حسن معارفی‌پور

سیاسی، تحلیلی، تئوریک و انتقادی

حسن معارفی‌پور

رهایی زن در چهار منظر

بدون رهایی زنان رهایی دیگر ستمکشان ممکن نیست و بدون رهایی تمام ستمکشان رهایی زنان هم ممکن نیست
در اینجا قسمت‌هایی از کتابم زیر نام “جستارهایی در باره ی رهایی زن از زاویه‌ی دید مارکسیستی” را که با حمایت‌های بی‌دریغ رفیق ندیده و ناشر جوان توحید منصور در ایران امکان چاپ پیدا کرد، به مناسبت هشت مارس منتشر می‌کنم، تا هم سهمی به مناسبت این روز ادا کرده باشم و هم به کسانی که تاکنون به هر دلیلی این کتاب را تهیه نکرده‌اند توصیه کنم، که این کتاب را حتما بخوانند و نقد خود را با ما در میان بگذارند.
عکس را از صفحه‌ی رفیق ناشر توحید منصورفر گرفته‌ام.

بهمن شفیق از “نقد فاشیسم و لیبرالیسم” تا کویرفرونتیسم

حسن معارفی پور

بهمن شفیق با انتشار دو فایل صوتی (انتشار برای بار دوم) تحلیلی از فاشیسم ارائه می‌دهد، که بخش زیادی از این تحلیل، به ویژه جاهایی که درست اند و نه جاهایی که بر اساس شک و گمانه‌زنی یک بحث‌هایی را به دیگران بدون مدرک نسبت می‌دهد، را بسیاری از نویسندگان برجسته‌ی آنتی‌فاشیست سال‌ها و دهه‌ها قبل از او نوشته و منتشر کرده‌اند. از مهمترین این نظریه‌پردازان که بحث رابطه‌ی فاشیسم و لیبرالیسم را مطرح کرده‌است راینهارد کوئنل است که در کتاب “اشکال حاکمیت بورژوایی” به بررسی لیبرالیسم و فاشیسم به عنوان دو شیوه‌ی حاکمیت بورژوایی به صورت دقیق پرداخته است. در دهه‌ها و سال‌های اخیر نویسندگان مارکسیست دیگری از جمله دومنیکو لوسوردو از طریق پرداختن به آثار هانا آرنت و لیبرال‌ها و عقل‌ستیزانی چون نیچه تئوری فاشیسم را از همین زاویه‌ی لوکاچی با تفاوت‌هایی بررسی کرده‌است. یشای لاندا در سال‌های اخیر کتاب “شاگرد و استادش” (سنت لیبرالی و فاشیسم) تحقیق بسیار جالب توجهی را در قالب کتاب منتشر کرده‌است، که همین رابطه‌ی فاشیسم و لیبرالیسم را به خوبی نشان داده‌است. هانا آرنت تا اواسط دهه‌ی چهل لیبرالیسم و امپریالیسم را نمود واقعی توتالیتاریسم و جاده صاف‌کن فاشیسم خوانده بود. من شخصا در مقاله‌ی کویرفرونت که بخشی از یک کتاب نزدیک به یک هزار صفحه‌یی است از زوایای مختلف به بررسی فاشیسم پرداخته‌ام و اینجا نمی‌خواهم کارهای قبلی‌ام را تکرار کنم. من علاوه بر اینکه با سابقه‌ی سیاسی و نه شخصی بهمن شفیق مشکل جدی دارم، با دیدگاه‌های امروزی‌اش به عنوان یک “چپ” “محور‌مقاومتی” شرمگین هم مشکل جدی دارم، ولی مساله‌ی مطرح کردن کارل شمیت به عنوان نماینده‌ی نئولیبرالیسم در جمهوری وایمار واقعیتش بیشتر به جوک شبیه است. کارل شمیت در آثار مختلف خود به ویژه در اثر “درباره‌ی مفهوم امر سیاسی” به شدیدترین شکل ممکن به لیبرالیسم حمله‌ می‌کند و حتی به رتوریک مارکسیستی در نقد لیبرالیسم نزدیک می‌شود، تا جایی که اگر نتیجه‌گیری و سرنوشت سیاسی خود شمیت را مبنای تحلیل‌مان قرار ندهیم، می‌توانیم نقد شمیت را یک نقد مارکسیستی روشن و تمام عیار به لیبرالیسم و امپریالیسم بخوانیم. مشکل این است که کارل شمیت مثل بهمن شفیق به عنوان یک کویرفرونت به نتیجه‌گیری مارکسیستی از نقد لیبرالیسم نمی‌رسد، بلکه دقیقا به دنبال شکل دادن به دفاع از یک دولت مطلق در شکل بناپارتیستی و یا فاشیستی آن است. شمیت ممکن است همانند متفکرین نزدیک به خودش که جزو جریان مدافعین “انقلاب” محافظه‌کارانه به حساب می‌آمدند یعنی امثال اسوالد شپنگلر و ارنست یونگر از هیتلر و نازی‌های پرمتیو متنفر بوده باشد، اما اقتدارگرایی افراطی نازیسم و دشمنی نازیسم با لیبرالیسم حاکم در جمهوری لرزان وایمار (به قول لوکاچ لرزان در مقابل ارتجاع گذشته و وحشی در مقابل آینده و کمونیسم) باعث می‌شود، که شمیت جایگاه یک “روشنفکر” “ارگانیک” فاشیست را برای حزب نازی داشته باشد و خودش هم به حزب نازی بپوندد. پیوستن شمیت به حزب نازی هیچ ربطی به رابطه‌ی نئولیبرال‌های مکتب اتریش به فاشیسم اتریشی دلفوس ندارد. این تحلیل من درآوردی شفیق اینجا واقعا خنده‌دار است. همچنین دفاع بهمن شفیق از هانا آرنت به عنوان لیبرال باوجدان نشان از اوج نادانی و حماقت و بی‌دانشی این آدم در مورد هانا آرنت است. گلو مان فرزند توماس مان که یک کنسرواتیو تمام عیار بود، نقدهای بسیار جدی‌یی به هانا آرنت مطرح کرده است که به شدت جای دفاع دارند. گٌلو مان اولین کسی بود که تلاش آرنت برای نشان دادن یک قربانی از یک تبهکار و به ابتذال کشیدن نقد به فاشیسم از طریق پرمتیو خواندن فاشیست‌ها و ساده سازی یا به شکلی توجیه جنایت فاشیست‌ها از صوی هانا در کتاب آیشمن در اوشلیم پرداخت و آن را به جدی نقد کرد. توماس مان معقتد بود که کسانی که فاشیسم و اتحاد جماهیر شوروی را یکسان می‌پندارند فاشیست های شرمگین هستند. هانا آرنت تمام عمر خود را شاگرد هایدگر یکی از فیلسوفان اصلی فلسفه‌ی اگزیستانسیالیسم فاشیستی می‌دانست. آرنت همچنین شمیت، جوزف دمیستره، ادموند بٌرک و رومانو گوردینی به عنوان نمایندگان محافظه‌کاری افراطی گذشته و معاصر را جزو پیشقراولان به حساب می‌آورد و بارها با احترام از این محافظه‌کاران افراطی و ضدانقلاب اسم برده است. اتفاقا آرنت هم به اندازه‌ی شمیت اقتدارگرا و راست و التقاطی بود. هم از جدایی نژادی در آمریکا دفاع می‌کرد و هم انقلاب آمریکا را الگوی خود در برخورد به انقلابات می‌دانست. شمیت همچون پیروان راست جدیدش در دهه‌های اخیر از جمله آرمین مٌهلر و آلان دوبنوا از لیبرالیسم و نئولیبرالیسم متنفر است. مهلر می‌گوید در تمام زندگی‌اش آنتی‌کمونیست نبوده‌است و آلان دوبنوا هم می‌گوید سراسر عمرش به حزب کمونیست فرانسه رای داده‌است.
علاقه به چپ و مارکسیسم و جذاب دانستن اندیشه‌های مارکسیستی انسان را اتوماتیک به کمونیست تبدیل نمی‌کند. جناب شفیق که فاشیسم را در اوکراین می‌بیند، اما در مقابل یک اقتدارگرای راست افراطی برخاسته از یک جریان اولترا آنتی‌کمونیستی الیگارش روسی که یک نازی را مشاور خود کرده است و با فاشیست‌های اسلامی چچنی و شبکه‌های شبه‌نظامی فاشیستی روسی کار می‌کند، یعنی پوتین را نمی‌بیند و حتی بی‌شرمانه از این اقتدارگرای افراطی آنتی‌کمونیست همچون پوتین دفاع می‌کند، چگونه می‌تواند منتقد لیبرالیسم و فاشیسم باشد! جناب شفیق جایی که بحث به بررسی فاشیسم اسلامی که اتفاقا جمهوری اسلامی ایران نماینده‌ی بی قید و شرط فاشیسم اسلامی و پدر ناتنی داعش و جریانات اسلامی فاشیستی منطقه‌ی خاورمیانه، حداقل در محور موسوم به هلال شیعی است، می‌رسد، بحثی که من تا حدودی به تفصیل در کتابم با برهان‌های منطقی تشریح کرده ام، جایگاه بحث مارکسیستی و منطقی را رها کرده و به به موضع اخلاقی، احساسی و پرمتیو پناه برده و اعلام‌ می‌کند، که کسانی که جمهوری اسلامی را فاشیستی خطاب می‌کنند و از فاشیسم اسلامی صحبت می‌کنند، هدفشان تقویت لیبرالیسم و جنگ “لیبرالیسم در مقابل فاشیسم” است و از این ترهات من درآوردی.
اینجاست که آن بخش درست تحلیل‌های جناب شفیق به راحتی پودر می‌شود و به هوا می‌رود و دفاع غیرمستقیم از فاشیسم اسلامی و بناپارتیسم پوتینیستی تبدیل به پرنسیپ آنتی‌فاشیستی این مدافعین “تدارک””کمونیستی” می‌شود. البته وقعی کویرفرونت‌های نیمه‌فاشیستی چون شفیق که هم فاشیسم اسلامی را به عنوان “محور‌مقاومت” می‌بیند و هم “قلبش‌” برای “سوسیالیسم” می‌تپد به تحلیل مشخص از شرایط مشخص می‌رسند، به جای دفاع از تدارک انقلاب سوسیالیستی در عمل به نیروی تدارکچی حداقل در ساحت تئوریک سپاه قدس تبدیل می‌شوند و آن قسمت راست نیمکره‌ی مغزشان بر قسمت چپ آن نیمکره‌ی دیگر غالب می‌شود و با کله در لجنزار راست افراطی فاشیستی فرو می‌روند، همانطور که آن “چپ” لیبرال طرفدار “ارزش”‌های غربی با کله در فاضلاب فاشیسم صهیونیستی و لجنزار جریانات فاشیستی اروپایی و اوکراینی فرو می‌رود. کویرفرونت هرگز چپ نبوده، نیست و نخواهد بود. کویرفرونت یک جریان راست افراطی است که از لحاظ هستی‌شناختی و معرفت‌شناختی راست و فاشیست است، اما از لحاظ فرم و شکل و شمایل و اخلاقی ممکن است، خود را نماینده‌ی چپ و سوسیالیسم معرفی کند. بی دلیل نیست که ولفگانگ فریتز هاوگ در کتاب “نقد زیبایی شناسی کالایی” فاشیسم را “شبه سوسیالسیم”‌ی می خواند که به مردم وعده‌ی زیبایی شناسی مصرفی می‌دهد، وعده‌یی که هیچ انطباقی بین فرم و محتوای آن نیست. فاشیسم به اسم خوشبختی میاید و تبهکاری را به حقیقت زندگی انسان‌ تبدیل می‌کند.
لینک سخنرانی بهمن شفیق

http://tinyurl.com/3y5xseuy

فمینیسم عامیانه و مبتذل، بازتولید کننده‌ی ایدئولوژی زن ستیزی و سکسیسم ساختاری

بازخوانی یک قیام از دید مارکسیستی

قیام توده های کارگر و زحمت کش ایران موسوم به «انقلاب ژینا»، نقطعه عطفی تاریخی از مبارزه و مقاومت توده‌های به ستوه آمده در تاریخ مدرن ایران است که ریشه عمیق در بحران اقتصادی سرمایه داری در این کشورو ناتوانی بورژازی وطنی در پاسخ به مطالبات توده‌هاست


