و عامیانه، عامل بازتولید سکسیسم علیرغم ادعایش
یکی از مشکلات فمینیسم مبتذل و عامیانه این است که سکسیسم را به مثابه ی یک ایدئولوژی فتیشیستی و مظهر بیگانگی انسان از مناسبات کاملا غریزی و انسانی (سکس، رد و بدل کردن احساسات جنسی و عشقی) تنها مختص مردان می داند. هر کس اعلام کند ایدئولوژی سکسیستی تنها یک ایدئولوژی مردانه است و تنها مردان هستند که سکسیست هستند، در اوج ابتذال خود به سکسیسم گرفتار امده است. سکسیسم محصول ایدئولوژی طبقه ی حاکم است که بازنمود ان در ذهن سوژه های انسانی نقش می بندد و در پراتیک روزمره ی انسان ها تولید و بازتولید می شود. مدافعان این تئوری ارتجاعی که سکسیسم تنها مختص مردان است یا باید اعلام کنند که زنان سوژه ی انسانی نیستند که در ان صورت هم دچار شی وارگی و بیگانگی شده اند و یا اگر قبول می کنند که زنان سوژه های انسانی هستند، پس باید این را قبول کنند که زنان هم به مثابه ی سوژه های انسانی از ایدئولوژی های مسلط و سلطه گر در جامعه تاثیر می پذیرند.
بخشا در طول فعالیت های سیاسی ام با انسان های احمق و کودن در جنبش انتی فاشیستی (البته انتی فاشیسم فیک) با کسانی روبرو شده ام که در “تئوری” و عمل مدافع نظریات مشابهی بوده اند. برای نمونه اعلام می کردند که سیاه پوستان و یا یهودیان نمی توانند نژادپرست و راسیست باشند، چون راسیسم مخصوص سفید پوستان است. برهان بالا در مورد سکسیسم برای این ابلهانی که “تئوری های” بی در و پیکر موسوم به پست مدرنیسم، ساختگرایی و نظریات پسا استعماری به مثابه ی ایدئولوژی هایی در کنار ایدئولوژی های طبقه ی حاکم یا ایدئولوژی سلطه گر اذهان انان را الوده کرده است و انان را تا اوج نابودی عقل به قهقرا برده است، هم صدق می کند.
مورد دیگری که فمینیسم مبتذل و عامیانه یا گرایشات پسا استعماری بیش از حد به ان بها می دهد، این است که صحبت کردن در مورد مسائل زنان، همجنسگرایان، اقلیت های جنسی، قومی، ملی، مذهبی، پناهجویان و غیره تنها امر خود این افراد و گروه هاست. این مورد دیگر بیش از بیگانگی است و اوج ضدیت با انسانیت است. از لحاظ استراتژیک هم به شدت ارتجاعی و در خدمت طبقه ی حاکم است. انان نمی فهمند که مبارزه ی تمام اقلیت های مختلف در یک رابطه ی مداوم با مبارزه ی اجتماعی علیه کار مزدی و سرمایه قرار می گیرند و هر گونه رهایی از ستم بدون یک مبارزه ی همه جانبه اقشار و طبقات پایین علیه سلطه گران و صاحبان ابزار تولید ممکن نیست. انان دقیقا با این کار به تثبیت موقعیت سرکوبگران حاکم کمک می کنند و از طریق اتمیزه کردن مبارزاتی که در لحظه ی رهایی به اشتراک می رسند، به طبقه ی حاکم و درنده ترین جناح این طبقه یعنی نئولیبرالیسم فاشیستی خدمت می کنند. این جاهلان ممکن است خود را چپ، انارشیست، اتونومیست، پست مدرنیست، ساختگرا، مدافع نظریات پسااستعماری و یا ساختارگرا بدانند. ماهییت سیاست انان اما همچنان ارتجاعی باقی می ماند.
مارکس در جایی می گوید که انسان نمی تواند با تغییر اسم یک پدیده ماهیت ان را عوض کند. من هم می گویم که چسپاندن یک پست یا پسا به فاشیسم تغییری در ماهیت فاشیسم نمی دهد. مدافعان اندیشه ی هایی که با پیشوند پست اغاز می شوند، با کله در فاضلاب ارتجاع فاشیستی و نئولیبرالیستی سجده می برند.
بدون درک تئوری ایدئولوژی، تئوری ارزش و تئوری بیگانگی مارکس، هر گونه نقد و درد دل علیه و در مورد مناسبات سرمایه داری و ستم کشی زن و اقلیت های ملی و پناهجویان یک میلیمتر فراتر از درویش گرایی و صوفیسم و سوسیالیسم خیالی و مبتدل نخواهد رفت، اگر به سلطه ی فاشیسم خدمت نکند.
تئوری مارکسیستی ایدئولوژی که توسط مارکس در کتاب ایدئولوژی المانی از ان صحبت می شود، از جانب مارکسیست هایی چون جورج لوکاچ، انتونیو گرامشی، ویلهلم رایش و تری ایگلتون به بهترین شکل ممکن بازخوانی و تکمیل می شود. اگر مارکس در ایدئولوژی المانی ایدئولوژی (المانی) را به مثابه ی اگاهی وارونه از واقعیت اجتماعی توصیف می کند، بی گمان بر این عقیده نیست که هر پدیده ی ایدئولوژیک یک اگاهی وارونه به ما می دهد. این را نمایندگان مارکسیسم مبتذل می گویند و ما باید تا مغز استخوان با ان مخالفت کنیم. تئوری مارکسیستی ایدئولوژی به ما می گوید که هر پدیده یی ایدئولوژیک است، هانر لبفوره اما علیه این موضع می گیرد و با نقل قول اوردن از ایدئولوژی المانی در پی اثبات این است که مارکسیسم ایدئولوژی نیست، چون مارکسیسم اگاهی وارونه را بازتاب نمی دهد. در این نباید شک کرد که مارکسیسم (سوسیالیسم علمی) و نه مارکسیسم مبتذل و عامیانه اگاهی وارونه را بازتاب نمی دهد، اما سوسیالیسم عامیانه که تا حدودی خود لبفور هم با ان دست و پنجه نرم می کرد و از ان به کلی رهایی پیدا نکرده بود، اگاهی وارونه از واقعیت اجتماعی به ما می دهد. برای نمونه می توان به نظام های سرمایه داری دولتی اشاره کرد که در ان بربریت به اسم سوسیالیسم و کمونیسم به مردم حقنه می شد. همین نظام ها که بخشی ان را سوسیالیسم اردوگاهی و من سرمایه داری دولتی می نامم، از انتشار متون دیالکتیکی مارکس از جمله دستنوشته های اقتصادی فلسفی هراس داشتند و با انتشار کتاب تاریخ و اگاهی طبقاتی لوکاچ انچنان بر اشفته شدند که سال ها بعد در روسیه قصد کشتن لوکاچ را داشتند، امری که خوشبختانه اتفاق نیفتاد. اینجاست که رابطه ی تئوری ایدئولوژی با نظریه ی بیگانگی مارکس و همچنین نقد شی وارگی و تئوری ارزش دست به دست هم می دهند، تا مارکسیسم مبتذل و عامیانه را وادار به واکنش ایدئولوژیک کند. مارکسیسم مبتذل و عامیانه که توسط استالین و تا حدودی توسط تروتسکی، پلخانف، بوخارین، قبل از هر کس نمایندگان انترناسیونال دوم و سوسیال دمکرات های کانتگرای اتریشی به پیش می رفت به مثابه ی یک خوانش ایدئولوژیک از مارکسیسم که تا جایی که امکان داشت مارکسیسم را از دیالکتیک تهی کرد و تبدیل به یک سکت مذهب گونه، کرد به مثابه ی ایدئولوژی دولتی در مقابل مارکسیسم (سوسیالیسم علمی) قد علم می کند و تلاش می کند تمام دستاوردهای سوسیالیسم علمی و جنبش کمونیستی را به یک باره به خاک بسپارد. امری که اتفاق نیفتاد و علیرغم تسلط مارکسیسم مبتذل و عامیانه بر بخش های از جهان اما شیوه ی دولت داری سرمایه داری دولتی که حذف بازار را سوسیالیسم می خواند با نقد مارکسیستی اقتصاد سیاسی شوروی و چین و کشورهای دیگر مانند یوگسلاوی و آلبانی و انور خوجه ایسم و غیره دوباره از سر گرفته شد و اثار فراوانی در این زمینه منتشر شد، که حامل یک نقد رادیکال و مارکسیستی به نظام های سرمایه داری دولتی بودند. تری ایگلتون ایدئولوژی را با بوی دهان مقایسه می کند و می گوید که همه به شکلی از اشکال اعلام می کنند که دیگران دهانشان بو می دهد و بوی دهان انان نیست. ایدئولوژی ایدئولوژی ستیزی که به نظر من ایدئولوژی نابودی عقل است بعد از جنگ امپریالیستی موسوم به جنگ جهانی دوم با نوشته های هانا ارنت شروع می شود، توسط ساختارگرایان فرانسوی به پیش می رود و پست مدرنیسم به مثابه ی ایدئولوژی ایی نئولیبرالیستی چهار نعل ان را به پیش می برد. این ایدئولوژی البته در ایدئولوژی کمونیست ستیزی نئولیبرالیسم به راحتی از طریق یک انقلاب منفعل به تعبیر گرامشی ایی ان از بالا جذب ساختار سرمایه داری می شود و در کنار ایدئولوژی طبقه ی سلطه علیه دیالکتیک و کمونیسم به کار گرفته می شود. دشمنی پست مدرنیسم با دیالکتیک ناشی از دشمنی انان با عقلانیت و ارتجاعی بودن این ایدئولوژی ایدئولوژی ستیزانه است.
قبل از هر چیز باید اعلام کنم همانطور که لوسین گلدمن می گوید در دوره ی انترناسیونال دوم بیشتر مارکسیست های جهان به غیر از لوگزامبورگ، تروتسکی و تا حدودی لنین از پوزیتویسم کانت گرایانه ی کائوتسکی متاثر بودند و خوانش دیالکتیکی مارکسیستی برای اولین بار در این دوره با دستنوشته های فلسفی لنین در باره ی هگل اغاز می شود و با تاریخ و اگاهی طبقاتی لوکاچ به اوج خود می رسد و به دنبال ان در سال 1932 به قول دونایفسکایا دستنوشته های اقتصادی فلسفی مارکس از گاو صندوق سوسیال دمکراسی بیرون می اید و همچون چکشی بر روی کله ی مارکسیسم مبتذل و عامیانه کوبیده می شود.
تئوری ارزش مارکس شاید یکی از مهترین بخش های کل تئوری مارکس باشد که همچون خاری در چشم مارکسیسم عامیانه فرو می رود. ارزش تولید و بازتولید می شود، تا زمانی که مناسبات کالایی در اشکال متفاوت حتی با حذف بازار بازتولید شوند. جایی که ارزش تولید و بازتولید می شود، استثمار انسان بر انسان از بین نرفته است و تنها پروسه ی بازتوزیع اجتماعی تغییر کرده است. نقد مارکس به سوسیالیسم خرده بورژوایی پرودون که مساله ی مالکیت را از طریق تبدیل کارگران به مالکان خرد حل می کرد، مبنایی برای نقد شوروی سابق و تمام نظام هایی هایی است که به اسم سوسیالیسم شیوه ی تولید سرمایه داری را به پیش برده اند و هم اکنون هم در امریکای جنوبی به پیش می برند. مائو تسه تونگ هم فکر می کرد از طریق تبدیل کردن زنان به مالکان زمین سوسیالیسم را پیاده کرده است، اما مناسبات تولیدی در چین تحت سلطه ی مائو همچنان یک میلیمتر از مناسبات تولید بورژوایی فراتر نرفت، چون تنها صورت مساله جابجا شده بود و ارزش همچنان موجود بود. سوسیالیسم علمی به دنبال جابجا کردن صورت مساله نیست، بلکه حل صورت مساله است. اگرچه لازم است در مرحله ی دیکتاتوری پرولتاریا برای دوره ی مشخص و معینی مالکیت خصوصی بر ابزار تولید دولتی شود، اما از انجایی که دولت تنها در مرحله ی گذار به کمونیسم می تواند وجود داشته باشد، الغای طبقات اجتماعی زوال دولت را به مرور در پی خواهد داشت. در جامعه ی سوسیالیستی هم یعنی در فاز اول کمونیسم اگرچه استثمار انسان بر انسان از بین می رود، اما ارزش هم چنان خلق می شود و ارزش تنها زمانی خلق نمی شود که کمونیسم تحقق پیدا کرده باشد.
سوسیالیسم مبتذل اما به انترناسیونال دوم و استالینیسم و دولت های موسوم به سوسیالیستی اما در واقع بورژوایی ختم نمی شود، بلکه تمام جناح های مختلف لیبرالیسم چپ از انارشیسم گرفته تا انارکوسندیکالیسم و چپ نو و غیره را هم در بر می گیرد. یک بررسی اجمالی از سوسیالیسم عامیانه از حوزه ی این بحث خارج است و نیازمند یک کار دقیق چندین ساله است، به همین خاطر این جا از پرداختن به جنبه های متفاوت این سوسیالیسم تخیلی، صوفی مسلکانه، مبتذل و عامیانه خودداری می کنم.

