Die Hegelsche Wesenslogik in Marxschen Kritik der politiscehn Ökonomie

Für Hans-Jürgen Krah

Hegel und Marx Hintergrund, Methode und Rezeptionen

In diesem Teil der Arbeit versuche ich kurz, den Hegelschen und Marxschen Hintergrund sowie ihre Methode darzustellen, ohne intensiv auf Einzelheiten einzugehen. Mit anderen Worten versuche ich hier die Gemeinsamkeiten und Unterschiede der Hegelschen und Marxschen Philosophie und Methode darzustellen. Auch ihre Rezeption spielt dabei eine gewisse Rolle. Die Auseinandersetzung mit dieser ist wichtig, um zu verstehen, welche Mythen über beide Philosophen und ihre Theorien sich verbreitet und festgesetzt haben, und was sich tatsächlich aus ihren Werken als organische Teile der Totalität ihres Denkens selbst entnehmen lässt.

Es ist schwer, auf wenigen Seiten diese umfassende Frage zu behandeln. Darauf einzugehen ist dennoch wichtig, um besser mit den Hegelschen und Marxschen Schriften umgehen und sie studieren zu können. Dieser Teil der Arbeit soll als ein Einstieg in den Hauptteil meiner Arbeit oder als eine Form Zwischeneinleitung verstanden werden. Eine Vertiefung dieses Teiles sprengt den Rahmen der Arbeit. Was aber geschieht, wenn diese Auseinandersetzung gänzlich außer Acht gelassen wird, sehen wir insbesondere an der Zerstückelung des Hegelschen Erbes und seiner Philosophie, wie Rechtshegelianer und Linkshegelianer, teilweise auch als Alt- und Junghegelianer bezeichnet, sie in ihrem Streit miteinander vornahmen

فمینیسمی که آنتی فاشیست نیست، فمینیسم نیست

Quelle: https://innenansicht-magazin.de/2017/12/21/warum-mein-feminismus-antifaschistisch-ist/

فمینیسمی که آنتی فاشیست نیست، فمینیسیم نیست!

در رابطه با کمپین لغو حجاب اجباری و مبارزات زنان در ایران

حسن معارفی پور

مقمه

یکی از بنیادهای اندیشه که کانت به شکل سیستماتیک ریشه ی آن را در کتاب “نقد عقل محض” گذاشت، شکاکیت است. البته لازم است بگویم که شکاکیت مختص کانت نیست و قبل از کانت فلسفه ی شکاکی وجود داشت، اما کانت برای هر گزاره ی شک گرایانه تلاش می کند، دلایل بیاورد، اگرچه این دلایل دلایل های دیگر خود کانت را نقض می کنند و کانت نمی تواند به هر دلیل از این آنتی نومی و تضادهایی که خود مطرح می کند، رهایی یابد. بنابراین فلسفه ی کانت شک گرایی را نه تنها پایان نداد، بلکه آن را به نقطه ی اوج خود رساند. راه کار کانت برای عبور از وضعیت متضادی که درست می کند، علیرغم به کار بردن بخشا روش درست نقد، طرح درست بحث و نقد از همه ی جوانب راهکاری اخلاقی برای فراخوان اخلاقی دادن به مردم برای رعایت اصول و قوانین و ماکسیسم های اخلاقی در چارچوب یک جمهوری.

بحث من اینجا البته بازخوانی فلسفه ی کانت نیست، بلکه تلاش برای استفاده از نکات درست فلسفه ی کانت به عنوان مهترین فلسفه ی عصر روشنگری و فلسفه یی که تا امروز در بخش های مختلف ایدئولوژی بورژوایی و دولتی در جهان ارائه می شود. یکی از نکات مهم فلسفه ی کانت این است که ما باید به همه چی شک کنیم و برای اینکه بتوانیم به ذات پدیده ها پی ببریم باید از زوایای مختلف هر پدیده را مورد نقد و ارزیابی قرار دهیم و برای هر گزاره برهان ها و نقیض آن را به صورت منطقی پیدا کنیم. 

نه تنها کانت، بلکه تمام متفکران بورژوایی از آنتی نومی عقل رنج می بردند و می برند، چون راهکار رهایی برا عبور از سیطره ی سرمایه را هیچ کدام از متفکران بورژوایی پیشنهاد نمی کنند. گره کور حل تمام آنتی نومی های اندیشه ی بورژوایی و واقعیت اجتماعی سرمایه داری پراکسیس انقلابی است. پراکسیس انقلابی باید بتواند وضعیت حاکم را لغو کند و وضعیتی که از لحاظ کیفیت با وضعیت فعلی متفاوت و سیستم متفاوتی شکل بدهد که به هیچ وجه با شرایط فعلی یکسان نیست، نه اینکه تنها در فرم خود را از شرایط فعلی متفاوت کند. عدم فهم این مساله باعث می شود، که آنتی نومی های (تعارضات) اندیشه ی بورژوایی که منشاء در آنتی نومی در دنیای واقع دارند و به بازتولید این آنتی نومی هم خدمت می کنند، برای مدت زمانی طولانی و نامشخص حفظ شوند و حفظ این انتی نومی ها در سطح ایدئولوژیک مانعی می شوند برای خاتمه دادن به تضادهای واقعی در جهان مادی.

مارکس و انگلس ضمن بهره گرفتن از اندیشه های بورژوایی متفکران بورژوا ، سوسیالیست های تخیلی، ایدئالیست ها و رومانتی سیست ها و اقتصاد سیاسی و غیره نقض این اندیشه ها را دیده و این اندیشه ها را علیه آنتی نومی هایی که تولید و بازتولید می کنند به کار می گیرند. برای نمونه آنچه هگل Bürgerliche Gesellschaft یا جامعه ی بورژوایی می خواند، مکانی که از نظر هگل جامعه ی مدنی و دولت و خدایگان و برده همدیگر را به رسمیت می شناسند، را مارکس بالاترین نقطه ی آنتاگونیسم کل تاریخ قلمداد می کند. جایی که جایگاه طبقات روشن تر و یک شکاف واقعی بین طبقات آشکارتر می گردد. به همین خاطر است که شیوه ی تولید سرمایه داری خود را از این طریق از شیوه های تولید پیشین جدا می کند. از نظر مارکس آنچه در نظام بورژوایی فردیت خوانده می شود، چیزی جز یک فردیت فرمال نیست. این فردیت فرمال شیفت از نافردیت به یک فردیتی است که فردیت جوهری نیست. چون کارگری که بین مردن از گرسنگی و تن دادن به اسثتمار ابدی در نظام سرمایه داری یکی را باید انتخاب کند، فردیت و آزادی و اختیار ندارد، بلکه با اجباری طرف است که شرایط به او تحمیل کرده است. مارکس در کاپیتال می گوید که آزادی کارگران یک آزادی دو لبه بود، از طرفی کارگر از زمین و هر نوع مالکیتی و وابستگی به زمین آزاد می شود و از طرف دیگر به عنوان صاحب تنها کالا یعنی نیروی کار خود آزاد است نیروی کار خود را به این یا آن سرمایه دار بفروشد. این آزادی فرمال و دولبه در واقع چیزی جز آزادی برای تن دادن به استثمار نیست، هدف کمونیسم اما رهایی انسان از استثمار و هرگونه بهره کشی انسان از انسان است. پس بین کمونیسم و تمام مکاتب بورژوایی از سوسیال دمکراسی گرفته تا لیبرالیسم، از اصلاح طلبی تا کنسرواتیویسم و فاشیسم در این است که کمونیسم به دنبال رهایی در تمام ابعاد زندگی انسان است. رهایی از قید و بند استثمار و بندگی، رهایی از ستم ملی و نژادی، رهایی از ستم جنسیتی و رهایی از مناسبات شی واره یی که بر مناسبات انسانی غالب شده اند و مناسبات انسانی را غیرانسانی کرده اند. لغو این شرایط برای مدافعین وضع موجود و “اپوزیسیون” راست نظام های سرمایه داری که هدفشان در واقع سهم خواهی به نفع خودشان و جایگزینی یک فراکسیون از سرمایه با فراکسیون دیگر است، مسلم است که خوفناک به نظر می رسد. آنچه برای بورژوازی و خرده بورژوازی فرومایه ترسناک و کابوس است، برای طبقه ی کارگر و تمام ستمکشان جامعه چیزی جز رهایی جوهری نیست.

روش شناسی مارکس برخلاف روش شناسی اقتصاددانان و متفکرین بورژوایی یک روش شناسی ماتریالیستی متکی بر ماتریالیسم تاریخی و متد دیالکتیکی بود. ماتریالیسم تاریخی به بررسی شکل گیری طبقات در طول تاریخ و مبارزه ی طبقاتی و شناختن جایگاه طبقاتی انسان ها در طول تاریخ و تلاش برای تغیر این جایگاه می پردازد و دیالکتیک روشی است برای بررسی رابطه ی عام و خاص، کل و جزء و نزدیک شدن به جوهر هر پدیده در یک توتالیتی است. توتالیتی ایی که ما با آن طرف هستیم نظام سرمایه داری است و برای رسیدن به ماهیت آن لازم است از دنیای شبه واقعی ایی که محصول انتزاع پیکریافته و ایدئولوژیک بورژوازی است و به شکلی ایدئولوژیک بازنمایی می شود، فراتر رویم و جوهر آن را از طریق مفاهیم بشناسیم. ماهیت سرمایه داری چیزی جز استثمار نیروی کار، روابط سلطه، جنگ، تروریسم، امپریالیسم و فاشیسم نیست. فاشیسم رادیکال ترین و واقعی ترین چهره ی سرمایه داری است. از آنجایی که حل مسائل انسان و طبیعت در چارچوب سرمایه داری به خاطر منطق این نظام (گسترش بی رویه ی سود) ممکن نیست، پس یا باید این منطق را پذیرفت و به جای دیگر فراکسیون های سرمایه به شکل دیگری این منطق را پیش برد و یا با نابود کردن ساختار سرمایه داری و شکل دادن به یک نظام اشتراکی از منطق سرمایه یک بار برای همیشه عبور کرد.

برای شناسایی جوهر ما نیازمند مفاهیمی هستیم که در قالب زبانی این جوهر را، جوهری که با حواس مادی و پنجگانه قابل درک نیستند، را کشف و برای دیگران قابل روئیت کنیم. برای نمونه مساله یی مثل ارزش هرگز با حواس انسانی قابل فهم نیست، بلکه نیازمند یک دستگاه منطقی، یک اندیشه ی دیالکتیکی و ساختار زبانی برای توضیح این اندیشه است.

روش شناسی مارکسیستی به ویژه روش شناسی خود مارکس اساسا برای واژه هایی مثل مردم به صورت عام، زنان به صورت عام و توده و غیره قائل نیست، چون مارکس معتقد است که مردم به طبقات مختلف با جایگاه طبقاتی، منافع طبقاتی متضاد و ایدئولوژی های متفاوت تقسیم می شوند و هر گونه انکار این مساله را مارکس پوپولیسم و یک روش شناسی غیر انقلابی و وارونه می داند. بنابراین ما باید برای شناخت احزاب و جریانات سیاسی از آن چیزی که آنان در مورد خودشان می گویند، از شعارهایی که می دهند، برنامه یی که می نویسند فراتر رویم و جوهرشان را برای مردم روشن کنیم.

نظام سرمایه داری اگرچه بخشا از دل انقلاباتی که بر گرده ی طبقات ستمکش به سرانجام رسیده بودند، مثل انقلاب کبیر فرانسه شکل گرفت، علیه تمام شعارهایی که این انقلاب ها و انقلابیون می دادند در عمل ایستاد و نقض این شعارها را متحقق کرد. آزادی مورد نظر انقلاب کبیر فرانسه تبدیل به آزادی برای بهره کشی از کارگران شد. “برابری” تبدیل به نابرابری در نتیجه ی گسترش رقابت شد و “برادری” هم تبدیل به رقابت گسترده بین طبقات شد. تازه انقلاب کبیر فرانسه و “انقلاب” “شکوهمند” انگلستان و انقلاب هلند، به نسبت سیستم های فئودالی یک گام بزرگ به پیش بودند. سرمایه داری از همان ابتدا به ضد خود تبدیل شد و مرحله ی گندیدگی سرمایه داری آغاز شد. مرحله ی گندیدگی سرمایه داری چیزی جز کنسرویرن (محافظت کردن از این سیستم) به هر قیمتی نیست. کدام انسان عاقل اما یک کنسرو فاسد شده را به خورد مردم می دهد و یا خود می خورد؟ کنسرو سرمایه داری گندیده را باید یک بار برای همیشه دور انداخت و یک نظام دیگر را جایگزین آن کرد.

وضعیت بورژوازی در شرایط امروز و اپوزیسیون های بورژوایی در جهان معاصر

بورژوازی حداقل از اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیست در طفیلی گری فرو رفت و جواب بحران های اقتصادی را با انتقال بحران از درون مرزها به بیرون مرز و گسترش امپریالیسم و توسعه ی سرمایه و انحصاری کردن آن جستجو می کرد. بنابراین سیستمی که بر سر راه فروپاشی بود، فروپاشی ایی که به یک نیروی بیرونی انقلابی نیازمند بود و در غیاب این نیرو می توانست، خود را به اشکال مختلف از طریق تخریب خلاقانه و انتقال بحران از درون به بیرون بازتولید کند، همزمان می توانست سرزمین های بیشتری را به عرصه ی تولید سرمایه دارانه وارد کند و در عین حال از طریق استثمار مطلق (به بردگی گرفتن انسان ها و کشیدن کار مجانی از آنان برای خلق سود) و استثمار نسبی(بهره کشی از نیروی کار انسان به خاطر پایین آوردن دستمزد و هزینه های تولیدی و استفاده از منابع طبیعی ارزان) نیروی کار انسان توانست خود را بازتولید کند.

