در ایران همه چی نصفه ناتمام وارد شده است. فلسفه سه پا و نیمش در ایران ناقص است، اما جمعیت “فیل سوفان” ایرانی از فلاسفه ی غربی بیشتر است. مارکس هرگز به طور کامل خوانده نشده است، در صورتی که … إقرأ المزيد
فاشیست های خانه کارگر در تلاش برای پیشبرد یک انقلاب منفعل
حسن معارفی پور
مقدمه
در این مقاله تلاش می کنم که به صورت خلاصه به پدیده یی بپردازم، که در این اواخر در ایران دارد از جانب حاکمیتی که در اوج گندیدگی به سر به می برد، به پیش می رود و آن پدیده ی “انقلاب منفعل” است. “انقلاب منفعل” را گرامشی برای ادغام پتانسیل انقلابی جنبش های اجتماعی از طریق مدرنیزاسیون از بالا و ادغام پایینی ها به کار می برد. من هم سعی می کنم که با بهره گیری از ایده های گرامشی در این زمینه نشان دهم، که چگونه فاشیسم اسلامی در ایران از هر طریقی برای جذب و ادغام پتانسیل انقلابی در یک پروسه ی ضد انقلابی یعنی “مدرنیزاسیون” به پیش ببرد. پروسه ی انقلاب منفعل در ایران البته پدیده ی جدیدی نیست و حاکمیت فاشیسم اسلامی از همان سال های سر کار آمدنش سعی کرد که بخشی از اپوزیسیون را در خود حل کند و در این زمینه هم تا حدود زیادی موفق بود. ادغام جریاناتی مانند حزب مزدور و منفور توده و سازمان اکثریت و همچنین بخشی از سازمان های کوچک موسوم به چپ و کل جریان ناسیونالیستی ایرانی در کنار پاچه خواری و دم تکان دادن احزاب ناسیونالیست و مذهبی کٌرد همچون حزب دمکرات کردستان و مکتب فاشیستی قران برای خمینی مهر تاییدی بر این تئوری گرامشی هستند.
در یک مقاله ی کوتاه در مورد تبدیل شدن مارکسیسم به کالا در ایران نوشته ام که د ر اینجا کپی ان را می آورم، چون این مقاله می تواند برای خود بخشی از مقاله ی فعلی باشد.
چگونه مارکسیسم در ایران به کالایی اقتصادی تبدیل شد؟
بورژوازی ایران زمانی که نتوانست با حذف فیزیکی کمونیست و پاکسازی نیروهای اپوزیسیون خطر کمونیسم را از سر خود کم کند، تلاش کرد جنبش انقلابی را در بدنه ی حاکمیت جذب کند و برای این کار راهی جز کالایی کردن و “دولتی” کردن مارکسیسم نداشت. از یک طرف مارکسیسم را به کالایی قابل خرید و فروش برای “روشنفکران” بیگانه با مارکسیسم در ایران تبدیل کرد و از طرف دیگر سعی کرد با تشکیل جریانات حکومتی و موازی موسوم به چپ از جنس محور مقاومت و جریان سوسیال دمکرات مشاور حاکمیت مارکسیسم را از انقلابی گری تهی کند و به آن فرمت قانونی ببخشد. همزمان هم از طریق فروش مارکسیسم کالایی شده در بازار ارزش افزونه انباشت کند. در این مقاله به این مساله خواهم پرداخت.
چگونه این کالا به اسلحه ی کارگران و زحمتکشان علیه بازار و مناسبات کالایی تبدیل می شود؟
جمهوری ملعون، منفور و فاشیستی اسلامی ایران بعد از سر کار آمدن و تثبیت پایه های قدرت خود در جامعه ی ایران از همان سال های اول دهه ی شصت تصمیم به پاکسازی کمونیسم، جنبش کمونیستی، آثار مارکسیستی و نسل کشی کمونیست ها گرفت. در یک دوره یی کتاب های جلد سفید مارکسیستی را اگر با کسی می گرفتند، فورا برای او کیس قلابی و جعلی درست کرده و در بی دادگاه های شان محکوم به مرگ یا زندان طولانی مدت می کردند. جمهوری اسلامی که در فرم خود را جریانی انقلابی می دانست بر یک انقلاب ریشه یی و رادیکال همچون فاشیسم هیتلری سوار می شود و از فرم انقلابی اما اولترا پوپولیستی برای پنهان کردن ماهییت سراپا ارتجاعی و اولترا فاشیستی خود بهره می گیرد، تا بتواند جایگاه و پایگاه خود را در میان کارگران بیگانه با دانش و آگاهی طبقاتی و سوسیالیستی و بازاریان، کسبه و خرده بورژوازی شهری، زمین داران کوچک و روستائیان مرتجع و همچنین سرمایه داران تثبیت کند.
فاشیسم هیتلری در یک دوره یی به اسم ناسیونال سوسیالیسم از طریق تبلیغات ایدئولوژیک از یک طرف و فعالیت در میان کارگران و خرده بورژوازی آلمانی از طرف دیگر فرم انقلابی گری پوشالی را جایگزین انقلابی گری واقعی کرده بود و از طریق آشپزخانه های خلقی و توزیع سوپ مجانی در میان کارگران توانسته بود، زمینه ی قهر فاشیستی را فراهم کند و امکان انقلاب سوسیالیستی را از بین ببرد.
رژیم فاشیستی اسلامی هم قبل از سر کار آمدن توانسته بود از طریق تشکیلات های عظیم دور و بر حسینه ی ارشاد، همان کاری که نازی ها می کردند، را انجام دهد. ایدئولوژی فاشیستی اسلامی و آش شله زرد و نذری، پایه های ایدئولوژیک و مادی قهر ضد انقلابی و فاشیستی در ایران بودند.