در فایل زیر مقاله کامل را بخوانید

زیبایی شناسی قیام پساآبان


حسن معارفی پور


مقدمه
آبان 98 یکی از نقاط عطف حیاتی در تاریخ ایران است. قیام آبان 98 در تاریخ ایران مدرن بی‌نمونه است. در مقاله‌ای که در پیشرو است به زیبایی شناسی قیام آبان ماه و جایگاه نیروهای متفاوت در این قیام، نقش اپوزیسیون و آلترناتیو های مختلف پرداخته می‌شود. هدف این است که این مباحث را از نو باز تعریف شود. آنچه اهمیت دارد طرح این مساله است که قیام آبان 98 بر بستر یک خیزش و قیام دیگری شکل گرفت. قیامی که در دی ماه سال 1396 خط بطلان بر آلترناتیوهای بورژوایی همچون “اصلاح طلبی دوم خردادی”، “جنبش سبز” و “نرمش قهرمانانه” ی بنفش کشیده بود. قیام آبان 98 اما از این منظر اهمیت دارد که در ابعاد وسیع تری با “ملیتانسی” و “رادیکالیسم” بیشتر و با تعمق بیشتر شعارها و مطالبات کارگران و زحمتکشان و حاشیه نشینان به پیش رفت. قیام آبان اگرچه با خونریزی و کشتار وسیعی خاموش شد، اما زمینه ساز تعمق بیشتر کارگران و زحمتکشان شهری در مبارزات شان شد. اعتراضات و اعتصابات پیاپی کارگری و معلمان، زنان و بازنشستگان در بین سال های 1396تا 1398 به خوبی نشان می دهد که طبقه ی کارگر سیاست “یک گام به پیش, دو گام به پس” را به عنوانی تاکتیکی منطقی و انقلابی برای بازخورد از جایگاه خود و مبارزاتش به کار گرفته بود و تا حدود زیادی این تاکتیک هم جواب داده است.

در بین سال 1396 الی 1398 یعنی در دو سال ما شاهد تحولات سیاسی متفاوتی از قبیل تشدید مبارزات طبقاتی کارگران از یک سو و افزایش نبرد طبقات بورژوا علیه کارگران از سوی دیگر بودیم. بروژواری اسلامی_ ایرانی از طریق تحمیل تورم به کارگران که با بالا رفتن قیمت مسکن و مواد خوراکی خود را در زندگی توده ها نشان میدهد و همچنین کالائی تر کردن حوزه های مختلف زندگی افراد نبرد خود را پیش میربدند. از طرف دیگر “پرولتریا” با رادیکالیزه کردن و تعمیق مبارزات کارگری، جنگ ایدئولوژیک با مدافعین سرمایه‌داری و “آریستوکراسی” کارگری سعی در انحلال و افشای ساختار های کارگر پرو رژیم و همچنین به پیش بردن خط اصیل کمونیستی در جامعه و در بین کارگران داشت.
جامعه ی ایران در طول یک سال گذشته دچار تغییر و تحولات جدی‌ای شده است. توازن قوا به نفع کارگران و زحمتکشان تغییر کرده است. آبان 1398 هرگز با دی 1396 قابل مقایسه نیست. از یک طرف حاکمیت سیاسی و بورژوازی ایران از لحاظ سیاسی و اقتصادی به بن بست رسیده است و هیچ تمایلی به حل معضلات و مشکلات اقتصادی مردم ندارد. از طرف دیگر از وضعیت بحران اقتصادی و تحریم‌ها به نفع فربه تر شدن و انباشت بیشتر سرمایه در جهت گسترش تروریسم منطقه‌ای بهره میگیرد. قربانیان اصلی تحریم‌های اقتصادی؛ ضعیف ترین لایه های طبقه‌ای کارگر بودند و به مرور زمان این تحریم ها به طور کلی به پرولتاریزه شدن جامعه و فقر و بدبختی کمرشکن اکثریت قریب به اتفاق مردم چیزی در حدود نود درصد جمعیت کشور و پرولتاریزه شدن خرده بورژوازی و نابودی اکثریت قریب به اتفاق طبقات میانی، موسوم به “خرده‌بورژوازی” شد. از خرده‌بورژوازی در ایران چیزی جز پز دادن و تعریف و تمجید از گذشته باقی نمانده است، همانطور که بحران‌های پیشاکرونا و کرونا در اروپا و همچنین بحران سال 2008 خرده‌بورژوازی آلمانی را یاد دوران خوش “مارک” و قبل از تشکیل اتحادیه‌ُ اروپا می‌اندازد، خرده بورژوازی ایرانی هم در حال حاضر به امید بازگشت به دوران بنزین دو تومانی دارد با خاطرات گذشته به ارگاسم روحی می رسد.

زیبایی شناسی مارکسیستی

زیبایی شناسی در اینجا ابزاری برای قضاوت در مورد زشتی و زیبایی، خوبی و بدی، اپورتونیسم و مارکسیسم و نشان دادن ماهیت جوهری پدیده ها از طریق فراتر رفتن از فرم آنان است. خوانش زیبایی شناختی ایی که در چارچوب خوانشی که مارکسیسم عامیانه از زیبایی شناسی یا تقسیم بندی زیبایی شناسی به “ماتریالیستی” یا “ایدئالیستی” نمی گنجد. زیبایی شناسی مارکسیستی که در واقع بر خلاف زیبایی شناسی ماتریالیستی عامیانه تقابل مکانیکی فرم و جوهر، تقدم روح و ماده و جنبه های ابژکتیو یا سوبژکتیو پدیده ها به تنهایی بررسی نمی کند، بلکه تلاش می کند از طریق بررسی رابطه ی جز و کل، عام و خاص امور ویژه را به عنوان یک ویژگی منحصر به فرد زیبایی شناختی شناسایی کند تا آن را برای کسانی که قابل روئیت نیست، قابل روئیت کند. بنابراین برداشت “کانتی” از زیبایی شناسی به مثابه ی یک دادگاه قضایی یا قوه ی صدور حکم برای شناخت پدیده ها به شدت ضروری است. در زیبایی شناسی مارکسیستی می توان رگه های زیبایی شناسی ایده آلیستی کانت را در “نقد قوه ی حکم” پیدا کرد. به‌طور مثال در زیبایی شناسی ماتریالیستی “چرنیشفسکی” و زیبایی شناسی “هگل” و همچنین “جٌرج لوکاچ” در کتاب “ویژه گی های منحصر به فرد امر زیبایی شناختی” و هم رگه های اندیشه‌ای یک مارکسیست انقلابی مدافع خط لوگزمبورگ و کٌرش به اسم “پیتر وایس” در کتاب “زیبایی شناسی قیام” و هم تاثیر اثر کم نظیر نویسنده‌ی برجسته‌ی مارکسیست “ولفگانگ فریتز هاوگ” به اسم “نقد زیبایی شناسی کالایی” را میتوان موارد برگرفته از نقد قوه حکم کانت دانست.
در این راستا لازم به ذکر است که برخلاف مارکسیسم مبتذل و عامیانه که از طریق شکل دادن به یک الگوی بی ربط به مارکس و مارکسیسم در مورد “تقدم و تاخر” ، “روح یا ماده” یا الگوی “ایدئالیسم، ماتریالیسم”،”زیربنا و روبنا” “فرم و جوهر”، “وجود و ماهیت” هرگز به پیشی گرفتن یکی بر دیگری صحت ندارد. باید اذعان نمود عناصر سوبژکتیو و ابژکتیو در یک رابطه ی دیالکتیکی با یکدیگر هستند و ما در مارکسیسم و آنچه به اسم “روش ماتریالیسم تاریخی مارکس” می‌شناسیم، با یک پروسه ی “همزمانی” که برای اولین بار توسط “کٌرش” طرح می‌شود طرف هستیم. همان چیزی که مارکس و انگلس در کتاب “ایدئولوژی آلمانی” طرح کرده اند: “آگاهی چیزی نیست جز هستی آگاه”.
در چنین وضعیتی مارکس و انگلس تمام مباحثی که مدافعین ماتریالیسم عامیانه فرانسوی مثل “هولباخ” و “لامتری” و “هلوتیوس” و دیگران در مورد “تقدم و تاخر” ، ” فرم و محتوا”، “ماده و ذهن” و غیره طرح کرده بودند، بحث هایی که توسط “لانگه” در آلمان به شکل دیگری ادامه پیدا کرد و مبنایی برای کج فهمی در میان مارکسیسم” داروینستی، ارتجاع کانتیانیستی” و مکانیکی شد و بعدها همین ابتذال ارتجاعی و “ضد دیالکتیکی” که به نوعی “ماتریالیسم مکانیکی” است ؛ به اسم “ماتریالیسم دیالکتیک” مفهومی که نزد مارکس وانگلس هرگز وجود نداشت و برای اولین بار “دوست جوزف دیتزگن” به کار میرود و توسط “پلخانف” تکرار می شود و در میان “مارکسیست‌های عامیانه” رواج پیدا می کند و همین خوانش از مارکسیسم که به شدت عامیانه و بی ربط به “ماتریالیسم تاریخی” و “روش دیالکتیکی” است در کنار “رئالیسم سوسیالیستی” به مبتذل ترین شکل ممکن از طریق “استالین” و استالینیسم گسترش داده می شود.

به بیانی دیگر: دیالکتیک چیزی جز روشی برای رابطه ی عام و خاص، جز و کل در یک تولالیتی (کل) نیست. می‌توان گفت دیالکتیک: متدی است که حقیقت را یک کل می داند و از طریق بررسی کل، تلاش می کند با بکارگیری یک قاعده ی سوبستانسیالیستی (جوهرگرایانه) پشت پرده‌ی اشکال پدیداری را کشف کند و ماهیت جنبش های اجتماعی، احزاب و جریانات سیاسی، شیوه های تولیدی، ایدئولوژی های مختلف را برخلاف اَشکال پدیداری شان نشان دهد و مردم را یک گام به حقیقت نزدیکتر کند. روش دیالکتیکی یا دیالکتیک جوهرگرایانه (ذات گرا) را هگل با کتاب “منطق” خود بنیان گذاری کرد. روشی که در سراسر کتاب‌های “کاپیتال” و “گروندریسه” از مارکس به بهترین شکل ممکن برای نشان دادن ماهیت سرمایه داری به کار گرفته شد. خلاصه منطق هگل این است که: “هستی به خودی خود هیچ چیزی جز نیستی نیست” وقتی ما به ذات هستی پی نبرده باشیم ؛ برای پی بردن به ذات هستی لازم است مفاهیمی داشته باشیم که بتوانیم از طریق این مفاهیم ذات هستی را آشکار کنیم. هگل در نهایت می گوید: “هستی باید خودش را در قالب فرم به نمایش بگذارد”.