سکوت منجنیق در “دادگاه” مجازی

هدف من از این مقدمه ی طولانی پرداختن به مساله یی است که در بین یک محفل منجنیق، محفلی که سوسیالیسم را به ابتذال کشیده است و ابتذال را زیر نام سوسیالیسم تبلیغ می کند، است. این محفل اسلام پناه که روی سکه ی دیگر اسلام ستیزی است در تلاش بود در مقابل اسلام ستیزی فاشیست های اروپایی مسلمان بودن را به مثابه ی یک هویت جعلی تبلیغ کند و ان را بازتولید کند، به همین خاطر در منتهی الیه مارکسیسم مبتذل قرار گرفت.
در زمینه ی فمینیسم هم این محفل اورینتالیست مرتجع چپ نما که حول تارنمای اینترنتی و یک مجله ی الکترونیک گرد امده اند، در تلاش است فمینیسم مبتذل و عامیانه را به جای فمینیسم مارکسیستی بنشناند. این مسائل و شیوه ی فعالیت اتونومیستی انان باعث شده است که پناهجو به خودی خود برای انان سوژه ی مهمی برای فعالیت سیاسی شود. اینجاست که هر پناهجوی تازه یی که از ایران وارد المان و به ویژه برلین و استان های دور و بر می شود را به عنوان طعمه یی برای فعالیت پناهجوپناهی کاذب و مبتذل خود تبدیل کنند و او را به کار مشترکی (البته کار مشترکی در کار نیست) دعوت کنند.
زنان پناهجویی که به هر دلیل اجتماعی، سیاسی، خانوادگی و غیره به المان می ایند، طعمه ی خوبی برای جذب و نمایش فمینیسم مبتذل این جریان هستند. در اینجا زن دیگر سوژه یی نیست که سرنوشت سیاسی خود را خود تعیین کند، بلکه ابژه یی برای نمایش ابتذال فمینیستی و فمنیسم مبتذل است. اکثریت کسانی که زمانی با این محفل کار کرده به صورت زیر زمینی و لاک پشتی فاصله گرفته و در خفا به این محفل فحاشی کرده و می کنند.
در روزهای اخیر شاهد بوده اییم که این فحاشی و اتهامات علیه منجنیق رویه ی علنی به خود گرفته است. چند سال پیش یک نفر به اسم مریم شکری یکی از اعضا و یا همکاران این تارنمای اینترنتی که گرایشات شبه فاشیستی و وطن پرستانه توده یی و اکثریتی داشت، کسی که در اینترنت اعلام کرد در صورت حمله ی امریکا به ایران حاضر است اسلحه به دوش بگیرد و در کنار سپاه پاسداران علیه اشغالگران بجنگد، یعنی محمد غزنویان را به سکسیسم و آزار و اذیت جنسی متهم کرد و منجنیق هیچ واکنشی نشان نداد. گفته های سراپا منتاقض و جنون امیز مریم شکری و همچنین ادعاهای مکررش علیه چندین فعالین سیاسی داخل و خارج باعث شد که خیلی ها او را به عنوان کسی که گفته هایش شایسته ی اتکا نیستند، معرفی کرده و این مورد را مشکوک و مرموز خواندند. من شخصا همان دوران در یک پست فیس بوکی اعلام کردم که اگر حتی مریم شکری مزدور جمهوری اسلامی و پرستو هم بوده باشد، باز هم سکسیسم اطرافیان منجنیق و دیگر فعالین سیاسی در مورد او به شدت غیر انسانی و محکوم است. ان پست هم به خاطر مسائل مختلف حذف کردم. سکوت بسیاری از بیرونی ها در مقابل این گونه مسائل یک مساله ی واقعی و قابل درک است، اگرچه فمینیست مبتذل می خواهد همه ی کسانی که تاکنون موضع نگرفته اند را به سکسیست بودن و همکار “متجاوز” محکوم کند.
در اینجا یک نمونه ی تاریخی مستند از یک رفیق کمونیست آلمانی نقل می کنم که در مورد مادرش با من در میان گذاشته است. از انجایی که این رفیق از من درخواست کرده است در هیچ جایی اسم او را نیاورم حق ندارم حتی بعد از مرگش اسم او را در رابطه با این مساله بیاورم. موضوع این است که پدر و مادر این رفیق من دو تا کمونیست معتقد و عضو کمونیست المان بودند و زمانی که این رفیق من که الان سنش از هشتاد سال هم گذشته است چند روزی بود از این پدر و مادر کمونیست به دنیا می اید نازیسم هیتلری در المان به قدرت می رسد. این خانواده فورا المان را ترک کرده و خود را به اتحاد جماهیر شوروی می رسانند. آنجا بنا به درخواست حزب کمونیست المان از همدیگر جدا شده و هر کدام در یک کشور همجوار المان برای مبارزه با فاشیسم سازمان داده می شوند. مادر این رفیق من به عنوان دستفروش در هنگام جنگ امپریالیستی دوم به مرز المان ارسال شده و انجا قهوه و شکلات و غیره به سربازان نازی می فروشد. یکی از کارهایی که این زن دستفروش یعنی مادر رفیق من و صد ها زن دیگر که به چنین کاری مشغول بودند می کردند، وارد شدن به رابطه ی عشقی و جنسی با سربازان نازی بود. در بسیاری از موارد به این سربازان می گفتند که باید در یک جای دور در جنگل همدیگر را ملاقات کنند و با همدیگر رابطه ی جنسی برقرار کنند. بعضی از مواقع بعد از رابطه ی جنسی سربازان فاشیسم هیتلری را با چاقو یا اسلحه ی خودشان به قتل می رساندند و یا نیروهای وابسته به حزب کمونیست المان و ارتش سرخ در هنگام قرار برای برقراری رابطه ی جنسی انجا حاضر شده و کار سربازان نازی را تمام می کردند. مادر این رفیق من که زندگی نامه یی چند صد صفحه یی از او منتشر شده است، در کمال افتخار اعلام کرده است که بالای 1100 سرباز نازی را خودش یا با همکاری ارتش سرخ به قتل رسانده است و برای کاری که کرده است، خیلی افتخار می کند، چون راه دیگری برای نابودی فاشیسم سراغ نداشت. این مساله مساله یی کاملا داوطلبانه و به خاطر اعتقاد به کمونیسم و شکست فاشیسم صورت گرفته است، اما رابطه ی جنسی با یک فاشیست علیرغم اینکه با اهداف و انگیزه های انسانی صورت گرفته است، نتوانسته است مانعی برای بیگانه شدن او از خودش نباشد. وقتی ارتش سرخ و یک حزب کمونیستی برای شکست دشمن دست به چنین اقداماتی می زند، پس نباید شک کرد که یک رژیم فاشیستی مثل اب خوردن زنان را برای این کارها به کار می گیرد. بنابراین مردم هراس دارند در مورد این گونه مسائل اظهار نظر کنند.
مورد اخیر که در هفته های اخیر به مباحث فراوانی دامن زده است از مریم شکری اسم می اورد و همچنین اعلام می کند که مدت ها در منزل حمید مافی بوده است. او اتهام تجاوز می زند، بدون اینکه دقیق تشریح کند که چه اتفاقی افتاده است. حمید مافی این اتهام را رد می کند اما خشونت و بغل کردن در حین مستی را می پذیرد.
سوال این است که خانم مریم حنیفی چرا باید در منزل حمید مافی مدت ها سکونت داشته است؟ ایا او از اوضاع مرگبار کمپ به انجا پناه برده است و یا در یک رابطه ی عاطفی با حمید مافی بوده است؟ اگر رابطه ی عاطفی در کار نبوده است و صرفا مساله ی رفاقت و انسانیت بوده است، ایا این رفاقت و انسانیت بدون هر گونه سلسله مراتب سلطه گرانه بوده است یا سلطه در کار بوده است؟ ابعاد این سلطه تا چه اندازه بوده است؟
این ها سوالات و سوالات مشابه مسائلی هستند که ذهن هر انسان منطقی ایی که پست های دو طرف را در دنیای فیک و فیک نیوز مجازی دنبال می کند، به خود مشغول میکند.
خوب اگر تجاوزی رخ داده است، که من بعید می دانم، چرا این خانم از سال 2017 تاکنون سکوت کرده است؟ ایا ترس از بازگرداندنش به ایران و مسائل مربوط به پناهندگی او را ناچار کرده است که در مقابل ترور روح و جانش سکوت کند؟ ممکن است. اگر این خانم انسان اگاه و “فمینیستی” است، پس چطور به چنین روابط سلطه گرانه یی تحت چنین شرایط مرگباری تن داده است؟ باید نیمه ی خالی لیوان را هم دید و تنها نیمه ی پر ان را در نظر نداشت.
خوب هر انسانی که ذره یی شرافت و کرامت انسانی داشته باشد با شنیدن خبر تجاوز به یک نفر به شدت عصبی می شود، چون حق یک انسان در این شرایط لگدمال شده است. اما اگر کسی ادعای این چنین سنگین علیه یک نفر مطرح کند که به هیچ وجه قصد تجاوز نداشته و ممکن است گرایش هم داشته باشد و تا حدودی هم با احتیاط این را مطرح کرده باشد، هم جزو جنایت جنایت هاست. من همانطور که گفتم حمید مافی را نمی شناسم، نمی دانم چه شخصیتی دارد، اما به کسانی که دور و بر یک محفل اسلامی چپ نمای مدافع سوسیالیسم مبتذل جمع می شوند، فارغ از جنسیت و ملیت شان اعتماد سیاسی و تئوریک ندارم. قصد من هم اینجا درست کردن شارلاتان و شیاد از انسان هایی که بنا به هر دلیلی به این محفل نزدیک می شوند، نیست. هدف من تلاش برای ارائه ی تزهایی برای نزدیک شدن به واقعیت است.
قبل از هر چیز لازم است مریم حنیفی تجاوز را تعریف کند و ابعاد این تجاوز را برای کسانی که پست های متناقض ش را دنبال می کنند روشن کند. تاکنون این کار را نکرده است. به نظر من بغل کردن تجاوز نیست. یک نفر ممکن است به کسی چراغ سبز نشان دهد و او هم بهش نزدیک شود ولی وقتی که نزدیک شد، طرفی که چراغ سبز نشان داده است به خاطر مسائل فرهنگی یا هر مساله ی دیگر پیشمان شود. یک مشکلی که وجود دارد مساله ی فرهنگی است. بسیاری از ایرانیان وقتی نه میگویند می خواهند خود را سنگین نشان دهند و وقتی یک ایرانی طرف مقابلشان است، با توجه به پیش زمینه های ذهنی ایی که از مردم ایران دارد ممکن است دوباره و چند باره تلاش کند تا کسی را متقاعد کند. در کشورهای اروپایی نه یعنی نه. کسی که یک بار نه می گوید باید نه ش را جدی بگیرید. اگر دوباره تلاش کنید متجاوز هستید. اکثریت ایرانیان اروپا از لحاظ فرهنگی هنوز با مناسبات فرهنگی جامعه ی خود وداع نگفته اند و این مناسبات را در رفتار روزمره ی خود تولید و بازتولید می کنند، از طرف دیگر هم با مناسبات اجتماعی جامعه ی غربی کم و بیش اشنایی دارند و این مساله انان را در یک بحران فرهنگی قرار می دهد. البته لازم به ذکر است که کنار گذاشتن یک فرهنگ و پذیرش یک فرهنگ جدید امری بسیار سخت است و این مساله ممکن است سال ها و شاید نسل ها طول بکشد. مولتی کالچرالیسم هم به عنوان یک پدیده ی ارتجاعی در واقع در پاسخ به نیازهای ماتریالیستی بازار کار در جوامع غربی شکل گرفت. با گسترش مهاجرت و نیروی کار ما با پدیده یی به اسم تنوع فرهنگی به صورت ماتریالیستی طرف هستیم و اسمیله کردن این فرهنگ ها حتی با نسل کشی هم ممکن نیست و اگر کسی هم بخواهد فرهنگ دیگران را از بین ببرد و فرهنگ ارتجاعی مسیحی و کنسرواتیو اروپایی را به زور به مردم حقنه کند یک فاشیست است. من خودم نه نماینده ی فرهنگ شرقی هستم و نه فرهنگ غربی. من با این فرهنگ ها به مثابه ی اشکال روبنایی از یک زیربنای ضد بشری به اسم سرمایه داری بیگانه ام و این فرهنگ ها را در کلیت خود سمبل بیگانگی و توجیه بردگی انسان می دانم. لذا علیرغم مطالعه در مورد فرهنگ های مختلف سعی می کنم یک فرهنگ مترقی را در تئوری و عمل دنبال کنم که بخشا بر پایه های فرهنگ گذشتگان بنا نهاده شده است و بخشا به دنبال اینده یی به دور از بیگانگی انسان است. این البته یک مساله ی دیگر است.

رابطه ی جنسی پاسخ به نیازهای غریزی انسان یا ابزاری برای سلطه

میشل فوکو شاید از معدود متفکرانی است که با تحقیقات خود در زمینه سکسوالیته توانست جنبه های سلطه گرانه ی رابطه ی جنسی را نشان دهد. فوکو در چهار جلد به صورت مشخص به این مساله می پردازد. جلد چهارم سکسوالیته و حقیقت دو سال پیش منتشر شد. هدف فوکو تئوریزه کردن روابط سلطه گرانه و سرکوب نیازهای حیاتی انسانی به خاطر مسائل فرهنگی و ایدئولوژیک در جوامع مختلف به ویژه در عصر ویکتوریایی است. با مراجعه به فوکو و بهره گیری از نظریه ی او در زمینه ی سکسوالیته می توان گفت که روابط جنسی کالایی در جامعه ی ما روابطی نه برای ارضای نیازهای جنسی یا لذت بردن دو سوژه از همدیگر بلکه روابطی هیرارشیک و سلسله مراتبی برای اعمال سلطه ی ابژه بر سوژوه اند. یک سوژه می تواند زنی اروپایی باشد که پناهجویان مختلف را به خاطر موقعیت اجتماعی و اقتصادی اش همچون کاندوم یکی پس از دیگری به کار می گیرد و پرت می کند، یا مردی سیاه پوست و افریقایی که با انگیزه ی انتقام گرفتن به خاطر استعمار افریقا از جانب دولت های اروپایی با یک پیش زمینه ی ذهنی سکسیستی به اروپا امده و با همخوابگی با زنان اروپایی احساس سوژگی می کند. او فکر می کند که به هر میزان بیشتر با زنان اروپایی خوابیده باشد، بیشتر توانسته است انتقام استعمار و امپریالیسم را از انان بگیرد. از نظر این سوژه های سکسیست سکس و وارد کردن الت تناسلی در واژن با فتح تنگه ی جبل الطارق یکی است. در این میان کم نیستند زنان ساده لوح مدافع انتی فاشیسم مبتذل که با مردان مرتجع مذهبی رنگین پوست دوست می شوند، تا نشان دهند انتی فاشیست هستند و خود به موقعیت یک ابژه ی جنسی سقوط می کنند.

فرهنگ و مناسبات حاکم بر روابط جنسی زناشویی و خارج از مناسبات
زناشویی در ایران به خاطر سلطه ی فرهنگ حاکم و تاثیر فیلم پرنو و تله ویزیون های لس انجلسی به شدت سلطه گرانه است. زنان در سطح وسیع خود را در جایگاه ابژه های بیگانه با انسانیت می بییند که به موقعیت و جایگاه تن فروش سقوط کرده و از طریق عمل های جراحی زیبایی پیاپی به خاطر حاکم بودن ایدئولوژی فتیشیستی به کالایی قابل خریدار تبدیل شده اند. درصد زیادی از این زنان کار بیرون از خانه را کاری مردانه می دانند و خود را ابزار سرویس جنسی به مردان و ماشین لباس شویی و پخت و پز می دانند. از انجایی که من سال ها در کمپ های پناهندگی کار کرده ام با ایدئولوژی پناهجویان غیر سیاسی “غرب گرای” اورینالیست اشنایی دارم، می توانم این ایدئولوژی های متناقض که به صورت همزمان در ذهن یک سوژه نقش بسته اند را به خوبی انالیز کنم. زنان زیادی را دیده ام که به شوهران یا پارتنرهایشان گفته اند که من خرج دارم، چون بهت سکس میدم، این زنان رسما تن فروشی و شی وارگی تحت نام رابطه ی جنسی و خانوادگی را تولید و بازتولید می کنند.
خوب این زنان با امدن به اروپا اغلب با این پیش زمینه ی ذهنی راسیستی و نژادپرستانه می ایند که به شدت شی واره و ضد انسانی است. انان می گویند تا زمانی که در کمپ هستند برای اغوای احساسات جنسی شان یک پناهجوی ایرانی پیدا می کنند و به محض اینکه از زندان کمپ رهایی پیدا کردند، فورا یک دوست پسر اروپایی پیدا کرده و با اردنگی دوست پسر ایرانی یا غیر ایرانی پناهنده شان را بیرون می اندازند و اگر دهانش را باز کند، رسوایش می کنند.
بارها و بارها با چنین کیس هایی برخورد داشته ام و این مسائل به هیچ وجه زاییده ی خیال من نیست. بنابراین وقتی ما چنین ایدئولوژی فتیشیستی و ضد انسانی را در سطح عموم در میان زنان و مردان مشاهده می کنیم و با این کیس ها به اندازه ی کافی اشنایی داریم، به راحتی اظهارات و اتهامات دیگران را هم قبول نمی کنیم، چون بسیاری از انسان ها تنها بخشی از واقعیت را می گویند، ان بخشی که منفعت انان را زیر سوال نبرد.
زن یا مردی که به روابط سلطه و کاسبکارانه تن می دهد و به شکل مصحلتی با انسان ها برای زمان مشخصی بدون هیچ حس جنسی و عشقی دوست می شود، او تنها وارد یک روابط سلطه گرانه نشده است، بلکه انسان ها را تا حد الت جنسی شان تقلیل داده است و از انسانیت تهی کرده است و این را ما در مارکسیسم فتیشیسم و بیگانگی انسان از موجودیت انسانی خود، از دیگر انسان ها و از محیط می خوانیم. قبلا در زمینه ی تن فروشی نوشته ام و نیازی به تکرار مباحث خودم نمی بینم.

کیس کنکرت حمید مافی و مریم حنیفی

سوالی که اینجا ذهن من را به خودش مشغول می کند این است که ایا مریم حنیفی وارد یک رابطه ی سلطه گرانه شده است و به این رابطه تن داده است و امروز با صحبت کردن به دیگران به این نتیجه رسیده است که انتقام بگیرد؟
خوب اگر دست به چنین کاری زده است و اگاهانه و نه از روی بی پناهی این کار را کرده است، ما با دو انسان مجرم سر و کار داریم که به صورت کاسبکارانه با همدیگر وارد داد و ستد شده اند. یکی به دیگری پناه داده است و دیگری سکس. این روابط به وفور در مناسبات خانوادگی و ازدواج های مصلحتی در جوامع ما حاکم است و می توان گفت که بیشتر از 95 درصد ازدواج های بورژوایی، سنتی و غیره مصلحتی اند و ما در نظامی که در ان زندگی می کنیم با یک کارخانه ی تن فروشی و بیگانگی انسان روبرو هستیم. سوال این است که ایا دولت بورژوایی می تواند در حوزه ی مسائل خانوادگی تا انجا سرک بکشد که تمام روابط مصلتی را جرم اعلام کند و زن و شوهرانی که 95 درصد جامعه را تشکیل می دهند، به مثابه ی مجرم قلمداد و جریمه کند؟ بدون شک اگر دولت مقرراتی مورد نظر فردیناد لاسال هم به جای دولت لیبرال کنسرواتیو و امپریالیستی امروز المان سر کار بود غیر ممکن بود از لحاظ عملی و حقوقی بتواند دست به چنین کاری بزند. برای دولت ابدا مهم نیست که انسان ها با چه انگیزه هایی وارد روابط جنسی می شوند. دولت زمانی دخالت می کند که شکایت رسمی به پلیس یا دادگاه سر مساله ی خشونت شده باشد یا کسی در جلو چشم دیگران اقدام به خشونت کرده باشد و یا تجاوزی گزارش شده باشد. مراکز تن فروشی بزرگترین مراکز تجاوز جنسی به زنان هستند و دولت لیبرال امپریالیست برای این مراکز سکیورتی هم گذاشته است و با قانون از این تجاوز دفاع می کند.
اگر هم حمید مافی با انگیزه های سلطه گرانه به یک زن بی پناهی که هیچ جای دیگری نداشته است و به هیچ وجه توانایی تحمل زندگی در کمپ را نداشته، جا داده و در عوض او را وادار به انجام عملی که قلبا دوست نداشته کرده است، پس او رسما یک متجاوز است و باید در یک دادگاه محاکمه شود.
من به عنوان کسی که از بیرون و نه از درون به این قضیه نگاه می کنم و پلیس، قاضی، وکیل مدافع و مشاور رسمی هیچکدام از طرفین نیستم و تنها بازدهی این شیوه از روابط را تئوریزه می کنم، نه می توانم به شیوه ی شخصی در صورتی که تجاوزی صورت گرفته باشد، انتقام بگیرم، چون ما در یک کشور با قوانین بورژوایی زندگی می کنیم که به هیچ وجه استفاده از قهر یا انتقام را مجاز نمی داند و دوما وقتی که دادگاه هایی وجود دارند که این مسائل را حل کنند و مراکز مشاوره و وکلایی که به صورت تخصصی از مواضع حقوقی به مساله می پردازند و حق کسی که ضایع شده است را می گیرند، نیازی به بهره گیری از قانون طبیعت و قهر و انتقام فردی نمی بینم.
این جا ما با یک مساله ی حقوقی طرف هستیم که توسط دولت و دادگاه بورژوایی هم قابل حل است. مساله ی بر اندازی مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و انقلاب سوسیالیستی نیست که از چارچوب قانون بورژوایی فراتر رود. بنابراین مریم حنیفی بهتر است به جای جار و جنجال های الکی و تحریک احساسات یک سری فمنیست مبتذل و عامیانه که خود بارها و بارها این روابط را تولید و بازتولید کرده اند، بهتر بود به یک مشاوره مسائل خانوادگی و خشونت که سر هر کوچه یی یکی از این مراکز هست که به صورت مجانی هم مشاوره می دهند، مراجعه کند و بعد از اینکه مساله برای خود روشن شد، از طریق وکیل اقدام کند و حق خود را از کسی که حقش را ضایع کرده است پس بگیرد، در صورتی که حقی ضایع شده بود.
اما این جار و جنجال برای من نوعی که با این موارد بارها و بارها در مرکز مشاوره یی که چهار سال انجا کار کردم سر و کار داشتم، زیاد قابل اتکا نیستند. من همیشه وقتی یک نفر مراجعه می کرد و مساله ی خشونت را با من مطرح می کرد، اول به تمام صحبت هایش گوش داده و ان را یادداشت می کردم، بعد به پارتنرش زنگ می زدم و با او هم بخشا ساعت ها صحبت می کردم و بعد هر دوی انان را مقابل همدیگر می گذاشتم و تمام تناقضات را بیرون می کشیدم و بعد متوجه می شدم که چه کسی دروغ می گوید و یا فقط نصف واقعیت را می گوید. تازه من به صورت حضوری به مردم مشاوره می دادم و کسانی که اتهام خشونت جنسی و تجاوز می زدند این مساله را با سازمانی که من انجا کار می کردم به صورت حضوری در میان می گذاشتند، نه اینکه در اینترنت اعلامش کنند و یا از طریق تلفن به ما اعلام کنند.
مساله ی دیگر جنبه های امنیتی قضیه است که لازم است در نظر گرفته شود. جمهوری اسلامی دل خوشی از چپ ها و کمونیست ها ندارد و به خون سر حتی چپ ها و سوسیالیست های مبتذل هم تشنه است، همانطور که کمونیست ها از کشتن هیچ کدام از اوباش این نظام ابایی ندارند. مساله روشن است، کمونیست ها و نه سوسیالیست های مبتذل در جنگ مرگ و زندگی با رژیم ایران هستند. این جنگ ابعاد مختلفی دارد. وقتی رژیم ایران نمی تواند مثل دهه ی شصت میلادی در قبرس و وین و برلین و کشورهای مختلف اروپایی فعالین سیاسی را در روز روشن ترور کند، از طریق استخدام عده یی پرستو و چت های جنسی و یا فرستادن نیروهای خود به خارج کشور در تشکلات چپ و کمونیستی نفوذ کرده و می کند. این افراد بعد از تن دادن به روابط جنسی با فعالین سیاسی بعد از مدتی این فعالین را به سکسیسم و خشونت جنسی و تجاوز متهم کرده و از این طریق رژیم ایران تا حدودی به اهداف خود یعنی ترور روحی انسان های سیاسی می رسد.
این که این مورد یا مواردی که سابقا چنین کیس هایی را قبل از مراجعه به مراکز مشاوره و وکیل و دادگاه علنی کرده اند، در چارچوب سیاست ترور روحی رژیم می توان قرار داد یا نه من فعلا نمی توانم تا دسترسی دقیق به اطلاعات طرفین و دفاعیات دو طرف با قطعیت ان را اعلام کنم. این را باید به شیوه های اصولی حل و فصل کرد تا حق کسی در این وسط ضایع نشود و این شیوه ی اصولی تنها از طریق دادگاه می تواند شکل بگیرد نه روش های ریش سفیدگرایانه و فئودالی، کاری که منجنیق به دنبال ان بوده است.
مورد مهمی که لازم است در این مطلب اشاره شود این است که “هسته” ی اصلی منجنیق سکوت کرده است. هسته ی اصلی منجنیق هیچ چیزی نیست جز چند نفر که دور و بر هژیر پلاسچی فعالیت می کنند. اینکه چرا هژیر پلاسچی و رفقایش این مساله را تا امروز مخفی کرده اند و همان طور یکی از شارلاتان های عضو سابق این هسته اعلام کرده است، سعی کرده اند از طریق یک “کمیته ی” “حقیقت یاب” حل کنند، بدون اینکه مساله را بیرونی کنند، تلاش برای حل مساله نبوده است، بلکه سر بریدن واقعیت به خاطر منافع شخصی و محفلی است. تمام کسانی که امروز تحت فشار به صدا امده اند، چه کسانی که از منجنیق خارج شده اند و چه کسانی که همچنان حول این محفل درویشی می پلکند و همچنان عضو هستند، سعی می کنند هسته ی اصلی را از گزند هر انتقادی حفظ کنند. این مساله به نظر من یکی از سوالاتی است که هر فعال سیاسی جدی باید به دنبال دلایل واقعی ان باشد و تا زمانی که منجنیقی ها در این زمینه اعلام موضع روشن و بدون سانسور نکنند، دستیابی به حقیقت بسیار مشکل خواهد بود.
اینجا جا دارد به شدت فمینیست های مبتذل عضو سابق و امروزی محفل منجنیق را مورد نقد و انتقاد جدی قرار داد، که علیرغم ادعاهای گوشخراش شان در دفاع از فمینیسم و متهم کردن هر فعال سیاسی چپ و کمونیست بیرون از منجنیق به جنسیت زدگی و سکسیسم، در مقابل این مورد به خاطر منافع حقیر محفلی سکوت کرده و تلاش کرده اند بر ان سرپوش بگذارند. اینجاست که ماهییت مبتذل فمینیسم فیک انان روشن می شود. وقتی منفعت محفلی و گروهی بر منفعت انسانی و حقوق انسان های دیگر پیشی بگیرد، نباید به شارلاتان بودن این فمینیست های مبتذل شک داشت.

