Featured

برنامه مطالعاتی برای علاقه‌مندان به مارکسیسم و مبارزه‌ی طبقاتی

برتولت برشت گفته بود که یک مطالعه‌ی جامع آثار مارکس به چهار سال کار و فعالیت پیگیرانه و چند ده هزار مارک نیازمند است. بی‌گمان آن زمان برشت حق داشت، اما بعد از کشف و انتشار آثار جدید مارکس ما حداقل به چهار تا پنج برابر وقتی و پولی که برشت پیش بینی کرده بود، نیازمند هستیم. فهم مارکس و مارکسیسم بدون فهم روش مارکس هم تقریباً غیرممکن است. مارکس در پیش‌درآمد نقد اقتصاد سیاسی روش خود را در تقابل با روش اقتصاد سیاسی مطرح‌ ‌می‌کند و نشان می‌دهد که اقتصاد سیاسی همچون ایدئالیسم آلمانی و نیز ماتریالیسم از تکیه‌گاه غلط و انتزاعی حرکت می‌کند، در طول پروسه‌ی تحقیق به ذات پدیده نزدیک نمی‌شود و در نتیجه‌گیری هم دچار اشکال می‌شود. روش مارکس حرکت از مسائل کنکرت به سمت مسائل انتزاعی و تبدیل کردن مسائل انتزاعی به مسائلی کنکرت از طریق شکستن آنان برای رسیدن به ذات و جوهر پدیده‌هاست. در این شکی نیست که یک مطالعه‌ی جامع و دقیق مارکس و انگلس نیازمند زمانی طولانی و تحمل فراوان است

مارکسیسم: از تئوری تا پراکسیس!

هگل بر این باور است که هستی به صورت بلاواسطه هیچ است و کشف هستی نیازمند روش دیالکتیکی برای یی بردن به ذات هستی است و ذات هستی در نهایت در قالب مفاهیم و زبان قابل بازنمایی است. مارکس این ایده‌ی هگل را به درستی می‌گیرد و آن را برای توضیح و بررسی نظام سرمایه‌داری و کشف ذات استثمارگرانه‌ی این نظام استفاده می‌کند. بی دلیل نیست که مارکس تا این میزان از نمایندگان اقتصاد عامیانه بیزار بود و در جلد سوم کایپتال به آنان می‌تازد که اقتصاد عامیانه در واقع هیچ چیزی را توضیح نمی‌دهد و فقط بداهه‌گویی می‌کند؛ اگر توضیح مسایل و مفاهیم اینقدر آسان بود، تمام علوم کارایی خود را از دست می‌دادند. مارکسیسم یک دانش و دستگاه نظری چند بعدی است و علم در مفهوم پوزیتویستی آن که نئوکانتی‌های پوزیتیویست انترناسیونال دوم یا ساختارگرایانی همچون آلتوسر برداشت می‌کردند، یعنی علم جدیدی که با فلسفه تسویه‌حساب کرده، نیست. مارکسیسم علم است، چون از طریق به کارگیری روش علمی به شکل سیستماتیک در پی کشف واقعیت اجتماعی بر می‌آید و به مثابه‌ی علم مثل تمام علوم دیگر از خاستگاه طبقاتی یک طبقه‌ی مشخص به بررسی مسایل مختلف اجتماعی، طبقاتی، سیاسی، فرهنگی و اخلاقی می‌پردازد و منافع یک طبقه‌ی مشخص را دنبال می‌کند. .