بررسی تغییر و تحولات سیاسی پساآبان با زیبایی شناسی مارکسیستی

فارغ از اینکه کشته شدن بیش از 1500 نفر انسانِ انقلابی، کارگر و زحمتکش شهری همچون استخوان لایه زخم انقلابیون واقعی را همچنان می‌آزارد. لازم است که اشاره شود در تفکر آریستوکراتِ کارگرستیز که متاثر از ایدئولوژی بورژوازی است این انسان ها چیزی جز یک سری اعداد ارقام نیستند. بعد از کشت و کشتار وسیع آبان ماه، ما شاهد فاجعه ی هواپیمای اوکراینی با شلیک سپاه پاسداران هستیم. کسانی که در مقابل کشته شدن بیش از 1500 نفر انسان کارگر و زحمتکش حاشیه نشین سکوت کرده بودند، به یک باره مدافع حقوق بشر و دادخواه شدند. قضیه بر سر چیست؟ آیا مساله دادخواهی شخصی است؟ آیا خون کارگران حاشیه نشینی که با گران شدن یک روزه سیصد درصدی بنزین هر گونه چشم اندازی برای رفت و آمد به سر کار را از دست دادند در نتیجه در سطح وسیعی به شکل خودجوش به میدان آمده‌اند، از خون کسانی که در هواپیمای اوکراینی کشته شدند کمرنگ تر بود؟

مساله بر سر ایدئولوژی بورژوایی است که تفکرات ضدبشری “آریستوکراسی” باستانی را همچنان در خود دارد و کارگران را به عنوان انسانِ سوبژکتیو به رسمیت نمی‌شناسد. حال میخواهد تعداد کشته شدگان هزارپانصد یا صد هزار نفر باشد. برای حامیان اندیشه بورژوازی کارگران تنها اعدادی هستند که به اعداد دیگر مانند سود یا هزینه تولید… شباهت دارند. از آبانماه 1398 تا شهریورماه1401 اگرچه سه سال می‌گذرد، طبقه کارگر ایران که از عدم سازمان یافتگی در سال 1398 رنج میبرد و این عدم سازمان یابی در زحمتکشان باعث قتل عام 1500 نفری آنان در آبان 1398 شد بصورت خودانگیخته در ایران پساآبان شروع به رادیکال شدن و سازمان یابی غیر حزبی در طول این سه سال شد.
در عین حال همانطور که بالاتر هم به صورت خلاصه اشاره شد، جریانات اخلال گر، پلیسی، آلترناتیوهای حکومتی همچون بسیجی ها، عدالت خواهان فاشیست، اراذل و اوباش سپاهی و لمپن‌های وابسته به خانه ی کارگر و شورای اسلامی کار، بخش‌ها و لایه‌هایی از آریستوکراسی کارگری و در کل مدافعین سرمایه داری فاشیستی ایران، افرادی مثل “رضارخشان” ها تلاش کرده اند با تمام قدرت در کنار فاشیست‌ها به‌ایستند و علیه کارگران دست به افشاگری و کثافت کاری بزنند. همان کاری که اراذل و اوباش وابسته به محفل “مهدی کوهستانی” برای “سولیداریتی سنتر” انجام می داد را رضا رخشان ها و دیگر اوباش سپاهی “محور مقاومتی” برای فاشیست های اسلامی انجام می دهند. هر جا یک گروه و تشکیلاتی بخواهد به خود سر و سامانی بدهد، رژیم ده ها اخلال‌گر فاشیست و مزدور را سازمان می دهند که جلو آن را بگیرد. امر اخلال‌گری و انحلال‌طلبی، فرصت‌سوزی و کثافت‌کاری به اوباش درون تشکلات کارگری مانند هفت تپه محدود نمی شد و در جنبش معلمان هم اتفاقات مشابه می‌افتاد.

یک سری انگل‌ مخرب؛ مانند سلبریتی‌های خود روشنفکر پندار چکمه لیس اصلاح طلبان حکومتی و مجموعه‌ای از سوسیال دمکرات های خائنِ طرفدار “کنش ارتباطی متقابل” یا مدافعین “مبارزات صنفی”در کل مجموعه‌ی “چپ” فرانکفورتی همچنین عاشقان “نقد فرهنگی” و “مکتب انتقادی” که در کل بمثابه یک پوزیسیون به ظاهر اپوزیسیون با فرم اصلاح طلبی‌ای که به یک جنازه ی متعفن تبدیل شده بود. توسط انسان هایی انقلابی‌ که به شکل رادیکال در دی ماه و آبان ماه به میدان آمده بودند به یک‌باره به زباله‌دان تاریخ فرستاده شدند.
همین دی ماه و آبان ماه بود که اصلاح طلبان چکمه لیس فاشیسم را ناچار کرد یک بار برای همیشه از اصلاح طلب دو آتشه به یک‌باره به “برانداز” تبدیل شوند. چون مطالبه‌ی کارگران حاشیه نشین و فقیرترین بخش پرولتاریا نه اصلاح فاشیسم اسلامی بلکه پایان دادن به آن بود. که تبلور این خواسته در شعار همگانی “اصلاح طلب اصول گرا ،دیگر تمومه ماجرا” به منحصه ظهور گذاشته شد. این مطالبه‌ی انقلابی که از اعماق جامعه‌ی در حال جوش و خروش و از دل مبارزات طبقاتی بر می‌خواست، چنان رعشه‌ی به جان اصلاح‌طلبان حکومت وارد کرد که همگانشان را به براندازان دروغین نظام تبدیل کرد.
در شرایطی که “سوسیال دمکراسی” ضد انقلابی و “طرفدار دوم خرداد” و “جنبش سبز” و “جیغ بنفش” همراه با فاشیسم که برای کشته شدگان فاجعه ی شلیک به هواپیمای مسافربری اکراین اشک می‌ریخت و شمع روشن می‌کرد ولی کوچکترین سمپاتی‌ای به حاشیه نشینان کشته شده در آبان 98 که تقریبا ده برابر کشته شدگان هواپیمای اوکراینی بود، نشان نمی‌داد، باید به “دفاعیات” اش از “حقوق‌بشر” و اشک تمساح ریختن‌اش برای “انسان” شک کرد. یکی از عللی که برای بی‌تفاوتی خرده‌بورژوازی اصلاح‌طلب و سبزهای قدیمی و مشاورین فاشیسم حکوتی یعنی سوسیال‌دمکرات‌های میهنی نسبت به پرولتاریای حاشیه نشینی که در آبان به میدان آمد و خونشان جاری شد ‌می‌توان شمرد، عدم همذات پنداری با این طبقه است. طبقه‌ای که بدون حضور او هیچ انقلابی و هیچ تغیری به سرانجام نخواهد رسید. خرده‌بورژوازی که با بحران کرونا تقریبا خود به شدت پرولتاریزه شده است و از او چیزی جز پز خرده‌بورژوا بودن و لایف استایل خرده‌بورژوایی باقی نمانده است، و با کسانی که در هواپیما بودند همذات پنداری می کند اما با محذوفین و ستمکشان هیچ قرابتی را احساس نمیکند.
اگر تاریخ مبارزات کارگری و کمونیستی را بررسی کنیم و تاریخ‌ نویسی بورژوایی را با تاریخ نویسی ماتریالیستی مقایسه کنیم، خواهیم دید که؛ هزاران کارگری که در قیام های انقلابی و کارگری با خونشان مسیر رهایی بشر را همواره کرده اند. اما تقریبا به طور کامل گمنام باقی مانده اند و کسی نه اسمی و نه سنگی قبری از آنان نمی شناسد. ولی یک “انلکچوال” دو قَران‌یِ مدافع فاشیسم می تواند قرن ها در ذهن توده ها حکاکی شود و به “قهرمان ملی” و تاریخی تبدیل شود. آن‌کس که خون کارگران، خون کمونیست ها و انسان ها انقلابی برایش کمترین اهمیتی ندارد و در مقابل قتل عام های وسیع این کارگران و کمونیست‌ها خفه خون می گیرد و کوچکترین سمپاتی‌ای نشان نمی دهد، ولی با کشته شدن انسان‌هایی که در ایدئولوژی “شئی واره‌گی” او ،به خاطر کار و تحصیل قربانیان در خارج کشور، او را تبدیل به “فعال” بیست و چهار ساعته‌ی “دادخواهی” و “حقوق‌بشر” می‌کند. این “آپارتاید” در اندوهگین شدن و دست به واکنش زدن نشان از دودوزه بازی و رذالت اینگونه افراد دارد.
کمونیست ها بر اساس متدولوژی مارکسیستی به مفهوم کلی و عام به اسم “انسان” “خلق” “ملت” بدون پرداختن به جایگاه طبقاتی و منافع طبقاتی افراد پایبند نیستند و به همین خاطر هم کوچکترین “ارزشی” برای “حقوق‌بشر” بورژوایی قائل نیستند. معتقدند که انسان عام و بشر عام یک فانتزی ایدئولوژیی بورژوایی است، همانطور که “ملت” و “منافع ملی” افسانه و اسطوره‌هایی بیش نیستند، که حاکمان برای سرکوب طبقات کارگر و تحمیل “آگاهی وارونه” به کارگران از آن بهره می گیرند. کمونیست‌ها صدای پرولتاریا و خواهان رهایی انسان از طریق رهایی پرولتاریا و تمامی انسان های حاشیه نشین هستند. که در جهان وارونه‌ی بورژوایی و مناسبات کالایی ؛که “حق” انسان هم کالایی شده است، کسی نمی‌خواست، و نمی‌خواهد صدای آنان باشد و برای آنان “دادخواهی” کند.