نتیجه گیری

طرح این فرضیاتی که در این مطلب امده است، می تواند یک هشداری جدی و به تمام جریانات سیاسی مدعی چپ و کمونیسم باشد. در این شکی نیست که مسائل جنسی در یک جامعه ی تا مغز استخوان سکسیست و جنسیت زده مثل ایران تحت حاکمیت یک رژیم هار فاشیستی که مناسبات جنسی را به شدت سرکوب کرده و می کند، باعث برخوردهای جنون آمیز و سادومازوخیستی جویندگان سکس به مسائل جنسی شود. عقده های فروخورده ی جنسی انسان هایی که تحت حاکمیت رژیم اسلامی با هزار و یک بیماری از جمله عقده ی حقارت و سادومازوخیسم و غیره دست و پنجه نرم می کنند، به محض “رهایی” فرمال سوژه ی جنسی با مهاجرت در مبتذل ترین شکل خود نمایان می شود. یک سوژه ی جنسی سادومازوخیست علیرغم علاقه ی فراوان به سکس، سکس را به ابزاری برای سلطه و قدرت خود تبدیل می کند. استفاده ی ابزاری از سکس برای سلطه یا کسب پرستیز و وجهه ی اجتماعی، مبتذل ترین شکل سکسیسم است که بیشتر از جانب زنان ایرانی و بخشا مردانی از جنس امیر تتلوی فاشیست سکسیست تولید و بازتولید می شود. مزاحمت های جنسی برای زنان در فضای مجازی پدیده یی است که ناشی از بیگانگی با ترقی خواهی و استفاده ی درست از اینترنت است، اغلب از جانب مردان جوینده ی سکس صورت می گیرد. در اینجاست که ما با یک وضعیت انومیک دورکهایمی طرف هستیم. تکامل مناسبات مادی از جمله گسترش اینترنت و شبکه های اجتماعی زمینه ی مناسبات جنسی برای سوژه را فراهم می کنند، اما ایدئولوژی گذشتگان که بر روی ذهن سوژه های امروزی سنگینی می کند در کنار کالایی شدن تمام مناسبات اجتماعی از جمله کالایی شدن بدن زنان و بخشا بدن مرد و نمایش ان در رسانه های سکسیست برای فروش کالاهای دیگر، گسترش صنعت پرنو به مثابه ی یکی از اشکال بیگانگی و بازتولید این فرهنگ بیگانه در مناسبات جنسی، میل کاذب به سکس ایجاد کرده و ارضای نیازهای انسانی و غریزی را اوهامی از مقدسات و مناسبات قدرت و داد و ستد کالایی جنسی می پیچانند. سوژه یی که هدفش از سکس نه ارضای نیازهای روحی خود، بلکه به رسمیت شناخته شدن، کسب قدرت و دست یابی به سلطه است، انسان رهایی نیست، او برده یی است که خود را به کالایی تبدیل کرده است که از لذت جنسی و انسانیت بیگانه است.
در چنین شرایطی سوژه با مسائل مختلف درونی و بیرونی در حال جنگ است. در درون خود هم یک ایدئولوژی ارتجاعی و سنتی را دارد بازتولید می کند که با مناسبات سرمایه دارانه در کشورهای غربی و ازادی های جنسی بیگانه است، در بیرون امکان اشنایی با انسان های مختلف و گرایش طبیعی جنسی او را وادار می کند وارد روابط جنسی ایی شود که با ایدئولوژی مذهب زده یی که بر ذهنش سنگینی می کند، خوانایی ندارد. رهایی پوشالی (ازادی های فردی که چیزی جز بردگی جمعی انسان در مناسباتی که همچون شمشیر داموکلس دیکتاتور زمان را به ما تحمیل کرده اند و بیگانی را تولید و بازتولید می کنند) سوژه او را نمی تواند به رهایی واقعی و انسانی برساند، به همین خاطر بیگانگی از رهایی واقعی سوژه را نه لیبرالیسم غربی و نه سرمایه داری ایرانی با روبنای اسلامی الغا کند و نه زنجیر زنی و نه کارناوال و سکس گروهی و و ایدئولوژی پست مدرنیستی ازوتریک “چپ” غربی، که چپ بودن را از عقلانیت به احساس و سبک زندگی تقلیل داده است. مساله یی که همچنان علیرغم مدرنیزه کردن مناسبات تولیدی حل نشده است، مساله ی مناسبات کالایی، پایان دادن به کار مزدی و بر اندازی مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و رفع بیگانگی از کار و زمان است. هر میزان از رفرم، هر میزان از پیشرفت نیروهای مولده و دیجتالیزه کردن کار و گسترش رسانه های ارتباط جمعی نمی تواند مساله ی بیگانگی انسان را رفع کند، تا زمانی که مناسبات تولید سرمایه دارانه حاکم است. تا زمانی که مناسبات تولید سرمایه دارانه حاکم است، سکسیسم وجود خواهد داشت و سکسیسم بخشی از ایدئولوژی طبقه ی حاکم خواهد بود.
ولفگانگ فریتز هاوگ در کتابی به نام نقد زیبایی شناسی کالایی دست روی نکاتی می گذارد که اینجا من در زمینه ی سکسیسم به نوعی بازگو کرده ام.
مساله ی اخر این است که کاراگاه بازی و شوالیه اخلاق شدن هم و اتهام سکسیست زدن به کسانی که این مساله را محکوم نمی کنند، در شرایطی که جوانب قضیه مشخص نیست، خود نمود بیگانگی از سوسیالیسم و نشان از پایبندی به فمینیسم مبتذل و عامیانه است.

به لودگی خاتمه دهید

اطلاعیه

از طریق رفقای نزدیکم باخبر شدم که مجموعه ی اخلالگر، انحلال طلب معلوم الحال وبخشا مشکوک در صفحه ی نگین بانک اتهامات کثیفی را به طرف من پرت کرده اند و صاحب یک صفحه ی بی نام و نشان را به من ربط داده اند.

قبل از هر چیز اعلام می کنم که من در تمام زندگی ام هیچ گاه از هیچ کس، هیچ نهاد دولتی، هیچ تیم متشکل از مزدوران وابسته به وزارت اطلاعات و هیچ لات و چاقوکشی هراس نداشته ام و تمام فعالیت های سیاسی ایی که انجام داده ام،  با اسم و مشخصات و با هویت واقعی خودم بوده است.

اگر جایی اطلاعیه یی گروهی منتشر شده است که با امضای یک تشکیلات یا سازمانی بیرونی شده است و من در نوشتن ان نقش داشته ام، بدون پروا و هیچ گونه هراسی ان را اعلام کرده ام، چون من برخلاف این انسان های معلوم الحال مشکوک در خارج کشور با اسم مستعار و هویت جعلی فعالیت نمی کنم. من یک فعال علنی بوده هستم و خواهم بود. فعالیت های مخفی زیادی انجام داده ام، اما همواره انسان های معتمد و نزدیک به خودم از جریان فعالیت های مخفی من در جریان بوده اند. زمانی که کسی در ایران جرات نداشت اعلام کند “چپ” است و همه ادبیات فاشیست های اسلامی و اصلاح طلبان جلاد را نشخوار می کردند، مردم در روز روشن من را به کومه له ربط می دادند، چون کمونیست بودن در فضای کردستان اتوماتیک به کومه له ربط پیدا می کرد. در دانشگاه مازندران همه من را به اسم حسن کومه له می شناختند و من هیچگاه واکنش منفی یا مثبتی به این مساله نداشتم. من برای کمونیسم با هویت واقعی خودم مبارزه کرده ام و رد پای من در مبارزات مخفی و علنی در کردستان ایران روشن است و هر کس در ایران با الفبای ادبیات مارکسیستی اشنا باشد، حتما یک یا دو مطلب از من خوانده است و یا اسم من به گوشش خورده است.

من هیچ کس را به خاطر پناه بردن به لودگی و پرت کردن اتهامات سخیف و دروغین به دادگاه بورژوازی نکشانده ام، چون اصلا این بیدادگاه را می خواهم براندازم. هر کس می تواند از من شکایت کند، ولی من جواب شکایت های قانونی را با مبارزه ی خیابانی و فشار از پایین خواهم داد. من مثل یک مجموعه ی معلوم الحال در خارج کشور ادم منزوی ایی نیستم که از انزوا به جاسوسی و بازگشت به اندیشه های رومانتی سیستی و یا مصرف بیش از حد تریاک و مواد مخدر دیگر پناه برده باشم. من هر جا بوده ام، هر جا رفته ام اولین کاری که کرده ام تشکیلات سازی کرده ام. در همین المان شاید تنها کمونیستی باشم از ایران که از تله ویزیون دولتی و غیر دولتی اش، تا روشنفکران برجسته ی مارکسیست و تا اساتید معتبر دانشگاه های المان و روزنامه های سراسری و محلی بشناسند. تمام نهادهای امنیتی المان هم من را می شناسند. البته لازم است اشاره کنم تنها کمونیست ونه تنها “فعال” “سیاسی”، چون امثال مینا احدی را به خاطر لابیگری هایش با رسانه های فوق ارتجاعی المانی، اغلب می شناسند.

من کمونیستم و همه جا آشکارا، بدون هیچ واهمه یی حتی نزد پلیس امنیتی و سرکوبگر دولت های اروپایی اعلام کرده ام که کمونیستم. به خاطر کمونیست بودن فشارها و مشقات زیادی را در زندگی ام تجربه کرده ام و از جانب اراذل و اوباش و لمپن های بی سر و پا همواره مورد حمله و هجوم قرار گرفته شده ام، اما هیچ گاه عقب نشینی نکرده ام و تا ابد هم نخواهم کرد. هر چقدر اوباشی که کنترل شان دست دیگران است، به من بیشتر حمله کرده اند، انزوای خود را بیشتر تجربه کرده اند. نمونه ی روشن ان حملات شخصی اعضای کومه له و حزب کمونیست کارگری بود. همه ی انان سرشان بدجوری به سنگ خورد و انچنان پشیمان شدند که اگر پشیمانی دم داشت، الان همه مثل میمون با دم در شهرهای اروپا راه می رفتند.

نمونه ی اخر ان هم حمله ی یک هئیت دو نفره ی موسوم به “کمسیون” متشکل از دو نفر معتاد صفر که به خاطر مسائل امنیتی از محفل تروتسکیستی مازیار رازی اخراج شده بودند، بود. انتشار یک پی دی اف شصت و چند صفحه یی و کروکی کشیدن و به دنبال ان تایپ یک مصاحبه ی صوتی و انتشار ان به صورت پی دی اف از جانب این کمیسیون دو معتاد (بهروز رضوانی و یاشار آذری) نه تنها باعث انزوای بیش از پیش انان شد، بلکه بساط خنده ی رفقای زیادی را فراهم کرد و هنوز خیلی از رفقا شب ها دیر وقت به من زنگ می زنند و به این مساله می خندند.

بارها صفحات فیس بوکی من که به اسم خودم و با هویت و عکس و مشخصات خودم هستند، توسط اوباش فاشیست، اصلاح طلب، سوسیال فاشیست ها، وزارت اطلاعات، جریان راستگرای المانی، نیروهای ناسیونالیست کورد و اوباش نزدیک به اکس مسلم و جریانات فاشیستی مشابه به فیس بوک ریپورت شده اند و همین الان تا یک ماه دیگر نمی توانم نه  در فیس بوک کامنتی بنویسم، نه چیزی را لایک و شر کنم و نه اصلا پست بگذارم. تیم اوباش سکسیست دور و بر نگین بانک و مهرنوش موسوی ظاهرا این بار فیس بوک من را ریپورت کرده است و وقتی خودم به فیس بوک دسترسی ندارم، سعی می کنند برای من دادگاهی مجازی بدون حضور “متهم” بگذارند و من را تخریب کنند، اما کور خوانده اند. با دخالت یک کمیته ی ضد جاسوسی از داخل، کمیته یی که ظاهرا به اطلاعاتی دسترسی پیدا کرده است، که من شخصا هیچ وقت در زندگی ام نشنیده بودم، بساط محفل معلوم الحال فمینیست های ساقدوش را بدجوری به هم ریخته است. من در مورد صحت یا عدم صحت مطالبی که این کمیته ی ضد جاسوسی منشتر کرده است، اطلاع دقیقی ندارم، اما بخش زیادی از مسائلی که توسط این صفحه منتشر شده است، مدت ها پیش به گوش من هم خورده بود، ولی من بنا به دلایل کاری و مشغله های خانوادگی و فکری از بغل این مسائل گذشته بودم. الان که این مسائل به دنیای مجازی کشیده شده است، من هم به خودم حق می دهم که از تمام کسانی که دور و بر تیم نگین بانک جمع شده اند، هویت واقعی خود را به جامعه بنشاسانند، وگرنه من با انسان های فیک و شخصیت های مشکوکی که پشت یک صفحه ی اینترنتی قایم شده اند، کوچکترین بحثی ندارم. هر کس در برخورد به مسائل سیاسی از روی منافع حقیر خود عمل کند، یک شارلاتان است. او جزو اوباش است. نگین بانک به معنی واقعی کلمه شارلاتان است. من به شخصه یک بار با او در مورد شخصی که نه یک بار، بلکه دهها بار برای یک رفیق زن مزاحمت درست کرده بود، صحبت کردم ولی نگین بانک به سبک ساقدوش ها تلاش کرد پا درمیانی کند و اخر سر اعلام کرد که من چنین برداشتی نداشتم که م ح سکسیست باشد و باعث اذیت و ازار کسی شده باشد. مساله تنها منفعت حقیر فردی برای جذب م ح و وارد شدن به فضای عاطفی با او بود. این رفیق زن ما که توسط م ح براش مزاحمت ایجاد شده بود، به شخص من اعلام کرد که این ادم (کسی که از جانب نگین بانک) حمایت می شد، به حدی خطرناک است که می ترسم بهم تجاوز کنه و بعد من را بکشد! بماند! این میزان از حقارت، دورویی، شارلاتانیسم، لودگی تنها می تواند در شخصیت کسی جمع شود، که همچون گاوی وسط جوی آب از دو طرف جوی اب بچرد. به تعبیر دیگر هم مسافرت های سالانه اش را در اصفهان و کنار دریای خزر بگذراند و هم در خارج کشور از “ازادی” های فردی اروپا برای پیدا کردن پناهجویان و استفاده ی بزاری از انان برای منافع شخصی بهره بگیرد.