در دفاع از قهر علیه ارتجاع
وقتی نیروهای ناپلئون وارد ینا شدند هگل داشت فنومنولوگی روح را که به احتمال زیاد در بزرگداشت انقلاب کبیر فرانسه نوشته است، به پایان می رساند. هگل آن زمان در نامه یی به یکی از دوستانش می گوید که من روح جهان (ناپلئون) را بر روی یک اسب دیدم. این در حالی است که شیلر در سال 1794 در نامه هایش در باره ی تربیت زیبایی شناسی انسان به شدت ناامیدی و بیگانگی خود را از انقلاب فرانسه بیان کرده بود و هگل هم با این نامه ها آشنایی داشت.هگل در جایی می نویسد که شیلر عارف بود ولی عرفان هم بخشی از پروسه ی تکامل روح جهان است. شیلر در جایی می نویسد که اگر او در فرانسه زندگی می کرد حاضر بود علیه ترورهای روبسپیر بایستد و اسلحه در دست بگیرد و بجنگد. رومانتیکی مثل شیلر که به قول لوکاچ گذشته را معیار های اخلاقی معاصر قضاوت می کرد، وقتی مساله ی دادگاه های انقلابی و سرکوب ضد انقلاب فئودالی در کار بود به یک باره به دشمن انقلاب تبدیل می شود و از آرزوی دولت “منطق” و “آزادگی” را در سر می پرواند، چیزی که جز خودارضایی با عرفان نیست، چون دولت چیزی جز بردگی نیست و دولت آزاده بردگی را به این یا آن طبقه تحمیل می کند. ماکس وبر در جمع های دوستانه بارها گفته بود که بزرگترین اشتباهات آلمانی ها این بود که هیچ پادشاهی را گردن نزدند. این را لوکاچ در مقدمه ی کتاب از نیچه تا هیتلر نقل می کند. البته ماکس وبر خودش در دوران جنگ “جهانی” اول به یک لیبرال امپریالیست دو آتشه تبدیل شد و همسرش ماریانه وبر شهر به شهر می گشت و برای مردم سخنرانی در دفاع از جنگ امپریالیستی می گذاشت. چند تن از پروفسورهای وقت دانشگاه هایدلبرگ و از کرایس ماکس وبر که تحت تاثیر این تبلیغات جنگی قرار می گیرند، به صورت عمودی روانه ی جنگ می شوند و به صورت افقی بر می گردند. در همان دوره زن برجسته و کمونیستی چون الکساندر کولنتای خود را به سویس می رساند و لنین را ملاقات می کند و با این که در آن دوران عضو حزب بلشویک نبود، اما با لنین بر سر ایستادن در مقابل جنگ هماهنگ بود و لنین به او ماموریت می دهد که به امریکا برود و در بالای صد شهر آمریکا برای مردم به زبان انگلیسی علیه جنگ سخنرانی کند. سوسیال دمکراسی ضد انقلاب و ارتجاعی نه تنها به جنگ آری گفت، بلکه به مدافع پر و پا قرص جنگ تبدیل شد و در سال های 1918 زمانی که ملوانان کیل شورش می کنند و انقلاب 1918 شلکل می گیرد به وحشیانه ترین شکل ممکن در نتیجه ی همکاری با فاشیست های اولیه، راست های افراطی و مرتجعین سلطنت طلب همکاری می کند و شورش انقلابی سربازان و ملوانان را در هم می شکند. بعد از به شکست کشاندن انقلاب 1918/19 ی آلمان نه تنها قیصر را گردن نزد، بلکه محترمانه او را با اسب و درشکه اش به “تبعید” در هلند به همراه خانواده اش فرستاد و یک حقوق بازنشستگی چرب و نرم ابدی هم برای او خانواده ش تعیین کرد. تنفر من از سوسیال دمکراسی غیرقابل وصف است. این ها گرگ های فاشیستی هستند در پوشش دوست طبقه ی کارگر که دنبال دولت مقرراتی هستند. در مقابل گذشته لرزان و در مقابل ترقی خواهی وحشی و فاشیست اند. رزا لوگزامبورگ را سه بار قتل عام می کنند ولی به پادشاه خون آشام و قیصر حقوق بازنشستگی چرب می دهند.سوسیال دمکرات های وطنی این را بدانید که ما اسپارتاکیست های المانی نیستیم، اگر انقلاب شود، یا ناچارتان می کنیم از انقلاب دفاع کنید یا کاری که آلمان ها هرگز با پادشاهان نکردند با شما خواهیم کرد، قبل از اینکه شما این کار را با ما کمونیست ها بکنید. این مساله را جدی بگیرید. شوخی ایی با کسی نداریم!
Schlacht um die Grenzarbeit
Blutige Zusammenstöße zwischen ArbeiterInnen der Baluchen-Minderheit und dem iranischen Regime
Seit dem 22.02. kommt es in Baluchistan im südöstlichen Iran zu teils tödlichen Zusammenstößen zwischen den prekärsten Teilen der arbeitenden Klasse und dem islamisch-faschistischen Regime. Die brutale Unterdrückung der ArbeiterInnen und Minderheiten im Iran ist ebenso wenig neu wie die Proteste dagegen. Angriffe aus der Luft und mit derart schweren Waffen wie aktuell in Baluchistan sind jedoch auch vonseiten des iranischen Regimes eine seltene Ausnahme.
Wie jeden Tag machten sich auch am 22.02. Baluchen, die in Baluchistan lebende Minderheit, auf den Weg, den Treibstoff vom iranischen Baluchistan über die Grenze nach Pakistan zu bringen. Was vielen Menschen in der Region als einzige Einkommensquelle bleibt, wird vom iranischen Regime als illegal deklariert. Dieser Gesetzeslage verlieh die „Revolutionsgarde“ Sepah (auf Iranisch Sepah Pasdaran Islami, kurz Sepah) am 22.02. lebensbedrohlichen Nachdruck: Sie schloss die Grenze und eröffnete dann das Feuer auf die protestierenden Waren-Transporteure. Sie tötete mehrere Menschen aus den ärmsten Familien in der Region und verletzte viele weitere zum Teil schwer. Die getöteten und verletzten Menschen sind weder die Besitzer der Waren noch der Autos. Sie mussten als Autofahrer ihre Arbeitskraft täglich und stündlich verkaufen, um ihr Leben zu finanzieren. Für eine Fahrt erhielten sie 50 Cent.
Die Lage der arbeitenden Klasse und Minderheit in Baluchistan
Die Lage in Baluchistan ist ähnlich wie die Lage im iranischen Kurdistan und in den Städten, in denen die Mehrheit der Bevölkerung direkt oder indirekt und mit großen Schwierigkeiten vom Transport von Waren über die Grenze lebt. Baluchistan im Südosten des Iran ist eine der ärmsten Region des Landes. Die meisten Menschen in Baluchistan haben weder einen festen Arbeitsplatz noch Zugang zu institutioneller Bildung. Es fehlt an Schulgebäuden und selbst an genügend sauberem Trinkwasser. Die Mehrheit der ArbeiterInnen ist entweder arbeitslos oder verdient ihren Unterhalt durch die Arbeit an der Grenze zu Pakistan. Die ArbeiterInnen transportieren Treibstoff vom Iran über die Grenze nach Pakistan und bringen teilweise Reis aus Pakistan in den Iran. Der Staat befindet das für illegal und bekämpft diese Arbeit: Ein Staat wohlgemerkt, an dessen Spitze die sogenannte „Revolutionsgarde“ (Sepah) die größte Verteilerin von Opium und anderen harten Drogen ist. Sepah ist in ihrer Funktion vergleichbar mit einer faschistischen Organisation wie der SS. Als Drogen-Mafia und terroristische Organisation macht sie Jagd auf Kommunisten und Partisanen in den Bergen Kurdistans und terrorisiert die gesamte Region des Nahen Osten neben anderen faschistischen Organisationen und Armeen wie die türkische, saudi-arabische und israelische Armee, die Freie Syrische Armee, ISIS und die US-Truppen.
Diese Armee (die sogenannte iranische Revolutionsgarde) beschoss am 22.02.2021 Menschen in Baluchistan, weil sie Treibstoff über die Grenze transportierten. Die Schüsse auf den ärmsten Teil der Arbeiterklasse des Iran sind nicht einfach Schüsse auf die „Schmuggler“, wie sie von den Anhängern des Regimes bezeichnet werden. Es ist ein Angriff auf die gesamte Arbeiterklasse im Iran und eine Warnung an die Arbeiterklasse, gegen die Politik des Regimes keinen Widerstand zu leisten. Es ist gleichzeitig ein rassistischer Angriff auf die Bevölkerungsgruppe der Baluchen, die weder in der Zeit des Shah-Regimes noch im islamischen Regime der letzten 42 Jahren die minimalsten Grundrechte gesichert bekommen haben.