اگر انگل هایی که خود را جزو طبقه متوسط به حساب می‌آورند، احساس مشترک طبقاتی و همذات پنداری با “متخصیصن” “تحصیل کرده” ی داخل هواپیمای اوکراین داشتند و دارند ولی اصلا نمی توانند درک کنند که کودک کار گرسنگی می کشد، دلایل فقر و بدبختی را نمی‌خواهند بفهمند. آنان نمی‌دانند و نمی خواهند بدانند چرا میلیون ها نفر در ایران امکان و توانایی پرداخت اجاره هایشان را ندارند، این افراد عضو خرده‌بورژوازی افسانه‌ای هستند و نمی توانند درک کنند که وقتی بعد از یک روز انتظار کشیدن در میدان شهرها به عنوان کارگر ، کسی پیدا نمی‌شود کارگر را به بردگی بگیرد و به او مزدی پرداخت کند و کارگر ناچار دست خالی به منزل بر می گردد و جلو فرزندان خجالت می کشد که دوباره مزدی دستگیرش نشده است. اگر کسی نمی تواند درک کند که تحریم های اقتصادی چه بلایی بر سر طبقه‌ی کارگر آورده است، اگر کسی نمی توانند درک کند که زندگی تحت سلطه‌ی فاشیسمی که درنده خوترین سیاست های نئولیبرالی را اجرا می کند یعنی چه. اگر کسی نمی تواند درک کند که ما در ایران با بیش از هفتاد میلیون نفر انسان زیر خط فقر آنهم بر اساس خط فقری که دولت فاشیستی حاکم تعیین کرده است،داریم. یا این مسائل مشغله‌اش نیست و از تحریم بیشتر علیه مردم ایران دفاع می‌کند. اگر کسی نمی تواند درک کند که زن ستیزی یک امر طبقاتی است و طبقات فوقانی جامعه سبک زندگی کاملا بورژوایی و آریستوکراتیک دارند. اگر کسی نمی تواند درک کند که فرد به عنوان یک شهروند درجه دو در حاکمیت فاشیسم تا چه اندازه مورد تحقیر و حقارت و بی حرمتی قرار می‌گیرد. اگر کسی هیچ سمپاتی‌ای به کارگران مهاجر افغانستانی نشان نمی‌دهد، ولی با کشته شدن انسان هایی که یک دهم کشته شدگان آبان ماه 98 بودند، تمام آمال و آرزوهای خود برای تحصیل در غرب و “مدرن” شدن و “مدرن” زندگی کردن را از دست داده می‌بیند. او نمی‌تواند در صف انقلابِ پرولتاریا باشد. او نمی تواند هرگز خاستگاه طبقات کارگری و دیدگاه رهاییِ انقلابی او را نمایندگی کند. او شارلاتانی است که می تواند تبدیل به یک سلبریتی شود که با پول و امکانات راحت او را به کار گرفت و ضدبشری ترین سیاست ها را از طریق او و امثال او به پیش برد.
انقلاب 1919 آلمان و دوران پساانقلابی‌ای که در نهایت به شکست کشیده شد. هزاران کارگر توسط “راست افراطی”، “کلاه خود پوشان”، “ارتش آزاد” و فاشیست های اولیه‌ای که اغلب بعدها جنایتکاران و مسئولین نازی در کوره های آدم سوزی و اردوگاه های مرگ و بردگی هیتلری بودند، قتل عام شدند و کمتر کسی آمار دقیقی از میزان کشته شدگان دارد. زیرا این انسانها کارگرانی بودند که کمتر “روشنفکر بورژوایی”، کمتر “روزنامه‌نگاری”، کمتر “سازمانی/حزبی” به آنان احساس تعلق داشت. هزاران کمونیست توسط بوروژازی تاکنون قتل عام شده‌اند، بدون اینکه نام و اثری از آنان در تاریخ نگاری رسمی ثبت شده باشد. اگر هم از آنان بحثی باشد، صرفا به عنوان یک سری عدد تخمینی از آنان اسم برده می شود. مثلا گفته می شود که در قیامی که ارتش سرخ منطقه‌ی “روهر در نوردراین وستفالن” پس از حوادث مربوط به انقلاب 1919 آلمان و انقلابی شدن مناطق مختلف آلمان اتفاق افتاد، بالای هزار سرباز ارتش سرخ کشته شده اند. مورخین کمونیست اسامی بالای 1200 سرباز کمونیست و “آنارشیست انقلابی” را ثبت کرده‌اند ولی تخمین ها بر آمار بیشتری است، ولی از نقطه نظر ایدئولوژی طبقه ی حاکم این ها صرفا یک سری عدد هستند، چند صد تا کمتر یا بیشتر کوچکترین اهمیتی ندارد.
“طبقه‌ی متوسط” یا بهتر است بگویم اقشار مرفه‌تر مزدبگیران و کارمندان دولتی در ایران در سطح وسیع در تناقضات اندیشه‌ی بورژوایی غرق است. این طبقه بازتولید کننده‌ی ایدئولوژی بردگی بورژوایی است. این طبقه که ایدئولوژی بورژوای را به مثابه‌ یک انتزاع پیکریافته در ذهن خود قبول کرده است، به صورت مداوم در حال بازتولید مناسبات بوژوایی از طریق پراکسیس بورژوایی است. بزرگترین اکت سیاسی این ها “نخوردن چربی” و “خواندن روزنامه ی شرق” است. این‌ها سال‌های سال به رژیمی که ده ها هزار زندانی سیاسی چپ و کمونیست و اسلام گرایان مجاهد را بدون محاکمه اعدام و تیرباران کرد، رای داده‌اند. امروز هم به صورت ایدئولوژیک از این رژیم فاشیستی دفاع می کنند. الان که افق سرنگونی انقلابی جمهوری اسلامی و نابودی فاشیسم اسلامی با شکل گیری قیام انقلابی توده ها به یک امر واقع در جامعه تبدیل شده است، این لایه های انگل وابسته به اصلاح‌طلبان و در بسیاری از موارد با فاشیسم سلطنتی همسویی پیدا کرده‌اند و یا جذب گفتمان لیبرال‌دمکراسی‌غرب می‌شوند. یعنی سیاست های اقتصادی و امپریالیستی که اوباش حکومتی در سپاه پاسداران به عنوان بزرگترین انحصار اقتصادی و یک نوع امپریالیسم منطقه‌ای به مراتب افراطی‌تر از هر الگوی نئولیبرالیستی در جهان به پیش برده و می برند.
فاشیست های حکومتی و قاتلان کارگران بی پناه در دی ماه 96 و آبان ماه 98 و انقلاب جاری ایران، همان کسانی که به صورت مستقیم به کارگران و زحمتکشان انقلابی در ایران شلیک کرده و می کنند باید بدانند که این دوزخیان این سرزمین بردگی دیر یا زود در سطح توده‌ای مسلح می شوند. آن زمان، زمین برای فاشیست ها چنان تنگ خواهد شد که یکی پس از دیگری خواهند گریخت. قبل از آنکه توسط انقلابیون در دادگاه های انقلابی محاکمه شوند. تمام کارگرانی که در طول تاریخ حیات ننگین فاشیسم اسلامی جان عزیزشان را برای رهایی جمعی انسان تقدیم کرده‌اند، به ویژه کسانی که در دی ماه و آبان ماه با شعارهای انقلابی “اصلاح طلب، اصول گرا، دیگر تمامه ماجرا” به میدان آمدند و یک بار برای همیشه تمام قداست ایدئولوژی بورژوایی فاشیست اسلامی در ایران را درهم شکستند و هرگونه توهم به اصلاح‌طلبی و اصلاح نظام به جای در هم کوبیدن آن را به گور سپردند و اصلاح‌طلبان را به برانداز هرچند با حفظ همان گرایشات ضد انقلابی و ارتجاعی گذشته تبدیل کردند.
“زیبایی شناسی مارکسیستی” به عنوان یک دستگاه قضاوت “اپورتونیسم” و “مارکسیسم”، دستگاه بررسی فلسفه ی هنر، سیستم تئوریک جدا کردن مارکسیسم از اپورتونیسم و فرصت طلبی است. دستگاه فکری تشخیص سلبریتی از روشنفکر ارگانیک و انقلابی حرفه‌ای می‌باشد. ابزار شناخت مواضع مشعشع خرده بورژوایی از مواضع و دیدگاه های انقلابی و پرولتری محسوب می‌شود. ابزاری برای قضاوت تاریخ ؛که ماهیت واقعی جنبش‌ها، جریانات، مواضع سیاسی افراد را از طریق بررسی رابطه ی کل و جز، عام و خاص و پیدا کردن امور خاص در عامیت، بشناساند و جایگاه احزاب و نیروهای سیاسی، جایگاه افراد در مبارزه ی طبقاتی را تشخیص دهد و خائنین به طبقه ی کارگر و کمونیسم را به جامعه بشناساند.