درباره‌ی امکان جنگ بین ایران و اسرائیل


یک تحلیل کوتاه و مقدماتی
تحلیل من این است که نه جمهوری اسلامی به عنوان یک رژیم امپریالیستی منطقه‌یی با ایدئولوژی فاشیستی و ساختار دولتی بناپارتیستی (دیکتاتوری فاقد مشروعیت توده‌یی) و نه اسرائیل به عنوان یک رژیم امپریالیستی و آخرین رژیم استعماری حال حاضر دنیا با ایدئولوژی و ساختار فاشیستی که مدعی تنها دمکراسی خاورمیانه است، علاقه‌یی به ورود به جنگ تمام عیار با یکدیگر دارند. هر دو رژیم به یکدیگر برای امتداد حیات خود نیاز دارند. هر دو رژیم تا مغز استخوان ضعیف‌کش اند و با اربابان خود در یک رابطه‌ی مرید مٌرادی هستند. هر دو رژیم تا مغز استخوان ضد دمکراتیک و آنتی‌کمونیست اند. هر دو رژیم از فلسفه‌ی فاشیستی “سپر بلاساختن” پیروی می‌کنند. هر دو رژیم نمود بارز این ضرب‌المثل هستند: “زورش به خر نمی‌رسید، پالانش را می‌گرفت”. ارتش فاشیست رژیم استعمارگر و نژادپرست اسرائیل فوقش زورش به کودکان غزه می‌رسد و سپاه فاشیست پاسداران هم در بهترین حالت زورش به احزاب کٌردی و مردم غیرنظامی کٌردستان عراق و مردمان غیرمسلحی که برای تغیر رژیم به خیابان می‌آیند می‌رسد. هارت و پورت فرستادن پهپاد و حمله‌ی موشکی به اسرائیل تقریبا با حمله به عین الاسد شبیه است، وگرنه نیرویی که هدفش وارد شدن به جنگ تمام عیار باشد، ضربه‌ی اول را چنان سنگین وارد می‌کند که طرف مقابل در یک موقعیت دفاعی قرار بگیرد. آیا جمهوری اسلامی به عنوان رژیمی که مشروعیت داخلی‌ش به طور مطلق در بین مردم زیر سوال است، توانایی ورود به جنگ را دارد؟ آیا رژیمی که از لحاظ امکانات لٌجستیکی نظامی با کشتی امپریالیستی ناتو در خاورمیانه و یکی از مسلح‌ترین دولت‌های دنیا که از لحاظ تجهیزات نظامی می‌توان گفت مجهزترین دولت دنیاست و متحدین جهانی در ناتو دارد، می‌تواند به شکل نظامی مقابله کند؟ آیا غرب و ناتو علاقه به باز کردن جبهه‌ی دیگری علیه ایران را دارند، در شرایطی است که شکست مفتضحی را در اوکراین دارند تجربه می‌کنند؟ علیرغم اینکه تمام دولت‌های عضو ناتو علیه یک رژیم مثل روسیه بسیج شدند، رژیمی که درآمد ناخالص ملی اش با ایتالیا، بلژیک و هلند قابل مقایسه است، در نهایت ناچار خواهند شد، در مقابل روسیه جام زهر را بالا بکشند و بخشی از اوکراین عملا به روسیه الحاق شده است
آیا ناتو قصد ورود به جنگ را دارد، در حالی که ممکن است گسترش جنگ باعث ورود روسیه، چین و قطب امپریالیستی شرقی هم به این جنگ شود؟ ایا دولت‌های امپریالیستی جهان و کلان سرمایه‌داران انگل حاضرند جنگ جهانی سوم که به معنی نابودی خودشان و کٌره‌ی زمین یا به تعبیر جنگ آخرزمانی خواهد بود، بشوند؟
آیا ارزشی‌های سپاه پاسداران و وابسته به بیت رهبری و بنیادهای امپریالیستی آدمخواران همچون بنیاد مستضعفان و آستان قدس رضوی و غیره که در کشورهای مختلف اروپایی و آمریکایی شمالی و دیگر مناطق جهان سرمایه‌گذاری‌های میلیارد دلاری در حوزه‌های مختلف کرده و می‌کنند، مثل دوران جنگ هشت ساله تمایلی به ورود به جنگ و حفاظت از “میهن” و “ارزش”های “معنونی” فاشیسم اسلامی را دارند؟
آیا برای سران جمهوری اسلامی که خود با فرهنگ اسلامی و شرقی در زندگی شخصی خود بیگانه اند و در چاردیواری خانه از “آزادی”های “یواشکی” مورد علاقه‌ی انگل‌هایی مثل مسیح علینژاد بهره می‌برند و ارزش نه در روزه گرفتن و زنجیر زنی و شرکت در نماز جماعت، بلکه در شماره حساب پٌر از پول، انباشت سرمایه و روابط جنسی ضربدری و گرفتن سکس پارتی و غیره می‌بینند، ورود به جنگ تمام عیار ضروی است؟
به نظر من جواب به تمام این سوالات خیر است. همین سوالاتی که سران رژیم‌های بورژوایی هم از خودشان می‌پرسند و دقیقا به آن جواب خیر می‌دهند، به همین خاطر است که سران سپاه و جمهوری اسلامی و سران دول غربی و اسرائیل در اظهارات خود قضیه را تمام شده می‌خوانند و تا این لحظه ظاهرا قرار است قضیه به نمایش قدرت در شکل پوشالی خلاصه شود و جنگ فقط به عنوان یک جنگ رسانه‌یی خلاصه شود.
اوباش تروریست سپاه پاسداران توسط رژیم تروریست و فاشیست اسرائیل سلاخی می‌شوند و رژیم فاشیست اسلامی ایران پهپادهایش را بر فراز کٌردستان عراق به پرواز در می‌آورد. آیا اگر حکومت اقلیم کٌردستان عراق مثل اسرائیل دارای موشک دوربٌرد بود و امکانات ضدهوایی و دفاعی قوی داشت، جمهوری اسلامی جرات این کار را داشت؟ مسلم است نه! به همین خاطر است که این ضرب المثل خیلی دقیق صدق می‌کند: “جمهوری اسلامی زورش به خر نمی‌رسد، پالانش را می‌گیرد”.
در این وسط یک عده محور مقاومتی سپاهی مزدور ماهیت خود را بیش از پیش نمایش می‌دهند و بیش از هر زمانی چکمه‌لیسی خود را برای آدمکشان تروریست سپاه پاسداران به نمایش گذاشتند و از طرف دیگر در طرف مقابل جریانات موسوم به اپوزیسیون بورژوایی به اصطلاح “مدافع” “حقوق” “بشر” برای جنگ اتمی و حمله‌ی نظامی اسرائیل و آمریکا به ایران ثانیه شماری می‌کنند. دو طرف نماینده‌ی تباهی شعور و تبهکاری هستند. هر دو طرف را جامعه باید به عنوان مدافع بربریت و فاشیسم بشناسد و با هر دو طرف اعلام دشمنی آشکار کند.
نه به جنگ
مرگ بر فاشیسم اسلامی
مرگ بر فاشیسم صهیونیستی
زنده باد سوسیالیسم