Die präfaschistische Assimilationspolitik des Shah-Regimes machte Khomeini mit seinem islamischen Regime zu einer rassistischen, menschfeindlichen Ausgrenzung aufgrund der Religion oder Konfession der Minderheiten und erweiterte sie. Die Menschen werden weiterhin aufgrund ihrer Klassenzugehörigkeit und ethnischen Zugehörigkeit unterdrückt und angegriffen. Hinzu kommt unter Khomeini die Unterdrückung bis Vernichtung aufgrund von religiöser oder konfessioneller Zugehörigkeit. U.a. in Kurdistan und Turkmen Sahra marschierte in den 1980er Jahren die Armee ein, besetzte die Gebiete und metzelte alle Menschen nieder, die sich ihnen in den Weg stellten oder der sunnitischen Konfession, einer ethnischen Minderheit und dem kommunistischen Widerstand angehörten. Die kurdischen Dörfern Gharni und Ghalatan löschten sie komplett aus. Was aktuell in Baluchistan passiert, reiht sich damit in eine lange grausame Tradition ein und erinnert an ihre dunkelsten Zeiten.
Gewaltsame Monopolisierung des Kapitals durch das Regime
In einer Zeit, in der die Mehrheit der Bevölkerung des Iran sechs- bis zwölffach unter der Armutsgrenze leben, versucht Sepah als konkurrenzloses Monopol aufzutreten und von der Ölindustrie bis zum Finanzkapital alles in ihren Händen zu monopolisieren. Die Monopolisierung kann einerseits als ein Versuch im Sinne des sogenannten ursprünglichen Akkumulation durch Gewalt, Raub und Mord nach Marx verstanden werden. Anderseits ist sie ein Versuch der Beseitigung aller kleinen Konkurrenten und Unternehmer z.B. in der Teppich- und Pistazienindustrie. Sogar die prekärsten Formen der Arbeit werden bekämpft, wie der Waren- und Treibstofftransport über die Grenze im Südosten nach Pakistan oder in den kurdischen Gebieten im Westen aus dem Irak in den Iran.
Laut Gesetz können alle BewohnerInnen der „freien Regionen“ an der iranischen Grenze einen Bewohnerausweis erhalten, der ihnen erlaubt, mit dem Transport von Gütern und Waren über die Grenze Geld zu verdienen. Seit einiger Zeit berichten jedoch Aktivisten aus der Region, dass das Regime nur denjenigen einen solchen Ausweis ausstellt, die sich der Herrschaft des Regimes unterordnen. Nur wer mit dem Geheimdienst Basidsch[1] zusammenarbeitet und dies mit einem Basidschausweis nachweisen kann, darf „gesetzlich“ an der Grenze arbeiten. Weil große Teile der Bevölkerung sich von dem iranischen faschistischen Regime entfremdet fühlt, sind die Menschen nicht dazu bereit, wegen der Arbeit einen Basidschausweis zu beantragen. Wer keinen Basidschausweis hat, kann auch keinen Einwohnerausweis erhalten und keine Waren über die Grenze transportieren.
Die Besitzer des Treibstoffs arbeiten meist eng mit dem Regime zusammen. Wenn sie nicht selbst den Treibstoff über die Grenze transportieren, verdienen sie sich an dem Transport durch massiv unterbezahlte Arbeiter eine goldene Nase. Bis vor kurzem konnten Personen mit einem Bewohnerausweis diese Arbeit legal ausüben. Seitdem Sepah den Schutz der Grenzen vor einigen Tagen übernommen hat, wollen sie den Großteil des Kuchens haben. Aus diesem Grund wurde die Grenze geschlossen. Nachdem tausende mit Treibstoff beladene Autos an der Grenze Pakistans in Saravan[2] stundenlang von Sepah aufgehalten wurden, brachen Proteste aus. Die Transporteure schafften es, das Grenztor zu öffnen. In Reaktion beschoss Sepah sie mit Maschinengewehren. Bei diesem ersten Protest an der Grenze wurden mehrere Menschen verletzt und ermordet. Seitdem die Bevölkerung der Stadt Saravan sich mit den Prosten der Arbeiter zusammengeschlossen haben, schießt Sepah auf alle: Frauen, Männer und Kinder. Dabei feuert das Regime seine Geschosse auch von Panzern und Hubschraubern. Die Bevölkerung hat die Polizeistationen und das Rathaus erobert und bereitet eine Blockade vor. Denn Verstärkung für das Regime ist bereits aus Isfahan (Hauptstadt der faschistischen Islamisten) und Kerman unterwegs, und scheint einen regelrechten Völkermord vorzubereiten.
Wo die Menschen sich Sepah nicht fügen, setzt die „Revolutionsgarde“ sich mit Gewalt durch. Auch für die Einnahme und Monopolisierung ganzer Wirtschaftsbereiche durch das islamische Regime gibt es in dessen Geschichte Beispiele. Unter ideologischen und religiösen Vorwänden versucht Sepah seit 40 Jahren, die religiöse Minderheit der Bahais aus dem Geschäft zu verdrängen. Iranische Teppiche werden unter barbarischen Bedingungen von Frauen und Arbeiterkindern mit besonders kleinen, feinen Fingern geknüpft. Ein Großteil der Ausbeuter waren jahrelang Bahais, die nicht dazu bereit waren, den absoluten Mehrwert aus ihrer Produktion mit dem Regime und Sepah zu teilen, weswegen sie immer wieder ins Gefängnis kamen, begleitet und als Maßnahm gerechtfertigt durch religiöse Propaganda.
Der entscheidende Unterschied liegt aber darin, dass die Bahais selbst teilweise zur kapitalistischen Klasse im Iran gehören und weltweit verbündete und Missionare haben, die gute Beziehungen zu westlichen Mächten pflegen. Die Mehrheit der Baluchen aber gehört zu den ärmsten Teilen der Arbeiterklasse, die durch prekäre Arbeitsbedingungen und lebensbedrohliche Schießereien regelmäßig ihr Leben riskieren, ohne dass jemand ihre Stimme hört.
Solidarität und Unterstützung der Proteste
Wir haben bei den Protesten vom Januar 2017 und Oktober 2019 gesehen, dass die Proteste schnell blutig niedergeschlagen werden, wenn die Arbeiterklasse nicht landesweit durch Streiks oder einen Generalstreik und dauerhafte Proteste das Regime schwächen. Aus diesen Erfahrungen muss die Arbeiterklasse jetzt Konsequenzen ziehen und im ganzen Land zu Streiks und Protesten aufrufen. Die Menschen müssen in großen Massen auf die Straße gehen und auf internationaler Ebene müssen alle Menschen, die für ein besseres Leben für Alle kämpfen, sich mit diesen Protesten solidarisieren. Nur so kann ein Massenmord an den schwächsten Teilen der Arbeiterklasse durch ein faschistisches Regime verhindert werden, das in seinem 42jährigen Bestehen hunderttausende Menschen hingerichtet und ermordet hat.