انقلابی حرفه یی، “انتلکتول ارگانیگ یا سلبریتی و اینفلونسر؟

حسن معارفی پور

مفهوم “انقلابی حرفه یی” برای اولین بار به عنوان ایده ی لنین در “چه باید کرد؟” مطرح می شود. انقلابی حرفه یی برخلاف پارلمانتاریست های سوسیال دمکرات عضو سوسیال دمکرات آلمان و احزاب مشابه، که بیشتر در چارچوب کانسپت ماکس وبر در مورد “سیاست به مثابه ی حرفه” می گنجید، به کسی گفته می شود، که انقلابی گری و فعالیت انقلابی در راستای پیشبرد یک انقلاب به حرفه و شغل اصلی او تبدیل شده است، بدون اینکه از دولت یا پارلمان دستمزد بگیرد، بدون اینکه خود را به موسسات خصوصی بفروشد، منبع زندگی انقلابی حرفه ی حمایت و همبستگی رفیقانه و بدون سلسله مراتبی منتج از سیستماتیزه کردن همبستگی طبقاتی و مادی در حزب و تشکیلات است. کسانی که وارد حوزه ی انقلابی گری حرفه یی می شوند، قاعدتا باید توسط حزب سیاسی ایی که به آن تعلق دارند، ساپورت مالی و معنوی شوند تا امکان ادامه ی فعالیت مداوم و مسمتر را داشته باشند. انقلابیون حرفه یی در گسترش آگاهی سوسیالیستی، آگاهی طبقاتی، سازماندهی کارگری، آژیتاسیون و تهیج در دوره های انقلابی سهیم اند و در دوره های که چشم انداز انقلابی حاکم نیست باید تمام تلاششان را برای انقلابی کردن جامعه به پیش ببرند.انقلابی حرفه یی کارمند استخدامی حزب کمونیستی نیست، بلکه حزب کمونیستی برای پیشبرد امر رهایی جمعی کارگران لازم است بر اساس یک تقسیم کار خلاقانه زندگی بخشی از اعضایش که به عنوان مبارزان حرفه یی و اگاه کار می کنند، را حمایت کند، تا این مبلغین سیاست های حزبی و طبقاتی بتوانند بدون مشغله ی مالی، بروکراتیک و غم نان به کار و فعالیت سیاسی در راستای اهداف حزب و تشکیلات ادامه دهند. شکل گیری آریستوکراسی کارگری و استخدامی کردن فعالین کارگری وابسته به اتحادیه ی کارگری برای پیشبرد امر آشتی طبقاتی و سیاست های ضدکارگری موسوم به سه جانبه گرایی اما در واقع یک جانبه گرایی به نفع سرمایه داری و دولت مدافع آن نتیجه ی یک انقلاب پاسیو از بالا و یک ضدانقلاب تعرضی طبقه ی بورژوازی و مبارزه ی طبقاتی از بالا به پایین بود. افرادی که در استخدام اتحادیه های کارگری که تقریبا بخشی از بدنه ی دولت در غرب هستند، هیچ ربطی به انقلابی حرفه یی مورد نظر لنین ندارند، اگر حتی ایده های کمونیستی را نگه داشته باشند و در کنار طبقه ی کارگر بایستند. آنان جزوی از آپارات دولتی بورژوایی و ساز و برگ های ایدئولوژیک بورژوازی اند. این البته به این معنی نیست که من فعالیت سیاسی و حتی به استخدام اتحادیه ی کارگری درآمدن را در کلیت خود رد کنم، مساله بر سر این است که کانسپت انقلابی حرفه یی شامل این لایه های مرفه از آریستوکراسی کارگری نمی شود. اینفلونسر و سلبریتی روحانیون انگل و خودخواه و مانع جدی بر سر همبستگی طبقاتی سیاست به مثابه ی شغل را ماکس وبر به عنوان جامعه شناس بورژوا و یکی از مدافعین سرسخت امپریالیسم و جنگ جهانی اول طرح کرد. مساله ی شغل یا Berufبرای ماکس وبر از یک طرف تعبیر نوعی فراخوان الهی به شخصی است که باید وظایفش را اجابت کند و از طرف دیگر به خاطر خوانش پروتستانیتستی وبر از سرمایه داری نوعی تلاش برای توجیه کالایی شدن مذهب و انطباق مذهب با مناسبات نوین سرمایه داری معاصرش و گسترش روابط کالایی و جایگزینی روابط انسانی با این روابط کالایی جدید، گسترش پروسه ی دیسیپلینیزه کردن جامعه و دفاع از کالایی کردن دانش انسانی در چارچوب مناسبات تولید سرمایه داری و شکل دادن لایه هایی از انسان های حرفه یی موسوم به سیاستمدار است، که از طریق گرفتن دستمزد یک امر خاصی را در خدمت طبقه ی حاکم به پیش می برند. وبر آنچنان مجذوب فتیشیسم کالایی و مناسبات شی واره است که دقیقا در راستای این مناسبات و حفاظت از این مناسبات به قول لوکاچ از یک “دمکرات” “رادیکال” با شکل گیری بحران سرمایه داری در اوایل قرن بیست به یک “امپریالیست” “افراطی” و مدافع سرسخت جنگ امپریالیستی موسوم به جنگ جهانی اول و فراتر از آن مبلغ جنگ می شود. حتی همسرش ماریانه وبر شهر به شهر و محل به محل می چرخید و مردم را به شرکت در جنگ دعوت می کرد. سیاست به مثابه ی شغل یا حرفه، آنچه ما امروز با آن روبرو هستیم چیزی جز بازتولید مشاغل مزخرف و تولید اینفونسر و سلبریتی های مفت خور یا تولید لایه های انگلی از “روشنفکران” کلاسیک در مفهوم گرامشی نیست. روشنفکران کلاسیک را در بخش دیگر مربوط به روشنفکر ارگانیک توضیح می دهم. اما این نکته را لازم است اشاره کنم که انقلابی حرفه یی به عنوان یک انسان از خودگذشته ی مبارز که بنا به ضرورت و برای گسترش همبستگی طبقاتی وارد میدان مبارزه ی سیاسی می شود و مثل سلبریتی های انگل یعنی این روحانیون بی عمامه به فکر پر کردن جیب خود و لگدمال کردن منافع توده ها در راستای انباشت سرمایه و زندگی انگلی به نفع خود نیستند. “روشنفکر” یا انتلکچوال ارگانیکقبل از هر چیز لازم است اشاره کنم که تمام انسان ها نزد گرامشی از انلکلت برخوردار هستن، چون انجام هر کاری از نظر گرامشی حتی کار یدی نیازمند هوش و اینتلکت استد. مفهوم “انلکچوال” یا انتلکتول نزد گرامشی و در زبان های اروپایی برخلاف ترجمه ی فارسی آن به “روشن” “فکر” یک مفهوم کاملا خنثی است. به نظر خودم ما باید به جای روشنفکر از مفهوم انتلکچوال یا انلتلکول استفاده کنیم، چون هر هستند انلکتول های زیادی که نه تنها تفکر روشنی ندارند، بکله تاریک اندیش ترین، فاشیست ترین و جنایتکارترین انسان های جهان هستند. گرامشی انلکتول ارگانیک را در مقابل انتلکتول سنتی به کار می برد. انتلکتول سنتی به ایدئولوگ های نظام های سرمایه داری و کسانی گفته می شود که از آگاهی وارونه یعنی آگاهی بورژوایی برخوردارند و تلاش می کنند تا جایی که ممکن است، مخاطبان خود را به پذیریش وضع موجود دعوت کنند و ایده های ضدانقلابی و کنسرواتیو خود را گسترش دهند و عملا به عامیلن حفاظت از بنیادهای سرمایه داری تبدیل می شوند. انتلکتول ارگانیک مورد نظر گرامشی در واقع بازسازی مفهوم انقلابی حرفه یی لنین است. او کسی است که در نظر و عمل به منافع توده های کارگر و زحمتکش پایبند است و علیه منافع آنان با دشمنان طبقاتی شان یعنی با بورژوازی مثل آریستوکرات های کارگری وارد اتحاد نمی شود و آَشتی طبقاتی را تلیغ نمی کند. بسیاری از کارگران و زحمتکشان بنا به سرنوشت زندگی شان، به خاطر مشاغل سخت و طاقت فرسایشان شان، هرگز امکان این را پیدا نکرده اند که به صورت تئوریک به یک فهم دقیق از قوانین نامرئی نظام سرمایه داری و ریشه های استثمار پی ببرند و آن را برای دیگران توضیح دهند. آنان استثمار و برخوردهای ضدانسانی صاحبکاران و دولت ها را حس می کنند و در مقابل آن هم وارد میدان مبارزه می شوند و برای تخفیف ساعت کار و افزایش دستمزد می جنگند، علیه بردگی و بندگی خود در مقابل اربابانشان می ایستند، اما توضیح قوانین استثمارگرانه و ظالمانه ی سرمایه داریی، که ریشه در منطق مالکیت خصوصی بر ابزارتولید و زمین دارد، را هر کس نمی تواند با دقت درک کند و برای دیگران توضیح دهد، چون توضیح پدیده های اجتماعی نیازمند مفاهیمی است، که جوهره ی پدیده ها را روشن و قابل روئیت کند، از فرم و پوسته ی پدیده ها فرارتر رود و آن را در قالب مفاهیم زبانی بیان کند، چون با حواس پنچگانه نمی توان جهان را درک و توضیح داد. اگر انسان ها به هر دلیلی نتوانند این مفاهیم زبانی را در جایگاه درست خود به کار ببرند، تشخیص ذات و ماهیت پدیده ها نه تنها دشوار، بلکه غیرممکن می شوند.اینجاست که انتلکتول های ارگانیک برخلاف “انتلکتول” های کلاسیک و سنتی، تلاش می کنند در پروسه ی درک و فهم جوهری قوانین نظام سرمایه داری به کسانی که به هر دلیلی این مفاهیم را نمی شناسند، به شکل کاملا داوطلبانه و همبسته همیاری کنند. انتلکچوال های ارگانیک برخلاف “روانشناسان” طبقه ی حاکم و روانشناسان مبتذل ، برخلاف سلبریتی ها، اینفلونسرها، رجزخوانان اصلاح طلب و رابین هودهای اخلاق، انتلکتوال های سنتی و روحانیون انگل، مردم به خشم آمده از ظلم و ستم را به رواداری و مبارزه ی بدون خشونت، “صلح” آمیز و خشونت گریز دعوت نمی کنند، بلکه دقیقا تلاش می کنند حس خشم و تعقل را به هم پیوند بزنند تا جایگاه طبقاتی و خاستگاه طبقاتی بهم پیوند بخورند و در نهایت آگاهی طبقاتی اصیل در پروسه ی کوتاه تری شکل بگیرد و سازمان یابی انقلابی برای قهر انقلابی به موقع جای “خشونت” فردی علیه پلیس و دولت را بگیرد. رابطه ی انتلکتول های ارگانیک با کارگران برخلاف روابط سلبریتی های، اینفلونسرها، انتلکتول های کلاسیک، آخوندها، و دیگر طیف های انگل با مردم را بطه ی سلطه و ارباب رعیتی نیست، بلکه رابطه یی کاملا متقارن و هارمونیک برای فهم جهان بیرون و تغیر این جهان در راستای رهایی کارگران از بندگی و استثمار و در نهایت رهایی کل بشر است.

فمینیسمی که آنتی فاشیست نیست، فمینیسم نیست

Quelle: https://innenansicht-magazin.de/2017/12/21/warum-mein-feminismus-antifaschistisch-ist/

در رابطه با کمپین لغو حجاب اجباری و مبارزات زنان در ایران

حسن معارفی پور

مقدمه

یکی از بنیادهای اندیشه که کانت به شکل سیستماتیک ریشه ی آن را در کتاب “نقد عقل محض” گذاشت، شکاکیت است. البته لازم است بگویم که شکاکیت مختص کانت نیست و قبل از کانت فلسفه ی شکاکی وجود داشت، اما کانت برای هر گزاره ی شک گرایانه تلاش می کند، دلایل بیاورد، اگرچه این دلایل دلایل های دیگر خود کانت را نقض می کنند و کانت نمی تواند به هر دلیل از این آنتی نومی و تضادهایی که خود مطرح می کند، رهایی یابد. بنابراین فلسفه ی کانت شک گرایی را نه تنها پایان نداد، بلکه آن را به نقطه ی اوج خود رساند. راه کار کانت برای عبور از وضعیت متضادی که درست می کند، علیرغم به کار بردن بخشا روش درست نقد، طرح درست بحث و نقد از همه ی جوانب راهکاری اخلاقی برای فراخوان اخلاقی دادن به مردم برای رعایت اصول و قوانین و ماکسیسم های اخلاقی در چارچوب یک جمهوری.

بحث من اینجا البته بازخوانی فلسفه ی کانت نیست، بلکه تلاش برای استفاده از نکات درست فلسفه ی کانت به عنوان مهترین فلسفه ی عصر روشنگری و فلسفه یی که تا امروز در بخش های مختلف ایدئولوژی بورژوایی و دولتی در جهان ارائه می شود. یکی از نکات مهم فلسفه ی کانت این است که ما باید به همه چی شک کنیم و برای اینکه بتوانیم به ذات پدیده ها پی ببریم باید از زوایای مختلف هر پدیده را مورد نقد و ارزیابی قرار دهیم و برای هر گزاره برهان ها و نقیض آن را به صورت منطقی پیدا کنیم. 

نه تنها کانت، بلکه تمام متفکران بورژوایی از آنتی نومی عقل رنج می بردند و می برند، چون راهکار رهایی برا عبور از سیطره ی سرمایه را هیچ کدام از متفکران بورژوایی پیشنهاد نمی کنند. گره کور حل تمام آنتی نومی های اندیشه ی بورژوایی و واقعیت اجتماعی سرمایه داری پراکسیس انقلابی است. پراکسیس انقلابی باید بتواند وضعیت حاکم را لغو کند و وضعیتی که از لحاظ کیفیت با وضعیت فعلی متفاوت و سیستم متفاوتی شکل بدهد که به هیچ وجه با شرایط فعلی یکسان نیست، نه اینکه تنها در فرم خود را از شرایط فعلی متفاوت کند. عدم فهم این مساله باعث می شود، که آنتی نومی های (تعارضات) اندیشه ی بورژوایی که منشاء در آنتی نومی در دنیای واقع دارند و به بازتولید این آنتی نومی هم خدمت می کنند، برای مدت زمانی طولانی و نامشخص حفظ شوند و حفظ این انتی نومی ها در سطح ایدئولوژیک مانعی می شوند برای خاتمه دادن به تضادهای واقعی در جهان مادی.