این اوباش هر ادعایی که داشته باشند، نافشان به حزب کمونیست کارگری ایران وصل باشد یا به وزارت اطلاعات و یا سازمان های فاشیستی اروپایی و نهادهای سرکوب وابسته به دول مرتجع راستگرای اروپایی، نمی توانند من را از این طریق به سکوت وادار کنند. شما هزار بار هم صفحات فیس بوکی من را ریپورت کنید، باز هم در جای دیگر و به شکل دیگر علیه تان خواهم نوشت و وادرتان می کنم که اعلام شکست کنید. همان طور که مینا احدی بعد از یک شکست مفتضحانه خود را به افسردگی زد و سه ماه دنیا بیزنس “سیاست” را ترک کرد و به قول خود در تخت افتاد.

مهرنوش موسوی در اوج وقاحت اعلام می کند که من از مینا احدی معذرت خواهی کرده ام و وقتی او ازم شکایت کرده است، ادعاهای خودم را پس گرفته ام. این دروغ محض است. پستی که همان سال در فیس بوک نوشته ام هنوز موجود است. وکیل مینا احدی همان هنگام با شماره ی ناشناخته به من زنگ زد و وقتی مشاهده کرد که کمک سرخ المان با تمام قدرت در کنار من و علیه اکس مسلم است و من مجموعه ی زیادی امضای فعالین سرشناس اروپایی و ایرانی را جمع اوری کرده بودم و اعلام کرده بودم که با صد نفر در دادگاه شرکت خواهم کرد، به شیوه یی کاملا دیپلماتیک با خواهش و تمنا از من درخواست کرد که برگه یی که برای من می فرستد را امضا کنم و دیگر دست از تبلیغات علیه اکس مسلم بردارم. من بهش اعلام کردم که تحت هیچ شرایطی حاضر نیستم چیزهایی که منشتر کرده ام را حذف کنم، چون هم اکنون بر این عقیده هستم که این مسائل واقعی اند و گذر زمان و نشست های پیاپی خانم احدی با جریانات اولترافاشیستی دور و بر یک روزنامه ی راسیستی به اسم بیلد واقعیت گفته های من را برای همگان روشن کرد.

از ان زمان به بعد هم بارها علیه حزب کمونیست کارگری و اکس مسلم نوشته ام و این جریان را در جبهه ی فاشیسم قرار داده ام، چون خودش به انجا تعلق دارد و من کشف و افشاگری نکرده ام. اکس مسلم وحزب کمونیست کارگری با افتخار تعلق خود را به این جبهه اعلام کرده و می کند.

مهرنوش موسوی و کسانی که دور یک هسته ی معلوم الحال” فمینیست” سکسیست و ساقدوش های امروزی هستند و ادعا می کنند که صفحه یی که علیه انان افشاگری کرده است، متعلق به من است، می توانند به دست اندرکاران روزنامه ی بیلد و سازمان های جاسوسی و انتی کمونیست یعنی بازماندگان عشیره ی فاشیستی گهلن مراجعه کنند و از من شکایت کنند، تا به حقیقت برسند.

من اگر تاکنون در فیس بوک چیزی را علیه این اوباش منتشر نکرده ام، به خاطر این نیست که از انان می ترسم، بلکه به این خاطر است که به هیچ وجه علاقه و وقتی برای وارد شدن دنیای این خوک صفتان را ندارم و همزمان هم تمام صفحات فیس بوکی ام ریپورت شده اند و من اصلا وقت پرداختن به لودگی این اوباش لمپن سکسیست که با سکسیست ترین ادم ها سر و کار دارند را ندارم. آنجا که سکسیسم به نفع انان است با سکسیست های لمپنی همچون پدرام نواندیش که به خاطر تلاش برای تجاوز به یک خانم از حزب حکمتیست با اردنگی بیرون انداخته شده است، همنوا می شوند و یا خانم نگین بانک با یک سکسیست به اسم م ح که به خاطر مزاحمت های پیاپی برای یک رفیق زن از طرف تعداد زیادی از رفقای نزدیک به ما سرزنش شد، “لاس” “سیاسی” می زند. همین خانم نگین بانک که امروز شیپور را از سر گشادش می نوازد، یک شایعه ی دروغین از یک موجود معلوم الحال را در مورد تجاوز در منجنیق را تبدیل به تکیه گاهی برای تعرض به کمونیست ها و لو دادن اطلاعات تشکیلاتی سازمان های چپ به پلیس می کند، اما خود مدام در حال دفاع از سکسیست هایی است که به طور واقعی در تلاش برای تجاوز به زنان بر امده اند. این سیاست یک بام و دو هوا تنها می تواند منشاء در اوج شارلاتانیسم داشته باشد و هیچ ربطی به “مبارزه” ی “فمینیستی” با سکسیسم ندارد. این خودش اوج بازتولید سکسیسم از جانب زنان مدعی “فمینیسم” است.

من شخصا هیچ سمپاتی ایی به “چپ” هایی همچون اکثریت اعضای منجنیق که از جریانات اصلاح طلبی و سبز می ایند، نداشته و ندارم و همواره انان را به عنوان عناصری اپورتونیست که یک روز به اصل خود باز می گردند، نگاه می کنم. کامنت های فراوانی که در صفحه ی نگین بانک رد و بدل شده اند، به خوبی به ما نشان میدهد که نگین بانک از رگ گردن به جمهوری اسلامی نزدیک تر است و اگر حتی فرض را بر این بگیریم که او به خاطر منافع شخصی اش، هیچ همکاری مستقیم با رژیم فاشیست ایران ندارد. مواضع بوقلمونی او هیچ ربطی به چپ ندارند. من مدرکی همچون فیش حقوقی و دریافت حقوق به خاطر لو دادن اطلاعات نیروهای اپوزیسیون به پلیس ایران از او ندارم، اما اگر هم نافش به ناف رژیم ایران وصل نباشد که تاریخا خانوادگی بخشی از جنایتکارترین لایه های حکومت ایران بوده و هستند. با قرار دادن این کامنت ها و فعالیت های او در تویتر در کنار هم می توان به راحتی ثابت کرد که مواضع او نه در خدمت ترقی خواهی چپ گرایانه، حتی از نوع خبیث ترین ایدئولوژی چپ، بلکه در خدمت رژیم ایران است و تمام تلاشش در همین کامنت ها در راستای کد دادن به پلیس است، وگرنه چه دلیلی دارد مسائل کاملا محرمانه و درون گروهی همچون برگزاری کلاس های تئوریک را علنی کند و یا کسانی که با او در یک گروه کاملا مخفی کار می کردند، را به طرق مخفی علنی کند. این در حالی بوده است که نگین بانک و همراهش آرمان کوشا (یک معلوم الحال با اسم مستعار، که خودش هم نمی داند چیکاره است) بیش از هر کسی در گروه هایی که شرکت کرده اند، بر پرنسیپ کار “مخفی” و عدم بیرونی کردن اطلاعات درون گروهی تاکید گذاشته اند!!

نگین بانک می تواند به همراه رهبرش ایرج مصداقی به هر دادگاهی مراجعه کند و شکایت کند، او بازنده خواهد بود، چون ما ان موقع دادگاه را ناچار می کنیم که تمام پیام هایی که او با دیگران رد و بدل کرده است را زنده کند و به عنوان مدرک جرم علنی کند.

در اخر می توانم اعلام کنم که هر کس می تواند از ادبیات مقالات من به هر شکلی که دوست دارد، بهره بگیرد یا مقالات من را بدون یا با ذکر منبع استفاده کند. من هدفی جز تبدیل کردن کمونیسم به یک جنبش اجتماعی رادیکال و قوی، به یک هژمونی ضد هژمونی طبقه ی حاکم و به یک جریان برای تغییر رادیکال و انقلابی وضع موجود ندارم و لذا نه از تهدید و افشاگری کسی هراس داشته و نه خود با اسم دیگری علیه هیچ کس افشاگری می کنم. این شما هستید که با جامعه روراست باشید و با اسم و مشخصات واقعی خودتان در خارج کشور به سازمان های سیاسی نزدیک شوید. هر کس به ایران رفت و امد کند و فعالیت علنی سیاسی در خارج کشور داشته باشد، حتما باید ریگی به کفش داشته باشد، مگر اینکه طرف دانشجو باشد و با ویزای دانشجویی اینجا یک سری فعالیت مخفی داشته باشد و تنها با ادم های محدودی سر و کار داشته باشد.

هر کس ادعای بحث سیاسی و تئوریک دارد، می تواند به صورت متمدنانه از من درخواست گفتگو کند و من جوابش را می دهم، هر کس لودگی کند، با زبانی بدون هیچ گونه سازش تار و مارش می کنم. چشم در برابر چشم، قهر در برابر قهر!

حسن معارفی پور

هایدلبرگ آلمان

27.05.2020

سوسیالیسم علیه تئوری توطئه

هر میزان از تنفر ما از بورژوازی دلیلی ندارد، که ما به تئوری توطئه علیه این سیستم پناه ببریم. تئوری توطئه مثل شبه علوم بورژوایی و مذهب بر پایه ی فاکت و برهان عقلانی بنا گذاشته نشده است. ما نمی توانیم تنها بر اساس یک سری حدس و گمان در مورد ویروس کرونا اعلام کنیم که بورژوازی غرب یا ایالات متحده ی امریکا این ویروس را تولید کرده است و به جان بشریت انداخته است. وقتی جنایتکارترین جنایتکاران معاصر مانند رئیس جمهور فاشیست برزیل بولسنراوو، متحد جنبش های فاشیستی در سطح جهانی و سرمایه ی مالی، شخصیتی سوپر راست و خون اشامی مثل فریدرش مرتز مولتی ملیونر راست گرا و فاشیست از حزب سوسیال مسیحی المان به این ویروس کشنده گرفتار می شوند، نمی تواند مساله یی ساختگی توسط خود بورژوازی جهانی و امپریالیسم باشد. چه لزومی دارد امپریالیست ها متحدان خود را قتل عام کنند، وقتی همین متحدان به بهترین شکل ممکن سیاست سرمایه ی مالی و صنعتی امپریالیستی و در کنار آن سازماندهی جنبش های فاشیستی جهانی را به پیش می برند، بکشند؟ مساله این است که ویروس ها مدام در حال تغییر و تکامل هستند و بخشا منقرض می شوند، همانطور که انسان در گذشته تکامل پیدا کرده است و در شرایط امروز دارد به سمت انقراض می رود.
من همیشه برای اثبات هر ادعایی، این ادعا چه از جانب مارکس، چه عیسی مسیح و چه هر کس دیگری طرح شده باشد، به مدارک و شواهد و برهان های عقلانی قوی و کافی نیازمندم، تا بتوانم ان ادعا را باور کنم و از ان دفاع کنم. واقعیت این است که علوم بورژوایی در بسیاری از مواقع انچنان امیخته به کثافت و منفعت است، که شبه علم به جای علم نشانده می شود و برهان عقلانی جای خود را به پروپاگاند و نوعی تهییج احساسی و احمقانه ی ژورنالیستی می دهد. مساله ی قدرت دولتی برای به حقانیت نشاندن یک ادعا و استخوان لیسی روشنفکران خودفروش بورژوازی را به این شبه علوم بورژوایی و فیک اضافه کنید، تا بدانید که جامعه تا چه درجه یی سقوط کرده است.
مساله برای ما روشن است. ما کمونیست ها از منطق، عقلانیت، برهان عقلانی و کافی دفاع می کنیم و در مقابل شبه علوم فیک ایستاده و می ایستیم. این شبه علوم اگر توسط یک کمونیست هم تولید و بازتولید شود، باید به شدت با ان مبارزه شود. ما نیازمند دانش و نه شعار هستیم. بدون اگاهی و خوداگاهی می توان هر خزعبلاتی را باور کرد. رسیدن به اگاهی و خوداگاهی از مرحله ی پیچ در پیچی می گذرد که هگل ان را به بهترین شکل ممکن در فنومنولوژی روح توضیح داده است. اگاهی ایی که بر اساس مشاهده ی صرف تولید می شود، اگاهی نیست بیگانگی است، این بیگانگی از اگاهی تنها زمانی تبدیل به اگاهی (خودآگاهی) می شود که در یک پروسه ی جنگی بین مرگ و زندگی بتواند خود را از سطح به عمق رسانده و حقانیت خود را ثابت کند. برای این کار سوژه لازم است علاوه بر مشاهدات سطحی دست به انتزاع بزند. بدون انتزاع فهم مسائل بسیار پیچیده خواهد بود. فلسفه ی تاریخ روح که هگل ان را بازگشت روح به سوی خود می خواند، توسط مارکس به شیوه ی ماتریالیستی در دستنوشته های پاریس نقد و بررسی شده است و مارکس این پروسه را پروسه ی بازگشت انسان بیگانه به خود می خواند، تا بتواند از بیگانگی خود رها شود. سوالی که برای من پیش میاید و جلو مارکسیست ها و هگل گرایان می گذارم این است، که ایا در یک مرحله از تاریخ می توان از وجود انسانیت صحبت کرد؟ ایا اصلا در گذشته انسانیت در سطح عمومی وجود داشته است؟ ایا بازگشت به انسانیت مورد نظر مارکس و رهایی از بیگانگی، بازگشتی ارتجاعی به گذشته یا جامعه ی “بی طبقه” ی دوران ماقبل برده داری است؟ بی گمان تا آنجا که من فهمیدم، مارکس چنین منظوری نداشته و به هیچ وجه با رمانتیسیست ها همسو نبود، اگر چه او اوایل در دوران نوجوانی از طریق پدرزنش با سوسیالیست های خیالپرداز اشنا شده بود و به شدت به رمانتیسیسم علاقه مند بود و تا آخر عمر رمان های بالزاک و دیگر مرتجعین را می خواند و به آن علاقمند بود، اما قبل از این دوران مارکس برای عیسی مسیح شعر می نوشت و در دفاع از مسیحیت مقاله می نوشت. هدف من از باز کردن این بحث بازگشت به دوران نوجوانی و جوانی مارکس نیست، بلکه مبحثی است که در دستنوشته های پاریس توسط مارکس مطرح می شود، اما ناکامل باقی می ماند. دستنوشته های پاریس سال ها بعد از مرگ لنین و بعد از انتشار کتاب تاریخ و اگاهی طبقاتی پیدا می شود. این دستنوشته های مارکس به هیچ وجه برای انتشار نوشته نشده بودند، اما انتشار ان سوالاتی را در ذهن هر خواننده ی ایجاد می کند، که یافتن جواب ان بدون خواندن کل هستی شناسی حیات اجتماعی لوکاچ غیر ممکن است.