Wenn die Bevölkerung im Widerstand zu Waffen greift, muss sie sich entweder durchsetzen, um die alltägliche Gewalt der Herrschenden zu beenden, oder sie wird von den Herrschenden angegriffen, bis jeder Widerstand und jede widerständische Person gebrochen und zerschlagen ist. Das hat die Geschichte der Revolutionen und Konterrevolutionen gezeigt. Den Schritt zu den Waffen sind die Baluchen gegangen. Noch sind sie damit allein gelassen, doch die Menschen in anderen Regionen des Iran beginnen, auf die Straße zu gehen und sich mit den ArbeiterInnen in Baluchistan zu solidarisieren.
Die „linken“ Menschen in Europa, die Sepah unterstützten und sich mit dem iranischen Regime zusammenschließen, vertreten schon längst eine faschistische Ideologie, die ich nur als Ideologie der Zerstörung der Vernunft bezeichne. Das iranisch Regime bekämpft Unterdrückte in ähnlicher Weise wie im deutschen Faschismus. Es treibt in der gesamten Region eine imperialistische Politik und konzentriert das Kapital in Händen der faschistischen Organisation Sepah. Wer dieses imperialistische Regime mit seiner faschistisch-islamistischen Weltanschauung immer noch antiimperialistisch nennen, schlägt sich auf die Seite der Faschisten, die den Völkermord durchsetzen, und macht sich an diesem Völkermord mitschuldig.
Die Arbeiterklasse in allen iranischen Städten und auch international hat ein gemeinsames Interesse. Alle Arbeiter und Arbeiterinnen haben ein gemeinsames Schicksal, unabhängig von ihrer Nationalität, Religion, Weltanschauung und ethnischen Zugehörigkeit. Alle Arbeiter und Arbeiterinnen müssen ihre Zeit und Arbeitskraft verkaufen, um zu überleben. Dieses gemeinsame Schicksal muss die Grundlage zur Bildung von Klassenbewusstsein sein. Klassenbewusstsein ist die Grundlage für die Mobilisierung und Parteibildung zur Zerschlagung des Kapitals und für die internationalistische Solidarität.
Wenn die Arbeiterklasse in einem Teil des Iran geschlagen und geschlachtet wird, dann müssen alle Arbeiter und Arbeiterinnen iranweit und weltweit diesen Angriff als Angriff auf die gesamte Arbeiterklasse verstehen. In den Tagen, in denen das faschistische Regime das Internet in der Region Baluchistan ausgeschaltet hat, um diesen Genozid in Ruhe durchführen zu können, müssen wir internationalistische Solidarität leben. Wir müssen weltweit zu Protesten aufrufen, die Schließung der iranischen terroristischen Behörden und Institutionen in Europa wie Botschaften, Konsulate und Moscheen mit allen Mittel erkämpfen und wenn die Gesetze der europäischen Staaten die faschistische Schlacht rechtfertigen, dann müssen wir übergesetzlich reagieren.
Hassan Maarfi Poor
Politischer Aktivist aus dem Iran
[1] Basidsch ist eine parallele Organisation von Spionen und Anhängern des Regimes, die als Ergänzung zur „Revolutionsgarde“ gedacht ist. „Basidsch“ bedeutet wörtlich „die Masse“. Als Khomeini an die Macht kam, plante er, die Masse der Bevölkerung zu mobilisieren und sie zu Agenten des Regimes zu machen. Basidsch sollten vertraute Menschen des Regimes sein, die Informationen von Regimegegnern an die Behörden weitergeben.
[2] Eine kleine Stadt in der Provinz Sistan und Baluchistan an der Grenze zu Pakistan.
PRESSEMITTEILUNG
معرض
Gegen die Abschiebung der Familie Moradi in Haft, Folter und Tod im Iran Familie Moradi lebt seit 16.05.2016 in Deutschland. Die beiden Kinder gehen hier zur Schule und kennen das Herkunftsland ihrer Eltern nur aus Erzählungen – darunter v.a. auch … إقرأ المزيد
مارکسیسم عامیانه طاعونی برای جنبش کمونیستی
حسن معارفی پور
استالین و استالینیسم در کنار مارکسیسم عامیانه ی انترناسیونال دوم و سوسیال دمکراسی اتریشی و کلا “مارکسیست” های کانت گرا، پوزیتویست و داروینیست و بعدها کسانی چون آلتوسر در کنار احزاب مدافع مارکسیسم عامیانه و مبتذل تلاش کردند که ریشه های فلسفی فلسفه ی هگل را از مارکسیسم بزدایند. سوسیال دمکراسی سال ها اثار دوران جوانی مارکس از جمله دستنوشته های اقتصادی فلسفی و ایدئولوژی المانی را گروگان گرفته بودند تا این که ریازانف با پرداخت پول هنگفتی به این اوباش پروامپریالیست و “سوسیالیست” های منحط طرفدار پوزیتیویسم کانت و داروینیسم بتواند این نوشته ها را به دست بیارد و به کمک جورج لوکاچ در انستیتوی مارکسیسم لنینسم در شوری بازنویسی و منتشر کند. مارکسیست های عامیانه از جمله کسانی چون پلخانف به کرات اعلام کرده اند که ریشه ی مارتریالیسم مارکس نه در “ایدئالیسم” و فلسفه ی دیالکتیکی تحلیلی هگل، بلکه در ماتریالیسم فرانسوی سده ی هجدهم یعنی ماتریالیسم کسانی چون هولباخ، هلوتیوس و لا متری است. در این شکی نیست که مارکس و انگلس در خانواده ی مقدس دیدگاه تقریبا مثبتی به ماتریالیسم فرانسوی و انگلسی دارند، اما این به معنی این نیست که آنان فلسفه و دستگاه فلسفی شان را بر این ماتریالیسم سطحی و عامیانه بنیاد گذاشته باشند. آنان حتی در دوره یی به شدت جذب فوئرباخیسم شدند، اما تزهای فوئرباخ و ایدئولوژی المانی که بعدها (ایدئولوژی المانی در سال 1932 منتشر شد) نشان از یک تسویه حساب نهایی با ماتریالیسم حسی فوئرباخ که خود چیزی جز امتداد ایدئالیسم آلمانی پیشاهگلی نبود، است.یکی از دلایلی که انتشار مجدد دفترهای فلسفی لنین در باره ی هگل در شوروی دوران استالین ممنوع شد، خوانش هگلی لنین از مارکسیسم بود. در ضمن لازم است اشاره کنم که اگرچه ایدئولوژی المانی و دستنوشته های اقتصادی فلسفی در شوروی منتشر شدند، اما نظریه ی هیچ کس اجازه نداشت از نظریه بیگانگی مارکس برای جامعه ی شوروی بهره بگیرد و جامعه ی شوروی را با این نظریه توضیح دهد. مساله ی دیگر نظریه ی ارزش مارکس بود که توسط ملعون های استالینیست به فراموشی سپرده شد و شخصیت برجسته یی چون ایزاک ایلیچ روبین اقتصاددان برجسته ی مارکسیست به خاطر دفاع از نظریه ی ارزش مارکس جانش را داد.