مارکس و انگلس ضمن بهره گرفتن از اندیشه های بورژوایی متفکران بورژوا ، سوسیالیست های تخیلی، ایدئالیست ها و رومانتی سیست ها و اقتصاد سیاسی و غیره نقض این اندیشه ها را دیده و این اندیشه ها را علیه آنتی نومی هایی که تولید و بازتولید می کنند به کار می گیرند. برای نمونه آنچه هگل Bürgerliche Gesellschaft یا جامعه ی بورژوایی می خواند، مکانی که از نظر هگل جامعه ی مدنی و دولت و خدایگان و برده همدیگر را به رسمیت می شناسند، را مارکس بالاترین نقطه ی آنتاگونیسم کل تاریخ قلمداد می کند. جایی که جایگاه طبقات روشن تر و یک شکاف واقعی بین طبقات آشکارتر می گردد. به همین خاطر است که شیوه ی تولید سرمایه داری خود را از این طریق از شیوه های تولید پیشین جدا می کند. از نظر مارکس آنچه در نظام بورژوایی فردیت خوانده می شود، چیزی جز یک فردیت فرمال نیست. این فردیت فرمال شیفت از نافردیت به یک فردیتی است که فردیت جوهری نیست. چون کارگری که بین مردن از گرسنگی و تن دادن به اسثتمار ابدی در نظام سرمایه داری یکی را باید انتخاب کند، فردیت و آزادی و اختیار ندارد، بلکه با اجباری طرف است که شرایط به او تحمیل کرده است. مارکس در کاپیتال می گوید که آزادی کارگران یک آزادی دو لبه بود، از طرفی کارگر از زمین و هر نوع مالکیتی و وابستگی به زمین آزاد می شود و از طرف دیگر به عنوان صاحب تنها کالا یعنی نیروی کار خود آزاد است نیروی کار خود را به این یا آن سرمایه دار بفروشد. این آزادی فرمال و دولبه در واقع چیزی جز آزادی برای تن دادن به استثمار نیست، هدف کمونیسم اما رهایی انسان از استثمار و هرگونه بهره کشی انسان از انسان است. پس بین کمونیسم و تمام مکاتب بورژوایی از سوسیال دمکراسی گرفته تا لیبرالیسم، از اصلاح طلبی تا کنسرواتیویسم و فاشیسم در این است که کمونیسم به دنبال رهایی در تمام ابعاد زندگی انسان است. رهایی از قید و بند استثمار و بندگی، رهایی از ستم ملی و نژادی، رهایی از ستم جنسیتی و رهایی از مناسبات شی واره یی که بر مناسبات انسانی غالب شده اند و مناسبات انسانی را غیرانسانی کرده اند. لغو این شرایط برای مدافعین وضع موجود و “اپوزیسیون” راست نظام های سرمایه داری که هدفشان در واقع سهم خواهی به نفع خودشان و جایگزینی یک فراکسیون از سرمایه با فراکسیون دیگر است، مسلم است که خوفناک به نظر می رسد. آنچه برای بورژوازی و خرده بورژوازی فرومایه ترسناک و کابوس است، برای طبقه ی کارگر و تمام ستمکشان جامعه چیزی جز رهایی جوهری نیست.

روش شناسی مارکس برخلاف روش شناسی اقتصاددانان و متفکرین بورژوایی یک روش شناسی ماتریالیستی متکی بر ماتریالیسم تاریخی و متد دیالکتیکی بود. ماتریالیسم تاریخی به بررسی شکل گیری طبقات در طول تاریخ و مبارزه ی طبقاتی و شناختن جایگاه طبقاتی انسان ها در طول تاریخ و تلاش برای تغیر این جایگاه می پردازد و دیالکتیک روشی است برای بررسی رابطه ی عام و خاص، کل و جزء و نزدیک شدن به جوهر هر پدیده در یک توتالیتی است. توتالیتی ایی که ما با آن طرف هستیم نظام سرمایه داری است و برای رسیدن به ماهیت آن لازم است از دنیای شبه واقعی ایی که محصول انتزاع پیکریافته و ایدئولوژیک بورژوازی است و به شکلی ایدئولوژیک بازنمایی می شود، فراتر رویم و جوهر آن را از طریق مفاهیم بشناسیم. ماهیت سرمایه داری چیزی جز استثمار نیروی کار، روابط سلطه، جنگ، تروریسم، امپریالیسم و فاشیسم نیست. فاشیسم رادیکال ترین و واقعی ترین چهره ی سرمایه داری است. از آنجایی که حل مسائل انسان و طبیعت در چارچوب سرمایه داری به خاطر منطق این نظام (گسترش بی رویه ی سود) ممکن نیست، پس یا باید این منطق را پذیرفت و به جای دیگر فراکسیون های سرمایه به شکل دیگری این منطق را پیش برد و یا با نابود کردن ساختار سرمایه داری و شکل دادن به یک نظام اشتراکی از منطق سرمایه یک بار برای همیشه عبور کرد.

برای شناسایی جوهر ما نیازمند مفاهیمی هستیم که در قالب زبانی این جوهر را، جوهری که با حواس مادی و پنجگانه قابل درک نیستند، را کشف و برای دیگران قابل روئیت کنیم. برای نمونه مساله یی مثل ارزش هرگز با حواس انسانی قابل فهم نیست، بلکه نیازمند یک دستگاه منطقی، یک اندیشه ی دیالکتیکی و ساختار زبانی برای توضیح این اندیشه است.

روش شناسی مارکسیستی به ویژه روش شناسی خود مارکس اساسا برای واژه هایی مثل مردم به صورت عام، زنان به صورت عام و توده و غیره قائل نیست، چون مارکس معتقد است که مردم به طبقات مختلف با جایگاه طبقاتی، منافع طبقاتی متضاد و ایدئولوژی های متفاوت تقسیم می شوند و هر گونه انکار این مساله را مارکس پوپولیسم و یک روش شناسی غیر انقلابی و وارونه می داند. بنابراین ما باید برای شناخت احزاب و جریانات سیاسی از آن چیزی که آنان در مورد خودشان می گویند، از شعارهایی که می دهند، برنامه یی که می نویسند فراتر رویم و جوهرشان را برای مردم روشن کنیم.

نظام سرمایه داری اگرچه بخشا از دل انقلاباتی که بر گرده ی طبقات ستمکش به سرانجام رسیده بودند، مثل انقلاب کبیر فرانسه شکل گرفت، علیه تمام شعارهایی که این انقلاب ها و انقلابیون می دادند در عمل ایستاد و نقض این شعارها را متحقق کرد. آزادی مورد نظر انقلاب کبیر فرانسه تبدیل به آزادی برای بهره کشی از کارگران شد. “برابری” تبدیل به نابرابری در نتیجه ی گسترش رقابت شد و “برادری” هم تبدیل به رقابت گسترده بین طبقات شد. تازه انقلاب کبیر فرانسه و “انقلاب” “شکوهمند” انگلستان و انقلاب هلند، به نسبت سیستم های فئودالی یک گام بزرگ به پیش بودند. سرمایه داری از همان ابتدا به ضد خود تبدیل شد و مرحله ی گندیدگی سرمایه داری آغاز شد. مرحله ی گندیدگی سرمایه داری چیزی جز کنسرویرن (محافظت کردن از این سیستم) به هر قیمتی نیست. کدام انسان عاقل اما یک کنسرو فاسد شده را به خورد مردم می دهد و یا خود می خورد؟ کنسرو سرمایه داری گندیده را باید یک بار برای همیشه دور انداخت و یک نظام دیگر را جایگزین آن کرد.

وضعیت بورژوازی در شرایط امروز و اپوزیسیون های بورژوایی در جهان معاصر

بورژوازی حداقل از اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیست در طفیلی گری فرو رفت و جواب بحران های اقتصادی را با انتقال بحران از درون مرزها به بیرون مرز و گسترش امپریالیسم و توسعه ی سرمایه و انحصاری کردن آن جستجو می کرد. بنابراین سیستمی که بر سر راه فروپاشی بود، فروپاشی ایی که به یک نیروی بیرونی انقلابی نیازمند بود و در غیاب این نیرو می توانست، خود را به اشکال مختلف از طریق تخریب خلاقانه و انتقال بحران از درون به بیرون بازتولید کند، همزمان می توانست سرزمین های بیشتری را به عرصه ی تولید سرمایه دارانه وارد کند و در عین حال از طریق استثمار مطلق (به بردگی گرفتن انسان ها و کشیدن کار مجانی از آنان برای خلق سود) و استثمار نسبی(بهره کشی از نیروی کار انسان به خاطر پایین آوردن دستمزد و هزینه های تولیدی و استفاده از منابع طبیعی ارزان) نیروی کار انسان توانست خود را بازتولید کند.

در دوران های بحران سرمایه داری همیشه دو تا پاسخ کلی به بحران وجود دارد: پاسخ از راست و پاسخ از چپ. پاسخ راست به بحران سرمایه داری و دولت های سرمایه داری در دوران معاصر هر فرمی که داشته باشد، به فاشیسم منجر می شود و پاسخ چپ به بحران سرمایه داری الزاما باید نابودی نظام سرمایه داری و شکل دادن به یک شیوه ی تولید سوسیالیستی باشد.

اپوزیسیون راست ایران و دادن وعده ی زیبایی شناسی مصرفی به “مردم”

به صورت کنکرت اگر بخواهم به اپوزیسیون بورژوایی که به دنبال یک پاسخ راست به یک وضعیت بحرانی است بپردازم لازم است بگویم که این نیرو که دنبال استقرار یک رژیم فاشیستی ناسیونالیستی است که تمامیت ارضی را خط قرمز خود تعریف کرده است و به یک رژیم اقتدارگرای سرمایه دارانه که چیزی جز فاشیسم نخواهد بود و نیست، پایبند است، در تلاش است از طریق استفاده از فرم (سکولاریسم، “مبارزه “با حجاب اجباری، “آزادی”، “عدالت اجتماعی”، “مردم”، “دمکراسی” ووو) مردم را مغلوب کند و پشت فرم یک جوهر فاشیستی به مردم منتقل کند. فاشیسم از آنجایی که مثل نظام های سیاسی دیگر مدام در حال نوسازی خود است، پس ممکن است یک بار خود را به شکل سوسیالیسم، بار دیگر لیبرالیسم و یک بار دیگر یک ایدئولوژی عرفانی به ظاهر غیرسیاسی در بیاورد، تا از طرق مختلف شانس خود را آزمایش کند.

این جریانات دقیقا مثل حزب جمهوری اسلامی خمینی در این تلاش اند از طریق راه اندازی یک “رفراندوم” اینترنتی “#کمپین_نه به حجاب اجباری” هر کس که مخالف این اپوزیسیون راست گرا و فاشیست باشد را در قطب جمهوری اسلامی قرار دهند، چرا چون حاضر نیست زیر پرچم فاشیسم سلطنتی و راست های افراطی برای به اصطلاح “حقوق” زن مبارزه کند. این در حالی است که اکثریت قریب به اتفاق سران این جریان اپوزیسیون یا خود سابقا امنیتی و اصلاح طلب حکومتی بودند و هستند و یا اینکه قاسم سلیمانی فاشیست را همچنان سردار خودشان می دانند و خواهان حفظ ساختار سپاه و ارتش و غیره برای “دفاع از مرزهای کشور” “در فردای” “براندازی” “نرم” و “عاری از خشونت” هستند.

اینجا ما با یک شارلاتانیسم افسارگسیخته یی طرف هستیم که رژیم فاشیست اسلامی و حزب جمهوری اسلامی دقیقا با همین شارلاتانیسم هر کس که با “رفراندوم” “آری یا نه به جمهوری اسلامی” بعد از انقلاب 1357 مخالفت می کرد و جواب نه می داد را فورا به رژیم ملعون و منحوس شاهنشاهی وصل می کرد. دنیای سیاسی از دنیای کوچک این لابی های مزدور که هم از توبره می خورند و هم از آخور بزرگتر است و امروز ما با رژیم فاشیستی ایران یک طرف و “اپوزیسیون” بورژوایی طرف نیستیم، بلکه با میلیون ها کارگر و زحمتکش، هزاران عنصر انقلابی و کمونیست، احزاب و نیروهای انقلابی و سرنگونی طلب کمونیست و رادیکال طرف هستیم که در چارچوب این کاتگوری دوقطبی و ساختگی که محصول اذهان پوک و ایدئولوژی ارتجاعی و وارونه ی مدافعین فاشیسم سلطنتی و ایرانشهری و غیره است، نمی گنجد.