زیبایی شناسی مرگ

در این مطلب به طور خلاصه به بررسی زیبایی شناسانه ی مرگ می پردازم. مرگ در کشورهای اسلامزده نه یک اتفاق طبیعی، حادثه یی که برای هر کس دیر یا زود اتفاق می افتد، بلکه بیشتر محملی برای پیچاندن مردگان در هاله یی از مقدسات و توهمات عرفانی و مذهبی است. مرده پرستی نقطه مقابل زنده کشی نیست، بلکه عین زنده کشی است. انسان ها تا زمانی که زنده اند، در جوامع ما کمترین ارزشی ندارند، اما به محض اینکه می میرند، قهرمان می شوند. برایشان تاریخ جعلی درست می کنند. وقتی از لمپن ها قهرمان ساخته می شود و هزاران نفر بر سر قبر یک آدمکش سکسیست مثل احمد ایرانی موسوم به احا چته (راهزن) در مریوان حاضر می شوند و بر روی جنازه ی متعفن این آدمکش قاتل اشک می ریزند، باید متوجه شد که یک جای کار می لنگد. مساله این است که مناسبات اجتماعی در جامعه ی ما آغشته به خرافات دین اسلام و مذهب شیعه و سنی و غیره است و این خرافات انچنان بر روی زندگی انسان ها تاثیر گذاشته است، که مرگ انسان را تبدیل به قهرمان می کند.
در جوامع غربی برعکس مرگ به عنوان یک پدیده ی کاملا طبیعی همچون افزایش سن، پیری و غیره در نظر گرفته می شود و همین مساله باعث می شود که انسان ها در هنگام خاک سپاری عزیزانشان تا حدود زیادی واقع بینانه به اشتباهات و نقاط مثبت و منفی شان اشاره کنند و به جای گریه و زاری و خودزنی با هم دیگر یک استکان مشروب بنوشند.
من به شدت از شرکت در مراسم ختم و “فاتحه خوانی” و خاکسپاری دوری می کنم، نه به این خاطر که جان انسان ها برایم مهم نیست، بلکه به این خاطر که تحمل فضای وداع با مردگان را ندارم. بسیار سخت است زمانی که یک عزیزی را از دست می دهی و دیگر مطمئنی هیچ وقت او را نخواهی دید، جنازه ی او را به قبرستان همراهی کنی و خاکسپاری او را مشاهده کنی.
مساله یی که مرا وادار کرد با تمام مشغله های شخصی و سیاسی این یادداشت را بنویسم، مرگ فریبرز رئیس داناست. من فریبرز رئیس دانا را دورادور می شناختم و از مرگش بسیار ناراحت شدم، هرچند هیچ وقت او را از نزدیک ندیده بودم، ولی با مواضعش اشنایی داشتم و همیشه او را در جناح راست جنبش کارگری (سوسیال دمکراسی غیر انقلابی) قرار می دادم. او بی گمان دلش برای کارگران می سوخت و انگیزه های هومانیستی داشت، اما سیاستی که او دنبال می کرد، در عمل در تقابل با رهایی کارگران از کار مزدی و بردگی بود. او از قانون اهنین دسمتزدهای لاسال دفاع می کرد و زمانی که محمد قراگوزلو شخصیت شناخته شده ی جنبش کارگری ایران، کتاب “کیفر خواست دستمزد” را نوشت و حداقل حقوق پنج میلیونی را مطالبه یی کاملا رئالیستی در مبارزه ی روزمره ی کارگران برای عبور از خط فقر قلمداد می کرد، رئیس دانا و هم فکرانش پرداخت حقوق 5 میلیون تومانی به کارگران را مطالبه یی اتوپویستی قلمداد کرده و از حقوق دو میلیونی صحبت می کردند. ادعای انان شبیه نظریات لاسال و مالتوس بود. لاسال به مثابه ی یک سوسیالیست مالتوسیانیستی از قانون اهنین دسمتزدها و ضرورت پایین نگه داشتن دستمزدها تا جایی که برای “دولت مقرراتی” مورد نظر بیسمارک ممکن بود، دفاع می کرد و افزایش دستمزد را به ضرر جنبش کارگری می دانست. فراتر از ان لاسال مساله ی رفاه را قومیزه می کرد و معتقد بود که اگر رفاهی هم صورت بگیرد باید برای “نژاد” آلمانی و نه پناهجویان و فراریان باشد. اینکه امروز فاشیست های نژادپرستی مانند تیلو سارازین به عنوان یکی از طرفداران سر سخت لاسال در حزب سوسیال دمکرات المان پناهجویان و مسلمانانی که به المان می ایند، را انگل و وحشی می خواند و از پایان المان صحبت می کند و همزمان خود را لاسالیست می داند، نباید زیاد جای تعجب باشد. ادعای رئیس دانا این بود که بارآوری کار در ایران به حدی پایین است، که بورژوازی ایران قدرت پرداخت حقوق ۵ میلیونی را به کارگران ندارد. دولت امپریالیستی ایران در کشورهای مختلف منطقه از طریق سودهای کلان شرکت نفت، بنیاد مستضعفان و بانک سینا مشغول جنگ است و بودجه های چند صد میلیون یورویی به سپاه قدس اختصاص می دهد، ولی همین بورژوازی نمی تواند دستمزدهای معوقه ی کارگران را پرداخت کند، چون به قول رئیس دانا بارآوری کار در ایران پایین است! عجبا! اگر مالتوس و لاسال زنده می شدند، بی گمان با شنیدن این نظریات خودکشی می کردند.
مارکس و انگلس هنگامی که لاسال بر سر یک دوئل احمقانه به خاطر معشوقه ی زیر سنش کشته شد، چند نامه ی کوتاه به همدیگر می نویسند که در این نامه ها ضمن اشاره به اینکه لاسال را به تمسخر گرفته و می گویند “لاسال به درک واصل شد، انطور که شایسته ی او بود”، اعلام می کنند که لاسال هیچ گاه رفیق و همفکر انان نبود، ولی دشمن مشترک زیادی داشتند.
حالا ما اعلام می کنیم که رئیس دانا از لحاظ فکری ذره یی از لاسال “مترقی” تر بود و به خاطر دوئل هم کشته نشد و برای مرگش اظهار تاسف می کنیم، چون دشمن مشترکی به اسم جمهوری اسلامی داریم. این اما تنها بخشی از قضیه است. اگر ما یک دشمن مشترک به اسم جمهوری اسلامی داریم، به عنوان کمونیست و طبقه ی کارگر دشمنان رنگارنگ دیگری داریم که در قالب دوست خود را به ما نزدیک می کنند، ولی در حقیقت سیاست دشمن را به پیش می برند. یکی از این دشمنان قسم خورده ی کمونیست ها که در شرایط امروز ایران به خاطر نداشتن چشم انداز پروتستانتیزه کردن رژیم ایران، تا حدودی رادیکالیزه شده است، سوسیال دمکراسی با تمام جناح های ان است. اگر در گذشته حزب توده و بعدها احزاب و جریاناتی مانند حزب دمکرات کردستان ایران نماینده ی سوسیال دمکراسی شدند، امروز جریان سوسیال دمکراسی ایران لیبرال های برگشتی ایی همچون رئیس دانا، پرویز صداقت، محمد مالجو و نیچه گرایان برگشتی همچون مراد فرهادپور هستند. بی دلیل نیست که خط امثال پولانزانس، کارل پولانی و دیگر سوسیال رفورمیست ها در ایران تبلیغ می شود و کتاب های این سوسیال دمکرات های رفورمیست و رادیکال در سطح وسیع تبلیغ می شوند.
کانت در جایی می گوید اگر کسی از روی نیت خیر دست به یک امر شر بزند، باز هم یک مجرم است، اما اگر کسی با انگیزه های خبیث دست به یک امر خبیت بزند او به تمام معنا مجرم است. حالا ما فرض می گیریم که دفاعیات رئیس دانا و همفکرانش از خط اهنین دسمتزدها از روی ساده لوحی و با نیت “خیر” بوده است. ایا بازدهی این سیاست خبیث ضد کارگری به ضرر طبقه ی کارگر نیست؟ ایا کارگران در این شرایط به خاطر این موضع گیری ها خسارت فراوانی نمی بینند؟ چرا؟
جورج لوکاچ در مجموعه مقالاتی که به اسم “تزهای بلوم” منتشر شده است، در بخشی مربوط به فلسفه ی اخلاق موضعی را می گیرد که از نظر من از هر گونه موضع گیری مارکسیستی در زمینه ی فلسفه ی اخلاق دقیق تر است و من خود را پیرو این خط و مشی می دانم. او می گوید که هر کس با تصمیمات فردی خود می تواند کاری را بکند که به ضرر یا به نفع جامعه باشد. زمانی که من به مثابه ی یک فرد تصمیم می گیرم رفورمیسم را اگاهانه یا ساده لوحانه تبلیغ و ترویج کنم، در واقع قانون اخلاقیات مارکسیستی را زیر پا گذاشته و به طبقه ی کارگر خیانت کرده ام و لذا مجرم هستم.
در نهایت می توان به حال کسانی که به شکل پوپولیستی و ساده لوحانه تصمیم گرفته اند، به خاطر مسائل مرامی و اخلاقیات پیش پا افتاده، تمام تفاوت های بنیادین سوسیالیسم و کمونیسم را با سوسیال دمکراسی در هاله یی از ادبیات سوپر پوپولیستی، مرده پرستانه و زنده کشانه خط خطی کنند، تاسف خورد. آنان ماهییت واقعی خود را نشان می دهند. می توان به دلایل شخصی و نه الزاما سیاسی و تئوریک از مرگ کسی ناراحت شد، همانطور که من از مرگ رئیس دانا غمگینم، اما این حق را هیچ کس ندارد که او را به عنوان رهبر رادیکال، انقلابی و کمونیست جنبش کارگری جا بزند. هر کس این کار را بکند، دست به رویزیونیسم در تاریخ زده است و این خلاف منطق و عقلانیت است. این واقعا از نقطه نظر فلسفه ی اخلاق مارکسیسم یک جرم سنگین است و باید در مقابل ان ایستاد.
مساله ی دیگر این است که سوسیال دمکراسی در اگر رادیکالیزه می شود و اگر خواهان سرنگونی جمهوری اسلامی می شود، به این خاطر نیست که تئوری های سوسیال دمکراتیک سرنگونی طلب یا انقلابی هستند. سوسیال دمکرات ها تاریخا مشاوران بورژوازی بودند. از اتو بائر، کائوتکسی و لاسال و کارل فوگت گرفته تا سران گور به گور حزب توده و سازمان اکثریت و رهبران حزب دمکرات کردستان، همیشه در سنگر ضد انقلاب علیه رهایی پرولتاریا و کمونیسم جنگیده اند.
به زندگان احترام بگذارید. زمانی که مردند دیگر احترام گذاشتن بی فایده است. انسان تا زمانی که زنده است لایق احترام و ارج نهادن است. تاریخ مردگان را به نفع منافع امروزتان جعل نکنید، چون انان اگر زنده بودند از خود دفاع می کردند و به شما می گفتند که انان طور دیگری می اندیشیدند. پوپولیست نباشید. پوپولیست بودن رگه های رومانتیستیسم و فاشیسم را در خود دارد، چه از نوع چپ و چه از نوع راست ان.
حرف نهایی من این است که نقد مردگان چوب زدن به مرده نیست. هدف من زدن فضای پوپولیستی و اخلاق گرایانه ی به شدت مرده پرستانه ی حاکم بر جامعه ی چپ ایران است. چپ باید با سنت های اسلامی و رفورمیستی تسویه حساب کند.
حسن معارفی پور
16.03.2020

علیه مارکسیسم مبتذل و عامیانه، علیه مارکسیسم اکادمیک

سخت ترین چیز برای یک انسان که بی منطقی احساسی را به عنوان منطق خود انتخاب کرده است، این است که از او بخواهی منطقی بیاندیشد. این مساله می تواند برای او کشنده باشد. این انتظار از انتظار کنار گذاشتن یک شاه از تاج و تخت سنگین تر است. آیا در تاریخ شاهی را دیده ایید که با زبان خوش تاج و تخت را کنار گذاشته باشد؟! من نمی شناسم، اگر کسی می شناسد معرفی کند.
مقایسه ی بالا شاید مقایسه ی خیلی جالبی نباشد، اما می تواند به فهم انسان ها از مسائل تا حدودی کمک کند.
تمام مردم جهان اگر با احساسات برای من برهان بیاورند، نمی توانند من را قانع کنند. من برای هر برهانی دلایل کافی و اثباتی می خواهم. شما می توانید صد دلیل احساسی و هزار توجیه برای اثبات یک برهان احساسی و غیرعقلائی بیاورید، من یکی را نمی توانید قانع کنید. یکی از مشکلات چپ ایران به طور عام نبود عقلانیت و اگاهی سوسیالیستی متکی بر دانش تئوریک، اما آغشتگی این چپ به شعار و احساسات ضد عقلائی است.
از خودم شروع می کنم و بعد یقه ی دیگران را می چسپم. ما در سطح ایران واقعا کمونیستی که اگاهی تئوریک داشته باشد و بتواند یک رابطه ی هارمونیک بین تمام اجزای “نظریات” خود و پراتیک روزمره و مبارزاتی اش برقرار کند، نداریم. اگر شما سراغ دارید به من هم معرفی کنید. ما با موجی پراکنده از انسان های چپی که هر کدام یک خرده اطلاعاتی که در ویکپدیا و وبلاگ های بی مایه ی چپ هم پیدا می شود، دارند، بدون اینکه دانش شان به اطلاعات عمیق تئوریک و برهان هایی که در تکمیل و نه نقض همدیگرند پایبند باشد، سر و کار داریم. عده ی دیگری کارشان شده ترجمه ی متونی از سایت های مختلف و ثبت و ضبط این متون به اسم خود، بدون فهم و درک ان.
مجموعه ی دیگری شب و روز در فیس بوک و دیگر رسانه های جمعی مشغول نشخوار ادبیات بی مایه ی ژورنالیستی هستند و به عنوان “پژوهشگر” و “ژورنالیست” کار می کنند.
وضعیت چپ در المان بهتر از این نیست. اینجا سیاست و فعالیت سیاسی تا حدود زیادی موسساتی شده است. احزاب سیاسی دقیقا شبیه کمپانی ها و شرکت ها هستند و در رقابت بر سر سود با هم در حال جنگند. اعضای این احزاب بیشتر شبیه کارمندهای بروکرات دولتی هستند، تا فعالین سیاسی و مبارزین خواستار رهایی انسان. این مساله شامل تمام احزاب چپ و راست می شود. ماکس وبر صد در صد حق داشت، زمانی که از تبدیل سیاست به شغل صحبت می کرد. البته مارکس و انگلس هم در مانیفست کمونیست پروسه ی تبدیل شدن کشیسشان و راهبه ها را به کسانی که فروشندگان نیروی کار بیان کرده اند و این پروسه ی موسساتی شدن را که توسط سرمایه داری به پیش می رفت، به خوبی مشاهده کردند.
مساله این است که با این فرم از فعالیت سیاسی به قول هاینریش هاینه گربه هم نمی توان کشت، حالا سرنگونی دولت بورژوایی پیشکش!
چپ اینجا منظورم جنبش کمونیستی و جریانات مشابه بخصوص انارشیستی است، به فکر قدرت سیاسی و به میدان امدن به عنوان الترناتیو نیست. او می خواهد همیشه یک اهرم فشار بماند. به توجه ی بورژوازی به خودش خیلی اهمیت می دهد. وقتی روزنامه ی کیهان شریعتمداری در مورد حزب حکمتیست می نویسد، رهبران این حزب از خوشحالی اشک شوق از چشمانشان سرازیر می شود. در آلمان هم دقیقا همینطور است و زمانی که سازمان اطلاعات امنیت المان در گزارش سالانه ی خود اسم انتی فا را میارد، در تظاهرات های انتی فاشیستی بیانیه ی سازمان اطلاعات و امنیت المان توسط بر و بچ انتی فا دست به دست می شود و همگی به همدیگر خبر می دهند که ب ان د (سازمان اطلاعات امنیت المان) انان را جدی گرفته است. تمام مبارزه ی جریانات چپ و کمونیستی و انارشیستی در ایران و المان نه تلاشی برای براندازی دولت بورژوایی و جایگزینی مناسبات تولید بورژوایی با مناسبات تولید سوسیالیستی در و براندازی مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و اجتماعی کردن پروسه ی تولید، بلکه تلاشی برای به رسمیت شناخته شدن به عنوان اهرم فشار است.
انانی که به انتظار انقلاب خودبخودی و سقوط دول بورژوایی به خاطر “گرایش نزولی نرخ سود” نشسته و استفراغ تئوریک می کنند، قبل از اینکه مارکسیست باشند، پوزیتویست هایی هستند که به خط ادوارد برنشتاین و نئوکانتی ها از خط مارکس نزدیک تراند.
به انتظار انقلاب نشستن و عدم گسترش اگاهی طبقاتی و سوسیالیستی در میان توده ها، نداشتن تئوری انقلابی برای دوران های ارتجاعی، سازمان پیدا نکردن در تشکیلات و تشکلات های محلی انقلابی مسلح به تئوری انقلابی در دوره های بحرانی، یعنی تسلیم فاشیسم شدن و با پای خود جلو دست قصاب رفتن.
انقلاب محصول پراتیک انقلابی توده هایی مردمی است که قدرت بالایی ها را به رسمیت نمی شناسند و برای پایینی ها برنامه ی سلبی و ایجابی دارند. یک انقلابی نمی تواند تنها در دوران های اعتلای انقلابات رادیکال انقلابی شود، او لازم است در اوج ناامیدی، در اوج ارتجاع، در اوج توحش و بربریت، در اوج رفاه و اسایش توده ها درون مناسبات سرمایه داری، انقلاب و تئوری انقلابی را تبلیغ و ترویج کند و بتواند رابطه یی هارمونیک بین مناسبات سیاسی خود به عنوان یک عنصر انقلابی و نظریات خود برقرار کند، در غیر این صورت ژاژخاییدن را هر اکادمیسینی که اثار مارکس را چند بار جدی خوانده باشد، بهتر از من و شمای مارکسیست بلد است. تفاوت ما به قول گرامشی با مارکس شناسان و اکادمیسین هایی که همچون خوره لای کتاب ها می چرخند تا به این نتیجه برسند که روش مارکس در کاپیتال نه منطقی تاریخی بلکه روش منطقی بوده است، در این است که ما مارکسیسم را زندگی می کنیم و انان با مارکسیسم خودارضایی تئوریک می کنند. حالا گیرم حق با این مارکس شناسان باشد و مارکس در کاپیتال روش منطقی را به پیش گرفته باشد، نه منطقی تاریخی. بازدهی این کشف “تئوریک” برای توده های کارگر چه خواهد بود؟
ناگفته نماند که بسیاری از متون بی دست و پای مارکس که تنها نکته برداری های خود او از کتاب ها و روزنامه های مختلف بود، توسط رفیق ژنرال ش، یاور و یار همیشگی اش، اموزگار ماتریالیسم پراتیک یعنی انگلس به صورت متن درامده است. اگر انگلس نبود، ما شاید هیچ وقت جلد دوم و سوم کاپیتال و نظریات مارکس در مورد ارزش اضافی را نمی توانستیم بخوانیم. تلاش برای متقاعد کردن یک انسان بی سواد که مارکس را هیچگاه نخوانده است، بسیار اسان تر از متقاعد کردن یک شارلاتان اکادمیک است که نه تنها با یک سری متون انتزاعی سر و کار دارد. این در حالی است که همین منتقدان انگلس، کسانی که به دنبال گرفتن خطای تئوریک از انگلس هستند، انچنان در مسائل رفاقت با سوسیال دمکرات های امروزی غرق هستند، که گاو اهن را در چشم خود نمی بینند ولی مژه را در چشم دیگران می بینند.
کسی که در تمام عرصه ی های زندگی مبارزاتی اش نتواند هارمونی برقرار کند، نمی تواند انسان قابل اتکایی برای فعالیت انقلابی باشد.
بین سوسیالیسم و بربریت راه سومی وجود ندارد. این را لوگزامبورگ، مزاروش، ولفگانگ ابندروت و مارکسیست های برجسته ی دیگری گفته اند

حسن معارفی پور

مذهب و دولت چگونه “دیالکتیک” طبیعت را به نفع خود بهره برداری می کنند؟

مقدمه
در اینجا مجموعه یی از مطالبی که در سال های اخیر به مناسبت نوروز و سال نو میلادی و دیگر اعیاد نوشته ام را دوباره جمع آوری کرده و بدون کوچکترین تغییری منتشر می کنم. من به هیچ وجه علاقه یی به تغییرات محتوایی در متونی که در گذشته نوشته ام ندارم، چون این مطالب برای من مطالب جدی هستند که در زمان خاصی نوشته شده اند و نشان از بلوغ یا عدم بلوغ فکری من در آن زمان است و از طرف دیگر پروسه ی تکامل فکری من در یک فاصله ی زمانی مشخص را نشان می دهند. من تا حدود زیادی به مسائلی که در گذشته نوشته ام، پایبند هستم و مطالبی که در شرایط حال می نویسم یا در آینده خواهم نوشت بدون شک از لحاظ کیفیتی بهتر از مطالبی خواهند بود که در گذشته نوشته ام. این مساله نشان می دهد، که من به عنوان یک انسان مثل هر کس دیگر روندی را طی می کنم که ممکن است گاها پروگرسیو و مترقی و بخشا رگرسیو(ارتجاعی)باشد.
در این هم نباید شک کرد که هر انسانی در عین تلاش برای از بین بردن تمام تناقضات در خود، هیچ گاه نمی تواند تضادها و تناقضات بین افکار و رفتار یا عمل خود را به صفر برساند. دلیل اینکه این تناقضات در ما تولید و بازتولید می شوند، را می توان در برخورد ما به عنوان سوژه و ابژه به خود و شرایط اجتماعی اطرافمان بررسی کرد. ما در مناسباتی زندگی می کنیم که سراپا از تضاد و تناقض تشکیل شده است. این مناسبات بر روی ما به عنوان سوژه و ابژه تاثیر می گذارند و رفتار و مناسبات ما با جهان اطرافمان را متاثر می کنند.
من همیشه به عنوان یک انسان انقلابی خلاف جریان و یک کمونیست به مسائلی که توده ی مردم دنبالش رفته و می روند، حساسیت دارم، چون تعقل را در توده متاسفانه ندیدم و نمی بینم. توده بیشتر از روی منفعت های انی دنبال مسائل می رود و از انجایی که اکثریت انسان ها در میان توده های کارگر و زحمتکش بری از آگاهی طبقاتی و سوسیالیستی، بری از دانش تاریخی، فلسفی و اجتماعی هستند، خود را از لحاظ فکری نقطه مقابل آنان می دانم، اما با تمام قدرت هم تلاش می کنم که منافع آنان را شکل آگاهی و تئوری ترجمه کنم و دوباره به آنان بدهم، تا بتوانند به آگاهی طبقاتی درست و نه آگاهی کاذب دسترسی پیدا کنند.
مساله یی که وجود دارد این است که بخش وسیعی از جریانات چپ و کمونیست ایرانی، نه جریانات مترقی بلکه جریاناتی به معنی واقعی کلمه پوپولیست و خلقی هستند و به هیچ وجه کاری نمی کنند، که دل توده بشکند و یا باعث آزردگی توده ها شود.
من خودم را با این جریانات بیگانه می دانم و به قول رزا لوگزامبورگ (زمانی که در زندان در مورد حزب سوسیال دمکرات المان بیگانگی خود را توصیف کرد) هر میزان به این جریانات سوسیال دمکرات نزدیک تر می شم، بیشتر احساس بیگانگی می کنم، چون آنان به معنی واقعی کلمه دنبال رهایی توده ها نیستند و همیشه دنباله روی مزه ی دهان توده ها و اجتماع هستند.
لازم است اینجا برای هزارمین بار به یک عده منطق ستیز اعلام کنم که من تمام زندگی خود را برای رهایی و خوشبختی انسان ها قربانی کردم و با تمام قدرت هر جا بودم مبارزه کرده ام، تا هیچ کس در سختی و بدبختی زندگی نکند و همیشه یار و یاور انسان های بی پناه و زحمتکش بوده ام و تلاشم این بوده که انسان ها اگر برای چند ساعتی هم بوده است خوشحال باشند. بنابراین اعلام اینکه مخالفت من با جشن های ملی، مذهبی، مخالفت با خوشحالی مردم است، شارلاتانیسمی بیش نیست

بقیه ی  متن را در پی دی اف بخوانید.