رهایی زن در چهار منظر

بدون رهایی زنان رهایی دیگر ستمکشان ممکن نیست و بدون رهایی تمام ستمکشان رهایی زنان هم ممکن نیست
در اینجا قسمت‌هایی از کتابم زیر نام “جستارهایی در باره ی رهایی زن از زاویه‌ی دید مارکسیستی” را که با حمایت‌های بی‌دریغ رفیق ندیده و ناشر جوان توحید منصور در ایران امکان چاپ پیدا کرد، به مناسبت هشت مارس منتشر می‌کنم، تا هم سهمی به مناسبت این روز ادا کرده باشم و هم به کسانی که تاکنون به هر دلیلی این کتاب را تهیه نکرده‌اند توصیه کنم، که این کتاب را حتما بخوانند و نقد خود را با ما در میان بگذارند.
عکس را از صفحه‌ی رفیق ناشر توحید منصورفر گرفته‌ام.

فراتر رفتن از مارکس

بدون اغراق می‌توان گفت تمام کسانی که ادعا دارند از مارکس فراتر رفته‌اند دارند به شکلی لمپن‌مائابانه از خودشان تعریف می‌کنند. وقتی آثار و ترهات این هارت و نگری و حتی آثار متفکرینی همچون مزاروش را می‌خوانی و همه‌ی این پست‌مدرن‌های چپ‌نمای نیچه‌گرا، متوجه می‌شوی که آنان نه تنها از مارکس فراتر نرفته، بلکه اصلا مارکس را کامل نخوانده و اگر هم خوانده نفهمیده و به همین خاطر در بهترین حالت به سوسیالیسم فئودالی، سوسیالیسم خیالی، سوسیالیسم مسیحی، عرفانی و درویش‌گرایی که توسط خود مارکس به شدت نقد شده بر می‌گردند. این مدعیان فراتر رفتن از مارکس از لحاظ منطقی، هستی‌شناختی، معرفت‌شناختی و غیره راست هستند و از لحاظ احساسی و عاطفی چپ. نتیجه‌گیری سیاسی‌ایی که از آثار این‌ها میتوان بیرون کشید یا پاسیفیسم است، یا سازش با وضع موجود و یا رمانتی‌سیسم. تمام این مسائل زیر نام فرارفتن از مارکس مطرح می‌شود. این واقعا شارلاتانیسم نیست؟ پس چیست؟تنها متفکری که می‌توان ادعا کرد در حوزه‌ی مربوط به زیبایی‌شناسی مارکسیستی و بنا نهادن هستی‌شناسی مارکسیستی از مارکس فراتر رفته است، جٌرج لوکاچ است، اگرچه لوکاچ هرگز ادعای فراتر رفتن از مارکس را نداشت. بی دلیل نیست، که پیتر لودز یکی از شاگردان لوکاچ به لوکاچ به درست عنوان “مارکس زیبایی‌شناس” می‌دهد. مزخرف‌ترین و خنده‌دارترین چیزی که در این میان باهاش برخورد کردم، دادن عنوان مارکس زمانه به منصور حکمت از جانب دراویش وابسته به طیف کمونیسم کارگری است. دادن چنین عنوانی به منصور حکمت به همان اندازه احمقانه است، که فرشید فریدونی خودش به خودش عنوان “دٌکتر” می‌دهد.به قول ولفگانگ فریتز هاوگ این دوستان مدعی فراتر رفتن از مارکس باید هر روز صد بار این جمله‌ی مشهور گوته در فاوست (فقط لمپن‌ها متواضع اند) را پیش خود تکرار کنند، که اینگونه گستاخانه با کمترین دانش در مورد مارکس ادعای فراتر رفتن از مارکس را طرح می‌کنند. من از مارکس بت نمی‌سازم، برخلاف این مذهبیانی که از آنتی‌مارکسیسم ایدئولوژی و مذهب می‌سازند، اما این را می‌دانم که هرگز هیچ محققی در کل تاریخ جهان پیدا نشده، که یک اثر جامع و همه جانبه مثل داس کاپیتال را تولید کرده باشد و تا زمانی که کسی این کار را نکرده است، طرح مساله‌ی فراتررفتن از مارکس چیزی جز یک شیادی و بی‌اخلاقی سیاسی نیست.