ما کمونیست ها و انسان های انقلابی برخلاف نیروهای بورژوایی و اصلاح طلبانی که از آنتی نومی عقل بورژوایی رنج می برند، برخلاف راست های افراطی ایی که از تباهی و زوال عقل رنج می برند و برخلاف فاشیست های تبهکار و نیروهای نژادپرست و فاشیستی که کعبه ی جدیدشان مقبره ی “کوروش” “کبیر” است، برخلاف “فمینیسم” لیبرالی و بورژوایی تنها به تغیر فرم و تغیرات جزئی در سیستم اکتفا نمی کنیم و تنها به دنبال برداشتن حجاب نیستیم، اگرچه به دنبال لغو حجاب اجباری هم هستیم. حجاب به عنوان سمبل بردگی انسان در رژیم فاشیست اسلامی اگر طوقی بر گردن زنان ایرانی شده است، در جهان غرب به ابزاری در دست نازی ها علیه مسلمانان مقیم اروپا تبدیل شده است. دولتی که زنان حجابی مسلمان را در کنار دریا لخت می کند، به اندازه ی رژیم رضا خانی سکولار و ضد حجاب است. بنابراین کسانی سیاست های نژادپرستانه و به شدت سکسیستی دولت های فرانسه و بلژیک در مورد مسلمانان و دادن اجازه به پلیس برای لخت کردن زنان مسلمان را “مدرن” قلمداد می کردند و می کنند، به اندازه ی فاشیست های اروپایی “مدرن” هستند و هیچ تفاوتی با جریانات نازیست اروپایی ندارند. وقتی دولتی به اراده و اختیار و حوزه ی آزادی فردی افرادی که هیچ ضرری برای آزادی دیگران ایجاد نکردند وارد می شود، این دولت اسمش دولت رضا خان قلدر باشد، یا دولت آتاتورک و یا دولت لائیک فرانسه، اگر صد در صد فاشیستی نشده باشد، در این زمینه حداقل کاملا فاشیستی عمل می کند و هر کس و هر نیرویی این سیاست را به هر دلیلی تایید و تبلیغ کند، فاشیست است.

 

مسیح علینژاد و اعوان و انصارش حل مساله یا خود صورت مساله؟

مسیح علینژاد، کسی که امروز به عنوان یار و یاور سلطنت طلبان و راست های افراطی آمریکایی و ضد زن ترین جریانات راسیست معتقد به سروری نژاد سفید روی مساله ی حجاب مانور می دهد، سال های ابتدایی مبارزه ش وقتی در خارج کشور بود، همچنان با حجاب اسلامی در رسانه های امپریالیستی حضور پیدا می کرد، چون آن زمان بازار اصلاح طلبی مثل امروز و به دنبال قیام دی ماه و آبان ماه تختئه نشده بود. با تختئه شدن بازار دوم خرداد، اصلاح طلبی جنبش سبزی و بن بست اصلاح طلبان حکومتی به صورت ایدئولوژیک و عملی، این جانداران دوزیستی شروع کردند، به شکل لاک پشتی از اصلاح طلب به اصلاح طلب “ساختارگرا” و از اصللاح طلب “ساختارگرا” به برانداز تبدیل شوند و تلاش کنند مطالبات توده های مردم را به نفع جریات راست افراطی مصادره کنند. همانطور که هیتلر کاملا آگاهانه برای کشیدن فرش از زیر پای کمونیست ها و سوسیالیست ها اسم حزب ش را ناسیونال “سوسیالیسم” گذاشت، فاشیسم امروزی در ایران هم خود را به شکل یک نیروی شبه “انقلابی” در می آورد تا بتواند به هر طریقی که شده، فرش را از زیر پای جنبش های اجتماعی بکشد و سوار موج های مختلف شود، تا نیروی مادی و واقعی ایی که می تواند این رژیم را سرنگون کند، از طریق نفوذ هژمونیک ازان خود کند. این عمل در شرایطی که راست عملا در پاسخ دادن به مطالبات اقتصادی میلیون ها کارگر، در پاسخ دادن به مطالبات حاشیه نشیان، در پاسخ به مساله ی مسکن، در پاسخ به وضعیت تورم و گرانی و هزاران مساله ی دیگر عملا لال شده است و به هیچ چیزی جز بازتولید این وضعیت در شکل به مراتب اقتدارگرایانه تر از وضع موجود رضایت نمی دهد، در عمل “سکولاریسم”، “خلاصی” “فرهنگی” و “کنار گذاشتن حجاب اسلامی” برای کسی که زیر سلطه و چکمه ی فاشیست های اقتدارگرا که همین سیاست های اقتصادی سپاه پاسداران را بازتولید می کنند، هرگز نمی تواند رهایی جوهری باشد.

من درک می کنم که میلیون ها زن از این رژیم فاشیستی ضد زن بیزار هستند و خواهان رهایی از حجاب اجباری و جنس دوم بودن به دنبال هر روزنه یی برای پس زدن حاکمیت هستند، اما این کار نیازمند یک درک روشن از رهبری جنبش هایی است که می خواهند خود را به عنوان مدافع حقوق زن به مردم بفروشند، جنبش ها و جریاناتی که ممکن است اما تا مغز استخوان ضد زن و ضد رهایی انسان باشند.

وقتی یک نیروی اولترا پوپولیستی و راست افراطی فاشیست بتواند از طریق تبلیغات پوپولیستی همچون “ما همه با هم هستیم” و “الان مساله ی چپ و راست را کنار بزاریم”، “حاکمیت مساله است” و غیره بخواهد هژمونی خود را به واقعیت اجتماعی قالب کند، آن موقع پس زدن این جریانات اولتراپوپولیستی و فاشیستی به همان اندازه سخت خواهد بود که ساقط کردن خمینی و رژیمش بعد از قدرت گیری جمهوری اسلامی سخت بود. یک نیروی انقلابی و در جستجوی رهایی باید وضعیت فعلی را نفی کند و درک تقریبا روشنی از وضعیت آتی داشته باشد. بنابراین شعارهایی همچون “ما همه با هم هستیم” و خزعبلاتی از این قبیل تنها تلاشی پوپولیستی برای از بین بردن اختلاف منافع بین کمونیست ها و فاشیست ها، کارگران و سرمایه داران و ستمگر و ستمکش به شکل ایدئولوژیک و تبلیغ مسائل ایدئولوژیک و موهومی همچون “منافع ملی”، “حاکمیت سرزمینی” “تمامیت ارضی” و خزعبلاتی از این قبیل است. وقتی این مسائل موهوم که بر پایه ی یک ایدئولوژی و اگاهی وارونه در ذهن انسان ها پیکریافتگی خود را پیدا می کنند، آن موقع همین آگاهی سنگ واره که بر اساس هیچ منطق و عقلانیتی بنا نهاده نشده است، زمینه برای پیوستن بخش از سوژه های انسانی حامل این ایدئولوژی و آگاهی وارونه به فاشیسم را فراهم می کنند.

زنان کارگر و زحمتکش ایرانی به همان اندازه منافع مشترکی با زنان بورژوازی دارند که مردان کارگر با مردان بورژوا دارند. آنچه موضوع زن را کمی متفاوت می کند این است که تمامی زنان جهان فارغ از جایگاه طبقاتی شان از ستم جنسیتی و جنسی رنج می برند. از آنجایی که رهایی جنسیتی زنان در سرمایه داری حتی در کشورهای “مدرن” و قبله گاه “اپوزیسیون” راست علیرغم مبارزات زیاد زنان و مردان آزادی خواه هرگز عملی نشده است، پس رهایی واقعی با الغای نظام بردگی مدرن سرمایه داری در هر شکلش ممکن است. بنابراین به تعبیر دیگر لازم است بگویم که زنان طبقه ی بورژوا و خرده بورژوا از آنجایی که به خاطر جنسیت شان مورد ستم قرار گرفته می شوند، باید متحدین واقعی خود برای رهایی خودشان را در میان طبقه ی کارگر زن و مرد و نه  در میان جریانات بورژوایی ایی که در تقابل با آنان هستند، جستجو کنند، چون کارگران تنها طبقه یی هستند که می توانند از طریق رهایی خود دیگر طبقات را از بیگانگی و بردگی ایی که خودشان و سیستم سرمایه تولید کرده و بازتولید می کند، رها کنند.

رهایی زنان در ایران باید رهایی در تمام حوزه ها باشد. رهایی در حوزه ی اقتصادی، سیاسی، هنر و فرهنگ و رهایی در حوزه ی بازتولید اجتماعی (کار خانگی و مراقبت از کودکان و سالمندان). این بنیاد تئوری شاید مهمترین مارکسیست فمینیست حال حاضر دنیا در اثر اصلی اش یعنی “چهار در یک منظر” است. زنان باید در تمام حوزه ها از برابری کامل با مردان برخوردار باشند و به قول کلارا زتکین رهایی زن رهایی از سرمایه و مناسبات بردگی سرمایه دارانه است.

از آنجایی که سرمایه داری همه چیز و بیشتر عرصه های زندگی انسانی را کالایی کرده است، مذهب هم تبدیل به کالایی قابل خرید و فروش در این نظام شده است. دقیقا در سپهر تبدیل شدن مذهب و خدا به کالاهایی قابل خرید و فروش است، که حجاب هم به مرور زمان در ایران کالایی قابل خرید و فروش شد و نباید تعجب کنیم که همین رژیم فاشیست اسلامی برای پیشبرد یک “انقلاب”منفعل و کشیدن فرش از زیر پای “اپوزیسیونی” که مساله ی “مبارزه” با حجاب را به یکی از ارکان اصلی ایدئولوژی خود تبدیل کرده است، خود حجاب اجباری را لغو کند. همانطور که احمدی نژاد با انداختن چند تا عکس بر سر “مقبره ی کوروش” “کبیر” و بلند کردن “استوانه” ی کوروش و شیفت از فاشیسم اسلامی به فاشیسم ایرانشهری، فرش را از زیر پای به اصطلاح اپوزیسیون راست و بورژوایی کشید و تمام این جریانات را به بخشی از بدنه ی نظام تبدیل کرد، که دیگر نه “اپوزیسیون”، بلکه یک پوزیسیون درون حکومتی هستند، حذف احتمالی ججاب اجباری توسط حاکمیت باعث ادغام بیشتر “اپوزیسیون” بورژوایی در حاکمیت فاشیسم اسلامی و خلع سلاح شدن کامل این نیرو می شود. اگر حاکمیت حجاب را خود لغو کند، آن موقع دلقک های فاشیست دوستی مثل علینژاد و عاشقان اسپرم پهلوی و راست افراطی اروپایی دیگر چه چیزی برای بسیج مردم دارند؟! هیچ!