به مناسبت نوروز

.

The situation of Kurdish women

Dear comrades,

after my 3 weeks‘ stay in Kurdish Iran you asked me about my idea of “Kurdish women”. I am very happy this is an important topic to you and that you think, my impressions can bring you forward in your political work. Yet, I have some remarks before getting to the core of the question.

  1. I will not tell you anything about “the Kurdish women” just as I would never say anything about “the German women” or “the European women”. This is, because human beings are never simply their nature, but cultural and social beings embedded in society and the historical context. What I want to say is that the question we have to ask is about “the situation of Kurdish women”, not about “Kurdish women” as such. On the one hand this focusses on the fact, that millions of women are forced to a way of life, which is not their natural determination. It is a fundamental injustice that society burdens on them. On the other hand, the fact that this injustice is socially made also gives us the perspective to change the situation. If we are responsible for a culture, that is taking away women’s humanity, we can also bring back our humanity.

I know you probably are very aware of this and this inaccuracy was mainly a difficulty of language. Still it is important to me to emphasize the difference between the question of “the Kurdish women” and “the situation of Kurdish women”. It may seem pedantic and hairsplitting, but in fact it is the difference between the idea of natural and the idea of social human life and therefore the question whether we can change the existing injustice or not.

Although, when I got the chance to compare the goaty and the human patriarchal fights, I was very tempted to throw away all I’ve learned from social theories so far and believe that humans are animals just like any other animal. This experience makes it even more important to think about how patriarchal culture works to oppress women and picture it as a natural order.

  1. I find it quite interesting that you asked me about Kurdish women. There are so many fields of social and political life. But obviously you considered me as an ‘expert’ on the women’s question without knowing very much about my political conviction or expertise. I wonder what you would have asked me about if I was a man. Probably you would have been very interested in my view on other social relations such as economy, political and workers’ movement and the like – fields that are generally understood as more general than the women’s question, as if patriarchy was not determining all our lives in the production and reproduction of society.

You also could have asked me about my impressions of education and raising children in Kurdistan, which is the major topic of my studies. I made some very interesting observations on that and it is, without doubt, an essential question in culture and reproduction of human life. But apparently you saw me as an expert on the women’s question, as far as I can judge only for the reason that I’m a woman. But I am also a worker, a mother, a pedagogue, etc.

Please don’t get me wrong: As I already said I am very happy, that you care about the topic and that you want to understand my perspective. Nevertheless, isn’t it also part of the degradation of women, that we are asked for our perspective on our own oppression only – as experts on what we experience directly and on the opposite side from men? And not on our perspective on fields of social life, in which men and women have more in common? Apparently, female expertise cannot get a perspective that is general enough for general social theory, so we are pushed to the field of women’s oppression and women’s emancipation only. But we as women are just as human as men. So, our perspective on social relations is just as general as a male perspective and therefore an essential counterpart to androcentric (male-centred) ‘general’ social theory.

  1. I have some difficulties in finding my role in writing this letter. I don’t want to write another ethnological report that in the end just functions to show white and western supremacy over other cultures in a colonial tradition. I did not come from outside to visit Kurdistan like a zoo and later on tell my observations of Kurdish behavior. This may sound ridiculous, but I actually see this as a danger in writing from my perspective as a visitor to Kurdistan, especially as I came with very little knowledge of the Kurdish language. Therefore, I could only observe social relations and interactions on a mostly non-verbal level and must have missed many details of oppression but also of resistance.

So why am I writing this letter despite these problems? This is, because I am not only an observer from outside. I was in Kurdistan as a woman and therefore was integrated in the male-female-relations. Though, I was put into an interesting position in between. Apparently, as a visitor from the west, I was not supposed to fulfill all the domestic work other women did, including other visiting, but local women. Social rules of behavior applied to me in an alleviated way. There seemed to be a conflict between my position in the patriarchal system and my position in the system of global inequality. In the one system I am the oppressed, in the other system I am the glorified privileged. While I was supposed, as a woman, to integrate into doing the domestic work, I was also, as a white westerner, supposed not to do too much work, respectively to be served by the local women (and partly men).

This conflict also affected my reaction to the oppression of Kurdish women: On the one hand I wanted to give my solidarity to the women who have to serve the men, on the other hand I did not want to integrate into serving those who were sitting on the carpet giving orders to the subordinated beings in the house – or not even giving the orders because everybody already knows the female house duties: make the table, prepare and bring the food, wait for all men and visitors to finish to eat their leftovers, clean the table, bring the tea, …

In this regard, we also have to consider that I spent a lot of time in a small village close to Marivan. This is where I saw the most extreme forms of women’s oppression that struck me so much. So, what I am writing here might in parts seem unjust or exaggerated for wider parts of Kurdish society. On the other hand, the oppression in other places and settings was only slightly more subtle. I can’t find an essential difference between an order addressed to a woman or a woman fulfilling an order, that was not explicitly expressed, because everybody knows her role and duties. Of course, it is true that in very few exceptions – in some communist urban households – I actually saw men taking part in domestic work. This can at least give us some hope. But it is just a very small group of people in Kurdistan who live in such rudimentary emancipated relationships. And as long as there is even one woman being oppressed because of her gender, we have to fight patriarchy! So, we have a very long way to go.

Nora Braecklein

The fulltext in PDF: The situation of Kurdish women

در باره ی وضعیت زنان کُرد در کردستان ایران

پیشگفتار
حسن معارفی پور
همان طور که امروز هنگام انتشار متن انگلیسی این نامه قول داده بودم ترجمه ی فارسی را منتشر کنم، امشب ترجمه ی فارسی را در اختیار خوانندگان می گذارم. یکی از اهمیت های خواندن این نامه این است که یک زن اروپایی کمونیست و نه یک انسان شناس با پیش داوری های نژادپرستانه، علیرغم شناخت فوق العاده ابتدایی از زبان کُردی با دو تا بچه، تنهایی از طریق کردستان عراق به ایران سفر می کند. این عمل نیازمند شجاعت فراوانی است، زمانی که ما با یک رژیم دیکتاتور و جلاد و فاشیست روبرو هستیم که ممکن بود بچه های ما را گروگان بگیرد و اعلام کند که تا پدرشان خودش را تحویل ندهد، ما این بچه ها و مادرشان را ازاد نمی کنیم. البته این را اشاره کنم که من شخصا با نورا قبل از رفتن راجع به تمام این مسائل صحبت کرده و حتی زمانی که کنسولگری تروریستی اسلامی ایران حاضر نبودند به خاطر هویت نامشخص پدر به بچه هایم ویزا بدن، راه های “فراقانونی” را در پیش گرفتم و با یک تلفن و چهار تا حرف حساب با زبانی بی پروا ازشون ویزا گرفتیم. این مساله ی دیگری است و البته به متن این نامه زیاد ربطی ندارد. به هر حال ما هیچ توهمی به رژیم فاشیست اسلامی نداریم و این رژیم وقتی چند ماه بعد از سفر رفیق پارتنرم در همین شهر مریوان معترضان عادی را به گلوله می بندد، قابل انتظار بود که نورا و بچه های من را هم همانجا نگه دارند، البته اگر این کار را می کردند بی گمان من پاسخ دیگری بهشون می دادم که با گریه و زاری و رفتن جلو سفارت و نامه نویسی به این یا ان جلاد در سازمان ملل و امنستی متفاوت بود. این را اوباش فاشیست در کنسولگری ایران از قبل شنیده بودن و به خوبی من را می شناختند، با وجود این ها هنگامی که از ترس به بچه هام ویزا دادند، اسم پدر در ویزا نیامده بود و از این بابت خیال من هم کمی راحت شد.
یکی از نقاط مهم جایگاه و وضعیت زن است. از خودم بارها و بارها سوال کردم که ایا اصلا زن در جامعه ی ایران به مثابه ی سوژه ی انسانی به حساب امده و می اید؟ این معضل و ستم بر زن به حدی سیستماتیک و نظامند است که حتی منتقدین وضع موجود و حتی دو اتشه ترین کمونیست های این جامعه پا روی پا گذاشته و به خواهران و همسران و مادرنشان در اوج گستاخی دستور می دهند، چای و غذا بیار و غیره. کار خانگی در این جامعه ی ملعون و نفرین شده کاری کاملا زنانه است و فیلم های مزخرفی که از صدا و سیمای رژیم فاشیستی ایران پخش می شوند، ابژگی زن خانه دار را به عنوان سرویس دهنده ی جنسی و جسمی در اوج فتشیسم به نمایش می کشند.
یکی از دلایلی که مرا واداشت تا این مقدمه را بنویسم خواندن زندگی نامه ی لوکاچ بود. لوکاچ به عنوان یکی از مهمترین و شاید مهترین فیلسوف و متفکر عرصه ی زیبایی شناسی در تاریخ بشر در زندگی نامه ی شخصی اش می نویسد که هنگامی که کمونیست ها در مجارستان به قدرت می رسند، اطلاعات او به عنوان یکی از روشنفکران برجسته ی ان دوران در زمینه ی مسائل تربیتی، علم مارکسیسم و تکامل مارکسیسم از جانب لنین به شدت محدود بود و این مساله باعث می شد که انان اشتباهات عظیمی در دوره ی حاکمیت شان مرتکب بشوند. لوکاچی که به مقام و جایگاه وزیر فرهنگ ارتقا پیدا می کند و علیرغم تمام فراز و نشیب هایی که در زندگی داشته به یکی از مهمترین فلاسفه و منتقدین ادبی جهان تبدیل می شود، کسی که در دانشگاه های نئولیبرال دیگر از او حرفی زده نمی شود. به هر حال همین انسان در اوج فروتنی به جهالت خود در دوره یی که تازه کمونیست شده بود اشاره می کند. قصد من این است که تفاوت فرهنگ مترقی یک انسان مثل لوکاچ را با گنده دماغ های اپوزیسیون ایرانی و بلانکیست های فراری که حتی توانایی تکان دادن یک فنجان و یا استکان چای را ندارند، کسانی که تمام کارهای خانگی را حتی در همین اروپا زنانه می دانند و با شنیدن هر نقدی به این بازتولید بردگی جهان و عالم را به فحش می بندند و همه را به “ایدئالیست” بودن محکوم می کنند، نشان دهم. ما باید فرهنگ انتقاد از خود را یاد بگیریم. باید این جرقه در ما بلاخره شکل بگیرد. ما از لحاظ پداگوگیک و مسائل فرهنگی و تربیتی به شدت عقب هستیم. زمانی که خودم در دبیرستان بودم یک دانش اموز بی تربیت بیش نبودم بدون درکی از پداگوگیک و تربیت مترقی. به یاد دارم بیشتر معلم های پرورشی، انسان های پدوفیل بودند. حداقل چند مورد را می شناسم که پسرهای خوشگل را به خانه شان دعوت می کردند. من خودم را با تمام سختی ها تا حدودی پرورش دادم و یکی از دلایلی که این همه نکوهش می شوم این است، که با هیچ نوع فرهنگ منسوخی سر سازش ندارم و بسان کسانی که نظریات پسااستعماری را نمایندگی می کنند سعی نمی کنم بربریت و برده داری در فرهنگ های دیگر را توجیه کنم و ان را به پای نسبیت فرهنگی بنویسم، اما در عین حال راسیسم و نژادپرستی و زن سیتزی را با این شکل موضع گیری در فرم دیگری بازتولید کنم.
برای من به عنوان کسی که همیشه از یک موضع اعتماد به نفس صحبت کرده و تا حدودی به مواضع خودم و دیگران اشنایی داشته ام و از مواضع خودم تا حدودی مطمئن بوده ام و همیشه امید و نه ناامیدی را در دل مردم می پرورانم و جنگجویی با من ادغام شده است، انتقاد از خود بخشی از زندگی سیاسی و فردی ام شده است. ولی اگر تو به یکی از دراویش این ان حزب موسوم به کمونیست که هنوز فرهنگ ارتشی در ان حاکم است، کوچکترین انتقاد بکنی، همه ی دوستان و رفقایش را جمع می کند و به انان زنگ می زند که به تو در فیس بوک و فضای مجازی حمله کنند. من این فرهنگ را فرهنگ تباهی عقل می نامم. تغییر و انتقاد از خود از نظر انسان های خشک مغز فارغ از ایدئولوژی ایی که دارند، زشت و نشان از حقارت است، عدم تغییر از نظر من نشان از اوج جهالت و حقارت است. کسی که تغییر نمی کند در زمان منجمد شده است. این فرهنگ جنون امیز و اسلامی، این فرهنگ پست را باید بر انداخت و در عین حال همانطور که رفیقم نورا نوشته جنبه های انسانی یک فرهنگ همچون مراقبت از کودکان به صورت جمعی را تقویت کرد و ان را تبدیل به یک وظیفه ی اجتماعی کرد. رفقا به خودتان بیایید، فردا دیر است. ما باید فرهنگ اداره ی جامعه را یاد بگیرم وگرنه فاشیست ها و جلادان تا ابد بر ما حکومت خواهند کرد و اگر ما هم به حکومت برسیم و وقتی نتوانیم جامعه را کنترل کنیم، بی شک از راهکارهای فاشیستی برای جلوگیری از مبارزات مردمی بهره می گیریم. فیدل کاسترو انسانی بود که در اوج بحران اقتصادی و شورش های شهری در کوبا خود شخصا به خیابان امد و به عنوان رئیس جمهور با مردمی که به طرف پلیس و دولت سنگ پرتاب می کردند، از یک موضع کاملا برابر صحبت کرد و گفت اگر فقری هست بین همه ی ما تقسیم شده است و ما در شرایط بحرانی هستیم و اتحاد جماهیر شوروی دیگر از ما حمایت نمی کند و غیره. اگر شما زجر می کشید من هم می کشم و وقتی مردم تفاوتی بین خود و کاسترو در عمل نمی دیدند به خانه هایشان برگشتند. ما باید از کاستروها یاد بگیریم تا فردا استالین ها به اسم سوسیالیسم برده داری را با زور شمشیر و تفنگ به جامعه تحمیل نکنند.
حسن معارفی پور
07.02.2020