“فراتر” رفتن از مارکس!

بهمن شفیق از “نقد فاشیسم و لیبرالیسم” تا کویرفرونتیسم

حسن معارفی پور

بهمن شفیق با انتشار دو فایل صوتی (انتشار برای بار دوم) تحلیلی از فاشیسم ارائه می‌دهد، که بخش زیادی از این تحلیل، به ویژه جاهایی که درست اند و نه جاهایی که بر اساس شک و گمانه‌زنی یک بحث‌هایی را به دیگران بدون مدرک نسبت می‌دهد، را بسیاری از نویسندگان برجسته‌ی آنتی‌فاشیست سال‌ها و دهه‌ها قبل از او نوشته و منتشر کرده‌اند. از مهمترین این نظریه‌پردازان که بحث رابطه‌ی فاشیسم و لیبرالیسم را مطرح کرده‌است راینهارد کوئنل است که در کتاب “اشکال حاکمیت بورژوایی” به بررسی لیبرالیسم و فاشیسم به عنوان دو شیوه‌ی حاکمیت بورژوایی به صورت دقیق پرداخته است. در دهه‌ها و سال‌های اخیر نویسندگان مارکسیست دیگری از جمله دومنیکو لوسوردو از طریق پرداختن به آثار هانا آرنت و لیبرال‌ها و عقل‌ستیزانی چون نیچه تئوری فاشیسم را از همین زاویه‌ی لوکاچی با تفاوت‌هایی بررسی کرده‌است. یشای لاندا در سال‌های اخیر کتاب “شاگرد و استادش” (سنت لیبرالی و فاشیسم) تحقیق بسیار جالب توجهی را در قالب کتاب منتشر کرده‌است، که همین رابطه‌ی فاشیسم و لیبرالیسم را به خوبی نشان داده‌است. هانا آرنت تا اواسط دهه‌ی چهل لیبرالیسم و امپریالیسم را نمود واقعی توتالیتاریسم و جاده صاف‌کن فاشیسم خوانده بود. من شخصا در مقاله‌ی کویرفرونت که بخشی از یک کتاب نزدیک به یک هزار صفحه‌یی است از زوایای مختلف به بررسی فاشیسم پرداخته‌ام و اینجا نمی‌خواهم کارهای قبلی‌ام را تکرار کنم. من علاوه بر اینکه با سابقه‌ی سیاسی و نه شخصی بهمن شفیق مشکل جدی دارم، با دیدگاه‌های امروزی‌اش به عنوان یک “چپ” “محور‌مقاومتی” شرمگین هم مشکل جدی دارم، ولی مساله‌ی مطرح کردن کارل شمیت به عنوان نماینده‌ی نئولیبرالیسم در جمهوری وایمار واقعیتش بیشتر به جوک شبیه است. کارل شمیت در آثار مختلف خود به ویژه در اثر “درباره‌ی مفهوم امر سیاسی” به شدیدترین شکل ممکن به لیبرالیسم حمله‌ می‌کند و حتی به رتوریک مارکسیستی در نقد لیبرالیسم نزدیک می‌شود، تا جایی که اگر نتیجه‌گیری و سرنوشت سیاسی خود شمیت را مبنای تحلیل‌مان قرار ندهیم، می‌توانیم نقد شمیت را یک نقد مارکسیستی روشن و تمام عیار به لیبرالیسم و امپریالیسم بخوانیم. مشکل این است که کارل شمیت مثل بهمن شفیق به عنوان یک کویرفرونت به نتیجه‌گیری مارکسیستی از نقد لیبرالیسم نمی‌رسد، بلکه دقیقا به دنبال شکل دادن به دفاع از یک دولت مطلق در شکل بناپارتیستی و یا فاشیستی آن است. شمیت ممکن است همانند متفکرین نزدیک به خودش که جزو جریان مدافعین “انقلاب” محافظه‌کارانه به حساب می‌آمدند یعنی امثال اسوالد شپنگلر و ارنست یونگر از هیتلر و نازی‌های پرمتیو متنفر بوده باشد، اما اقتدارگرایی افراطی نازیسم و دشمنی نازیسم با لیبرالیسم حاکم در جمهوری لرزان وایمار (به قول لوکاچ لرزان در مقابل ارتجاع گذشته و وحشی در مقابل آینده و کمونیسم) باعث می‌شود، که شمیت جایگاه یک “روشنفکر” “ارگانیک” فاشیست را برای حزب نازی داشته باشد و خودش هم به حزب نازی بپوندد. پیوستن شمیت به حزب نازی هیچ ربطی به رابطه‌ی نئولیبرال‌های مکتب اتریش به فاشیسم اتریشی دلفوس ندارد. این تحلیل من درآوردی شفیق اینجا واقعا خنده‌دار است. همچنین دفاع بهمن شفیق از هانا آرنت به عنوان لیبرال باوجدان نشان از اوج نادانی و حماقت و بی‌دانشی این آدم در مورد هانا آرنت است. گلو مان فرزند توماس مان که یک کنسرواتیو تمام عیار بود، نقدهای بسیار جدی‌یی به هانا آرنت مطرح کرده است که به شدت جای دفاع دارند. گٌلو مان اولین کسی بود که تلاش آرنت برای نشان دادن یک قربانی از یک تبهکار و به ابتذال کشیدن نقد به فاشیسم از طریق پرمتیو خواندن فاشیست‌ها و ساده سازی یا به شکلی توجیه جنایت فاشیست‌ها از صوی هانا در کتاب آیشمن