آثار آنتونیو لابریولا بنیان گذار فلسفه ی پراکسیس یعنی کسی که فلسفه ی مارکسیسم را تبدیل به یک دیسپلین دانشگاهی کرد در شوروی دوران استالین مطلقا ممنوع بود و جورج لوکاچ را تنها به خاطر استفاده از آثار این متفکر کبیر یعنی لابریولا رفیق نزدیک انگلس به مرگ محکوم کردند، ولی خوشبختانه لوکاچ بعد از سه ماه بازداشت رهایی پیدا کرد. مارکسیسم عامیانه را باید ریشه کن کرد، چون برای کمونیست ها از فاشیسم کشنده تر است. فاشیسم دشمنان خودش را می کشت، اما مارکسیسم عامیانه پیروان واقعی مارکس و مارکسیسم را.اگر لنین در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم دچار اشتباهی می شود که مارکس در خانواده ی مقدس شده است و آن یک اشتباه مطلق فلسفی که ماتریالیسم را تنها با حرکت ماده و غیره توضیح می دهد، به خاطر ان بود که لنین نه تزهای فوئرباخ را خوانده بود، نه ایدئولوژی آلمانی و نه دست نوشته های اقتصادی فلسفی را. لنین در هنگام جنگ امپریالیستی موسوم به جنگ جهانی اول به صورت خودجوش شروع به خواندن فلسفه ی هگل می کند، تا از دیالکتیک هگلی بر نفی بنیان گذاشته است، یک سیستم فلسفی پراکسیس در ارتباط با رئال پولیتک درست کند و از طریق نفی جنگ، بریدن از انترناسیونال دوم به صورت قطعی و تلاش برای درست کردن انترناسیونال دیگری و در نهایت تبدیل جنگ امپریالیستی به جنگ داخلی ملل تحت ستم علیه بورژوازی خودی کند. اینجاست که لنین به معنی واقعی اولین مارکسیست هگلی عصر خودش می شود و راه را برای مارکسیست های هگلی برجسته یی چون لوکاچ، گرامشی و کارل کرش برای بازخوانی ماتریالیستی فلسفه ی هگل و گسترش آن به فلسفه ی پراکسیس فراهم می کند. نقش برجسته ی لنین (کسی که بزرگترین شخصیت انقلابی قرن بیستم لقب گرفته است)در بازگرداندن فلسفه ی هگل در دورانی که کانتیانیسم و پوزیتویتیسم، به مثابه ی ایدئولوژی امپریالیستی سیاست جهانی را تعین می کرد و هگل تابع این سیاست ارتجاعی به پشت قفسه ی کتابخانه ی دانشگاه ها منتقل شده بود و مرگ فلسفه ی دیالکتیکی اش اعلام شده بود، تاکنون از جانب شارلاتان های آکادمیسین “هگلی” و “هگل شناسان” آکادمیسین انکار می شود و در کمترین دانشگاه ها در این زمینه تحقیقی صورت گرفته و می گیرد. حتی اشاره به نقش کارل کُرش، گرامشی و لوکاچ هم به خاطر کمونیست بودن، تابو محسوب می شود.حتی مارکسیست های قانونی و کارکشته یی چون ولفگانگ فریتز هاوگ که در مورد همه چی می نویسد جز لنین تاکنون به این مساله نپرداخته اند. نشریه ی داس آرگومنت در مورد دراویش و صوفیان مارکسیست و ازوتریک مطلقا مسیحی ایی چون ارنست بلوخ می نویسد و کل یک شماره را به بلوخ و حتی کسانی چون جورج اورول و نویسندگان دیگری همچون پیتر وایس اختصاص می دهد، اما تاکنون در مورد دستنوشته های فلسفی لنین در مورد هگل چیزی منتشر نکرده است، یا اگر هم منتشر کرده من نمی شناسم. نشریه ی ذ (نشریه ی برای بازسازی مارکسیسم) جدیدا از لنین به عنوان اولین مارکسیست هگلی اسم برده است و بعد از گذشت بیش از صد و شش سال از دستنوشته های فلسفی لنین بلاخره یک نفر پیدا شد که در آلمان در این زمینه چیزی بنویسد و واقعیت را بیان کند.من می دانم تحقیق کردن در مورد لنین تاوان دارد و ممکن است از جانب فاشیست ها و کنسرواتیوهایی که افکار عمومی و دانشگاه و دولت را کنترل می کنند، تا آخر عمر نان م بریده شود، اما یک کمونیست نمی تواند برای رسیدن به نان و کرسی از گفتن واقعیت دست نگه دارد. من با توجه به اینکه با بازخوانی ارتجاعی هگل های راست از هگل شدیدا مرزبندی داشته و دارم و هگل را نه تنها کشیش نمی دانم بلکه بزرگترین فیلسوف تا زمان خودش می دانم و در کنار ارسطو، مارکس و لوکاچ او را یکی از چهار متفکر بزرگ کل تاریخ می دانم قصد دارم از یک طرف ضمن نور افکن انداختن به تمام جوانب فلسفه ی هگل، نقش کمونیست ها در دوران های حساس تاریخی در بازگشت به هگل،( یک بار توسط مارکس و انگلس برای زدن ریشه ی ماتریالیسم عامیانه و شارلاتانیسم کانت گرایانه ی دوران خودشان و همچنین برای زدن تیشه به ریشه ی کسانی که فلسفه ی هگل را تبدیل به دین کرده بودند و تنها این یا آن بخش از مباحث فلسفی هگل که در خدمت مسیحیت بود را برای تحلیل های خود به کار می گرفتند) و (یک بار دیگر توسط لنین بزرگترین انقلابی کمونیست تاریخ بشر) برای مبارزه با سوسیال دمکراسی ارتجاعی و امپریالیستی و متحول کردن جامعه به سمت انقلاب، را با فاکت و سندهای تاریخی و برهان های عقلانی نشان دهم و بازگشت هگل به فضای آکادمی در جامعه ی معاصر امروزی را تنها محصول مبارزه ی بی امان کمونیست ها برای دفاع از “جنبه های عقلانی هسته ی فلسفه ی هگل” معرفی کنم.این بحث ها می توانند همزمان با تمرکز روی مباحث مارکسیست های هگلی برجسته یی چون جورج لوکاچ، انتونیو گرامشی، قبل از همه ی این مارکسیست ها آنتونیو لابریولا، کارل کوسیک، تا حدودی ایرینگ فتچر، لئو کُفلر و مارکسیست و شخصیت کاریزماتیک جوان مرگ یعنی رهبر تئوریک و عملی جنبش دانشجویی در دهه ی شصت (هانس یورگن کرال) صورت بگیرد و در آینده به منبعی قابل رجوع برای علاقه مندان به مارکسیسم هگلی شود. از انجاییکه من به مبارزه ی جمعی اعتقاد دارم، نوشتن جمعی را کاری بسیار درست و مهم می دانم. بحث روی تمام جوانب این قضایا و روشن کردن تمام قضیه ممکن است از پس یک یا دو نفر بر نیاید، لذا همکاری برای کار مشترک می تواند ما را از تکرار اشتباهات مضحکی که استالینیسم و سوسیال دمکراسی ارتجاعی که از لحاظ ماهییت تفکر فلسفی چیزی جز لیبرالیسم افسارگسیخته نبوده و نیستند، به ما تحمیل کردند نجات دهد. من می توانم با مدرک و سند نشان دهم که تفاوتی هویتی در نگرش و بینش فلسفی تاریخی الکسیس دتوکویل، استالین، کائوتسکی، برنشتاین، ماکس آدلر و یک نئولیبرال مرتجع آنتی کمونیست به اسم کارل پوپر در برخورد به تاریخ و ماتریالیسم وجود ندارد. تمام این احمق ها به تئوری بازتاب در تاریخ بدون میانجی گری عقل معتقدند و تفکر را محصول شرایط اجتماعی بدون قید و شرط می دانند. این یعنی فاجعه و کسی که از این عقل ستیزی پیروی کند، می تواند همین الان به جنبش فاشیستی بپیوندد.