در دوران های بحران سرمایه داری همیشه دو تا پاسخ کلی به بحران وجود دارد: پاسخ از راست و پاسخ از چپ. پاسخ راست به بحران سرمایه داری و دولت های سرمایه داری در دوران معاصر هر فرمی که داشته باشد، به فاشیسم منجر می شود و پاسخ چپ به بحران سرمایه داری الزاما باید نابودی نظام سرمایه داری و شکل دادن به یک شیوه ی تولید سوسیالیستی باشد.

اپوزیسیون راست ایران و دادن وعده ی زیبایی شناسی مصرفی به “مردم”

به صورت کنکرت اگر بخواهم به اپوزیسیون بورژوایی که به دنبال یک پاسخ راست به یک وضعیت بحرانی است بپردازم لازم است بگویم که این نیرو که دنبال استقرار یک رژیم فاشیستی ناسیونالیستی است که تمامیت ارضی را خط قرمز خود تعریف کرده است و به یک رژیم اقتدارگرای سرمایه دارانه که چیزی جز فاشیسم نخواهد بود و نیست، پایبند است، در تلاش است از طریق استفاده از فرم (سکولاریسم، “مبارزه “با حجاب اجباری، “آزادی”، “عدالت اجتماعی”، “مردم”، “دمکراسی” ووو) مردم را مغلوب کند و پشت فرم یک جوهر فاشیستی به مردم منتقل کند. فاشیسم از آنجایی که مثل نظام های سیاسی دیگر مدام در حال نوسازی خود است، پس ممکن است یک بار خود را به شکل سوسیالیسم، بار دیگر لیبرالیسم و یک بار دیگر یک ایدئولوژی عرفانی به ظاهر غیرسیاسی در بیاورد، تا از طرق مختلف شانس خود را آزمایش کند.

این جریانات دقیقا مثل حزب جمهوری اسلامی خمینی در این تلاش اند از طریق راه اندازی یک “رفراندوم” اینترنتی “#کمپین_نه به حجاب اجباری” هر کس که مخالف این اپوزیسیون راست گرا و فاشیست باشد را در قطب جمهوری اسلامی قرار دهند، چرا چون حاضر نیست زیر پرچم فاشیسم سلطنتی و راست های افراطی برای به اصطلاح “حقوق” زن مبارزه کند. این در حالی است که اکثریت قریب به اتفاق سران این جریان اپوزیسیون یا خود سابقا امنیتی و اصلاح طلب حکومتی بودند و هستند و یا اینکه قاسم سلیمانی فاشیست را همچنان سردار خودشان می دانند و خواهان حفظ ساختار سپاه و ارتش و غیره برای “دفاع از مرزهای کشور” “در فردای” “براندازی” “نرم” و “عاری از خشونت” هستند.

اینجا ما با یک شارلاتانیسم افسارگسیخته یی طرف هستیم که رژیم فاشیست اسلامی و حزب جمهوری اسلامی دقیقا با همین شارلاتانیسم هر کس که با “رفراندوم” “آری یا نه به جمهوری اسلامی” بعد از انقلاب 1357 مخالفت می کرد و جواب نه می داد را فورا به رژیم ملعون و منحوس شاهنشاهی وصل می کرد. دنیای سیاسی از دنیای کوچک این لابی های مزدور که هم از توبره می خورند و هم از آخور بزرگتر است و امروز ما با رژیم فاشیستی ایران یک طرف و “اپوزیسیون” بورژوایی طرف نیستیم، بلکه با میلیون ها کارگر و زحمتکش، هزاران عنصر انقلابی و کمونیست، احزاب و نیروهای انقلابی و سرنگونی طلب کمونیست و رادیکال طرف هستیم که در چارچوب این کاتگوری دوقطبی و ساختگی که محصول اذهان پوک و ایدئولوژی ارتجاعی و وارونه ی مدافعین فاشیسم سلطنتی و ایرانشهری و غیره است، نمی گنجد.

ما کمونیست ها و انسان های انقلابی برخلاف نیروهای بورژوایی و اصلاح طلبانی که از آنتی نومی عقل بورژوایی رنج می برند، برخلاف راست های افراطی ایی که از تباهی و زوال عقل رنج می برند و برخلاف فاشیست های تبهکار و نیروهای نژادپرست و فاشیستی که کعبه ی جدیدشان مقبره ی “کوروش” “کبیر” است، برخلاف “فمینیسم” لیبرالی و بورژوایی تنها به تغیر فرم و تغیرات جزئی در سیستم اکتفا نمی کنیم و تنها به دنبال برداشتن حجاب نیستیم، اگرچه به دنبال لغو حجاب اجباری هم هستیم. حجاب به عنوان سمبل بردگی انسان در رژیم فاشیست اسلامی اگر طوقی بر گردن زنان ایرانی شده است، در جهان غرب به ابزاری در دست نازی ها علیه مسلمانان مقیم اروپا تبدیل شده است. دولتی که زنان حجابی مسلمان را در کنار دریا لخت می کند، به اندازه ی رژیم رضا خانی سکولار و ضد حجاب است. بنابراین کسانی سیاست های نژادپرستانه و به شدت سکسیستی دولت های فرانسه و بلژیک در مورد مسلمانان و دادن اجازه به پلیس برای لخت کردن زنان مسلمان را “مدرن” قلمداد می کردند و می کنند، به اندازه ی فاشیست های اروپایی “مدرن” هستند و هیچ تفاوتی با جریانات نازیست اروپایی ندارند. وقتی دولتی به اراده و اختیار و حوزه ی آزادی فردی افرادی که هیچ ضرری برای آزادی دیگران ایجاد نکردند وارد می شود، این دولت اسمش دولت رضا خان قلدر باشد، یا دولت آتاتورک و یا دولت لائیک فرانسه، اگر صد در صد فاشیستی نشده باشد، در این زمینه حداقل کاملا فاشیستی عمل می کند و هر کس و هر نیرویی این سیاست را به هر دلیلی تایید و تبلیغ کند، فاشیست است.

 

مسیح علینژاد و اعوان و انصارش حل مساله یا خود صورت مساله؟

مسیح علینژاد، کسی که امروز به عنوان یار و یاور سلطنت طلبان و راست های افراطی آمریکایی و ضد زن ترین جریانات راسیست معتقد به سروری نژاد سفید روی مساله ی حجاب مانور می دهد، سال های ابتدایی مبارزه ش وقتی در خارج کشور بود، همچنان با حجاب اسلامی در رسانه های امپریالیستی حضور پیدا می کرد، چون آن زمان بازار اصلاح طلبی مثل امروز و به دنبال قیام دی ماه و آبان ماه تختئه نشده بود. با تختئه شدن بازار دوم خرداد، اصلاح طلبی جنبش سبزی و بن بست اصلاح طلبان حکومتی به صورت ایدئولوژیک و عملی، این جانداران دوزیستی شروع کردند، به شکل لاک پشتی از اصلاح طلب به اصلاح طلب “ساختارگرا” و از اصللاح طلب “ساختارگرا” به برانداز تبدیل شوند و تلاش کنند مطالبات توده های مردم را به نفع جریات راست افراطی مصادره کنند. همانطور که هیتلر کاملا آگاهانه برای کشیدن فرش از زیر پای کمونیست ها و سوسیالیست ها اسم حزب ش را ناسیونال “سوسیالیسم” گذاشت، فاشیسم امروزی در ایران هم خود را به شکل یک نیروی شبه “انقلابی” در می آورد تا بتواند به هر طریقی که شده، فرش را از زیر پای جنبش های اجتماعی بکشد و سوار موج های مختلف شود، تا نیروی مادی و واقعی ایی که می تواند این رژیم را سرنگون کند، از طریق نفوذ هژمونیک ازان خود کند. این عمل در شرایطی که راست عملا در پاسخ دادن به مطالبات اقتصادی میلیون ها کارگر، در پاسخ دادن به مطالبات حاشیه نشیان، در پاسخ به مساله ی مسکن، در پاسخ به وضعیت تورم و گرانی و هزاران مساله ی دیگر عملا لال شده است و به هیچ چیزی جز بازتولید این وضعیت در شکل به مراتب اقتدارگرایانه تر از وضع موجود رضایت نمی دهد، در عمل “سکولاریسم”، “خلاصی” “فرهنگی” و “کنار گذاشتن حجاب اسلامی” برای کسی که زیر سلطه و چکمه ی فاشیست های اقتدارگرا که همین سیاست های اقتصادی سپاه پاسداران را بازتولید می کنند، هرگز نمی تواند رهایی جوهری باشد.

من درک می کنم که میلیون ها زن از این رژیم فاشیستی ضد زن بیزار هستند و خواهان رهایی از حجاب اجباری و جنس دوم بودن به دنبال هر روزنه یی برای پس زدن حاکمیت هستند، اما این کار نیازمند یک درک روشن از رهبری جنبش هایی است که می خواهند خود را به عنوان مدافع حقوق زن به مردم بفروشند، جنبش ها و جریاناتی که ممکن است اما تا مغز استخوان ضد زن و ضد رهایی انسان باشند.

وقتی یک نیروی اولترا پوپولیستی و راست افراطی فاشیست بتواند از طریق تبلیغات پوپولیستی همچون “ما همه با هم هستیم” و “الان مساله ی چپ و راست را کنار بزاریم”، “حاکمیت مساله است” و غیره بخواهد هژمونی خود را به واقعیت اجتماعی قالب کند، آن موقع پس زدن این جریانات اولتراپوپولیستی و فاشیستی به همان اندازه سخت خواهد بود که ساقط کردن خمینی و رژیمش بعد از قدرت گیری جمهوری اسلامی سخت بود. یک نیروی انقلابی و در جستجوی رهایی باید وضعیت فعلی را نفی کند و درک تقریبا روشنی از وضعیت آتی داشته باشد. بنابراین شعارهایی همچون “ما همه با هم هستیم” و خزعبلاتی از این قبیل تنها تلاشی پوپولیستی برای از بین بردن اختلاف منافع بین کمونیست ها و فاشیست ها، کارگران و سرمایه داران و ستمگر و ستمکش به شکل ایدئولوژیک و تبلیغ مسائل ایدئولوژیک و موهومی همچون “منافع ملی”، “حاکمیت سرزمینی” “تمامیت ارضی” و خزعبلاتی از این قبیل است. وقتی این مسائل موهوم که بر پایه ی یک ایدئولوژی و اگاهی وارونه در ذهن انسان ها پیکریافتگی خود را پیدا می کنند، آن موقع همین آگاهی سنگ واره که بر اساس هیچ منطق و عقلانیتی بنا نهاده نشده است، زمینه برای پیوستن بخش از سوژه های انسانی حامل این ایدئولوژی و آگاهی وارونه به فاشیسم را فراهم می کنند.

زنان کارگر و زحمتکش ایرانی به همان اندازه منافع مشترکی با زنان بورژوازی دارند که مردان کارگر با مردان بورژوا دارند. آنچه موضوع زن را کمی متفاوت می کند این است که تمامی زنان جهان فارغ از جایگاه طبقاتی شان از ستم جنسیتی و جنسی رنج می برند. از آنجایی که رهایی جنسیتی زنان در سرمایه داری حتی در کشورهای “مدرن” و قبله گاه “اپوزیسیون” راست علیرغم مبارزات زیاد زنان و مردان آزادی خواه هرگز عملی نشده است، پس رهایی واقعی با الغای نظام بردگی مدرن سرمایه داری در هر شکلش ممکن است. بنابراین به تعبیر دیگر لازم است بگویم که زنان طبقه ی بورژوا و خرده بورژوا از آنجایی که به خاطر جنسیت شان مورد ستم قرار گرفته می شوند، باید متحدین واقعی خود برای رهایی خودشان را در میان طبقه ی کارگر زن و مرد و نه  در میان جریانات بورژوایی ایی که در تقابل با آنان هستند، جستجو کنند، چون کارگران تنها طبقه یی هستند که می توانند از طریق رهایی خود دیگر طبقات را از بیگانگی و بردگی ایی که خودشان و سیستم سرمایه تولید کرده و بازتولید می کند، رها کنند.

رهایی زنان در ایران باید رهایی در تمام حوزه ها باشد. رهایی در حوزه ی اقتصادی، سیاسی، هنر و فرهنگ و رهایی در حوزه ی بازتولید اجتماعی (کار خانگی و مراقبت از کودکان و سالمندان). این بنیاد تئوری شاید مهمترین مارکسیست فمینیست حال حاضر دنیا در اثر اصلی اش یعنی “چهار در یک منظر” است. زنان باید در تمام حوزه ها از برابری کامل با مردان برخوردار باشند و به قول کلارا زتکین رهایی زن رهایی از سرمایه و مناسبات بردگی سرمایه دارانه است.

از آنجایی که سرمایه داری همه چیز و بیشتر عرصه های زندگی انسانی را کالایی کرده است، مذهب هم تبدیل به کالایی قابل خرید و فروش در این نظام شده است. دقیقا در سپهر تبدیل شدن مذهب و خدا به کالاهایی قابل خرید و فروش است، که حجاب هم به مرور زمان در ایران کالایی قابل خرید و فروش شد و نباید تعجب کنیم که همین رژیم فاشیست اسلامی برای پیشبرد یک “انقلاب”منفعل و کشیدن فرش از زیر پای “اپوزیسیونی” که مساله ی “مبارزه” با حجاب را به یکی از ارکان اصلی ایدئولوژی خود تبدیل کرده است، خود حجاب اجباری را لغو کند. همانطور که احمدی نژاد با انداختن چند تا عکس بر سر “مقبره ی کوروش” “کبیر” و بلند کردن “استوانه” ی کوروش و شیفت از فاشیسم اسلامی به فاشیسم ایرانشهری، فرش را از زیر پای به اصطلاح اپوزیسیون راست و بورژوایی کشید و تمام این جریانات را به بخشی از بدنه ی نظام تبدیل کرد، که دیگر نه “اپوزیسیون”، بلکه یک پوزیسیون درون حکومتی هستند، حذف احتمالی ججاب اجباری توسط حاکمیت باعث ادغام بیشتر “اپوزیسیون” بورژوایی در حاکمیت فاشیسم اسلامی و خلع سلاح شدن کامل این نیرو می شود. اگر حاکمیت حجاب را خود لغو کند، آن موقع دلقک های فاشیست دوستی مثل علینژاد و عاشقان اسپرم پهلوی و راست افراطی اروپایی دیگر چه چیزی برای بسیج مردم دارند؟! هیچ!