در اوشلیم پرداخت و آن را به جدی نقد کرد. توماس مان معقتد بود که کسانی که فاشیسم و اتحاد جماهیر شوروی را یکسان می‌پندارند فاشیست های شرمگین هستند. هانا آرنت تمام عمر خود را شاگرد هایدگر یکی از فیلسوفان اصلی فلسفه‌ی اگزیستانسیالیسم فاشیستی می‌دانست. آرنت همچنین شمیت، جوزف دمیستره، ادموند بٌرک و رومانو گوردینی به عنوان نمایندگان محافظه‌کاری افراطی گذشته و معاصر را جزو پیشقراولان به حساب می‌آورد و بارها با احترام از این محافظه‌کاران افراطی و ضدانقلاب اسم برده است. اتفاقا آرنت هم به اندازه‌ی شمیت اقتدارگرا و راست و التقاطی بود. هم از جدایی نژادی در آمریکا دفاع می‌کرد و هم انقلاب آمریکا را الگوی خود در برخورد به انقلابات می‌دانست. شمیت همچون پیروان راست جدیدش در دهه‌های اخیر از جمله آرمین مٌهلر و آلان دوبنوا از لیبرالیسم و نئولیبرالیسم متنفر است. مهلر می‌گوید در تمام زندگی‌اش آنتی‌کمونیست نبوده‌است و آلان دوبنوا هم می‌گوید سراسر عمرش به حزب کمونیست فرانسه رای داده‌است.
علاقه به چپ و مارکسیسم و جذاب دانستن اندیشه‌های مارکسیستی انسان را اتوماتیک به کمونیست تبدیل نمی‌کند. جناب شفیق که فاشیسم را در اوکراین می‌بیند، اما در مقابل یک اقتدارگرای راست افراطی برخاسته از یک جریان اولترا آنتی‌کمونیستی الیگارش روسی که یک نازی را مشاور خود کرده است و با فاشیست‌های اسلامی چچنی و شبکه‌های شبه‌نظامی فاشیستی روسی کار می‌کند، یعنی پوتین را نمی‌بیند و حتی بی‌شرمانه از این اقتدارگرای افراطی آنتی‌کمونیست همچون پوتین دفاع می‌کند، چگونه می‌تواند منتقد لیبرالیسم و فاشیسم باشد! جناب شفیق جایی که بحث به بررسی فاشیسم اسلامی که اتفاقا جمهوری اسلامی ایران نماینده‌ی بی قید و شرط فاشیسم اسلامی و پدر ناتنی داعش و جریانات اسلامی فاشیستی منطقه‌ی خاورمیانه، حداقل در محور موسوم به هلال شیعی است، می‌رسد، بحثی که من تا حدودی به تفصیل در کتابم با برهان‌های منطقی تشریح کرده ام، جایگاه بحث مارکسیستی و منطقی را رها کرده و به به موضع اخلاقی، احساسی و پرمتیو پناه برده و اعلام‌ می‌کند، که کسانی که جمهوری اسلامی را فاشیستی خطاب می‌کنند و از فاشیسم اسلامی صحبت می‌کنند، هدفشان تقویت لیبرالیسم و جنگ “لیبرالیسم در مقابل فاشیسم” است و از این ترهات من درآوردی.
اینجاست که آن بخش درست تحلیل‌های جناب شفیق به راحتی پودر می‌شود و به هوا می‌رود و دفاع غیرمستقیم از فاشیسم اسلامی و بناپارتیسم پوتینیستی تبدیل به پرنسیپ آنتی‌فاشیستی این مدافعین “تدارک””کمونیستی” می‌شود. البته وقعی کویرفرونت‌های نیمه‌فاشیستی چون شفیق که هم فاشیسم اسلامی را به عنوان “محور‌مقاومت” می‌بیند و هم “قلبش‌” برای “سوسیالیسم” می‌تپد به تحلیل مشخص از شرایط مشخص می‌رسند، به جای دفاع از تدارک انقلاب سوسیالیستی در عمل به نیروی تدارکچی حداقل در ساحت تئوریک سپاه قدس تبدیل می‌شوند و آن قسمت راست نیمکره‌ی مغزشان بر قسمت چپ آن نیمکره‌ی دیگر غالب می‌شود و با کله در لجنزار راست افراطی فاشیستی فرو می‌روند، همانطور که آن “چپ” لیبرال طرفدار “ارزش”‌های غربی با کله در فاضلاب فاشیسم صهیونیستی و لجنزار جریانات فاشیستی اروپایی و اوکراینی فرو می‌رود. کویرفرونت هرگز چپ نبوده، نیست و نخواهد بود. کویرفرونت یک جریان راست افراطی است که از لحاظ هستی‌شناختی و معرفت‌شناختی راست و فاشیست است، اما از لحاظ فرم و شکل و شمایل و اخلاقی ممکن است، خود را نماینده‌ی چپ و سوسیالیسم معرفی کند. بی دلیل نیست که ولفگانگ فریتز هاوگ در کتاب “نقد زیبایی شناسی کالایی” فاشیسم را “شبه سوسیالسیم”‌ی می خواند که به مردم وعده‌ی زیبایی شناسی مصرفی می‌دهد، وعده‌یی که هیچ انطباقی بین فرم و محتوای آن نیست. فاشیسم به اسم خوشبختی میاید و تبهکاری را به حقیقت زندگی انسان‌ تبدیل می‌کند.
لینک سخنرانی بهمن شفیق