رفقای گرامی
بعد از گذشت سه هفته از اقامت من در کردستان ایران شما رفقا خواهان نظرات من درباره زنان کرد شده اید. از این که این موضوع برای شما دارای اهمیتی خاص است و همچنین فکر می کنید که نظرات من می تواند کمکی رو به جلو در فعالیت سیاسی شما باشد بسیار خوشحال هستم.
با این حال قبل از ورود به هسته و مرکز اصلی سوالات، چند موضوع را باید روشن سازم.
من در مورد مفهوم زنان کرد نظری نخواهم داد همانطور که در مورد زنان آلمانی و زنان اروپايی. این به این دلیل است که انسانها یک موجود طبیعی نیستند بلکه موجوداتی فرهنگی و اجتماعی هستند که بر بستر اجتماعی و تاریخی مشخصی قرار دارند.
نکته ای را که می خواهم مطرح کنم این است که سئوال باید در مورد وضعیت زنان کرد پرسیده شود نه در باره زنان کرد آن گونه که مطرح شده است. از یک طرف این براین حقیقت متمرکز است که میلیونها زن مجبور به زندگی به شیوه ای هستند که انتخاب خودشان نیست. این یک بی عدالتی اساسی است که جامعه بر دوش آنها تحمیل می کند. از طرف دیگر همین بی عدالتی که توسط جامعه ساخته می شود چشم انداز تغییر شرایط را هم با خود به همراه می آورد. اگر ما احساس مسئولیت در قبال فرهنگی می کنیم که هویت انسانی زنها را می گیرد ما می توانیم هویت انسانی خود را باز یابیم.
من می دانم که شما بسیار خوب نسبت به این نکته که من اشاره کردم آگاه هستید و این عدم دقت می تواند ناشی از مشکلات زبانی باشد. هنوز برای من تاکید بر این نکته که پرسش زنان کرد متفاوت از پرسش موقعیت زنان کرد است مهم است. این ممکن است ملا لغتی بودن و یا سفسطه بازی به نظر آید اما در حقیقت بین ایده زندگی طبیعی انسان و زندگی اجتماعی او تفاوت وجود دارد و بنابراین سئوال اینگونه است که می توانیم بی عدالتی موجود را عوض کنیم یا نه.
هر چند وقتی که شانس این رو پیدا کردم که مقایسه ای داشته باشم بین جنگهای پدرسالارانه بزها و انسانها ،خیلی وسوسه شدم که تمام چیزهای را که تا کنون از تئوریهای اجتماعی آموخته بودم دور بریزم و باور کنم که انسان ها هم حیوانات هستند مانند بقیه حیوانات. این تجربه حتی باعث شد که عمیق تر در باره اینکه چگونه یک فرهنگ پدرسالارانه در سرکوب زنان نقش بازی می کند و چگونه این را به عنوان یک نظم طبیعی به تصویر می کشد، فکر کنم.
2. برای من خیلی جالب بود که شما درباره زنان کرد از من پرسش کردید. خیلی از زمینه های سیاسی و اجتماعی دیگر هم وجود دارد اما پیداست که شما من رو به عنوان یک متخصص در مورد مسائل زنان ارزیابی کردید بدون اینکه چیز زیادی در مورد عقاید و تخصص سیاسی من بدانید. کنجکاو هستم بدانم که اگر من یک مرد بودم ، چه نوع سئوالاتی را از من می کردید. احتمالا شما علاقمند به این بودید که نظر من را در مورد دیگر روابط اجتماعی مانند اقتصاد سیاست و جنبش کارگری زمینه های از این دست که به طور عمومی به عنوان پرسشهای کلی تر درک می شوند جویا شوید که در آن صورت پدر سالاری نقش تعیین کننده در تولید و باز تولید زندگی ما نمی داشت.
شما همچنین می توانستید در مورد عقیده یا احساس من در باره آموزش و بزرگ کردن بچه ها در کردستان سئوال کنید که موضوع اصلی مطالعات من است. من مشاهدات خیلی خوبی در این زمینه داشتم و این بدون شک یک سئوال اساسی در مورد فرهنگ و باز تولید زندگی اجتماعی انسان است. اما ظاهرا شما من رو به عنوان یک متخصص در زمینه مسائل زنان دیدید و تا جائی که من می توانم قضاوت کنم این به خاطر زن بودن من است. اما من همچنین یک کارگر، یک مادر، یک آموزگار و غیره و غیره… هستم.
لطفاً اشتباه برداشت نکنید: همانطور که گفتم خیلی خوشحالم که این موضوع برای شما مهم است و خواهان نظرات و دیدگاه من هستید. با این حال، این به معنای تنزل زنان نیست که در باره ظلمی که بر خودمان می شود-به عنوان متخصصان که چیزها را مستقیما تجربه می کنند و در نقطه مقابل مردان هستند, مورد سوال قرار گیریم؟ و نه بر اساس دیدگاه مان در زمینه زندگی اجتماعی که مردان و زنان زمینه های مشترک بیشتری دارند؟ ظاهرا زنان ماهر و کارشناس قادر به داشتن یک درک کافی کلی برای تئوری اجتماعی عمومی نیستند, بنابراین ما فقط سوق داده می شویم به عرصه ظلم بر زنان و رهائی آنان. اما ما به عنوان زن هم مانند مردان انسان هستیم. بنابراین برداشت ما از روابط اجتماعی در کل همانند مردان است و بنابراین همتای ضروری و اساسی برای تئوری اجتماعی عمومی مرد محوری است.
3. من برای دریافت نقش خودم در نوشتن این نامه کمی مشکلات دارم. من قصد ندارم که یک گزارش قوم نگاری و انسان شناسی که درآخر کارکردش هم نشان دادن برتری سفیدها و غربی ها بر دیگر فرهنگها در سنت استعماری است را بنویسم. من از خارج وارد کردستان نشدم که به آن مانند یک باغ وحش بنگرم و بعد مشاهد اتم از رفتار مردم کرد بنویسم. این ممکن است مضحک به نظر برسد اما در واقع این را من به عنوان یک بازدید کننده از کردستان که قرار است دیدگاهش را بنویسد یک خطر می بینم، به ویژه برای من که با دانش بسیار کمی از زبان کردی به آنجا آمدم. بنابراین من فقط توانستم روابط اجتماعی و فعل و انفعالات را در سطح غیر کلامی مشاهده کنم و در نتیجه باید خیلی از جزئیات مسائل مربوط به ظلم و ستم بر زن و همچنین مقاومت علیه ان را از دست داده باشم.
پس چرا علی رغم وجود این مشکلات این نامه را می نویسم؟ این به این دلیل است که من فقط یک ناظر خارجی نیستم. من به عنوان یک زن در کردستان بودم و بنابراین من در ارتباط با روابط مردان و زنان بودم. به هر حال در این بین من در موقعیتی جالب قرار داده شده بودم. ظاهرا به عنوان یک ملاقات کننده از غرب قرار نبود که من هم همه کارهائی خانگی را که دیگر زنان، حتی شامل زنان همان منطقه به عنوان ملاقات کننده می شد، انجام دهم. قوانین اجتماعی نحوه رفتار،در مورد من هم به درجاتی خفیف تر وارد بود. این گونه به نظر می آمد که بین نقش من در یک نظام پدر سالاری و نقش من در یک نظام نابرابر جهانی تضاد وجود دارد. در یک سیستم من مورد ظلم واقع شدم و در دیگری به طور برجسته ای ممتاز و دارای شرایط ویژه ای هستم. هنگامی که به عنوان یک زن قرار بود که در امور مربوط به کار خانگی مشارکت می داشتم هم زمان باید به عنوان یک زن سفید پوست کار زیادی انجام نمی دادم و بیشتر توسط زنها پذیرائی بشوم و بخشا مردها.
این تناقض بر عکس العمل من در مورد ظلم به زنان کرد تاثیر داشت: از طرفی می خواستم همبستگی خودم را با زنانی که مجبور به خدمتگزاری به مردان بودند نشان دهم، و از طرف دیگر نمی خواستم در پذیرائی آنهائی که چه بر روی فرش نشسته و به زیر دستانی که در خانه بودند دستور می دادند و چه آنها که دستور نمی دادند چون به طور طبیعی همه می دانستند که این وظایف زن خانه است، دخالت کنم: آماده کردن میز، درست کردن و آوردن آن، منتظر ماندن تا مردان و مهمانان غذا خوردنشان تمام شود و آنان پس ماند های غذا را بخورند، تمیز کردن میز،آوردن چای،….
در این رابطه نیز باید در نظر داشته باشیم که من زمان زیادی را در یک روستای کوچک نزدیک مریوان گذراندم. اینجاست که من شدیدترین اشکال ستم زنان را دیدم که مرا بسیار تحت تأثیر قرار داد. بنابراین ، آنچه من در اینجا می نویسم ممکن است برای بخش های گسترده تری از جامعه کرد غیرمنصفانه یا اغراق آمیز به نظر برسد. از طرف دیگر ، ظلم و ستم در مکانها و مناطق دیگر فقط کمی نا محسوس تربود. من نمی توانم بین دستوراتی که به یک زن داده می شود یا یک زن که یک دستور را که صریحاً بیان نشده است تحقق می بخشد ، تفاوت اساسی پیدا کنم ، زیرا همه نقش و وظایف خود را می دانند.
البته ، درست است که در استثنائات بسیار اندک – در برخی از خانوارهای شهری کمونیست – در واقع دیدم مردانی که در کارهای خانکی مشارکت می کنند. این حداقل می تواند کمی امیدوار کننده باشد. اما این فقط گروه بسیار کوچکی از مردم کردستان هستند که در چنین مناسبات نسبتا آزاد زندگی می کنند. و تا زمانی که حتی یک زن به دلیل جنسیتش مورد ستم واقع شود ، ما باید با مردسالاری مبارزه کنیم! بنابراین ، ما راه خیلی طولانی را باید طی کنیم.
برده داری مردسالارانه به عنوان نظم خدشه ناپذیر ؟!
من می دانم که به شما چیزی جدید نمی گویم. این فقط زندگی روزمره است. اما این چیزی است که من مشاهده کردم ، و چیزی که عمیقاً مرا تحت تأثیر قرار داده است – زیرا این زندگی روزمره در دنیای من نیست. البته ، ظلم و ستم زنان در خانه و خارج از خانه نیز جزئی از زندگی روزمره در آلمان است ، اما در وسیع ترین بخش جامعه نه به این افراط و نه به این آشکاری وجود دارد. البته این در دهه های اینگونه بود. توجه به این موضوع خیلی مهم است چون به این معنا است که ما می توانیم شرایط را عوض کنیم و این به هیچ وجه روندی طبیعی نیست.
آن گونه که من متوجه شدم بخش هایی از ظلم و ستم زنان وجود دارد ، که بسیاری از مردم کاملاً از آن آگاه بوده و از آنها شکایت داشتند. اما همان مردانی که از رژیم جمهوری اسلامی شکایت می کردند در برخورد با مسئله روسری و ممنوعیت مشروبات الکلی همسو با جمهوری اسلامی بودند و هنگامی که حاجی را برای چای صدا می زدند یا از جوانترین خواهر به طور ملامت باری طلب چای می کردند، گویی یک مرد – به عنوان مثال برادر بزرگتر – نمی تواند چای خود و خانواده را به تنهایی تهیه کند. در چنین شرایطی ، همبستگی مردسالاری و روابط نسلی نیز آشکار می شود: این امر نه تنها بر حاکمیت مردان بر زنان بلکه بر افراد پیرتر نسبت به جوان تر هم تاثیر می گذارد. گرچه زنان سالخورده به همان اندازه زنان جوان در خانه مشغول به کار هستند ، اما دستوراتی از این دست فقط به زنان جوان تر خطاب می شود. آیا این خطر وجود ندارد که این فرمانبرداری افراد جوان تراز مسن تر ها نشان دهنده فرمانبرداری عقاید جدید از شیوه های قدیمی و سنت ها است؟ این بدان معنی است که حتی مزایای اندک و قدرت کمی که زنان مسن تر نسبت به جوانها دارند ، جزئی از تثبیت مردسالاری است. وقتی دیدم که چقدر آشکارا و عادی به زنان در کردستان ایران ظلم می شود، جدا شوکه شدم. به محض اینکه اولین عضو خانواده بیدار میشود ستم آغاز می شود و با خوابیدن آخرین عضو خانواده پایان می پذیرد و اگر یک کودک یا شخص مریض در خانه باشد این ظلم ممکن است در سراسر شب ادامه پیدا کند. منظور من چیست؟ در تمام مدت روز زن مشغول خدمتگزاری به مرد است هر گاه که مرد درخواست کند. من لیستی از نمونه های آن اعمال سرکوب گرانه را برای شما ذکر خواهم کرد که تا کنون کامل نیست: روز برای زن با آماده کردن صبحانه و مرتب کردن تختخواب آغاز می شود، هنگامی که صبحانه تمام شد او ظروف و آشپزخانه را تمیز می کند، سپس تمام مراحل تهیه غذا را در طول روز یا حداقل مطلق بخشی که باید در خانه انجام شود را انجام می دهد. او لباسهای مرد، زن و بچه ها را می شوید و خشک می کند. حتی هنگامی که این کارها را هم انجام می دهد او باید حواسش جمع باشد که همه چای داشته باشند. درادامه همین مسیر، او از کودکان و سالخوردگان مراقبت می کند. در ضمن بچه ها که بیرون مشغول بازی هستند: دختران وسایل آشپزخانه در شکل اسباب بازی دارند و پسران دوچرخه و چیزهای شبیه به آن. این امور کل روز را پر می کند و در شب مجددا مردها مورد پذیرائی قرار می گیرند و میز، ظروف و کف اتاق تمیز می شوند و بعد از همه اینها چای آورده می شود و ظروف دوباره برداشته می شوند. در این میان مردان در گوشه ای نشسته و به راحتی پس از این که همه نیازهایشان برآورده شد می روند.روز زنان با مهیا کردن رختخواب و یا ملحفه به پایان می رسد.
همچنین من هیچ مردی را ندیدم که پوشک بچه را عوض کند. هنگامی که من از یک مردی خواستم که این کار را انجام دهد او نپذیرفت چون ایده زشت و ناجوری به نظر آمد.
با این حال ، این منطقی ترین کار برای یک مرد نخواهد بود؟ این زن وقت زیادی را برای شیر دادن صرف می کند ، بنابراین باید به وضوح مشخص باشد که وظیفه مرد است که بقیه کارها را برای کودک انجام دهد. درعوض ، شیر مادر برای پیوند زدن زن به خانه و بچه ها استفاده می شود. به نظر می رسد تغذیه با شیر مادر نشانگر این است که چگونه زنان به طور مستقل می توانند در یک مکان زندگی کنند. به عنوان مثال ، در فرانسه و هلند ، نوزادان از سن سه ماهگی با شیر از بطری (ساخته شده از پودر یا دوشیده شده از پستان) تغذیه می شوند. مراقبت سازمانی در آن کشورها معمولاً از سه ماهگی شروع می شود ، این هم در شرایطی است که بیشتر مادران دوباره کار دستمزدی را شروع می کنند و به همین دلیل از نظر مالی و اجتماعی دوباره مستقل تر می شوند.
در آلمان به مادران توسط پرستارها و سایر عوامل گفته می شود كه به مدت یک سال به فرزندشان شیر بدهند. مرخصی با حقوق والدین در اینجا دقیقاً یک سال طول می کشد و بیشترامکانات مراقبتی روزانه از سن یک سالگی شروع می شوند. در کردهای ایران زنان دو سال یا بیشتربه کودکان شیر می دهند. مرخصی والدین به مدت 9 ماه ، با یا بی حقوق ، در اینجا کمکی نمی کند ، زیرا تقریباً هیچ امکانات مراقبتی روزانه وجود ندارد وفقط چند مهد کودک گران قیمت آن هم از سه سالکی وجود دارد. تا زمانی که مجبور باشم در طول روز از کودک مراقبت کنم ، نمی توانم کار مزدی را انجام دهم. من درآمد کسب نمی کنم ، بنابراین به پدر کودک یا اعضای دیگری از خانواده وابسته هستم. اما همچنین ، من برای خودم یا فعالیت های اجتماعی بدون کودک وقت ندارم. این همچنین بر احتمال تعامل سیاسی تأثیر می گذارد. از طرف دیگر ، این مسئله باعث می شود که مادران مجبور شوند خیلی زود پس از زایمان به دلایل مالی به کار دستمزدی خود برگردند ، که در فرانسه یا هلند با پرداخت خیلی کوتاه یا کم مرخصی والدین همراه است. با این حال ، با بازگشت به وضعیت مادران در کردستان ، شرایط مادی ، اجتماعی و قانونی آنها را وادار می کند که وابسته به دیگران باشند-اساسا به شوهرانشان- در امور مالی و مسائل مربوط به تعامل سیاسی ،که همین آنها را به یک موقعیت ضعیف تر با قدرت کمتر سوق می دهد. موضوع تغذیه با شیر مادر نیز یک مسئله وابستگی جسمی است. در دوران شیردهی ، من به انسان دیگری غذا می دهم به بدیعی ترین مفهوم. اما با بدنم می توانم نیازها و خواسته های دیگران را نیز تامین کنم. بنابراین ، این تنها می تواند به نفع پدر کودک باشد اگرمادرمجبور بشود که زندگی خودش را بر اساس در اختیار قرار دادن بدنش به شخص دیگری سازمان دهد. در یک رابطه مردسالارانه در یک جامعه سرمایه داری ، زن هرگز صاحب کامل بدن خود نخواهد بود.این تجربه زیبایی نیست، اما ممکن است که تحملش آسان ترشود اگربخشی از آن در اختیار قرار دادن بدنت به نوزاد یا کودک(چون یک بچه دو ساله دیگر یک نوزاد نیست) محتاج به تو است.منظور من را اشتباه متوجه نشوید:شیر دادن به یک نوزاد می تواند یک تجربه بسیار زیبایی هم برای مادر و هم برای بچه باشد.اما آن همچنین می تواند ابزاری باشد برای نگهداشتن مادر در منزل و بدنش به ترتیب برای مرد و خانواده.در خارج از خانه ، در خیابان ها ، به ویژه در مریوان ، می توانید تقریباً با مردانی روبرو شوید که زندگی آنها بر اساس اصولی ساخته و نگهداری می شود که زنان درایجاد می کنند. در زمانی که زنان در خانه می مانند به منظور این که بازتولید اجتماعی صورت گیرد، مردان در خارج از خانه هستند و جامعه را در مقیاس بزرگتر شکل می دهد. و البته ، این بر زندگی همه افراد در این جامعه ، همچنین در خانه ها تأثیر می گذارد. بنابراین ، این یک جامعه مردانه شکل گرفته بر روی ستون های زنانه است. بدون این ستون ها ، جامعه از هم پاشیده می شود.
این یک الگوی رایج برای توضیح این تفاوت بین زن و مرد با ضعف فرضی زنان است. زن باید محافظت شود و بنابراین باید در خانه بماند. اما اگر ماندن او در خیابانها ، رفتن به بخشهای از ساختمان یا برداشتن یک موتور سیکلت برایش خیلی خطرناک است ، چرا بیشتر این زنان هستند که سخت ترین کارها را در کردستان انجام می دهند: کشاورزی بدون هیچ گونه کمک ماشینی زیرافتاب گرم و خشک ؟ شیردوشیدن گاوها و تمیز کردن اصطبل آنها؟ سازماندهی و بررسی کلی در مورد زندگی کل خانواده و سلامت هر یک از اعضا؟
همانطور که از این مسئله می توان دریافت ، تفاوت در قدرت جسمی یا روحی نیست. در مقابل ، زنان بار کار مضاعفی را بر دوش می کشند ،داشتن کار کشاورزی تمام وقت یا کار مزدی به اضافه کار تمام وقت در خانه که در مجموع بیشتر از 8 ساعتی است که یک فرد دارای شغل تمام وقت دارا است . تفاوت در مکان و هدف کار است. مرد تمام کارهایی را انجام می دهد که در زندگی نقش تعیین کننده را درگستره بیشتری از جامعه داراست ، در حالی که زن شرایط ذهنی رابا حمایت هایش برای مرد فراهم می کند. او برده خانگی است ، که دستمزدش لطفی است که به او می شود ، همیشه آماده خدمت به مرد است تا تمام نیازهای او را برآورده سازد.
قوانین فرهنگی – قوانین ظا لمانه پوشش
ستم بر زن از حقایق کاملاً آشکار بدست می آید و آشکارا وظایف زن را نسبت به روشهای ظریف ونا محسوس ظلم بیان می کند. یکی از این روشها مقررات پوشش است. من عمداً در مورد مقررات لباس پوشیدن صحبت نمی کنم زیرا در ایران این قانون و سرکوب دولت است که مقررات پوشش را در قالب فرهنگ ترسیم می کند . با این وجود ، پذیرش (تا حدی) قوانین پوشش دولتی درمقررات پوشش فرهنگی ، همانطور که من به ویژه در روستا ها دیدم ، به دولت نیز اجازه می دهد تا به سیاست سرکوب خود ادامه دهد.
در زیر به روش های مشخص ظلم از طریق قوانین لباس پوشیدن خواهم پرداخت. اما ابتدا می خواهم یک کلمه و پیام صریح و ضمنی آن را که به مقررات لباس پوشیدن مربوط است، برجسته کنم. ابتدا ، من فقط شنیده ام كه بچه ها مورد خطاب قرار می گیرند ، اما بعداً فهمیدم كه زنان نیز می توانند به عنوان گستاخ و بی شرم مورد خطاب قرار بگیرند . پیش از این در مورد بچه ها که به دفعات با گفتن این که عیب است هنگامی که آنها در زنده ترین شکل کودکانه اشان با دیگران معاشرت کرده یا اینکه به مانند یک بالغ کوچک نبوده اند، شگفت زده شدم.
ازنظر من این مسئله برای بچه ها مهم است که راه های خاص خود را پیدا کنند ، بازی های خود را انجام دهند و هر قانونی را که بر آنها تحمیل می شود نپذیرند. این رفتارباید برای ما در مورد قوانین و نگرش های جهانی سئوال ایجاد کند به جای اینکه آن را به عنوان این که عیب است پاک کند. اگر با این نوع رابطه بین کودکان و بزرگسالان احساس ناراحتی می کردم، با درک این موضوع که ،این نه فقط کودکان هستند که همیشه گستاخ اند بلکه زنان هم همچنین وقتی که بدنشان را نمی پوشانند وبه مردان خدمت نمی کنند در زمانی که در حال خود رها شده اند، لال شده و قادر به سخن گفتن نیستم. در اینجا مجدداً شاهد ارتباط درونی بین حکومت مردسالارانه و نسلی هستیم. آیا یک زن ، که تحت ظلم و ستم خویش ، خود را تسلیم نمی کند ، واقعاً مانند یک بچه کوچک گستاخ است؟ این اقدامات کوچک مقاومت فردی ، نه تنها توسط مردان بلکه توسط زنان و کودکان که این نقش را انتخاب می کنند مورد سرزنش قرار می گیرد. اما من یک مبارز ننر کوچک نیستم! من یک انسان هستم! و اگر من یک مبارز ننر کوچک بودم ، هزار بار قوی تر و آزادتر از آن می شدم که اگرمن کاری را انجام می دادم که جامعه و اعضای آن از من انتظار دارند.
بنابراین کلمه عیب یا همان گستاخی زنها را وادار به پیروی کردن از قوانینی می کند که به آنها تحمیل شده است وآنها را تا سطح یک فرمانبردار که نمی تواند برای نحوه پوشش و زندگیش تصمیم بگیرد تنزل می دهد. اما تأثیرظالمانه مقررات لباس پوشیدن تنها این واقعیت نیست که به مردم گفته می شود چه باید بپوشند. قوانین نحوه پوشش نیز از طریق شکل لباس هایی که به زنان و مردان تحمیل می شود تأثیر دارد. و این اثر دوم حتی با لباس های سنتی و اجبار اجتماعی برای پوشیدن آن لباس ها افزایش می یابد. با یک دامن بلند ، بسیاری از کارها بسیار سخت تر می شوند. روسری باید کاملاً محکم دور سربسته شود تا بتوانند بدون اینکه روسری از سرشان بیافتد ، بر سر زمین و مزرعه کارکنند. در اینجا قانون بر عادات و فرهنگ تأثیر می گذارد: به خصوص زنانی که درروستاها فعالیت كشاورزی زیادی انجام می دهند ، عادت دارند كه روسری خود را به روشی بر سر کنند كه تمام موهایشان را بپوشاند ، زیرا فقط با این شکل ازبستن روسری می توانند ، بدون اینکه مواظب روسری خود باشند درهمه ساعات کار کنند. در نتیجه ، آنها از قانون درشکل ایده اولیه آن خارج از ضروریات مادی ، و نه خارج از اطاعت شرمگینانه پیروی می کنند. خارج از ضروریات مادیشان ، آنها قادر نخواهند بود اعمالی را در همان حد فاصل باریک بین اطاعت و نافرمانی انجام دهند ، همانطور که زنان دیگر روسریشان را تا جائی که امکان دارد شل می بندند .
و همچنین شل بستن روسری بر روی سرهمان مشکلات گذشته را بوجود می آورد که زنان کشاورز رو مجبور می کنند تا آن را محکم ببندند. تمام وقت زنان باید مواظب باشند که موهایشان تا حدودی پوشیده باشد. من بعضی اوقات آنقدر با نحوه سر کردن روسری سرگرم شده بودم که نتوانستم کارهایی را که می خواستم انجام بدهم: بازی با بچه ها ، از تاکسی پباده شدن در زمان کوتاهی برای خرید چیزی (و برهم زدن فضای کاملا مردانه). به سرعت کیف پولم رو در بیارم تا شخص پرداخت کننده پول باشم (و اجازه ندهم که مردان به جای من همیشه پرداخت کنند) ، … زنانی که با روسری بزرگ شده اند ، مطمئناً مهارت بیشتری دارند در پوشیدن آن دارند و توانایی ایفای نقش بیشتری دارند – مهارتی که احتمالاً من می توانستم به دست بیاورم ، اما من قصد این کار را نداشتم. اما هنوز روسری یک بارمسئولیتی در زندگی روزمره به معنای بسیار عملی آن است ، چه رسد به عملکرد آن در ستم بر زنان. و همانطور که در مثالهایی که در داخل پرانتزهای آزار دهنده اما ضروری اشاره کردم می بینیم ، محدودیت عملی بسیار مرتبط و درهم آمیخته با ستم برزنان است.
جنبه دیگر ستم بر زنان بواسطه لباس پوشیدنشان، غیر ممکن بودن حمل بیش از یک تلفن همراه و یک مقدار پول کم است. همچنین در مدل لباسهای غربی، شلوار و دامن زنانه دارای جیب های کوچکی هستند. بنابراین، هر گاه زنان چیزهای را جداگانه می خواهند با خود حمل کنند مجبور هستند که یک کیف را با خود ببرند- که این کیف به گونه ای برای زنان طراحی شده که همیشه یک دست آنها را اشغال می کند. پس دوباره تحرک ما را کمتر می کند. مضافا، ما زنها همچنین به فضای بیشتری برای حمل وسائل مورد نیاز دیگران مانند خوراکی و نوشیدنی، پوشاک و لباس اضافی و غیره و غیره بچه ها(و مردان) نیاز داریم.همچنین کفشهای زنانه به گونه ای طراحی شده اند که زندگی عملی و کارکردن را پیچیده کند و مطمئنم که می توان مثالهای بیشتری را یافت.
در مقایسه قوانین پوشش غرب وقوانین پوشش ایران یا مسلمانان ما دو روش ستم بر زنان را که در دو طرف متضاد یک طیف است را می بینیم که مبتنی بر ایده زنان به عنوان شیی جنسی (خطرناک) است. در کردستان زنان مجبورند همه قسمتهای بدنشان را که می تواند جنسی تلقی شود پنهان کنند.در غرب بویژه در رسانه ها و تبلیغات غربی این خطرناک بودن زن آن را جذاب تر و آتشین تر می کند- یا به عبارت دیگر اشیاء مختلف که او خود را با آنها تزیین می کند ارزش او را کمتر از همان اشیاء می کند:تزیین اشیاء.بنا براین، در یک جا زنان باید جذابیت های جنسی خود را پنهان کنند تا اطمینان حاصل کنند که هیچ مردی اموال مرد دیگر را تصاحب نمی کند ، در جای دیگر زنان مجبورند جذابیت جنسی خود را نشان دهند تا اطمینان حاصل کنند که مصرف کننده محصول تولید کننده سرمایه داری را خریداری می کند.
بسیار اشکال دیگر سرکوب زنان به عنوان یک شیء جنسی بین این دو شکل افراطی که اشاره کردم وجود دارد که من آنها را لیست نخواهم کرد. آنچه که من وقتی درباره جنسی کردن بدن زن فکر می کنیم ضروری یافتم اینست که دقیقاً به خاطر چهره های بیشمار و بسیار متفاوت آن ، ما باید بسیار مراقب باشیم که چگونه در برابر آن مقاومت کنیم. در اماكن اسلامی دقیقا شبیه اماکن سخت گیرانه مسیحی ، زنان مجبورند به همان اندازه كه طبقه حاكم می تواند آنها را مجبور كند ، بدن خود را بپوشانند. اما جواب نمی تواند تلاش برای جامعه ای باشد که زنان مجبور هستند برهنه یا (نیمه برهنه) راه بروند. و فقط به این دلیل که زنان به جنسیت شان تقلیل پیدا کرده اند و انتظار می رود که آن را به معرض نمایش بگذارند ، ما نمی توانیم آنها مجبوربه مخفی کردن جنسیت و بدن خودشان درآن محل ها کنیم. زنان و همه انسانها باید این شانس را داشته باشند که خودشان تصمیم بگیرند که چقدرمقداراز بدن خود را در کدام مکان و به چه کسی نشان دهند وجنسیت چه معنای برای آنها دارد. این ما را به این سؤال سوق می دهد که چگونه با ظلم و ستم زنان مبارزه کنیم.