دربارهٔ زیبایی‌شناسی قیامZur Ästhetik des Widerstands

Quelle des Bildes: https://buchantiquariat.com/de/geist/156052-stephan-die-aesthetik-des-widerstands.html




“زیبایی‌شناسی قیام” اثر پیتر وایس یکی مهمترین رمان‌ها و اسنادِ تاریخیِ جنبش کمونیستی است. خواندن این کتاب از شام شب برای کمونیست‌ها ضروری‌تر است. پیتر وایس در رمانِ سه‌جلدی و سترگ‌اش به بررسیِ نقاطِ ضعف و قوّتِ جنبش کمونیستی جهانی، مقاومت‌های قهرمانانهٔ کمونیست‌ها، نقاط ضعف، شکست و سرخوردگی‌ها، حاکم‌شدنِ دیدگاه‌های بعضاً ارتجاعی و مکانیکی بر اندیشهٔ مارکسیستی و عروجِ فاشیسم و بررسی انتقادیِ تجربهٔ شکست در برابرِ فاشیسم می‌پردازد و این تاریخ را به صورتی ماتریالیستی با دقّتِ هرچه تمام‌تر به تصویر می‌کشد.

 زبان “زیبایی‌شناسی قیام” یا “زیبایی‌شناسی مقاومت” زبانی بی‌نهایت زیبا و هنرمندانه است. پیتر وایس به مثابه یک هنرمند انقلابی و کمونیستی از “مکتب کٌرش-لوگزمبورگ” – آن طور که او خودش را معرفی می‌کرد – تلاش دارد با برخوردی تاریخمندانه و ضمن وفاداری به حقیقت، پدیده‌های تاریخی را به شکلی بازنمایی کند که هر انسان خردمند که دغدغهٔ حقیقت دارد، تصویری روشن از دلایل شکست جنبش کارگری جهانی پیدا کند. این اثر عظیم که پیتر وایس برای نگارش آن بیش از ده سال از زندگی‌اش در تبعید را صرف جمع آوری اطلاعات و مصاحبه با هزاران فعال سیاسی‌ای که از دست فاشیسم هیتلری گریخته بودند کرده بود، در روزنامه‌های دست راستیِ بورژوایی آلمان زیر نام “پروپاگاندای کمونیستی” تخطئه شد.

علیرغم تبلیغات “دمکرات‌های” فاشیست در آلمان پسافاشیستی به قول هانس یورگن کرال[1]، علیه این اثر ارزنده و سترگ، “زیبایی‌شناسی قیام” در سطح وسیع بارها و بارها در هسته‌های مطالعاتی، در کلاس‌های درس در رشته‌های مختلف بازخوانی شده و ده ها و صدها نظر دربارهٔ آن در روزنامه‌های چپ و نشریات مارکسیستی از جمله نشریهٔ مارکسیستی Das Argument منتشر شده است. هدف نگارندهٔ این سطور به عنوان یکی از علاقمندان به پیتر وایس و رمان زیبایی‌شناسی قیام بازخوانی این اثر سترگ نیست، بلکه خوانشی مارکسیستی در برخورد با هنر است که بازنمایی واقعیات اجتماعی را در کلیت خود در رابطه با جزء و کل بررسی می‌کند و هر گونه بازنمایی را بدون توجه به ساختار و کلیت واقعیت اجتماعی مردود می‌داند. در این زمینه لازم است که به آثار چرنیشفسکی که متاسفانه در زمان نگارش این مقاله نخوانده بودم، به عنوان بنیان‌گذار اصلی زیبایی‌شناسی ماتریالیستی اشاره کنم. چرنیشفسکی را می‌توان به خاطر بازنمایی واقعیت اجتماعی به شکل ماتریالیستی و تحلیل ماتریالیستی زیبایی‌شناسی در برخورد با جنبش‌های اجتماعی و کارگری در روسیهٔ قرن نوزده به عنوان مهمترین شخصیتِ حوزهٔ زیبایی‌شناسی ماتریالیستی خواند.

زیبایی‌شناسی به صورتِ نظام‌مند توسط السکاندر گوتلیب باومگارتن با کتاب Aesthetica (1750/58) آغاز می‌شود. باومگارتن زیبایی‌شناسی را “علم برداشت‌های احساسی انسان” تعریف می‌کند و بررسی احساسات زیبایی‌شناختی به صورت نظام‌مند را می‌توان علم خواند. تا زمانی که پرداختن به احساسات انسانی مرزهای عرفان را پشت سر نگذاشته و نظام پیدا نکرده است، صحبت از علم زیبایی‌شناسی مردود است. بنابراین همان‌طور که هگل ادعا می‌کند با کتاب پدیدارشناسی روح، فلسفه را از عشق به دانایی به علم دانایی تبدیل کرده است، باید این را برای باومگارتن نیز به عنوان کسی که برای نخستین‌بار به شکلی کاملاً نظامند به بررسی زیبایی‌شناسی می‌پردازد قائل شویم که زیبایی‌شناسی را از حوزهٔ صرفاً عشق به زبیایی به دانش بررسی زشتی و زیبایی تبدیل کرده است. زیبایی‌شناسی باومگارتن اما یک زیبایی‌شناسیِ ایدئالیستی است که بعدها توسط دیگر ایدئالیست‌های آلمانی مانند کانت به طربقِ دیگری ادامه پیدا می‌کند و در آثارمختلف هگل از جمله درسگفتارهایی در بابِ زیبایی‌شناسی و فلسفهٔ هنر، پدیدارشناسی و دیگر آثار تعمیق داده می‌شود و بعدها مارکسیست‌های برجسته‌ای چون لوکاچ و برتولت برشت آن را به حوزهٔ مباحث مارکسیسم منتقل می‌کنند. هدف من در اینجا بررسی این متفکران و آثار زیبایی شناختی‌شان نیست بلکه تمرکز بر روشِ مارکسیستی و ماتریالیستی‌ای است که پیتر وایس از آن برای بازنماییِ واقعیت اجتماعی و تاریخ بهره می‌گیرد تا خواننده از طریق به دست آوردنِ یک فهم روشن از مسائل تاریخی به نتیجه‌گیریِ متفاوت در فعالیت و پراکسیس اجتماعیِ خود دست پیدا کند.

زیباشناسی در افکار عمومی با بررسی زیباییِ کالاها، اشیا و آثار هنری و ظاهر انسان‌ها اشتباه گرفته می‌شود. این تصور عامیانه از زیبایی‌شناسی به اندازهٔ تصوّرِ اقتصادِ عامیانه از اقتصاد سیاسی، مبتذل و بی‌ربط به زیبایی‌شناسی است.
من زیبایی‌شناسی را به سبک پیتر وایس به حوزهٔ مسائل سیاسی و سیاست مرتبط می‌دانم و از طریق پژوهش در باب رابطهٔ میانِ کل و جزء در پدیده‌های سیاسی تلاش دارم تاریخ را به مثابه عرصهٔ انتاگونیسم طبقاتی بررسی کنم و جریانات تاریخی، مباحث ایدئولوژیک و احزاب و سازمان‌های سیاسی‌ای که گرایشات‌شان برگرفته از کشمکش طبقاتی و واکنش به این کشمکش‌هاست، به صورت رادیکال مورد ارزیابیِ زیبایی‌شناسانه قرار دهم. لازم به ذکر است که کشمکش‌های گفتمانی و نوشتاری و ایدئولوژیک در جامعه، محصول واکنش به مبارزهٔ طبقاتی است. زیبایی‌شناسی‌ای که قادر به قضاوت در حوزهٔ مبارزهٔ طبقاتی میان طبقات مختلف نباشد، مانند اقتصاد عامیانه باید از اساس به چالش کشیده و با تمام قدرت نقد شود.


از نقطه‌نظرِ زیبایی‌شناسی به طور عام هر پدیده زمانی زیبا محسوب می‌شود که رابطه‌ای هارمونیک بین اجزاء و کلیّتِ آن پدیده برقرار باشد. این هارمونی آیا در طبیعت وجود دارد؟ به هیچ وجه. اگر یک پدیده از اختیار، اراده و آزادی بی‌بهره باشد، چگونه می‌توان مسالهٔ هارمونی را برای آن در نظر گرفت. بنابراین صحبت از زیباییِ طبیعی تنها زمانی ممکن است که زیبایی را به مثابهٔ یک پدیدهٔ سوبژکتیو و انسانی که همراه با احساس خوشی و لذت است ربط بدهیم. باید گفت که زیبایی‌شناسی ایدئالیستی بدون زیبایی‌شناسی ماتریالیستی و زیبایی‌شناسی ماتریالیستی بدون زیبایی‌شناسی ایدئالیستی ممکن نیست. زیبایی‌شناسی ماتریالیستی تنها وارونه کردن زبیایی شناسی ایدئالیستی نیست، بلکه گرفتن ایده‌های ایدئالیسم و کاربستِ آن در حوزهٔ بازخورد و بازنماییِ واقعیت اجتماعی و تلاش برای نشان‌دادنِ مسیر رهایی از چرخهٔ شکّاکیّت و آنتی‌نومی وتضادهایی است که منطق بورژوایی آن را لاینحل می‌داند و در تمام حوزه‌های زندگی انسان از جمله هنر و زیبایی‌شناسی نیز بازتولید می‌کند.

یکی از اشکالات عمدهٔ زیبایی‌شناسی ایدئالیستی این است که زیبایی را تنها سوبژکتیویستی می‌نگرد، زیبایی در اشیاء و پدیده‌ها را به‌کل انکار می‌کند و رابطهٔ زیبایی را تنها مربوط به انعکاس چیزها در ذهن می‌داند. آنان (امثال کانت) معتقدند ” این سوژه است که رابطهٔ بین اجزاء اشیاء را در ذهن خویش برقرار می‌کند” و “هیچ رابطه‌ای در طبیعت و در خودِ اشیاء و پدیده‌ها برقرار نیست”.

این تصوّر غلط است. چرا؟ چون اگر اشیاء چیزهایی باشند که در طبیعت وجود دارند، مانند کوه، درخت، آبشار و جنگل و غیره و انسان هیچ نقشی در شکل‌گیری آنان نداشته باشد، می‌توان گفت که ما تنها به صورت سوبژکتیو می‌توانیم در مورد زیبایی و عدم زیبایی آنان قضاوت کنیم، اما وقتی ابزاری توسط انسان ساخته می‌شود، طبیعت از طریقِ کار انسانی شکل پیدا می‌کند. به تعبیر دیگر انتزاع انسانی در قالب ابزار و اثر هنری شکل یافته و مادیّت پیدا می‌کند و آن زمان می‌توان از هارمونی میان اجزای آن که به صورتی آگاهانه توسط هنرمند از طریق به کارگیریِ رنگ و ترکیبات شیمیایی و طبیعی مختلف، ترکیباتی که اغلب برای هنرمند قابل شناخت هستند، نقش بسته است سخن گفت. بنابراین ادعای کانت در مورد این که اشیاء به خودی خود قابل شناخت نیستند و هارمونی در اشیاء را ذهن انسان می‌سازد مردود است چرا که اشیایی که محصول کار انسانی هستند، پدیده‌هایی داده‌شده و طبیعی نیستند.


زیبایی‌شناسی مارکسیستی برخلاف زیبایی‌شناسی کانت و سوبژکتیویست‌های ایدئالیسیت، رابطهٔ بین سوژه و ابژه را یک رابطهٔ دیالکتیکی می‌داند و سوژه و ابژه را جدا از هم بررسی نمی‌کند. از آنجا که مارکسیسم به بررسی تاریخی و ماتریالیستی پدیده‌ها و از جمله تحوّلِ خودِ مفهوم زیبایی‌شناسی در پروسهٔ تاریخی می‌پردازد، نمی‌تواند مانند بررسی‌های ایدئالیستی همه چیز را به ذهن و فعل و انفعالات سوژه خلاصه کند و نیز نمی‌تواند بسان ساختارگراها پدیده‌های اجتماعی را ساختا‌رهایی ابدی و ازلی بخواند.