http://tinyurl.com/3y5xseuy

ناسیونالیسم تحت سلطه و ناسیونالیسم سلطه گر یک افق و دو فرم

ناسیونالیسم تحت سلطه و ناسیونالیسم سلطه گر یک افق و دو فرم

حسن معارفی پور


خوانش ناسیونالیسم لیبرال و لیبرالیسم چپ که از لحاظ معرفت‌ و هستی‌شناختی راست و از لحاظ احساسی چپ به نظر می‌رسد، از قیام توده‌های کارگر به پاخاسته در ایران در جریان موسوم به “قیام ژینا»!

نقدی کوتاه بر گفتگوی رادیو زمانه با کامران متین در مورد جنبش ژینا و مساله‌ی ملل در ایران
طرف برای اینکه ناسیونالیسم و ملی‌گرایی بورژوایی و سیستم معرفت‌ و هستی‌شناختی بورژوا-ناسیونالیستی خود را پنهان کند، به تصور و رکنستروکسیون خودش از “مارکسیسم” (بخوانید مارکسیسم عامیانه)، حمله می‌کند و با اتکا به مفاهیمی چون “روند رشد ناموزون سرمایه‌داری” از تروتسکی و ابتذال مزخرف و التقاطی “انترسکشنالیتی” و “ژانوس مٌدرن” پناه می‌برد، تا محتوای به شدت عقب‌مانده و ناسیونالیستی “ناسیونالیسم تحت سلطه”ی خود، که به چیز جز حقارت فروخفته‌ی ناسیونالیستی برای رسیدن به یک “دولت-ملت” کاپیتالیستی در چارچوب رئال‌پولیتیک موجود و یا حتی رسیدن به خودمختاری و فدرالیسم در چارچوب نظم سرمایه‌داری با حاکمیت جمهوری اسلامی یا نوع سرمایه‌داری لیبرال و حتی فاشیستی سلطنتی نیست، را به عنوان بررسی “چپ” به خورد “مردم” و به ویژه مدافعان سیاست هویتی بفروشد. این افراد به اصطلاح آکادمیسین چپ، که توسط رسانه‌های چپ لیبرال، رسانه‌ی طرفدار سیاست‌های هویتی و پست‌مٌدرن به عنوان تحلیل‌گر و متفکر معرفی می‌شوند، یک کلمه از ضرورت مبارزه‌ی انقلابی و ضرورت تسلیح توده‌یی و کارگری در مقابل فاشیسم اسلامی و فاشیسم سلطنتی صحبت نمی‌کنند، هرگز هدفشان لغو مالکیت‌خصوصی بر ابزار تولید، شکل دادن به یک جامعه فارغ از بندگی و ستم طبقاتی، جنسیتی و ملیتی و مذهبی نبوده و نیست و به قول گرامشی این “مارکسولوژ”ها هرگز مثل مارکسیست‌ها مارکسیسم را زندگی نمی‌کنند، بلکه درون کتاب‌ها لول می‌خورند.
به تعبیر دیگری چپ بودن این افراد فقط یک مارک تجاری است، چون در هر صورت راست بودن در اروپا با فاشیست بودن تداعی می‌شود و فاشیسم نزد اکثریت مردم یک پدیده‌ی وقیح است. به همین خاطر تمام پست‌مدرن‌های نیچه‌گرا خود را چپ می‌خوانند و مارکسیست‌های انقلابی و ارتدکس در مفهومی که کارل کٌرش برای لابریولا به کار می‌برد را همین مدافعین چپ عامیانه و لیبرال چپ مارکسیسم ارتدکس را در کنار مارکسیسم عامیانه و جریان فاشیستی اسلامیستی محور مقاومت قرار می‌دهند، تا بتوانند جنس بنجٌل خود را به عنوان یک کالای اصل به صورت فرمال معرفی کنند و به مردم به قول هاوگ وعده‌ی زیبایی‌شناختی مصرفی بدهند.
مارکسیسم ارتدکس همانطور که لوکاچ می‌گوید، برای ما کیش و آیین نیست، بلکه یک روش است، روشی برای فهم بهتر جهان و تغیر این جهان متناسب با منافع کارگران و زحمتکشان.
پس مارکسیسم اصیل و ارتدکس برخلاف پست‌مدرنیست نیچه‌گرای چپ جریان چپ لیبرال و چپ استالیشمنت و سوسیال‌دمکرات‌هایی که به زور خود را به مارکسیسم می‌چسبانند، هرگز ماتریالیسم تاریخی یعنی فلسفه‌ی پراکسیس و روش دیالکتیکی را کنار نگذاشته است و نمی‌گذارد، تا تٌرهاتی به اسم انترسکشنالیتی را بپذیرد و به عنوان “دیالکتیکی” و “مارکسیستی” به مردم بفروشد.
در ضمن روش بررسی ماتریالیستی تاریخ که در کتاب “تکامل سرمایه‌داری در روسیه” از لنین، قبل از آن در کتاب “ایدئولوژی آلمانی” و بعدها در آثار مارکسیست‌های دیالکتیکی مثل لوکاچ و کتاب “اروپا و مردمان بدون تاریخ” اریک ولف تئوریزه شده است، به بهترین شکل ممکن روند رشد ناموزون سرمایه و مساله‌ی همزمانی و ناهمزمانی را تئوریزه کرده است. ماتریالیسم تاریخی به تعبیری تئوری بررسی روند همزمانی و ناهمزمانی است و هر کس این تئوری را کنار بگذراد، اصلا مارکسیست چه عرض کنم، چپ هم نیست.
لینک گفتگوی کامران متین
https://www.radiozamaneh.com/802137/