Die Emanzipation der Frau im Zusammenhang der Oktoberrevolution. Hassan Maarfi Poor

Vor allem muss ich erwähnen, dass mit der Oktoberrevolution als eine radikale Revolution, welche die Illusion der Menschen über die Gerechtigkeit der bestehenden Ordnung des Kapitalismus gebrochen hat, in einem ziemlich rückständigen Land wie Russland die höchste Form der Emanzipation (gemessen daran, was die Menschheit bis heute erlebt hat) für die Frau erreicht wurde. Ebenso wurde der Mythos vom Sozialismus als einer unrealisierbaren Utopie, der von der herrschenden Klasse und deren Anhängern propagiert wurde, durch eine radikale Veränderung und einen revolutionären Aufstand gebrochen, die in der Zeit des imperialistischen Krieges der europäischen Staaten über die Verteilung der Welt zu Stande kamen, ein Krieg, der bis heute ungerechterweise als „Erster Weltkrieg“ bezeichnet wird. In diesen Entwicklungen wurde der Grundstein gelegt für eine andere Welt, in der die Herrschaft der Menschen über Menschen aufhören sollte. Die Oktoberrevolution hat die Macht zumindest in den ersten Jahren der Revolution an die Arbeiterklasse weitergegeben. Diese Arbeit schreibe ich aus unterschiedlichen Gründen:
1. In unserer Wissenschaft (Ethnologie) wurden seit den 70er Jahren marxistische Theorien beschränkt und durch eine Form des Strukturalismus, Kulturrelativismus, der Postmoderne und vor allem neoliberalem „Multikulti“ verdrängt. An zahlreichen Universitäten wurde und wird marxistische Wissenschaft sofort als „Ideologie“ verurteilt und als „politisch“ dargestellt und abgelehnt.
2. Ich beschäftige mich persönlich seit mehr als 12 Jahren mit der Debatte um die gesellschaftliche Rolle der Frau und ihre Emanzipation sowohl an der Universität als auch in meinem politischen Leben und habe bis jetzt wenige universitäre Abhandlungen zur Emanzipation der Frau im Zusammenhang mit der Oktoberrevolution gelesen, die sowohl die sozialistische Revolution von 1917 als auch die Wirklichkeit der Emanzipation der Frau als Fortschritt hervorgehoben haben. Die Gründe dafür, dass die WissenschaftlerInnen im gegenwärtigen gesellschaftlichen Kontext die Oktoberrevolution nicht als Erfolg bezeichnen wollen, kann man nur mit dem historischen Materialismus von Marx erklären.
3. Wie Frigga Haug in ihrem Buch „Die Vier-in-einem-Perspektive“ beschreibt, ist die Frauenfrage leider oft innerhalb der ArbeiterInnenklasse als Nebenwiderspruch angesehen worden und bis heute existieren besonders innerhalb der Arbeiterbewegung in Deutschland patriarchale Verhältnisse. Aus diesem Grund ist es wichtig, dass wir uns mit der Frauenfrage, der Emanzipation und ihrem Zusammenhang mit dem Sozialismus (in diesem Fall in der ehemaligen Sowjetunion) beschäftigen.
4. In der Oktoberrevolution spielten die Frauen eine große Rolle vor und während der Revolution und bis zur Entstehung der Konterrevolution und Barbarei des „Stalinismus“. Die Oktoberrevolution entwickelte sich auf den Schultern der „bürgerlich-demokratischen“ Revolution von 1905 und der Februarrevolution 1917, die mit dem Streik der Textilarbeiterinnen am 8. März angefangen hat. Dieser 8. März, der blutige Sonntag, zerschlug die Illusion der Bevölkerung über den Charakter des bürgerlich-demokratischen Staates und bereitete den Weg für die sozialistische Revolution im Oktober 1917. Es waren also die Frauen, die mit ihrem Streik die Lage für die Revolution vorbereiten, was in der Literatur zur Februar- und Oktoberrevolution von der herrschenden Klassen verschwiegen und in Vergessenheit gedrängt wird.
In diesem Zusammenhang wird die kommunistische und sozialistische Auseinandersetzung in der Theorie und Praxis mit der Emanzipation der Frau als abstraktes Individuum und der Frauen als Hälfte der Menschheit von der bürgerlichem feministischen Herangehensweisen und von dem Anarchismus unterschieden. Das Wort Kommunismus, das für viele in unserer gegenwärtigen Gesellschaft nach dem Fall der Sowjetunion abschreckend wirkt, wird in dieser Arbeit bewusst verwendet, um zu zeigen, wie der Kommunismus als wissenschaftlicher Sozialismus, der später unter dem Namen des Marxismus anerkannt wurde, sich von vom linken bürgerlichen Sozialismus unterscheidet.
Ich bedanke mich vor allem bei meiner Freundin Nora Bräcklein, einer emanzipierten Frau, die, während ich diese Arbeit schrieb, mit viel Geduld und Aufmerksamkeit meine Arbeit las, korrigierte und Anregungen gab und mir den Rücken freihielt, indem sie auch während ihrer Vorbereitung auf ihr Staatsexamen mehr Zeit mit unseren zwei Kindern Yanni und Yamur verbrachte, damit ich meine Arbeit in Ruhe schreiben kann. Gleichzeitig zeigt sich in der Tatsache, dass ich über die Emanzipation der Frau schreibe, während meine Freundin einen Großteil der Sorgearbeit übernimmt und viel Zeit und Muße auch in diese Arbeit steckt, die hinterher nur unter meinem Namen erscheint, wie schwierig die Überwindung der traditionellen, patriarchalen Rollenverteilung auch für mich als Mann und sie als Frau ist, die für die Emanzipation der Frauen kämpfen. Aus der Ironie, die in diesem Verhältnis steckt, bleibt uns nur zu betonen und uns immer wieder vor Augen zu führen, wie schwierig und wichtig sowohl die radikale Veränderung der Verhältnisse als auch der gesellschaftlichen und individuellen Herangehensweisen ist.
Außerdem möchte ich mich bedanken bei Thilo Rösch, Jannis Ehling und Halis Yildirim, die diese Arbeit aufmerksam korrekturlasen und wichtige Anregung, Kritik und Rückmeldung gaben. Mein ganzes Studium konnte ich nur verwirklichen durch die dauerhafte Unterstützung durch Prof. Dr. Hanne Heckmann und Dr. Bernd Braun, weshalb ihnen mein besonderer Dank gilt.