اهمیت مارکسیسم در بررسی پدیده‌های اجتماعی از این منظر است که مارکسیسم به هیچ وجه در پی این نیست که پدیده‌های اجتماعی را که محصول تکامل مادی تاریخی و رابطهٔ دیالکتیکی ذهن و عین هستند به سوبژکتیویته یا ابژکتیویته تقلیل دهد بلکه از منظر کاملاً دیالکتیکی به سراغ بررسی خود مفهوم زیبایی‌شناسی و تحوّل این مفهوم در طول تاریخ می‌رود. با تحولات تاریخی و اجتماعی، ذهن هم متحول می‌شود، اگر جز این بود ما هم اکنون با تفکر دوران برده داری زندگی می‌کردیم. ذهن آگاه هم می‌تواند عینیت پدیده‌های اجتماعی را تغییر دهد. برای نمونه آگاهی طبقاتی می‌تواند عاملی برای تشکل‌یابیِ کارگران و تحزب و درنهایت انقلاب اجتماعی شود. رابطه ذهن و عین، زمانی که به صورت یک رابطهٔ هارمونیک بروز پیدا می‌کند، خود یک امر زیبایی‌شناسانه است. می‌توان همین رابطهٔ زیبایی‌شناسانه را را به رابطهٔ تئوری و پراکسیس هم ترجمه کرد. زیبایی‌شناسی مارکسیستی را می‌توان در انقلاب برتولت برشت در تئاتر پی گرفت. ذهن آگاه و دیالکتیکیِ برشت فاصلهٔ میان تماشاگر و بازیگر را از میان برد و با این کار او را به یکی از بیانگذاران اصلی زیبایی‌شناسی مارکسیستی تبدیل کرد. مساله این است که هر انسانی باید سوژه باشد و سوژگی خود عین ابژگی است. به تعبیر دیگر یک سوژه می‌تواند در یک رابطه سوژه باشد و در رابطهٔ بعدی ابژه. مثلاً من می‌توانم به عنوان سوژه به بررسی مفهوم زیبایی‌شناسی قیام بپردازم و زمانی که خود به عنوان یک عنصر فیزیکی که در پروسهٔ تاریخی شکل گیری جریانات چپ در ایران نقش داشته، ابژهٔ تحقیق سوژه (خودم) یا دیگران باشم. در آلمانی ما با یک مفهوم موسوم به Gegenstand  برخورد می‌کنیم که در زبان‌های دیگر ترجمه‌ای برای آن پیدا نمی‌شود. مفهوم Gegenstand هم شامل اشیاء می‌شود و هم انسان‌ها را در بر می‌گیرد. شما به مثابهٔ انسان سیاسی موضوع تحقیق من، Gegenstand هستید. همانطور که یک اثر تاریخی و یا هنری می‌تواند Gegenstand باشد. در زبان انگلیسی Gegenstand به Subject, Object, topic, materie و material ترجمه شده است ولی هیچ کدام از این ترجمه‌ها دقیق نبوده و نمی‌تواند Gegenstand را به درستی وصف کنند.

مارکسیسم عامیانه و همچنین “مکتب انتقادی” موسوم به مکتب فرانکفورت، از آنجا که هیچ ربطی به ماتریالیسم تاریخی مارکس ندارند، ماتریالیسم را در آثار ماتریالیسم عامیانهٔ فرانسوی از جمله هولباخ، لامتری و هلوتیوس، دیدرو و غیره می‌دیدند، ماتریالیسم را همان تقدم و تأخر ذهن و ماده و فرم و محتوا قلمداد می‌کردند. زمانی که مارکس تزهای فوئرباخ را می‌نوشت، به صورت مطلق نه تنها از این ماتریالیسم سطحی و عامیانه بلکه از ماتریالیسم حسی فوئرباخ که جهان مادی و پراکسیس انسانی را تنها به صورت حسی برداشت می‌کرد، عبور می‌کند و مسالهٔ همزمانی را مطرح می‌کند. همزمانی تئوری و پراکسیس، وجود و ماهیت، فرم و محتوا وغیره. در ایدئولوژی آلمانی این تئوری تکامل پیدا می‌کند و نظریهٔ همزمانی یا ناهمزمانی توسط مارکسیست برجسته‌ای مانند کارل کٌرش در کتاب “مارکسیسم و فلسفه” طرح و در آثار مارکسیست‌های دیالکتیکی که توسط مارکسیسم مبتذل و عامیانه به عنوان “مارکسیسم ایدئالیستی” بایکوت شده بودند، از جمله آثار لوکاچ، گرامشی و بعدها در بخش‌هایی از نظریات ارنست بلوخ علیه ماتریالیسم عامیانه به کار گرفته می‌شود.


لازم می دانم اشاره کنم که بحث من در اینجا ابداً بر سر لغت شناسی و ریشه یابی مفهوم زیبایی‌شناسی نیست، بلکه بر سر یک قضاوت دقیق زیبایی شناسانه و مارکسیستی از احزاب و جریانات سیاسی و “شخصیت” های سیاسی مستقل در اپوزیسیون ایران و در داخل کشور است. بسیاری از متفکرین بورژوایی، احزاب و جریانات سیاسی، “شخصیت” های سیاسی مستقل و غیره ممکن است زمانی که در مورد جزئیات برخی مسائل سیاسی و تئوریک صحبت می‌کنند، اینجا و آنجا قضاوت‌های درستی انجام دهند، اما وقتی کل جزئیات مباحث انان را در کنار کلیتی که “سیستم” “نظری” (اگر سیستم نظری‌ای در کار باشد) قرار می‌دهید، متوجه خواهید شد، که با معیار زیبایی‌شناسی مارکسیستی همخوانی ندارند و مواضعی هستند که در آن “کل” “جزء” را به کلی رد می‌کند و یا جزء در تقابل با کل قرار می‌گیرد. به تعبیر دیگری رابطهٔ هارمونیک میان جزء و کل برقرار نمی‌شود. این مساله میان متفکرین بورژوازی به یک پدیدهٔ عادی و پذیرفته شده تبدیل شده است، اما در میان متفکرین و سازمان‌های سیاسی چپ، طرح این بحث تابو محسوب می‌شود.

 
ممکن است قضاوت این احزاب و سازمان‌ها و متفکرین از موضع زیبایی‌شناسی مارکسیستی بسیار تنگ نظرانه به نظر برسد، اما برای جلوگیری از افتادن این احزاب و جریانات به دامان بورژوازی و اپورتونیسم این تنها راه ممکن است. اگر “ماتریالیسم و امپریوکریستیسم” لنین را خوانده باشید، متوجه خواهید شد که لنین در این اثر قضاوتی زیبایی شناسانه در مورد فلسفهٔ مارکسیسم می‌کند، قضاوتی که “روشنفکران” شبه چپ و شبه کمونیست را شدیداً برمی‌آشوبد. لنین می‌گوید که فلسفهٔ مارکسیسم تحت هیچ شرایطی نمی‌تواند با انواع و اقسام فلسفهٔ ایدئالیستی، متافیزیکی و غیره ادغام شود و از آن مخرج مشترک به دست بیاد، چون این فلسفه همچون قطعه فولادی است که به ماتریالیسم تاریخی مسلح است. بسیاری از آنتی لنین‌ها از جلمه خانوادهٔ اندرسون اگرچه نقش لنین در گسترش فلسفهٔ مارکسیستی را نمی‌توانند انکار کنند و “دفترهای فلسفی” لنین در مورد هگل را می‌ستایند، اما با شنیدن اسم کتاب “ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم” چنان بر آشفته می‌شوند که عقل و منطق نزد ایشان رنگ می‌بازد.


در جریان قرار گرفته‌ام که مجموعه‌ای به اصطلاح مارکسیست ایرانی، از جمله فرشید فریدونی و تعدادی دیگر در تلاش برای زدن کمونیسم پراتیک، فلسفهٔ پراکسیس و مارکسیسم انقلابی لنین و انگلس برآمده و از طریق حمله به لنین و جدیداً انگلس و “دفاع” از مارکس در مقابل این دو، در تلاشند نگرش تا مغز استخوان رفورمیستی و اپورتونیستی خود را تحتِ نام مارکسیسم به خورد مردم بدهند. همین افراد یک مارکسیست صوفی مسلک از مکتب فرانکفورت رانده شده، مانند ارنست بلوخ، کسی که به دنبال بازگشت به مسیحیت اولیه و پیدا کردن رگه‌های رهایی در این دینِ تاریخاً بدنام بود را علیه لنین و کمونیست‌های پراتیک به کار می‌گیرند و یا با مراجعه به یک مارکسیست سطحی شبه رفورمیست به اسم پیتر هیودس که به ناحق رزا لوگزامبورگ را در مقابل لنین قرار می‌دهد، در تلاش‌اند سوسیال رفورمیسم خود را زیر پوشش مارکسیسم تبلیغ و ترویج کنند. این دوستان، پیتر هیودس، کوین و پری اندرسون را نمایندهٔ کمونیسم و انگلس و لنین را سطحی و عامل اشتباهات مارکسیست‌های بعدی معرفی می‌کنند.

 اگر فرشید فریدونی این “چپ” پرو اسرائیل و متوهم به مکتب فرانکفورت و جریانات صهیونیستی نئوفاشیستی موسوم به “آنتی دویچ” Anti Deutsch  به شکلی افسارگسیخته این حمله را به انگلس و لنین شروع کرده است، مارکسیست‌ها و سوسیال دمکرات های دیگری به صورت چراغ خاموش به جنگ انگلس و لنین رفته‌اند. فارغ از اینکه خود شخصاً نقدهایی به ساده سازی‌های انگلس برای آسان فهم تر کردن مارکسیسم و حتی نقد جدی به بخش‌هایی از کتاب “ماتریالیسم و امپریوکریتیسم”، جایی که لنین ماتریالیسم عامیانهٔ لانگه را به خاطر بی خبری از کتاب ایدئولوژی آلمانی مارکس و انگلس علیه ماخیست های روسی به کار می‌گیرد، دارم  لازم است با تمام قدرت از پراکسیس انقلابی و اتحاد و همسویی سیاسی مارکس، انگلس و لنین علیرغم اختلافات جزئی در برداشت‌های آنان دفاع کرد و هر گونه تلاش برای زدن تیشه به ریشهٔ مارکسیسم از طریق حمله به انگلس و لنین و در نهایت مارکس را با تمام قدرت پس زد. در حوزهٔ نقد فکری می‌توان به شکلی کاملاً انتقادی و همبسته به متفکرین مارکسیسم نقد داشت، اما نباید تحت هیچ شرایطی اجازه داد که دشمنان بشریت به شکل افسارگسیخته به رهبران انقلابی و کمونیست ما حمله کنند و کثیف‌ترین و سخیف‌ترین اتهامات را روانهٔ این انسان‌ها که تمام زندگی‌شان مبارزه در راه رهایی طبقهٔ کارگر و ستمکشان بود کنند.

نکتهٔ دیگری که می خواهم به آن اشاره کنم این است که هیچ کس در تاریخ بشر به اندازهٔ لنین در عرصهٔ مبارزهٔ عملی نتوانسته است برای مارکسیسم و جنبش کمونیستی مفید باشد. علیرغم هر نقدی که به اندیشه‌های فلسفی او داشته باشیم (اگرچه لنین در سال 1908 در اوج تواضع می‌گوید که او هرگز خود را فیلسوف نمی‌داند)، لازم است در حوزهٔ مسائل سیاسی و سازمانی همچنان لنینیست باقی بمانیم، چرا که مارکسیسم فلوکسودوکس و آکادمیک که لنین و لنینیسم را می‌خواهد از تاریخ جنبش کمونیستی پاک کند، در واقع در تلاش برای پاکسازی هرگونه نگرش و عمل انقلابی از مارکسیسم است. تمام مارکسیست‌های آکادمیک جهان به اندازهٔ یک میلیاردم لنین برای من اهمیت ندارند.


چاره چیست؟

هر که بخواهد دردنیای مبارزه‌ی طبقاتی، مبارزه‌ای که به صورت کشمکش‌های “نظری” و سیاسی در سطح گفتمانی و ایدئولوژیک هم بروز پیدا می‌کند، جدی گرفته شود، نیازمند یک سیستم منسجم تئوریک است که از نقطه نظر زیبایی شناسانه بتواند رابطهٔ جزء و کل و هارمونی[2] و تقارن در مواضع روزانه و “تئوریک” ش برقرار کند. هر کس در جدال رئال پولتیک، پوپولیستی، اپورتونیستی، سازشکارانه، بورژوایی و یا رفورمیستی برخورد کند، نمی‌تواند اعلام کند از نظر تئوریک مارکسیست است و اگر هم چنین ادعایی را مطرح کند، من به شخصه او را جدی نمی‌گیرم. هارمونی اینجا برای من به معنی تلاشی پلورالیستی برای رسیدن به یک نقطهٔ تعادلی بین اجزا و کلیتی که همدیگر را نقض می‌کنند، آنطور که زیبایی‌شناسی آدورنو به دنبال آن است، نیست، بلکه دقیقاً پایان دادن به تمام تناقضاتی در تئوری و پراکسیس، حرف و عمل، فرم و محتوا و رسیدن به یک جوهر کلی است که تمام اجزای پدیده‌ها را به شکل دقیق بازنمایی می‌کند. زیبایی‌شناسی ایدئالیستی و بورژوایی، ماتریالیسم عامیانه و مارکسیسم مبتذل، رئالیسم سوسیالیستی و تمام مکاتبی از این قبیل از پس این کار برنیامده و نمی‌آیند، کاری که پیتر وایس در زیبایی‌شناسی قیام به بهترین شکل ممکن انجام می‌دهد.

ممکن است کسی پیدا شود و بگوید که انسان موجودی است که از تناقضات مختلف تشکیل شده است و از آنجا که جامعه‌ی انسانی آغشته به تناقض است، لذا لازم است به دلیل مسائل استراتژیک و تاکتیکی از تنگ نظری در برخورد با انسان‌های حامل تناقض حذر کرد. در این شکی نیست که جامعهٔ طبقاتی بر تناقضات ماهوی استوار است. هدف کمونیسم و کمونیست‌ها الغای تضاد طبقاتی است. اگر در جامعهٔ طبقاتی تضادها و تناقضات به صورت همزمان در کنار یکدیگر به زیست خود ادامه می‌دهند و عاملی برای تضادهای ایدئولوژیک و تئوریک می‌شوند، به این معنا نیست که ما کمونیست‌ها و مارکسیست‌ها به عنوان کسانی که ادعای پیشرو بودن داریم این مساله را توجیه کنیم و همرنگ جماعت شویم. پس تناقض در مارکسیست‌هایی که در برخورد با رئال پولتیک به مواضع به شدت اپورتونیستی می‌گیرند، اما در تئوری خود را “مارکسیست” می‌دانند، لازم است به صورت کاملاً رادیکال نقد شوند و نقد این افراد از زاویهٔ زیبایی‌شناسی نباید تحت هیچ شرایطی تنگ نظری به حساب آید. من به‌شخصه به عنوان یک کمونیست زیبایی‌شناسی را به حوزهٔ مارکسیسم و مبارزهٔ طبقاتی و نقد اپورتونیسم وارد می‌کنم تا بتوانم با ان به قضاوت نیروهای سیاسی و موضع گیری درست و یا اپورتونیستی شان بپردازم.شما نمی‌توانید از یک طرف به عنوان قصاب در قصابی کار کنید و بعد از کار در تظاهرات برای دفاع از حقوق حیوانات پلاکارت ” به کشتار حیوانات خاتمه دهید” را حمل کنید.