مختصر در مورد زبان مادری و ناسیونالیسم سلطه‌گر

شکل‌گیری در شکل ابتدایی خود نتیجه‌ی کار و فعالیت انسانی و سوخت‌وساز انسان با طبیعت و تلاش برای خلق ابزار برای کنترل بر طبیعت بود. انسان زبان را بر بنیادهای ماتریالیستی‌ترین به عنوان یک ابزار ماتریالیستی برای تفاوت گذاری در مورد مفاهیم پدیده‌ها خلق کرد. اگر بخواهم با مفاهیم هگلی صحبت کنم، واقعیت بیرونی یا وجود یا هستی، تا زمانی که ذات آن کشف نشده باشد، به خودی خود هیچ است و توضیح این هیچی هستی‌، هستی که چیزی جز نیستی نیست، تنها از طریق نفی یا نگاسیون هستی بلاواسطه، از طریق متد دیالکتیکی و منطقی و  در چارچوب مفاهیم قابل توضیح اند. مفاهیم تنها زمانی شکل می‌گیرند، که زبان وجود داشته باشد، خود زبان محصول برهم‌کنشی دوگانه‌ بین هستی اجتماعی و آگاهی است. بدون دیدن و فهم این برهم‌کنشی هر تلاشی برای توضیح جهان راه به جایی نمی‌برد.

در اینجا برای وارد شدن به عنوان مقاله قبل از هر چیز اعلام کنم که من یکی از سر سخت‌ترین مدافعین کمونیسم یعنی سوسیالیسم علمی، انترناسیونالیسم پرولتری و مارکسیسم هستم و برخلاف کویرفرونت‌های مدافع این یا آن جناح بورژوازی خود را لنینیستی پیگیر حق تمام انسان‌های تحت ستم می‌دانم و تمام مواضع و خطوط سیاسی من در سطح توانم در راستای تبلیغ اندیشه‌های انقلابی و رادیکال مارکسیستی و منطبق با فلسفه‌ی پراکسیس لنینی است. همچنین اعلام کنم که در طول دوره‌ی مبارزاتی خود از هنگامی که آگاهانه و نه از روی احساسات عقب مانده و غیره سیاست کمونیستی را انتخاب کرده، همواره با ناسیونالیسم به مثابه‌ی یک ایدئولوژی کثیف بورژوایی و ضد انسانی مخالفت کرده و در هیچ مکانی و هیچ زمانی از این یا آن سیاست ناسیونالیستی دفاع نکرده‌ام. ممکن است در یک شرایطی به خاطر حفظ جان یا بیهوده بودن وارد شدن به یک بداهه‌گویی و مباحث بیهوده و بی ارزش در مقابل ناسیونالیست‌های مختلف به جای موضع گیری، سکوت معنادار را پیشه کرده باشم، اما این به هیچ وجه به معنای تأیید سیاست های ناسیونالیستی آنان نبوده و نیست، بلکه بعضی مواقع این سکوت برای جلوگیری از پخش بوی برهم زدن کثافت است. جایی که لازم باشد، با تمام قدرت وارد شده‌ام و مواضع خود را بی‌پروا گفته‌ام.