Der historische Materialismus als Waffe des Proletariats
In dieser Arbeit versuche ich, die Entwicklung des historischen Materialismus oder der materialistischen Geschichtsauffassung bei Marx und Engels auszuarbeiten und zu zeigen, wie er zu einer bedeutsamen eigenartigen Beschreibung und Analyse der Welt und einer neuen Art des Philosophierens wurde. Die Philosophie der Praxis, die später von Labriola beschrieben und von Gramsci übernommen und weiter ausgearbeitet wurde, baut auf dem historischen Materialismus auf und entwickelt diesen weiter (Haug 2006, 31ff). Der historische Materialismus bietet auch die Grundlage einer marxistischen Antwort darauf, ob die Emanzipation der Unterdrückten in der bürgerlichen Gesellschaft oder im Kommunismus möglich ist. Er ermöglicht ein umfassendes Verständnis von Arbeit, Verdinglichung, Klassenkampf, Emanzipation und der Rolle des Klassenbewusstseins. Indem der historische Materialismus die kapitalistische Gesellschaftsordnung mitsamt ihrer Ideologie durchleuchtet, ist er „infolge der Klassenlage des Proletariats ein Kampfmittel geworden“ (Lukács 1970, 358).
Wenn man die Marxsche Analyse in der „Kritik der politischen Ökonomie“ (Das Kapital) im allgemeinen Sinne verstehen will, muss man sich vor allem mit den Grundelementen seiner Theorie, dem historischen Materialismus auseinandersetzen, der in „Die deutsche Ideologie“ intensiv ausgearbeitet wurde. Der historische Materialismus erscheint als Knackpunkt in der marxistischen Wissenschaft. Entsprechend viel wurde er diskutiert und in unterschiedlicher Weise auszulegen und anzuwenden versucht, was zu einer breit gefächerten Diskussion unter Marxisten und Marxistinnen, Vulgärmarxistinnen und -marxisten sowie Antikommunistinnen und Antikommunisten führte, die alle versuchten, den historischen Materialismus so darzustellen, wie sie ihn für ihre Ideologie und Politik brauchten. Auch unterschiedliche Marxistinnen und Marxisten sind sich über die Entwicklung des historischen Materialismus bei Marx und Engels nicht einig. Uneinigkeit besteht insbesondere in der Frage darüber, in welcher ihrer Schriften der Ursprung dieser Entwicklung zu suchen ist und ob Hegel oder Feuerbach ihre Grundlage bildet. Viele sehen einen großen Einfluss der Theorie Feuerbachs auf Marx und Engels, insbesondere des Buches „Das Wesen des Christentums“, in dem Feuerbach seinen Sinnlichen Materialismus darstellt und Religiosität entschieden ablehnt. Von Feuerbach zu lösen begannen sich Marx und Engels während ihrer Arbeit mit den Deutsch-Französischen Jahrbüchern. Von Feuerbachs wenig definiertem Bezug zum Diesseits gingen sie dazu über, die gesellschaftlichen und ökonomischen Verhältnisse ins Zentrum des Materialismus zu stellen und damit vom Sinnlichen zum historischen Materialismus voranzuschreiten (Bloch 1968, 56ff). Andere wiederum lehnen den Einfluss Feuerbachs ab und sehen den Ursprung des historischen Materialismus in Hegels Philosophie, deren dialektische Methode sich durch sein gesamtes Werk ziehe (Reichelt und Fetscher 1973; Krahl 1970; Mensching 1970). Marx und Engels schrieben in der „Deutsche [n] Ideologie“ und anderen Schriften teilweise auf einer ironische Art und Weise. Diese Ironie wurde häufig von den Vulgärmarxisten nicht verstanden und als ernst dargestellt. (Hall 2004, S. 10)
Von Hegels Herr-Knecht Dialektik zur Verdinglichung bei Marx
Von Hegels Herr-Knecht Dialektik zur Verdinglichung bei Marx , 2021Die Auseinandersetzung mit Hegels Dialektik von Herr und Knecht und der Marxschen Revolutionstheorie vom Klassenkampf als Motor und Dialektik der Veränderung der Gesellschaft wäre ein Thema für eine Dissertation. In dieser knappen Arbeit versuche ich, die Gemeinsamkeiten und Widersprüche der Hegelschen und Marxschen Philosophie zu veranschaulichen. Als Marxist mit Hegelschen Tendenzen und beeinflusst von verschiedenen Richtungen im Marxismus, muss ich gerecht mit Hegel umgehen, was nur in einer Ausarbeitung seiner gesamten Werke gelingen kann. Was die Junghegelianer machten, war Hegel gegenüber ungerecht und eine Art der Vitalisierung seiner Theorie. Diejenigen, die Hegel von rechts und links rezipierten, litten meist unter vielen Schwierigkeiten. Sie konnten mystifizierende und häufig doppeldeutige dialektische Sätze von Hegel nicht ignorieren, aus denen man sowohl radikale revolutionäre Gedanken als auch eine stark christlich geprägte Weltanschauung herauslesen kann. Die Junghegelianer beriefen sich häufig auf die Teile der Hegelschen Philosophie, in denen Begriffe wie Gott, das Absolute, etc. nicht vorkommen, oder sie versuchten, diese Begriffe zu ignorieren oder auch in ihrem Interesse zu interpretieren. Zwischen all diesen Menschen, die sich mit Hegels Philosophie beschäftigten, erkannte einer die Doppeldeutigkeit der Hegelschen Philosophie, lange bevor Marx und Engels sie erkannten. Dieser Mann war Heinrich Heine. Die deutschen Philosophen verwendeten häufig eine komplexe Sprache. Durch ihre doppelseitige Sprache versuchten sie, die Zensur zu überwinden, die ihre Äußerungen in Deutschland stark einschränken sollte. Diese Form der Sprache war somit materialistisch bedingt.