نمی‌توانید در زندگی روزمره همچون یک آخوند با همسر و اطرافیانت برخورد کنید و شب‌ها در فضای مجازی مارکسیست شوید و مثل داور میدان مسابقه راست و چپ به دیگرانی که مانند شما اپورتونیست نیستند، کارت زرد و قرمز بدهید. یکی از راهکارهایی که می‌توان جلو این تناقضات بین جز و کل و تئوری و پراکسیس را گرفت، این است که انسان یا به صورت جدی به بازخوانی اثار کلاسیک مارکسیستی بپردازد و یا گروه و تشکیلاتی درست کند و مباحثش را با این تشکیلات در میان بگذارد و در یک پروسهٔ زمانی افکار و مناسبات ارتجاعیش را چکش کاری و با سیستم زیبایی شناسانهٔ مارکسیستی هماهنگ کند. انسان‌های منفرد و مستقل چپ با دانش تئوریک پایین همچون پرچمی هستند که باد به هر سویشان می‌برد.

اگر می‌خواهید جدی گرفته شوید، باید بتوانید یک رابطهٔ هارمونیک بین رفتار و گفتارتان برقرار کنید. اگر از پس چنین کاری بر نمیایید لطف کنید اسم کمونیست و مارکسیست را از روی خود بردارید و به جای آن بگویید چپ لیبرال هستیم.


حسن معارفی پور


[1] هانس یورگن کرال رهبر کاریزماتیک جنبش دانشجویی دههٔ شصت در آلمان وتئوریسین چپ جوان در نظریهٔ خود در نقد دولت اقتدارگرا دولت آلمان پسافاشیستی را یک دمکراسی بدون دمکرات‌ها خوانده بود. بخش زیادی از بدنهٔ دولت و پارلمان این کشور نازی‌های قدیمی ایی بودند که در فاصله یی کوتاه همه به یکباره “دمکرات” شده بودند!

[2] هارمونی در اینجا به معنی برقراری رابطه بین عمل و نظر و اصل عدم تناقض است که با بهره گیری از منطق ذات هگلی آن را به حوزه ی زیبایی شناسایی کردن رابطه ی تئوری و پراکسیس آورده ام، است. این هارمونی هیچ ربطی به تلاش سوسیال دمکراسی و کنسرواتیوهای مکتب فرانکفورت برای برقراری آشتی طبقاتی میان طبقات از طریق هنر و جهان هنری و فراخوان به ترمز کردن  جنبش های انقلابی و پذیرش وضع موجود ندارد. این هارمونی دقیقا مساوی است با ساختارشکنی انقلابی برای خلق جهانی است که از نفی جهان نامتقارن سرمایه داری و نه در تعدیل آن شکل می گیرد. کمونیسم جهان هارمونیک من است، و مارکسیسم را زندگی کردن به قول گرامشی، برقراری رابطه بین تئوری و پراکسیس است. از آنجایی که “مارکسولوژ” و “مارکسیست فلوکسودکس تنها با متن کار دارد و هیچ چیز دیگری جز تفسیر متن برای او معنی ندارد، مارکسیسم برای او تنها یک نظریه است که باید به شکل “ابژکتیو” و “بی طرفانه” قضاوت شود، اما برای پرولتاریا سلاحی تئوریک برای شناخت تاریخ تکامل مبارزه ی طبقاتی، ریشه های رنج کشیدن انسان و تغیر این وضعیت از طریق نفوذ مارکسیسم یا به قول گرامشی نفوذ این فلسفه ی پراکسیس در توده های کارگر برای رهایی پرولتاریا و در نهایت رهایی کل بشر است. بنابراین خوانش بی طرفانه ی مارکسیسم، کاری که مارکسولوژهای آکادمیک و پوزیتویست به آن دست می زنند، تهی کردن مارکسیسم از ماتریالیسم تاریخی و فلسفه ی پراکسیس به عنوان اسلحه ی کارگران و کمونیست ها برای پایان دادن به این جهان ضدبشری است.

نقد زیبایی شناسی کالایی یا “تحمیق توده یی” از طریق صنعت فرهنگ مکتب فرانکفورتی



حسن معارفی پور

“نقد زیبایی شناسی کالایی” برای اولین بار توسط ولفگانگ فریتز هاوگ در سال 1963 در مقاله یی که در نشریه ی “داس آرگومنت” به عنوان نوعی مانیپولاسیون و ایده یی خام در شکلی کاملا اکونومیستی در نقد مناسبات سرمایه داری مطرح می شود. ایده یی که در پروسه ی زمانی از نقد مانیپولیشن به نقد مناسبات کالایی از طریق رجوع به سرمایه ی مارکس شده اند. زمانی که هاوگ برای فهم پدیده ی کالا به کاپیتال مارکس رجوع می کند، متوجه می شود که کالا بدون پول نمی تواند وجود داشته باشد، اگر حتی پول به عنوان شکل ارزش کالا ظاهر شود. بعد از آنکه سرمایه توانست اقتصاد را به صورت فرمال و غیرفرمال تحت هژمونی قرار می دهد، بخش عظیمی از نیروی کار به کارگران مزدی تبدیل می شوند و در پرتو مزدی شدن نیروی کار است که ارزش و ارزش اضافی خلق می شود. تحقق کالا به مثابه ی کالا از طریق فروش به تعبیر دیگری از طریق خلق ارزش و مبادله تبدیل به کالا می شود. هاوگ معتقد است که همانطور که مارکس در کاپیتال می نویسد، تمام کالاها الزاما ارزش مصرفی برای صاحبان این کالا ها نیستند، کالاها تنها ارزش مصرفی برای کسانی هستند، که صاحبان کالا نیستند. به تعبیر دیگر ارزش یک کالا از طریق مقایسه آن کالا با یک کالای دیگر در پروسه ی گردش است است که نمود پیدا می کند. ارزش یک کالا با فرم ارزش که قیمت آن است کاملا متفاوت است. ارزش در نهایت همانطور که هگل در مورد “ذات” یا جوهر می گوید، خودش را نشان دهد. شکل پدیداری ارزش در قالب قیمت کالا با ارزش واقعی یک کالا متفاوت است. کالا لازم است در پروسه ی مبادله به مثابه ی ارزش پدیدار شوند. به تعبیر دیگری شی یا چیزی که با انگیزه ی مصرف شخصی تولید شده است، ارزش مصرفی برای تولید کننده ی آن دارد ولی ارزش مبادله ندارد و ارزشی که اینجا مد نظر نگارنده ی این سطور است، نه ارزش مصرفی صرف، بلکه ازش مبادله است، مبادله یی که پروسه ی ارزش اضافی را در خود حمل می کند. همان فرمولی که مارکس در کاپیتال استفاده می کند یعنی G-W-`G شکل بگیرد. یعنی در پروسه ی مبادله پولی که با آن کالای جدیدی خریده شده است، به پول بیشتر تبدیل شود. مناسبات سرمایه داری مناسباتی است که می توان آن را شیوه ی مناسبات تولیدی کالایی یا پولی خواند. مناسبات کالایی ایی که در آن کالا به سوژه و تولید کننده ی کالا به ابژه تبدیل می شود. این پروسه را در ادبیات مارکسیستی فتیشیسم یا بت وارگی می خوانند. بت واره شدن کالا دقیقا نوعی اشاره به بت پرستی باستانی است که در آن انسان ها اشیای سنگی و چوبی ایی که خود ساخته بودند را به خدایی قبول کرده بودند و آن را پرستش می کردند. انسان “مدرن” هم یک بت پرست است، او برده ی کالایی است که در مناسبات وارونه ی تولیدی به موقعیت ابژگی افتاده است و محصولات تولیدی خودش یعنی کالاهایی که خود درست کرده است به عنوان یک قدرت خارق العاده در مقابل او ظاهر شده اند و بر او حکم می رانند. کالا تنها زمانی کالا می شود که بتواند در شکل ارزش ظاهر شود. آیا ارزش مصرف نباید خود را متحقق کند، قبل از اینکه ارزش مبادله متحقق شود؟ این سوالی است که هاوگ تلاش می کند در “نقد زیبایی شناسی کالایی” پاسخ دهد.

نقد زیبایی شناسی کالایی هاوگ یک خوانش مارکسیستی کاملا جدید است که اگرچه ریشه در منطق هگل و کاپیتال مارکس دارد، اما به ما تصویر کاملا دقیقی از تکامل و توسعه ی سرمایه داری معاصر هم می دهد.

کتاب “نقد زیبایی شناسی کالایی” هاوگ که به دو کتاب تقسیم می شود، کتاب اول، کتابی که در دهه ی هتفاد نوشته شده است به زیبایی شناسی کالایی در فوردیسم می پردازد و کتاب دوم که بعدها به کتاب اول اضافه شده است به زیبایی شناسی در سرمایه داری فوق تکنیکی می پردازد. کتاب دوم بعدها به کتاب اول اضافه شده است. نقطه حرکت نقد زیبایی شناسی کالایی هاوگ همانطور که خودش می نویسد، سرمایه ی مارکس نیست، بلکه در ابتدا با ایده ی نقد تبلیغات در سرمایه داری برای کالاها که به شکلی از مانیپولیشن ظاهر می شود، طرح شده است. بعد از انتشار کتاب اول هاوگ عکسی را دریافت می کند، که بر اساس ان عکس تغییراتی جزئی را در کتاب “نقد زیبایی شناسی کالایی” در پیش می گیرد. این عکس عکسی است در ونیز ایتالیا که در آن دوران کمپانی کوکا کولا در میدانی در وسط شهر ونیز برای کبوترها دانه هایی به صورت کوکا کولا ریخته بود و کبوترهای زیادی حول این دانه ها جمع شده بودند و یک تصویری ازCOCA COLA شکل داده بودند. این تصویر به عنوان ابزاری برای تبلیغات شرکت کوکاکولا می شود. کبوتران بی خبر از این تاکتیک و استراتژی یک شرکت بین المللی به همان میزان از واقعیت خبر داشتند، که توده های مردم از واقعیت پشت تبلیغات برای کالاها دارند. هاوگ مصرف کنندگانی که هیچ درکی از روابط و مناسباتی که خریدار از آن خبر ندارد و هیچ درک از جوهر کالا ندارند و همچنین فرم یک کالا می تواند احساسات آنان را تحریک کند و با دادن یک وعده برای پاسخ دادن به نیازهایشان از طریق یک تصمیم احساسی دست به خرید آن می زنند را دیگر مانیپولیشن یا تقلب به حساب نمی آورد، بلکه آن را یک وعده ی زیبایی شناسی مصرفی می خواند که فرم آن منطبق با محتوا و ماهیتش نیست. اینجاست که تئوری هاوگ دقیقا نقطه مقابل “صنعت فرهنگ” آدورنو و هورکهایمر در دیالکتیک روشنگری قرار می گیرد.

هاوگ با اتکا بر تئوری ارزش مارکس و فتشیسم کالایی، تئوری ایی که متاثر از “منطق” هگل است، تلاش می کند از یک طرف تفاوت جوهر پدیده و فرم را در قالب مفاهیم آشکار کند و از طرف دیگر با اتکا به همین شیوه ی اندیشه ی هگلی که در منطق هگل پایه گذاری شده است و توسط مارکس به حوزه ی اقتصاد سیاسی کشیده است، یعنی با بهره گیری از منطق دیالکتیکی که تبلیغات و بسته بندی کالاها را نوعی “وعده ی مصرفی” زیبایی شناسانه می خواند، که از طریق آن به مشتری و مصرف کننده وعده یی داده می شود، که الزاما نماینده ی ذات و جوهر پدیده نیست. “وعده ی زیبایی شناسی کالایی” که مشتری را مصرف کننده را مورد خطاب قرار می دهد. هاوگ می گوید که بسیاری از شرکت ها کالاهایشان را در قالب بسته بندی های غلط انداز، که تنها نصف آن پر بود را طوری سازمان می دادند، که متشری این احساس را پیدا می کرد که کل بسته ی مثلا ماکارونی یا قوطی ماست که نصفش خالی بود، پر به نظر می رسید. هاوگ می گوید که یک شرکت فروش ماکارونی پاکت های ماکارونی را مورد بررسی قرار می دهد که یک پنجره یی گذاشته برای پاکت گذاشته بودند. وقتی پاکت را بر می گرداندی متوجه می شدی که پاکت خالی به نظر می رسد، اما زمانی پاکت را درست سر جاش می گذاشتی پر به نظر می رسید. هاوگ تعریف می کند که با دختر کوچکش همان موقع در یک سوپرمارکت تمام پاکت های ماکارونی را بر می گردانند و برعکس سر جایش می گذراند، طوری که پاکت ها خالی به نظر می رسیدند. هاوگ می گوید که کارخانه ی ماکارونی بیرکله بعد از مدت کوتاهی پاکت های نودل را تغییر داد. هدف او از آوردن این مثال ها این است که به یک نقطه برسد که خود او مشاهده ی حسی می نامد که انسان را به درک حسی از اشیاء و کالاها هدایت می کند. در این جاست که احساسات سوبژکتیو و ابژه ی حسی وارد میدان می شوند. احساسات سوبژکتیو بیانگر برداشت سوژه از کالاهاست. در اینجا شی سوبژکتیو ویژگی های کالاها را به نمایش می گذارد.