زیبایی شناسی خیزش خوزستان

حسن معارفی پور

فاشیسم حکومتی مطالبات برحق مردم خوزستان را با گلوله جواب می دهد و اصلاح طلبان فاشسیت دوست همچنان بر دهل “تغییر” نرم از بالا می کوبند و مردم را به “مبارزه” ی صلح آمیز، یعنی به تسلیم شدن در مقابل فاشیسم حکومتی برای سر بریده شدن دعوت می کنند. نیروهای فاشیست و ارتجاعی، اصلاح طلب و جمهوری خواه، “براندازان”، سوسیال دمکرات های وطنی و کل جبهه ی ارتجاع و محافظه کاری در دو مساله ی بنیادی با هم دیگر شریک اند: 1. آنان مردم را تا زمانی نیاز دارند که از انان به عنوان سیاه لشکر برای رسیدن به مطالبات خودشان و چانه زنی از بالا برای حفظ مناسبات تولیدی سرمایه دارانه و سهیم شدن خود در حاکمیت فعلی استفاده کنند. 2. آنان افق متفاوتی با حاکمیت فعلی ندارند و هر دو کارگر ستیز و ضد مردمی اند و آینده یی که پیش پای مردم قرار می دهند، چیز متفاوتی با آنچه امروز رژیم فاشیست اسلامی جلو پای مردم قرار داده است نیست. هر سیستم و حاکمیت بورژوای در اینده ی ایران چه با براندازی نرم سر کار بیاد چه از طریق دخالت نظامی و با حمایت عربستان، اسرائیل و آمریکا و غیره به قدرت برسد، از آنجایی که انباشت سرمایه و رساندن سود به حداکثر خودش را به عنوان منطق خود برگزیده است، نمی تواند سیستم متفاوتی از جمهوری اسلامی باشد. بنابراین ادعاهایی همچون پایبندی به “حقوق بشر”، “آزادی بیان”، “آزادی بی قید و شرط سیاسی” (نمی دانم چه احمقی این مفهوم ارتجاعی آزادی بی قید و شرط سیاسی را برای اولین بار به عنوان شعار انتخاب کرد)، سکولاریسم، “دمکراسی” تنها روکشی زیبا برای یک جوهر ضد بشری به اسم مناسبات شیوه ی تولید سرمایه دارنه هستند و از آنجایی که سرمایه در ایران و خاورمیانه برای اینکه بتواند از گرده ی طبقه ی کارگری که زیر فقر و بدبختی کمرش خم شده است، بیشتر سود و ارزش اضافی تولید کند، نمی تواند مثل غرب از روش های “مشروع” (قانونی) بهره بگیرد، بنابراین لازم است به اقتدار، سرکوب و یک سیستم پلیسی پناه ببرد، سیستمی که امروز سپاه پاسداران نماینده ی آن بلامنازع ان است. طبقه ی کارگر ایران و مردم خوزستان باید به خوبی این را بدانند که نه ساواکی های سابق و نه مزدوران عربستان و سی ای ای و اسرائیل و نه جمهوری خواهان سکولار دمکرات، از لحاظ ماهییت و محتوا چیز جدایی از شیوه ی مناسبات تولیدی بورژوایی، شیوه ی مناسباتی که همین الان وجود دارد، به عنوان الترناتیو اقتصادی اتی برای مردم ندارند و به همین خاطر هم هست، که در زمینه ی مسائل اقتصادی و شیوه ی تولید اغلب خفه خون گرفته اند و اگر هم خفه خون نگیرند می گویند، دولت در ایران نئولیبرال خالص نیست و ما باید نئولیبرالیسم را خالص تر کنیم و بازار آزاد “واقعی” را متحقق کنیم، تا همه به فرصت های “برابر” دست پیدا کنند. این شارلاتان ها اما نمی گویند که دولت می تواند خود به مثابه ی یکی از رقبا در میدان حاضر شود و بخشی از دولت همچون سپاه نماینده ی بخش خصوصی باشد. بخش خصوصی ایی که به مدرن ترین سلاح ها برای کشتار مردم و تحمیل قدرت و هژمونی خود در تمام مناطق اقتصادی ایران مجهز است و هر رقیبی را می تواند مثل آب خوردن از بازار بیرون بیاندازد و یا حذف کند. وقتی سپاه از لحاظ اقتصادی همان منطق بانک جهانی و صندوق بین المللی پول را به پیش می برد و همزمان هم مهمترین ارگان سرکوب حاکمیت است، این برای لیبرال های جاهل و شارلاتان در چارچوب منطق نئولیبرالیسم “خالص” نمی گنجد. آنان اینقدر غرق در فرم قضایا هستند که هرگز نمی خواهند و نمی توانند جوهر و ذات پدیده ها را اشکار کند، چون اشکار کردن ذات پدیده ها یعنی نابودی خودشان، به همین خاطر تلاش می کنند از طریق تبلیغات ایدئولوژیک یک تصویر وارونه از واقعیت اجتماعی را به عنوان حقیقتی در ذهن سوژه وارد کنند. زمانی که وارونگی این اگاهی خود را به شکل اگاهی حقیقی نشان دهد، ان زمان است که ما از شی واره شدن اگاهی طبقه ی کارگر اسم می بریم. شی وارگی آنجا اتفاق می افتد که یک کالای ایدئولوژیک بدل را یک سوژه ی انسانی بی بهره از اگاهی طبقاتی به عنوان جنس اصل می خرد، بدون اینکه بداند پشت این پدیدار و روکش طلایی چه جوهر کثیفی است. تئوری ولفگانگ فریتز هاوگ در مورد “زیبایی شناسی کالا” و نقد تبلیغات تجاری می تواند برای فهم مساله ی اگاهی طبقاتی راهگشا باشد. آنجایی که هاوگ می گوید تبلیغات تجاری و بسته بندی یک وعده ی زیبایی شناختی به مشتری است، تنها مانیپولاسیون اتفاق نیفتاده است، بلکه یک اگاهی سطحی و مبتذل به اسم اگاهی واقعی در ذهن توده بازتولید شده است، اگاهی ایی که علیه منافع توده ی ی مردم و مشتری و در عین حال حامل جوهر پدیده نیست.

آنجا که سلطه هست، مقاومت در مقابل سلطه هم هست، وقتی سلطه بخواهد با زور سلاح و کشتار خود را به جامعه حقنه کند، دست بردن به سلاح برای در هم شکستن سلطه از شام شب ضروری تر است. جایی که مسائل و معضلات اقتصادی و اجتماعی را نمی شود از راه های “مشروع” حل کرد، زور و قهر است که سرنوشت ساز می شود. مردم برای اینکه بتوانند در این جنگ سیاسی و جنگ بین مرگ و زندگی پیروز و سر بلند بیرون بیایند، لازم است مدافعین وضع موجود، دولت و دستگاه بروکراتیک دولتی، ایدئولوژی حاکم و ساز و برگ های آن، ارتش و پلیس و سپاه را خلع سلاح کنند و هر گونه مقاومت بالایی ها را با سلاح نقد جواب دهند.

مطالبات مردم برحق است و حاکمیت علیه این مطالبات برحق. حاکمیت تنها برای حل مطالبات مردم خوزستان از یک ابزار بهره می گیرد و ان ابزار اسلحه است. اسلحه اما اگر در سطح وسیع به دست مردم برحق بیفتد، انگاه سکه بر می گردد و قهر علیه این جانیان فاشیست نه تنها برحق و مشروع جلوه می نماید، بلکه به ضرورتی برای رسیدن به رهایی و حل این مطالبات تبدیل می شود. آنجا که گفتمانی بین دو نیروی متقابل و متضاد شکل نمی گیرد و تنها گفتمان گفتمان خشونت است، قهر ضروری می شود. به کارگیری قهر در سطح وسیع برای در هم شکستن دولت بورژوایی و اشتراکی کردن مناسبات تولید و حل مسائل اقتصادی، اجتماعی و غیره نیازمند یک سازماندهی اجتماعی بر سر هدف و منافع مشترک است، هدف و منافع مشترکی که می توانند از طریق ارائه ی راهکار مشترک به صورت ایدئولوژیک و ساقط کردن حاکمیت به صورت عملی، آینده ی جامعه ی ایران را رقم بزند. در این راستا لازم است مردم تمام شهرهای ایران به صورت همزمان به میدان ایند تا تمرکز حاکمیت برای سرکوب مردم خوزستان از بین برود. مردم اما از آنجایی که مسائل سیاسی را به صورت بلاواسطه در مرحله ی اول درک می کنند، نیازمند یک بازاندیشی در برداشت های بلاواسطه ی خود از مسائل هستند. این مساله می تواند یک کارکرد هستی شناسانه داشته باشد. هستی شناسی ایی که مردم را به صورت اگاهانه در مقابل حاکمیت قرار می دهد. مردم وقتی رابطه ی سوژگی و ابژگی را درک کنند، ان زمان است که از طریق واسطه یی به اسم عقل و منطق می توانند از یک سرنوشت همسرنوشتی خود با دیگر ابژگان تاریخ یعنی مردم خوزستان، مردمی که دیگر نمی خواهند ابژه باشند را درک کنند و به جای این که مسائلی که فاشیسم حکومتی و دیگر نیروهای فاشیست در مورد “جدایی طلبی” مردم خوزستان تبلیغ می کنند، را باور کنند و از این طریق به دشمن مردم خوزستان و دوست حاکمیت تبدیل شوند، سرنوشت مشترک خودشان و اشتراکاتشان را با مردم خوزستان را در مرکز قرار دهند و حاکمیت و نیروهای مدافع وضع موجود را به عنوان دشمن خود معرفی کنند. اینجاست که همسرنوشتی طبقاتی می تواند از طریق روندی هستی شناسانه در رسیدن به اگاهی طبقاتی تبدیل یک دگرگونی ایدئولوژیک در ابژه شود، ابژه یی که در تلاش برای رفع ابژگی بر می اید و این تغییر ایدئولوژیک می تواند مبنایی برای اتحاد و سازمان یابی و سازماندهی طبقاتی علیه طبقه ی حاکم و دولت و دستگاه های نظامی و بروکراتیک آن شود و به یک انقلاب اجتماعی بیانجامد. پیش شرط پیروزی یک انقلاب رهبری مصمم، سازمان دهی رادیکال و انقلابی با رهبری انقلابی، به کارگیری قهر و عدم تزلزل در رهبری و بدنه ی نیروهای انقلابی در مقابل نیروهای پاسیفیست ملعون مدافع طبقه ی حاکم است.

شکست انقلاباتی مانند کمون پاریس و انقلاب 1918 ی آلمان و شکست مقاومت نیروهای انقلابی (کمونیست و آنارشیست) در جنگ داخلی اسپانیا نشان می دهد، که برحق بودن مطالبات مردم انقلابی و طبقه ی کارگر و نیروهای چپ و کمونیست به تنهایی کافی نیست، اگرچه لازمه ی پیشبرد یک انقلاب است. یکی از دلایل شکست انقلاباتی مانند کمون پاریس و انقلاب آلمان، انقلاب اسپانیا در سال 1938، نبود یک سازمان دهی انقلابی یکدست و مصمم، تزلزل برخی از جریانات آنارشیستی و آنارکوسندیکالیستی و شاخه هایی از سوسیال دمکراسی بخصوص در دوره ی قیام ارتش سرخ منطقه ی روهر آلمان، عدم تسلیح مردم در سطح عمومی به سلاح های مدرن، عدم اموزش کافی برای در هم شکستن ارتش دشمن و عدم حمله به دشمن در جاهایی که حمله تبدیل به ضرورت شده بود، است. در جنگ یک قانون وجود دارد و ان این است که بهترین شکل دفاع حمله به دشمن است. وقتی مردمی اسلحه به دست می گیرند، باید از طریق حملات مداوم بتوانند دشمن را در حالت تدافعی قرار دهند، تا بتواند دشمن را ناچار به تسلیم و خلع سلاح شدن کنند و اگر کسی حاضر نباشد خود را تسلیم کند، یک نیروی انقلابی نباید هرگز ابایی از کشتنش داشته باشد و یا اینکه هر خیزش و قیامی که به صورت نیم بند به پیش می رود، به شکست می انجامد و کسانی که در این نیمه انقلابات سهیم بودند، تاوان سنگینی پس خواهند داد، چون وقتی ضد انقلاب فاشیستی بتواند یک انقلاب را به شکست بکشاند، ابایی از کشتار جمعی هم نخواهد داشت. زمانی که کمون پاریس به شکست کشانده شد، بر طبق آمار رسمی بیست و هفت هزار نفر را تیرباران کردند.

عقل ستیزی و شارلاتانیسم “جنبش” “می تو” ی ایرانی!

Gallery

حسن معارفی پور در ایران همه چی نصفه ناتمام وارد شده است. فلسفه سه پا و نیمش در ایران ناقص است، اما جمعیت “فیل سوفان” ایرانی از فلاسفه ی غربی بیشتر است. مارکس هرگز به طور کامل خوانده نشده است، … Continue reading