Ein anderes Problem war der Konflikt zwischen den Philosophen und Intellektuellen selbst. Nach jedem Konflikt warfen sie einander vor, die jeweils andere Position nicht richtig verstanden zu haben. Heinrich Heine verweist aber auch auf die eigene Verantwortung Fichtes und Hegels für ihr Nichtverstandenwerden. Diese liege einerseits in ihrer unklaren Sprache, andererseits aber auch darin, dass sie ihre Kritiker des Nichtverstehens bezichtigten, auch wenn sie sie noch des Verstehens gelobt hatten, als sie gleicher Meinung gewesen waren. (Heine, S. 152)
همبستگی طبقاتی و انسانی یا بازتولید فرهنگ گدایی و گداپروری؟
احساس باید به کنترل منطق در آید وگرنه خطرناک می شودی
کی از ارتجاعی ترین و تحقیر آمیز ترین شیوه های کمک به انسان ها، کمک های سرکوبگرانه با فرهنگ گدایی و گداپروری است. میلیون ها نفر در کشورهای مختلف از جمله ایران در زیر خط فقر مطلق به سر می برند. هزاران پناهجوی ایرانی در کشورهای دوم شام شب ندارند و علاوه برا ان به بیماری های متعددی که به خاطر استرس و نداشتن تغذیه ی کافی مبتلا شده و با این بیماری ها دست و پنجه نرم می کنند. اغلب این انسان ها حاضرند در فقر و بدبختی زندگی کنند، اما حاضر نیستند از مردم درخواست کمک مالی کنند، چون ذره یی غرور و شرافت انسانی دارند.ما به عنوان گروهی از فعالین سیاسی چپ و کمونیست تبعیدی از دو سال قبل یک صندوق همیاری و همبستگی درست کرده ایم و در تلاشیم که کمک به انسان های تحت ستم و مبارز را از قالب کمک های سرکوبگرانه و گداپرورانه بیرون بکشیم و به نوعی همبستگی را سیستماتیک کنیم. قبلا مردم از ما درخواست کمک می کردند، اما ما به این نتیجه رسیدیم که ما باید از انسان های انقلابی و مبارزی که در شرایط سختی هستند درخواست کنیم که همبستگی های انسانی و طبقاتی ما را قبول کنند. به تعبیر دیگری ما خودمان به صورت اکتیو دنبال کسانی می گردیم که واقعا در شرایط سختی هستند و با همبستگی های مالی ما تبدیل به انسان های بی خودی نخواهند شد، بلکه می توانند زندگی خود را برای جنگ با این سیستم آدمخوار بازتولید کنند. در این میان کسانی پیدا می شوند که یک بلندگو به دست گرفته و در این فیس آباد از صبح تا شب به آدم شناس و ناشناس (انسان های فیکی که ممکن است مامور رژیم جمهوری اسلامی باشند) زنگ می زنند و درخواست کمک می کنند. این شیوه ی جمع آوری کمک هیچ تفاوتی با گدایی در خیابان ندارد و از آنجایی که ما خواهان سیستمی هستیم که گدایی را برای همیشه ریشه کن کند، نمی توانیم خود با کمک خود به تولید و بازتولید گدایی کمک کنیم. این مساله برای ما در صندوق همیاری غیر قابل تصور و غیر قابل قبول است، در صورتی که ما چند بار به این قبیل انسان ها هم کمک کردیم. مساله روشن است، ما از فرهنگ سخیف گداپروری دفاع نمی کنیم و گدایی و کمک های سرکوبگرانه را ناقض حقوق انسانی انسان می دانیم، اما برای همبستگی با انسان های انقلابی و مبارز متناسب با توانایی مان کمک می کنیم. ما نه قول پول های گنده به کسی می دهیم و نه کسی را سر کار گذاشته و می گذاریم. هر وقت به کسی گفته باشیم که براش این مبلغ را واریز می کنیم و مبلغ را تصویب کرده اییم، مبلغ دیر یا زود واریز شده است و حساب ما با اعضای صندوق و رفقایی که به آنان کمک شده است روشن است. اسامی کسانی که به آنان کمک شده است، پیش رفقای شورای صندوق که یک شورای پنج نفره است، محفوظ است، مگر اینکه کسی به ما فشار آورده باشد که چرا به فلانی کمک نمی کنید و ما هم گفتیم ما کمک کرده اییم و حتی فراتر از چیزی که در اساسنامه ی صندوق امده است کمک کرده اییم. ما همبستگی را سیستماتیزه کرده اییم و با کسانی که در فیس بوک جار می زدند و شب نشینی های مجازی می گذاشتند که می خواهند به پناهجویان کمک کنند و بعد هم مثل کلیسای کاتولیک شماره حسابشان را چک می کردند ببینند چقدر از جاهای دیگر کمک دریافت کرده اند، متفاوتیم و در عین حال هم گول هر شارلاتانی که در این فضای مجازی داد و فریاد راه بیاندازد و بخواهد به شیوه یی احساسی و گدامنشانه از مردم سوء استفاده کند، تا پول بگیرد و خانواده ش را در ایران با این پول ها نجات دهد را نمی خوریم. صندوق ما اولویت هایی برای کمک به انسان ها دارد. اولین اولویت این است که طرفی که با او اعلام همبستگی مادی و معنوی می شود، پیش زمینه ی فعالیت های سیاسی کارگری و چپ داشته باشد. دومین این است که با کمک ما تبدیل به انسانی نشود که فرهنگ گدایی را بازتولید کند، که سیستم ملعون سرمایه داری غربی را به خاطر کمک هایی که از اروپا می ایند ستایش کند. به تعبیر دیگر به ضد کمونیست و ستایشگر دولت های امپریالیستی غربی تبدیل نشود. هر کس به دنبال آن است که گدایی را به عنوان یکی از ضد انسانی ترین ویژگی های جوامع طبقاتی از بین ببرد، لازم است برای ریشه کردن کردن فرهنگ گدایی و سیستماتیزه کردن همبستگی اقدام کند. در اروپا هزاران نهاد و بیناد وجود دارند که همبستگی را نهادینه و سیستماتیزه کرده اند. بنیادهایی مانند بنیاد رزا لوگزامبورگ به دانشجویان چپ و کمونیست از خانواده های کارگری و دانشجویانی خارجی و فعال در حوزه های مختلف اجتماعی بورسیه می دهد. کمک سرخ آلمان به عنوان بزرگترین سازمان آنتی فاشیستی اروپا شاید اولین سازمان سرخی باشد که توسط کلارا زتکین برای کمک به خانواده ی فعالین سیاسی و زندانی درست شد. کمک سرخ از طریق جمع اوری کمک مالی برای خانواده های سیاسی و زندانیان کمونیست و انارشیست توانسته بود به یکی از مهمترین سازمان ها برای حفظ همبستگی بین کمونیست ها و ادامه ی مبارزه علیه سوسیال دمکراسی و فاشیسم تبدیل شود. ما در صندوق همیاری می خواهیم جا پای جای امثال کلارا زتکین بزاریم و هیچ سنخیتی با سازمان های خون آشام موسوم به سازمان های حقوق بشری، که تنها دلیل ماندگاری آنان فقر و بدبختی است، نداریم و این سازمان ها را دراکولایی می دانیم که بین فقر و ثروت از خون ستمکشان ارتزاق می کنند. نابودی فقر و پایان دادن به سرمایه داری به معنی پایان دادن به تمام سازمان های حقوق بشری و خون آشام هم خواهد بود. ما به جهان بهتری نیاز داریم، بدون فقر، استثمار، بهره کشی انسان از انسان، جهانی بدون نیاز به مهاجرت و پناهجو، جهانی که در آن مناسبات کالایی پایان بیابد و ارزش اضافی تولید و بازتولید نشود. در جهان ما فرهنگ گدایی نمی تواند جایی داشته باشد. هر کس خواهان کمک به انسان های تحت ستم است، در هر جای دنیا که زندگی می کند، لازم است با انسان های مشابه صندوقی درست کند و کمک های کوچکی که به هم گره می خورند را جمع اوری کند، تا این کمک ها برای مبارزه علیه وضع موجود به کار گرفته شوند و به دست کسانی برسد که با تمام قدرت علیه این وضع می جنگند.
حسن معارفی پور