نقطه حرکت هاوگ در “نقد زیبایی شناسی کالایی” اگرچه در مرحله ی اول تئوری فتشیسم کالایی مارکس در کاپیتال نبود، اما زمانی که هاوگ تلاش می کند تناقضات ذهنی خود را در مورد پدیده ی مانیپولیشن حل کند، چاره یی ندارد جز اینکه به مارکس رجوع کند. هاوگ می گوید که مقاله اش در نقد مانیپولیشن نتوانسته بود باعث حل مساله ی مانیپولیشن در نظام سرمایه داری شود، چون مانیپولیشن تنها یک پدیدار است که شیوه ی تولید سرمایه داری به نمایش می گذارد. بنابراین کسی که نقدش به مانیپولیشن است نمی تواند نقدش به سرمایه داری جوهری باشد، چون مانیپولیشن محصول شیوه ی تولید است. نقد هاوگ در کتاب نقد زیبایی شناسی کالایی با مقاله ی او در نقد مانیپولیشن و حتی تغییراتی که او بعدها در کتابش اعمال می کند، نشان می دهد که او از یک طرف به صورت بسیار رادیکال به نقد جوهری و ذاتی شیوه ی تولید سرمایه داری، نقد فتشیسم کالایی و نقد ایدئولوژی بورژوایی و بیگانگی می رود، همانطور که مارکس در کاپیتال این سه نقد را به صورت رادیکال مطرح کرده بود. هاوگ از طرف دیگر تلاش می کند در سپهر نقد زیبایی شناسی کالایی اش، رابطه ی سوژه و ابژه را در سپهر تکامل سرمایه داری متاخر فوردیستی و فوق تکنیکی مورد بررسی قرار دهد و نشان دهد که چگونه انسان در رابطه با کالاها به ابژه یی تبدیل می شود و کالا سوژگی پیدا می کند. هاوگ با لوکاچ در مقدمه ی سال 1967 ش بر کتاب “تاریخ و آگاهی طبقاتی” همسو است و معتقد است که وارونگی سوژه و ابژه و عدم تقارن به شکل ماتریالیستی در پروسه ی تولید سرمایه داری حاکم است. ایدئولوژی بورژوایی به مثابه ی یک آگاهی وارونه در تلاش برای ارائه ی تصویری “واقعی” از یک شیوه ی تولید وارونه است که هیچ تقارنی بین فرم و محتوای آن، بین ارزش واقعی یک کالا که ریشه در کار اجتماعا لازمی است که برای تولید آن کالا صورت گرفته است، وجود ندارد. بنابراین وارونگی واقعی یعنی بیگانگی از همان پروسه ی تولیدی شروع می شود و ایدئولوژی بورژوایی در تلاش برای رفع این وارونگی از طریق دادن یک وعده ی زیبایی شناسی بر می آید. اینجاست که فاشیسم هم به عنوان نوعی شبه سوسیالیسم وعده ی زیبایی شناسی مصرفی را به مردم می دهد، که انگار سیستمی که قرار است سر کار بیاورد یک سیستم سوسیالیستی است، اما فاشیسم دشمن قسم خورده ی سوسیالیسم و کمونیسم است و ذات فاشیسم تا مغز استخوان آنتی کمونیستی و ضد بشری است.

کتاب هاوگ از چندین زاویه اهمیت دارد، چون مارکس با بهره گیری از یکی از مهمترین مباحث کهن فلسفی که نزد هگل به اوج خود می رسد یعنی رابطه ی بین فرم و ذات و رابطه ی بین سوژه و ابژه در تاریخ و بهره گیری از تکامل این اندیشه ها توسط مارکس در رابطه با شیوه ی تولید سرمایه داری و به دنبال آن تلاش لوکاچ برای حل رابطه ی بین سوژه و ابژه به صورت تئوریک در کتاب و اگاهی طبقاتی و تعمیق این تحقیقات از جانب کارل کوسیک در کتاب دیالکتیک انضمامی بودن، یک مرحله ی جدیدی از تکامل تئوری را از طریق نقد زیبایی شناسی کالایی در پیش می گیرد که بر فراز این تئوری ها بنیان گذاری شده است و به شکلی نوعی ارتقای تئوری و تلاش برای به کارگیری علیه سرمایه داری متاخر فوردیستی و فوق تکنیکی است. ولفگانگ فریتز هاوگ همچون هگل، کارل کوسیک و هانس یورگن کرال در از نفی مشخص یا متعین یعنی Bestimmte Negation هگلی صحبت می کند.

اینجاست که هاوگ از لحاظ تئوریک وامدار هگل، مارکس و مارکسیست های هگلی ایی است که به بررسی پدیده ی فرم و جوهر و سوژه و ابژه در تاریخ پرداخته اند، اما در عین حال با طرح “وعده ی زیبایی شناسی” این سنت را به مرحله ی بالاتری ارتقا می دهد.

مکتب فرانکفورت در بین “انقلاب” و ضد انقلاب

مکتب فرانکفورت به عنوان یک مکتب پست مدرنیستی توسط “چپ” پست مدرن امروزی شاید بیش از هر مکتبی در طول تاریخ ستایش شده باشد. فوکو وقتی با آثار آدورنو و هورکهایمر آشنا می شود، می گوید که بسیاری از تحقیقاتش تکرار همان تحقیقات آنان است و اگر از قبل با این جریان آشنا می شد، در نوشتن بسیاری از آثارش خودداری می کرد.

دلایل این ستایش

مکتب فرانکفورت ترکیبی از کنسرواتیسم در تعبیر رومانو گوردینی (کنسرواتیوی با نگاه به جلو و “انقلابی” با نگاهی به گذشته، آنطور که گوردینی خودش در مورد خودش می نویسد) است. مکتب فرانکفورت همزمان یک نوع چپ هایدگری است که دوگانگی مدرنیته به عنوان روبنای سرمایه داری را درک نمی کند. اگر هگل بر این عقیده بود که جامعه ی بورژوایی مکانی برای یک پذیرش دوطرفه ی سوژه و ابژه، یعنی بندگان و اربابان است که این پذیریش و به رسمیت شناختن از طرف حکومت شوندگان و حاکمان در یک رابطه ی “هارمونیک” متحقق می شود، مارکس بر این عقیده بود که جامعه ی بورژوایی اتفاقا برعکس آنچه هگل در مورد آن می گوید مرزهای تفاوت ها را روشن تر و مبارزه ی طبقاتی بین بندگان (کارگران) و اربابان جدید (بورژوازی) را به بالاترین حد خود می رساند، چون آزادی دوگانه (آزادی دهقان از زمین و “آزادی” در فروش نیروی کارش که به کالا تبدیل شده است) به کارگر موقعیت دیگری داده است و او را از دهقان جدا کرده است.

نه هایدگر در “عصر تصور جهانی” اش و نه هورکهایمر و آدورنو در کتاب “دیالکتیک روشنگری”، نه هورکهایمر در “نقد منطق ابزاری” اش و نه هابرماس در “تکنیک و علم به مثابه ی ایدئولوژی” و نه بسیاری از چپ های کنسرواتیو هایدگری مساله را درک کرده اند. مساله این است که تکامل بورژوازی از همان ابتدا چه در شکل اقتصادی آن که رگه های آن را در مرکانتلیسم، سیاست اقتصادی موسوم به “انباشت اولیه” و چه در قالب سیاسی آن در شکل پیشبرد انقلابات بورژوایی و ایده های “روشنگری” نتوانست تناقضات این سیستم تازه به دوران رسیده را درک کند. فلسفه ی کانت به همین خاطر است که علیرغم تلاش برای توضیح فلسفی مسائل دوران خودش در یک کسموپولیتیک غرق می شود و از نقطه نظر موضع گیری سیاسی در پاسیفیسمی رفورمیستی غرق می شود که آشتی کلیسا و فاکولتی فلسفه را به عنوان راهکار خود معرفی می کند.

هگل از فلسفه ی سکپتیستی و موضع رفورمیستی کانت فراتر می رود و از انقلاب فرانسه با تمام قدرت دفاع می کند، اما او درک نمی کرد که چطور یک جریان انقلابی می تواند به ضد خود تولید شود. شیلر در نامه هایش در مورد تربیت زیبایی شناختی انسان این مساله را درک می کند، بدون اینکه از بیگانگی به عنوان مفهومی برای توضیح وضعیت پسا انقلاب کبیر فرانسه صحبت کند. تمام بیست و هفت نامه ی شیلر چیزی جز نشان دادن ماهییت بیگانگی با چشم اندازی رومانتی سیستی و نوعی ارزوی بازگشت به گذشته نیست. هگل با اینکه شیلر را می شناخت و معتقد بود که شیلر به شدت رومانتیک است و همانطور که خود هگل می نویسد، رومانتی سیسم هم خودش بخشی از تکامل روح در پروسه ی تاریخ است و علیرغم اینکه هگل در درسگفتارهای ینا و فلسفه ی عمل مساله ی بیگانگی و تحقق خلاقیت انسانی به عنوان دوگانگی کار مطرح می کند، اما در “مبانی فلسفه ی حق” در نهایت به ایده ی جامعه ی بورژوایی به عنوان نقطه ی نهایی رهایی می رسد و به قول انگلس دیالکتیک هگل در تناقض با خود فلسفه ش قرار می گیرد و جنبه ی انقلابی خود که “شدن” بخش جدایی ناپذیر آن است مرحله ی جامعه ی بورژوایی را به عنوان مرحله ی نهایی قلمداد می کند.

مارکس اما برخلاف هگل و دیگر پیشینیانش و برخلاف خیالپردازان سوسیالیست و برخلاف رومانتی سیست هایی همچون کارلایل و دیگر متفکران همچون شیلر، نه جامعه ی بورژوایی را پایان تاریخ می داند و نه خواهان بازگشت به جوامع ماقبل جامعه ی بورژوایی و نه استفاده از روش های مسالمت امیز برای حل نزاع و کشمکش طبقاتی است. او به درست بر این عقیده بود که برای عبور از این وضعیت که بیگانگی انسانی را به بالاترین حد خودش رسانده است، لازم است یک وضعیت جدیدی خلق کرد که این وضعیت را نفی می کند و شکل دیگری از مناسبات تولیدی که از هز لحاظ با مناسبات تولید کاپیتالیستی و ماقبل سرمایه داری متفاوت است، پدید آورد و این شیوه ی تولید چیزی جز شیوه ی تولید کمونیستی که بر اساس همبستگی انسانی در وضعیتی غیرفتشیستی که در آن روابط کالایی جای خود را به روابط انسانی می دهد، متحقق می شود و برای رسیدن به این وضعیت چاره یی جز عبور از بورژوازی و در هم کوبیدن دولت و نهادهای بروکراتیک و عریض طویل حافظ نظم موجود نداریم. کمونیسم در عین حال پایان دادن به جابجایی روابط سوژه و ابژه هم هست. از نظر مارکس در سرمایه داری کالاها به موقعیت سوژگی می رسند و انسان ها به موقعیت ابژگی و این مساله چیزی جز تهی کردن انسان از انسانیت و شی واره شدن موجودیت انسانی نیست و اگر کسی بخواهد از حقوق انسان و انسانیت در تعریف عام خود صحبت کند، نمی تواند آنتی کمونیست باشد و نمی تواند مبارزه برای کمونیسم را انکار کند.

رومانو گوردینی که یکی از متفکرین برجسته ی کاتولیک بود، ریشه های اندیشه های خود را از محافظه کاران ضد انقلابی همچون ادموند بٌرک، به عنوان فیلسوف ضد انقلاب می گرفت و به شدت هم تحت تاثیر “انقلاب” کنسرواتیو که در جمهوری وایمار توسط متفکرین ضد انقلاب و دشمنان لیبرالیسم و اولتراکنسرواتیو گذشته گرا از جمله چارلز ماوراس و هوگو فون هوفمانشتال استفاده شد و اینجا و آنجا متفکران راستگرا و مرتجع دیگری از جمله ولیهلم شتاپل و ادگار یولیوس یول هم از این واژه بهره گرفتند تا اینکه ارنست یونگر به عنوان یکی از محافظه کارترین و مرتجع ترین متفکرین دوران خود این مفهوم را بیش از هر کسی تئوریزه کرده بود. زمانی که آرمین مٌهلر به عنوان مشاور و منشی ارنست یونگر در آلمان پسافاشیسم تز دکترایش را زیر عنوان “انقلاب کنسرواتیو از 1918 تا 1932 نوشت و این واژه و مفهوم انقلاب کنسرواتیو که در جمهوری وایمار توسط بیش از 350 نفر از متفکرین و سیاستمداران و چندین گروه و حزب سیاسی ارتجاعی و فاشیستی استفاده شده بود را بررسی کرده بود، مفهوم انقلاب کنسرواتیو به جریان نئوفاشیستی یعنی جریان موسوم “راست جدید” به رهبری آرمین مٌهلر مجددا ثبت شد.