براندازی ساختاری و فرهنگی مردسالاری

مسئله آزادی زنان بیش از آن وسیع است که بتوان در متن کوتاهی مانند این بدان پرداخت. در این باره کتابها نوشته شده است، و موضوع به شرایط مشخصی ارتباط دارد که واقعا نمی توانم ارزیابی قانع کننده ای از آن به دست بدهم. بنابراین، فقط سعی می کنم بعضی ایده های کلی را در اینجا فرمول بندی کنم که باید بر آن ها تاکید کرد و آنها را به وضعیت خاص کردستان ایران انطباق داد.
همانطور که سعی کردم نشان دهم، استثمار زنان و ستم بر آنان دو امر جدا ولی به هم آمیخته اند. کار خانگی زنان بدون پرداخت یا در ازای پرداخت ناچیز انجام می شود که آن ها را به صورت اقتصادی به مردان وابسته می کند که در جامعه در حال ساختن پایه های زندگی خویشند. در همان زمان ، ستم فرهنگی آن ها را به موقعیت اجتماعیشان زنجیر می کند. این به آن معناست که باید شیوه ای که جامعه با آن کار می کند را عوض کنیم. ما نمی توانیم منتظر تغییر آرام فرهنگی و آموزش و توضیح ایده برابری مردان و زنان بنشینیم. همچنین ما نمی توانیم به سادگی شرایط مادی زندگی را تغییر بدهیم و منتظر تغییر خودبخودی فرهنگ باشیم. باید هم زمان اندیشه و پیکار در عرصه های اقتصادی، حقوق و فرهنگی را به پیش ببریم.
در سطح اقتصادی، باید آن چیزی که در رابطه با آزادی زنان بسیار رادیکال به نظر می رسد را انجام دهیم. باید مالکیت خصوصی وسایل تولید، و همراه با آن سود و روابط طبقاتی به عنوان زیربنای زندگی و روابط انسانی را ملغی کنیم.
این یعنی الغای سرمایه داری. مادامی که طبقه حاکم از استثمار و ستم بر زنان و سایر گروه ها سود می برد آزادی واقعی را به دست نخواهیم آورد. این دلیل دیگری است که چرا مردان نیز باید با مردسالاری مبارزه کنند. در سپهر خرد خانواده، ستم بر زنان ممکن است محصول قدرت مردان به نظر برسد اما در مقیاس بزرگ تر ستم بر زنان ارتباط نزدیکی با سرمایه داری و سلطه تعدادی اندک بر بسیاری دیگر دارد.
در نظام قضایی باید دو حوزه را مورد توجه قرار دهیم: حقوق اقتصادی و حقوق تولید مثل. زنان باید حائز حق استقلال کامل مالی از مردان – پدران، برادران و شوهران – شوند. ما باید حق کامل تسلط بر بدنهایمان را داشته باشیم که شامل حق کنترل تولید مثل است. ما هستیم که باید تصمیم بگیریم که میخواهیم صاحب بچه شویم یا نه. حق سقط جنین در جنبش های فمینیستی مورد تاکید فراوان قرار گرفته است و قطعا نقش کلیدی در آزادی زنان بازی می کند. اما در این مورد گاه فراموش می کنیم که ما فقط حق بچه دار نشدن را نمی خواهیم بلکه ما حق و شرایط بچه داشتن بدون قربانی کردن زندگیمان را نیز طلب می کنیم. این به شرایط مادی به همان میزانی که به شرایط فرهنگی ربط دارد ارتباط دارد. من باید بتوانم برای بچه هایم و خودم خوراک و پوشاک مناسب فراهم کنم. همچنین من باید بتوانم آموزش و پروش، امکانات ورزشی و فراغت مناسب در اختیار آنها بگذارم که نقطه ملتقای فرهنگ و اقتصاد است.
اغلب تصور می شود که فرهنگ به طور خودکار با تغییرات اقتصادی و سیاسی در جامعه همراه می شود. اما عکس این درست است، سخت ترین نبرد برای آزادی نبرد در عرصه های فرهنگی از طریق مقاومت و آموزش است. آزادی واقعی زنان از ستم فرهنگی نسل ها به طول خواهد انجامید تا آن زمان که دیگر یک نقش و وظیفه خاص به کسی به خاطر جنسیت او تحمیل نخواهد شد و نیز زمانی که ویژگی های جسمی از قبیل عادت ماهانه، بارداری و یائسگی به عنوان اموری مربوط به تولید و بازتولید زندگی در جامعه مورد احترام و توجه قرار خواهد گرفت.
در یک جامعه که از لحاظ فرهنگی آزاد شده، من باید اطمینان داشته باشم که من، فقط به این دلیل که (جوانترین) دختر یا همسر هستم، تنها فرد مسئول مراقبت از خانواده نیستم و به این دلیل که مادر هستم مسئولیت رفاه بچه ها نیستم. ما باید جامعه ای بسازیم که در آن وظیفه مراقبت به طور مساوی بین جنسیت ها و طبقات گوناگون تقسیم شده و نگهداری از اعضای جامعه وظیفه کل آن جامعه است. این به آن معنا نیست که مراقبت کودکان از بام تا شام به نهادهای مراقبتی محول شود و والدین آن ها را تنها هنگام به رختخواب بردنشان ببینند. این شیوه نه تنها به نیازهای کودکان برای داشتن رابطه پایدار و نزدیک با والدین آسیب وارد می کند بلکه ما را از تجربه به شدت زیبای سپری کردن با انسان های کوچکی که آن ها را به دنیا آورده ایم یا قیم آنها هستیم محروم می کند. برعکس، ما باید دوباره خانواده را به محلی برای عشق ورزی و تجمع تبدیل کنیم که اکنون تحت جبر اقتصاد سرمایه داری با خطر از دست دادن آن مواجهیم. اما ما همچنین باید امکان زندگی جدای از خانواده را داشته باشیم. این آن جاست که مسئولیت جامعه خود را نشان می دهد.
از این نظر، من تا حد زیادی از فرهنگ کردی الهام گرفته ام و از آن متاثر شده ام. این فقط واحد کوچک خانواده نیست که از کودکان و سایر “دغدغه های” خانواده مراقبت می کند بلکه هر کسی در اطراف و در محله، محل کار، مدرسه، و غیره این کار را انجام می دهد. این شانس بزرگی بود، و برای من مانند آن بود که به طرز تلقی جامعه در یک شرایط آزاد از روابط خصوصی نظری بیندازم. من همسایه هایی دیدم که از کودکان که در خیابان بازی می کردند مراقبت می کردند، با هم خانه می ساختند، غذا می پختند و تقسیم می کردند. در آلمان، بعضی چپها در تلاشند که زندگی جمعی بدین شیوه را در “پروژه های اسکان” سازمان دهند و پایه بگذارند اما تا حد زیادی موضوعاتی چون همبستگی، با هم بودگی و مسئولیت نسبت به یکدیگر را در این پروژه ها لحاظ نکرده اند.
همچنین، این “فرهنگ محله ای” به نظر می رسد که مانند یک تصویر کوچک از ایده های کمونیستی برای سازمان دادن نهادهای مراقبتی از قبیل مراکز مراقبت روزانه یا کافه ها باشد. البته باید بسیار مواظب باشیم که به تعریف و تمجید از این فرهنگی مبتلا نشویم و آن را نقطه نهایی آزادی نبینیم. نکته این است: این حقیقتی است که همه با هم کار می کنند. در این جامعه در روستاها و محلات کردی واقعیت آن است که کار مراقبت منحصرا مسئولیتی زنانه است در حالی که کار خارج از خانه، از قبیل ساخت و ساز، تحت تسلط مردان قرار داد. این تنها ستمی بر زنان نیست بلکه مردان را از تجربه زیبای مراقبت و ارضای عاطفی حاصل از مراقبت دیگران نیز محروم می کند. نکته دیگر: این نوع از جامعه در یک محیط استثمارگرانه، ستمگرانه و جابرانه شکل می گیرد. به نظر می رسد که نیاز فرهنگی و اقتصادی برای سازمان دادن جامعه به این روش خاص فرهنگ محله ای و سازمان دادن واحد خانواده پیرامون زوجیت دیگرجنسی (هتروسکسوال) بدون آن که آدمها توان واقعی برای شکل دادن شیوه زندگی در سطح روابط خصوصی و اجتماعی عمل می کند.
بعضی تغییرات رهایی بخش در نظام قضای و فرهنگ را می توان حتی در نظم موجود به دست آورد و بسیار اهمیت دارد که بدانیم جنگیدین برای این تغییرات و اصلاحات آسان تر از نیل به ساختن یک جامعه اساسا آزاد است. بنابراین، در طول مسیر طولانی و خسته کننده انقلاب و سوسیالیسم – کمونیسم به کنار – اصلاحات می تواند به موفقیت های مشخصی منتهی شود. در این مسیر، توسط اصلاحات می توان آلام زنان، به خاطر رفاه زنان و به همان میزان نیاز برای خلق شرایطی که در آن زنان بتوانند در یک نبرد بزرگ تر شرکت کنند، را تا جایی که می توانیم کاهش دهیم. اما در این نبرد برای اصلاحات، نباید نبرد عمومی برای یک تغییر آزادی بخش جهانی، برای یک انقلاب سوسیالیستی، و همزمان انجام کار طاقت فرسا و طولانی مدت برای غلبه بر جوانب گوناگون فرهنگ مردسالارانه را فراموش کنیم.
تابستان 2019
هایدلبرگ آلمان
نورا برکلاین
ترجمه ی آرمان کوشا