بسترهای شکل‌گیری تاریخی مانیفست حزب کمونیست

اتحادیه‌ی عدالت یک اتحادیه‌ی آلمانی متشکل از مجموعه‌ای بورژوایی خَیر و سوسیالیست‌های خیالی در تبعید بود که پایگاه آن در لندن بود. این اتحادیه بعدها به اتحادیه‌ی کمونیست‌ها تغییر نام داده و به مرور به یک سازمان بین المللی تبدیل می‌شود. اتحادیه‌ی کمونیست‌ها نوشتن یک برنامه‌ی تئوریک با راهکارهای عملی و غیره را در نوامبر سال 1847 به مارکس و انگلس واگذارد می‌کند و مانیفست کمونیست به عنوان برنامه‌ی این سازمان توسط مارکس و انگلس نوشته شد. در نتیجه‌ی مباحث فراوان و تلاش‌های مارکس و انگلس مانیفست کمونیست تبدیل به برنامه‌ی اتحادیه‌ی کمونیست‌ها می‌شود. نسخه‌ی اصلی مانیفست کمونیست چند هفته قبل از انقلاب فوریه 1848 برای چاپ به لندن فرستاده شد و منتشر می‌شود یک ترجمه‌ی فرانسوی آن در همان سال در دوران اتفاقات انقلاب 1848 در پاریس منتشر می‌شود. ترجمه‌ی انگلیسی آن که در سال 1850 زیر نام “جمهوری‌خواهان سرخ” توسط هلن مکفارلن[1] در  منتشر شد . نخستین چاپ روسی آن در دهه‌ی شصت قرن نوزدهم با ترجمه‌ی باکونین منتشر می‌شود. بر نسخه‌ی روسی مارکس و انگلس مقدمه‌ای نوشته‌اند که پاراگراف آخرش برای از بنیاد کندن کل خزعبلاتی  که آنتی‌کمونیست‌ها به مارکس و انگلس نسبت می‌دهند کافی است. تئودر شانین[2] و دیگرانی همچون پری اندرسون[3] این پاراگراف آخر بر مقدمه‌ی مارکس و انگلس بر چاپ روسی مانیفست را در کنار مکاتبات مارکس با ورا زاسولیچ[4] و بحث‌های مارکس متأخر به عنوان مبنایی برای خوانش دیگری از مارکس قرار داده‌اند که زیر نام “مارکس و راه روسی” شناخته می‌شود.

در سال 1871 همانطور که انگس می‌گوید ترجمه‌ی مانیفست به چندین زبان زنده‌ی دنیا از جمله فرانسوی و روسی، دانمارکی و غیره منتشر و پخش می‌شود. ترجمه‌ی لهستانی آن در فاصله‌ی زمانی کوتاهی بعد از انتشار متن اصلی در سال 1848 منتشر می‌شود.

انگلس در مقدمه‌ای که سال 1872 بر انتشار مجدد متن آلمانی مانیفست نوشته است، اشاره می‌کند کهالان وقتی بعد از بیست و پنج سال دوباره برمی‌گردم و نگاه می‌کنم، می‌توانم بگویم که بخشی از جنبه‌های عملی و مطالباتی مانیفست دیگر برای شرایط حاضر به روز بودن خود را از دست داده‌اند و می‌توانند مجدداً نوشته شوند یا بهتر شوند، اما بنیادهای نظری و اصلی مانیفست حزب کمونیست هم اکنون حقانیت و درستی‌شان حفظ شده است. مطالبات عملی مانیفست متناسب با شرایط زمانی‌ای نوشته شده‌اند که در نتیجه‌ی تغییر مناسبات صنعتی و پیشرفت‌های پیاپی، شکست انقلاب 1848، سر کار آمدن دولت‌های بناپارتیستی، تغییر فرم سازمان‌دهی کارگری در اروپا و مهمتر از همه در نتیجه‌ی یادگیری از تجربه‌ی کمونیست پاریس، نمی‌توانند به شکل سابق باقی بمانند


[1] Helen Macfarlane (1818-1860)

[2] Teodor Shanin (1930-2020)

[3] Francis Rory Peregrine “Perry” Anderson (1938-)

[4] Vera Zasulich (1849-1919)