مکتب فرانکفورت و رمانتی سیسم

آدورنو و هورکهایمر به عنوان مدافعین کنسرواتیو جناح راست مکتب فرانکفورت که به شدت اقتدارگرا با دیگر اعضای این جریان برخورد می کردند و برای خود چه در دوران تبعید و چه در دوران پسافاشیسم موقعیت رفاهی درست کرده بودند، در سال 1944 در کتاب “دیالکتیک روشنگری” در نقد به مدرنیسم مطرح کرده بودند، که کاملا منطبق با نظریات هایدگر در کتاب “بیراهه ها” Holzwege به نقد تکنیک و مدرنیسم می پردازد و به نتیجه گیری ارتجاعی می رسد. بحث هایدگر این است که متافیزیک در هر دورانی تعیین کننده ی شیوه ی زیست انسان است و سیستم های اقتصادی بر اساس متافیزیک شکل می گیرد. همزمان هم هایدگر به نقد تکنیک و مدرنیسم می پردازد و نقش مخرب تکنیک را در مورد آینده یی که تکنیک پیش پایی بشریت گذاشته است، تشریح می کند و در نهایت بازگشت به “خود” یا همان “وجود” Dasein را به عنوان راهکار عبور از این وضعیت مطرح می کند. آدورنو و هورکهایمر هم تقریبا مواضع مشابهی در این زمینه دارند که کمترین مخالفتی با بحث های هایدگر دارد و نه تنها مخالفتی ندارد، بلکه بازگشت به رومانتی سیسم را به عنوان راهکار معرفی می کنند وقتی که روشنگری را یک متولوگی (افسانه) معرفی می کنند و همزمان متولوگی را روشنگری می دانند. در اینجا یک اشکال معرفت شناختی وجود دارد، که نه آدورنو و هورکهایمر و نه یک فاشیست مثل هایدگر بر آن اگاه هستند یا می خواهند آگاه باشند و آن این است که مدرنیته به مثابه ی روبنای نظام سرمایه داری روشنگری را تبلیغ می کرد و ایده های روشنگری را که محصول مبارزات ماتریالیستی طبقات تحت ستم علیه فئودالیسم بود می خواست از طریق یک انقلاب منفعل در معنی گرامشی به نفع خود مصادره کند، همزمان هم بورژوازی منطق استثمار و بهره کشی را در عمل به پیش می برد. همان طور که انگلس خیلی زود و شاید قبل از انگلس و مارکس هاینریش هاینه متوجه این قضیه بود که جامعه ی بورژوایی که محصول شیوه ی تولید سرمایه داری است، با تمام مطالبات انقلاب فرانسه و انقلابی گری روبسپیری بیگانه شد و دقیقا عکس مطالبات انقلاب فرانسه یعنی شعارهایی چون آزادی، برابری و برادری ایستاد و آزادی را تبدیل به بردگی مدرن، برادری را تبدیل به استثمار و بهره کشی کرد و رقابت را جایگزین برادری کرد.

مکتب فرانکفورت را برخی از جاهلان به عنوان مارکسیسم هگلی معرفی کرده و می کنند. حداقل از سال های 1944 به بعد و به دنبال انتشار کتاب “دیالکتیک روشنگری” می توان گفت دیگر هیچ اثری از چپ بودن در اندیشه های این جناح مکتب فرانکفورت پیدا نمی شود و آنچه مکتب فرانکفورت به مردم می دهد، دقیقا منطبق با راست جدید و نوعی نئوفاشیسم مسیحیایی است، که نه با سوسیالیسم و کمونیسم همسویی دارد، نه با هگلیانیسم و اندیشه ی دیالکتیک هگل و نه با لیبرالیسم. در این شکی نیست که مکتب فرانفکورت مخالف نازیسم هیتلری است، اما ضدیت این مکتب با انقلاب و انقلابی گری به بهانه این که هر انقلابی ممکن است به فاشیسم و استالینیسم منجر شود، نه تنها خزعبلات هانا آرنت در کتاب “توتالیتاریسم” را می پذیرد، بلکه حتی قبل از این کتاب در دیالکتیک روشنگری “سوسیالیسم” البته ناسوسیالیسم واقعا موجود در شوروی، فاشیسم و لیبرالیسم را از یک جنس می داند که در تحمیق توده یی هر کدام به شکلی سهیم هستند. یکی گرفتن سرمایه داری دولتی با نازیسم هیتلری اگر حماقت نباشد، که نیست، چیزی جز شارلاتانیسم افسارگسیخته نیست و دقیقا در این دوران به جریان راست جدید خدمت می کرد. پست مدرنیسم عریان رومانتی سیستی و ضدیت با مدرنیته بدون داشتن برنامه یی برای آینده، دشمنی با سوسیالیسم و انقلاب چه چیزی هست جز یک نئوفاشیسم؟!

هگل فیلسوف انقلاب و آزادی بود، آدورنو و هورکهایمر سمبل افسردگی ضد انقلابی بودند

هگل اگرچه در درس گفتارهای ینا و فلسفه ی عملی توانسته بود جنبه های دوگانه ی کار یعنی کار یک بار به معنی تحقق خلاقیت کارگر در محصول کارش و بار دیگر کار را به عنوان شکلی از بیگانگی انسان خوانده بود و اگرچه هگل همزمان توانسته بود در کتاب “مبانی فلسفه ی حق” در بخش Bürgerliche Gesellschaft که به اشتباه در ایران به اسم جامعه ی مدنی ترجمه شده است، چیزی که در واقع جامعه ی مدنی و دولت و رابطه ی جامعه ی مدنی و د ولت با هم است، با دقت بررسی کرده بود و به مساله ی دوگانگی آزادی و وابستگی، مساله ی سوژه و ابژه را با دقت بررسی کرده بود، اما در نهایت به راهکار بورژوایی در چارچوب منطق بورژوایی وفادار می ماند و نمی تواند از دیدگاه و موضع بورژوازی فراتر رود. شیوه ی تولید بورژوایی که مارکس در اثار مختلف از جمله در کاپیتال و گروندریسه تشریح می کند، چیزی جز امتداد و نقد و بررسی دقیق Bürgerliche Gesellschaft هگلی نیست. با این تفاوت که مارکس از هگل به مراتب فراتر می رود و مساله ی بیگانگی را در اشکال مختلف خود با دقت مطرح می کند، درک به مراتب پیچیده تری از هگل از ابزار دارد و نتیجه گیری کاملا متفاوتی از مساله می کند. اولا مارکس به جنبه ی تخریبگر شیوه ی تولیدی کاپیتالیستی و عقل ستیزی درون منطق بورژوایی و عقلانیت ابزاری اگاهی دارد و این مسائل را در کتاب های مختلف خود از جمله در هیجدهم برومر و جنگ داخلی در فرانسه تشریح کرده است و نشان می دهد که بورژوازی چطور می تواند در دوران های مشخص نماینده ارتجاعی ترین و ضد انقلابی ترین جنبش ها باشد و قدرت های باستانی را زنده کند. نقد مارکس به بناپارتیسم را می توان به عنوان نقد به فاشیسم در قرن بیست تکامل داد. شاید می توان گفت که مارکس رویه های انسان ستیزانه ی فاشیسم و منطق فاشیستی را درون بورژوازی دیده بود، بدون اینکه در دوران او بحثی از فاشیسم وجود داشته باشد و نقدش به لوئی بناپارات می تواند نقد به فاشیسم هیتلری هم باشد.
این مسائل را مطرح کردم تا به برداشت ابلهانه و نقد مبتذل مکتب فرانکفورت به فاشیسم را نشان باشم و اعلام کنم مکتب فرانکفورت فاشیسم را نه به مثابه ی منطق سرمایه داری امپریالیستی، بلکه به عنوان نوعی انحراف معرفی می کنند. نقد آدورنو و هورکهایمر به لیبرالیسم و سوسیالیسم واقعا ناموجود هم به شدت مبتذل است و تصورشان این است که سیستم های فاشیستی، لیبرالیستی و “سوسیالیستی” محصول “صنعت فرهنگ” هستند. این تصور سالوسانه که فاشیسم محصول انحراف از “فرهنگ” “اصیل” بورژوایی است، نشان می دهد که آدورنو و هورکهایمر هم در چارچوب منطق بورژوازی حرکت می کنند، چون فاشیسم به معنی واقعی کلمه چیزی جز رادیکالیزه کردن شیوه ی تولید سرمایه داری یا رساندن Bürgerliche Gesellschaft هگلی به بالاترین مرحله و افراطی ترین حالت خود نیست. فاشیسم چیزی جز منطق سرمایه دارانه و یکی از ایدئولوژی های سرمایه داری نیست که به شکلی از اشکال از طریق تکیه بر نظریات شبه سوسیالیستی به قول ولفگانگ فریتز هاوگ یک “وعده ی زیبایی شناسی مصرفی” به مخاطب یا مشتری می دهد، پشت فرم این وعده ی “زیبایی شناختی” یک ماهیت کاملا متفاوت با فرم خوابیده است، همانطور که شکل پدیداری کالاها در بازار سرمایه داری به هیچ وجه بیانگر ماهییت این کالاها نمی تواند باشد، بنابراین تقلیل فاشیسم به یک انحراف در فرهنگ یا “صنعت فرهنگ” و “مهندسی افکار” پدیده یی غلط است و راهی به خواننده برای پی بردن به ماهییت شیوه ی تولید سرمایه داری و روبنای فاشیستی نشان نمی دهد.
لوکاچ در نقد مکتب فرانکفورت یک مقاله ی ماندگار دارد به اسم “سقوط (پرتگاه) هتل بزرگ” که در آنجا از زوایای مختلف به این جریان خرده بورژوایی که راهنمای چپ می زند و به راست می پیچد مطرح می کند.
در این مقاله لوکاچ از زبانی تند و گزنده برای زدن نمايندگان این هتل که “نقد” به “لیبرالیسم” را به “نقد” فرهنگی تخفيف داده اند، در اوج رادیکالیسم، با زبانی برا و حتی تحقیرآمیز می تازد و می گوید “اپوزیسیونی” که مسائل “جزئی” همچون استثمار انسان بر انسان را به فراموشی می سپارد و “نقد” فرهنگی را رادیکالیزه می کند، مسلم است که توسط بورژوازی با آغوش باز پذیرفته می شود و بورژوازی سر کیسه را برای این ها شل می کند، تا در این “هتل” بزرگ در اوج رفاه در مورد جنبه های مختلف “فرهنگ” از جمله موسیقی جاز دست به قلم ببرند و بعد از “بحث های” طاقت فرسای روزانه شب در این هتل جمع شوند و بیگانگی بحث های طاقت فرسای روزانه ش را در طول شب با سفارش آبجو و شنیدن موسیقی و رقص برطرف کنند.

لوکاچ معتقد است که سوسیال دمکراسی یکی از بنیادی ترین پایه های حفظ نظام بورژوایی و قدرت گیری فاشیسم هيتلری است، اگر حتی رهبران سوسیال دمکرات ها توسط فاشیسم در اردوگاه های نازیسم یکی پس از دیگری قتل عام شده باشند. البته لوکاچ شاید نمی دانست که آدورنو و هورکهایمر حتی سوسیال دمکرات هم نیستن، بلکه اندیشه هایشان در “دیالکتیک روشنگری” منطبق با نقد فاشیسم هایدگری بر تکنیک و مدرنیسم است.
ماکس وبر در یک نوشته ی نسبتا خوب که از نظریات لوکاچ در مورد شی وارگی هم بهره گرفته است، سیاست را به عنوان شغل معرفی می کند. تبدیل شدن سیاست به شغل از منظر وبر در ادامه ی همان چیزی است که مارکس و انگلس در مورد پروسه ی بروکراتیزاسیون در ارتباط با شیوه تولید سرمایه داری و تبدیل شدن روحانی به یک کارگر مزدی کلیسا در مانیفست گفته بودند، است. ریشه ی این بحث را می توان در مبانی فلسفه ی حق هگل و در بخش مربوط به Bürgerliche Gesellschaft جستجو کرد‌. جایی که یک فاصله ی جدی بین دولت و خانواده شکل می گیرد و بروکراسی عروج می کند. جایی که آزادی اولیه Willkürfreiheit جای خود را به آزادی در چارچوب محدوده ی قانون با کنترل از پایین می دهد. سرمایه داری معاصر و فاشیسم عکس اتوپی هگلی را در مورد Bürgerliche Gesellschaft که به اشتباه در انگليسي و فارسی به جامعه ی مدنی ترجمه شده است، نشان می دهد. Bürgerliche Gesellschaft هگلی چیزی جز شیوه ی تولید کاپیتالیستی مورد نظر مارکس نیست.
پس به جای استفاده از جامعه ی مدنی باید از kapitalistische Produktionsweise یعنی شیوه ی تولید سرمایه دارانه استفاده کرد‌.
شیوه ی تولید سرمایه دارانه اکثریت عرصه های زندگی انسانی و حتی آسمان و قطب شمال و جنوب و زمین های بایر و عشق و پرورش کودکان و مراقبت از معلولین و سالمندان را هم کالایی کرد. “اکتیویسم” “آنتی کاپیتالیستی” هم نتوانست در مقابل تعرض شیوه ی تولید سرمایه دارانه و مناسبات کالایی دوام بیاورد.

فاشیسم اسلامی در افغانستان

آنچه در افغانستان در حال جریان است، یعنی قدرت گیری طالبان، اتفاقی که بدون کوچکترین مقاومت نیروهای دولتی و حتی شلیک یک گلوله از طرف ارتش بالای سیصد هزار نفری علیه طالبان افتاد، مدت ها بود که قابل انتظار بود. حکومت دست نشانده و مزدور بی قید و شرط ناتو، حکومتی مافیایی از یک لایه ی انگل مزدور که محصول ساختن “دولت-ملت” مصنوعی از بیرون و تلاش برای شکل دادن به یک آلترناتیو دست نشانده غربی بود، نه می توانست ارتش سیصد هزار نفری افغانستان را قانع کند که در مقابل طالبان بجنگد و نه جایگاه و پایگاهی در میان مردم و جامعه ی مدنی داشت که بتواند مردم را علیه طالبان بسیج کند. بی دلیل نبود که به محض نزدیک شدن نیروهای طالبان به کابل اشرف غنی با ماشین های پر از دلار و یک هلی کوپتر پر از پول افغانستان را ترک کرد، قبل از اینکه طالبان گردنش را بزنند. بعد از نشست آمریکا با سران طالبان در دوحه در سال 2020 چراغ سبز به قدرت رسیدن طالبان از جانب ناتو و آمریکا به طالبان داده شده بود و به دنبال آن دولت های منطقه از جمله رژیم فاشیستی جمهوری اسلامی ایران سعی کردند طالبان را به عنوان آلترناتیو علیه دولت اشرف غنی بپذیرند و نشست سران رژیم فاشیست ایران از جمله ظریف با طالبان در تهران چراغ سبز بعدی از جانب یکی از رژیم های امپریالیستی منطقه که نه تنها در افغانستان، بلکه در بسیاری از کشورهای منطقه از جمله فلسطین، لبنان، عراق و سوریه در حال توسعه ی سیاست های امپریالیستی خود از طریق صدور جنگ و میلیتاریسم است، بود. جمهوری اسلامی ایران بعد از همان سال های اولیه پس از سقوط رژیم صدام حسین در عراق تا جایی در این کشور نفوذ کرده بود و پیش رفته بود که در سال 2011 نیروهای آمریکایی ناچار شدند در دوران اوباما عراق را ترک کنند و نیروهای خود را از عراق خارج کنند و قدرت سیاسی را دو دستی تقدیم رژیم جمهوری اسلامی و نیروهای وابسته به این رژیم کنند. عروج فاشیسم اسلامی داعش آخرین تلاش و تقلای آمریکا در عراق بود که از در بیرون انداخته شده بود و می خواست از پنجره دوباره وارد شود. در این وضعیت بود که آمریکا تمام امکان را برای بازسازی نیروهای کهنه بعثی، جهادگرایان و فاشیست های اسلامی سنی و عشایر عربی که به صورت سیستماتیک از جانب حکومت عراق در دوران نوری مالکی، حکومتی که دست نشانده ی رژیم جمهوری اسلامی تحت فشارهای نژادپرستانه و مذهبی قرار گرفته بودند، فراهم کرد و به دنبال آن بود که اسرائیل جدیدی (حکومت اسلامی شام و عراق یعنی داعش) اما این بار نه یک رژیم صهیونیستی، بلکه یک رژیم فاشیستی اسلامی بود، رژیمی که بتواند به صورت غیر مستقیم جنگ های نیابتی را به نفع ناتو و امپریالیسم جهانی به پیش ببرد و مانعی بر سر قدرقدرتی های امپریالیستی و جنگ های ملیتاریستی و دخالت نظامی و هژمونیک ایران در عراق و منطقه شود، تا امریکا خود به صورت مستقیم وارد جنگ نشود. زمانی که داعش توانست در بخش هایی از سوریه و عراق یک منطقه ی جغرافیایی بزرگتر از بریتانیا را به زیر سلطه ی خود در آورد و به یک قدرت در منطقه تبدیل شده بود، دیگر نیازی به کمک های مالی و لجستیکی آمریکا نداشت و اینجا بود که داعش وارد جنگ با خود امریکا شد و روزنامه نگار آمریکایی را به علامت هشدار به امریکا جلو دوربین سر برید. داعش زمانی که توانسته بود از طریق فروش نفت عراق و سوریه به اروپا از طریق ترکیه منبع درامد قوی داشته باشد، از بسیاری از کشورهای اروپایی و غیر اروپایی مدرن ترین سلاح ها را از طریق بازار سیاه و دولت ترکیه تهیه می کرد و خود درآمد نفتی به منبعی برای ادامه ی حاکمیت و قدرقدرتی این نیروی فاشیستی و سیاه اندیش انسان خوار تبدیل شود. توحش و بربریت داعش و تلاش برای جنگ در جبهه های مختلف، برخوردهای خشک و سختگیرانه با مردم عادی باعث شد که حتی نیروهایی همچون اوباش بارزانی که در اوایل از زبان نچیروان بارزانی به داعش خوشامد گفتند و با سران داعش از تله ویزیون فاشیستی وابسته به میت ترکیه یعنی تله ویزیون رووداو (رویداد) مصاحبه می کردند و همچنین از طریق تسلیم مخمور و شنگال به داعش علیرغم مستقر بودن شش هزار ملیشیای بارزانی در این منطقه در تلاش بودند جلو پیشروی های بی رویه ی داعش به طرف شهرهای مهم و حیاتی کردستان را بگیرند. تحویل شنگال (سنجار) و مخمور به داعش تلاش برای همکاری مستقیم از جانب الیگارشی فاسد و حاکمیت در کردستان عراق با داعش بود، جنایتی که به نسل کشی ایزدیان انجامید و با دخالت به موقع نیروهای پ ک ک توانست جلو نسل کشی و به بردگی گرفتن ایزدیان در سطح ده ها هزار نفری گرفته شود. علیرغم تمایل اوباش بارزانی و طالبانی و حاکمیت اقلیم کردستان به همکاری با داعش برای زیر فشار گذاشتن دولت مرکزی و تحمیل خواسته هایشان از طریق حمایت مسقیم و غیر مستقیم از داعش، داعش هیچ تمایلی به همکاری با فاشیست های کٌرد در حاکمیت کردستان که مناطق ایزدی نیشن را دو دستی تقدیم داعش کرده بودند، نداشت و تلاش کرد تا اربیل را هم بگیرد. این جا بود که نیروهای کرد در حاکمیت کردستان عراق به ناچار وارد جبهه ی جنگ شدند. در دوره یی که داعش در کردستان سوریه جنگ کوچه به کوچه را به نیروهای ی پ گ و ی پ ژ تحمیل کرده بود و تلاش داشت یک از شهرهای استراتژیک روژاوا یعنی کوبانی را بگیرد، اوباش حاکم در کردستان عراق کردستان سوریه و ی پ گ و ی پ ژ را تحریم اقتصادی کرده بودند و برای جلوگیری از فرار پناهجویان سوری به کردستان در مرز کردستان با روژاوا خندق درست کردند. مقاومت نیروهای کٌرد و حمایت کمونیست ها و آنارشیست ها از سراسر جهان توانست پروژه ی داعش را به شکست بکشاند و داعش را در کوبانی در هم بکوبد. پیشروی نیروهای ی پ گ و ی ی پ ژ باعث شد که پایتخت داعش یعنی رقه علیرغم تلفات چند هزار نفری برای نیروهای ی پ گ و ی پ ژ توسط نیروهای انقلابی وابسته به ی پ گ و ی پ ژ از داعش پس گرفته شود و به کنترل نیروهای ی پ گ در بیاید. جنگ کوبانی یاداورد جنگ داخلی در اسپانیا بود، با این تفاوت که در اسپانیا این فاشیست های فرانکو بودند که در نهایت توانستند نیروهای انقلابی، آنارشیست و کمونیست در نهایت به خاطر عقب نشینی شوروی و عدم حمایت لجستیکی استالین از نیروهای انقلابی بعد از قرارداد هیتلر و استالین و ادامه ی حمایت فرانسه و بریتانیا از فاشیست های فرانکو علیرغم حمایت های بین المللی از نیروهای انقلابی، انقلابیون کمونیست و آنارشیست مغلوب فاشیسم شدند، چون از لحاظ امکانات لجستیکی و توازن قوا به مراتب ضعیف تر از فاشیست ها بودند. ریشه های سر کار آمدن فاشیسم اسلامی در افغانستان آنچه در افغانستان اما اتفاق افتاد یعنی قدرت گیری طالبان در روز پانزده ی آگوست 2021 بعد از بیست سال دور بودن این نیروهای فاشیست اسلامی از قدرت و فعالیت این گروه در حاشیه ی جامعه، دقیقا محصول سیاست های ملیتاریستی و امپریالیسم دولت های غربی است که با مردم خاورمیانه همچون پلی استیشن نگاه می کنند و جان این مردم برای آن به اندازه ی جان یک گنجشک هم اهمیت ندارد. بنابراین دخالت های و جنگ های “بشردوستانه” تنها روکشی است برای سیاست های فاشیستی در حوزه ی مسائل خارجی و امپریالیستی دولت های غربی در خاورمیانه. در شرایطی که چین در حال تبدیل شدن به بزرگترین قدرت امپریالیستی جهان است، دولت های غربی دیگر اهمیتی به خاورمیانه به عنوان مکانی برای پیشبرد جنگ های مستقیم و نیابتی در شرایط فعلی نمی بینند و در رسانه های کنسرواتیو دولتی دولت های اروپایی گفتمان تشکیل یک قطب اروپایی و غربی علیه چین به عنوان بزرگترین قدرت اقتصادی که به دنبال بازسازی جاده ی ابریشم است، شکل گرفته است. رادیو دویچلاند فونک به عنوان یک رسانه ی دولتی دولت امپریالیست آلمان در کنار دیگر رسانه های دولتی، دولتی که سال های سال بود ارتش خود را در کنار ارتش امریکا مستقر کرده بود، به فکر تشکیل یک جبهه ی غربی علیه تبدیل شدن چین به اقتصاد اول جهان هستند و تمرکز خود را از مسائل خاورمیانه کمتر و روی چین تمرکز کرده اند. جنگ افغانستان برای آمریکا و ناتو غیر از تلفات سنگین و بودجه های میلیارد دلاری چیزی باقی نگذاشت و نتوانست به تثیبت هژمونی آمریکا و ناتو در این منطقه کمک کند. اتفاقا دول فاشیست اسلامی از جمله جمهوری اسلامی و سپاه قدس که به دنبال تشکیل هلال شیعی در منطقه ی خاورمیانه در مقابل قدرقدرتی آمریکا بودند، برای بخش های از مردم به مراتب هژمون تر از آمریکا شد و این مساله باعث شده بود که بخشی از چپ های مدافع حرم را به مدافعین سرسخت فاشیسم اسلامی تبدیل کند. ریشه ی سر کار آمدن فاشیسم اسلامی در افغانستان در سیاست های جنگ طلبانه ی امپریالیستی است که آلترناتیو فاشیستی را همواره علیه سوسیالیسم و کمونیسم به عنوان گزینه ی مورد نظر غرب ترجیح داده است و این مساله بنیادی ترین مساله برای نابودی مقاومت جامعه ی مردمی علیه فاشیسم اسلامی بوده است. چرا طالبان به قدرت رسید؟ در این شکی نیست نیست که نمی توان قدرت گیری طالبان را تنها به دخالت نظامی غرب تقلیل داد، اگرچه در مورد طالبان یکی از دلایل قدرت گیری طالبان همین دخالت نظامی و شکل دادن به نیروهای فاشیستی از همان دورانی که شوروی در افغانستان بود، تا به امروز یکی از فاکتور های اصلی قدرت گیری فاشیسم اسلامی طالبان بوده است و امریکا و غرب همیشه فاشیسم را به سوسیالیسم ترجیح داده است و می دهد. جنگ علیه کمونیسم و ترس از “خطر” کمونیسم آمریکا را از یک طرف به دخالت نظامی و تحمیل جنگ و نسل کشی به مردم ویتنام واداشت، جنگی که به شکست سنگینی برای امریکا تمام شد، از طرف دیگر همین سیاست های آنتی کمونیستی باعث شد که آمریکا دست به دامن مجاهدین و طالبان شود، تا بتواند از این وحوش اسلامی علیه الترناتیو سوسیالیستی و نیروهای مترقی طرفدار شوری سابق بهره بگیرد. در این شکی نیست که جمهوری خواهان و دمکرات ها هر دو در دامن زدن به ایدئولوژی آنتی کمونیستی و جنگ علیه “خطر” سوسیالیسم، حمایت از فاشیسم در خارج از مرزهای امریکا برای رفتن به جنگ کمونیسم هر دو متفق القول و متحد بودند. اما در کنار این مساله باید به مسائلی همچون تغییرات ایدئولوژیک به مرور در میان مردم افغانستان، که در رابطه ی دیالکتیکی با ویران کردن جامعه ی مدنی از طریق امپریالیسم غرب و بازسازی نوعی از حاکمیت قرون وسطایی توسط امپریالیسم بود، توجه کرد. لویی جرگه اشکالی از حاکمیت قرون وسطایی که به عنوان یک حاکمیت موازی در کنار حاکمیت تثبیت شده، عمل می کردند. لویی جرگه حاکمان ریش سفیدی هستند که قدرت آنان ریشه در جایگاه شان به عنوان یک لایه یی از خوانین دارد که قدرت مادی و مالکیت بر زمین به آنان قدرت و هژمونی سیاسی داده است و این مرتجعین و محافظه کاران سنتی خود را به عنوان نماینده ی اراده ی مردم معرفی می کنند و می توان این جریان را نوعی قدرت و اقتدار سنتی در تعریف ماکس وبری خواند. لویه جرگه یی که ریشه در حاکمیت فئودالی و پیشاسرمایه داری دارد و همچنین برخوردهای وحشیانه ی نیروهای آمریکایی و حمله به غیرنظامیان و قتل عام مردم بی دفاع به بهانه ی جنگ با طالبان، سوزاندن قرآن از جانب سربازان نژادپرست ارتش آمریکا و آلمان در پارتی های شبانه و پخش فیلم آن به تنفر عمیقی از حکومت اشرف غنی به مثابه ی یک رژیم وابسته و مصنوعی و همچنین تنفر از نیروهای غربی دامن زده بود. از طرف دیگر آخوندهای محلی در دهات و شهرها این رفتارهای توهین امیز سربازان نژادپرست مست را به عنوان ابزاری برای تبلیغ و توجیه تلاش های طالبان و یا دفاع مستقیم از طالبان استفاده می کردند. حکومت فاسد و مافیایی مزدور اشرف غنی و رفتارهای ضد بشری افراد فاسد و متجاوزی همچون ژنرال دوستم در حاکمیت و ارتش یکی دیگر از عوامل تنفر و بیگانگی مردم با ساختار حاکمیت بود. حاکمیت اشرف غنی تنها به کمک نیروها و سربازان ناتو نگه داشته شده بود و یک حکومت بی ریشه در جامعه بدون برخورداری از کوچکترین مشروعیت بود. در میان ارتش 300 هزار نفری افغانستان که یک ارتش اجاره یی ناتو بود، کمترین علاقه یی برای دفاع از اشرف غنی وجود نداشت. هیچ سربازی دوست نداشت از یک رژیم فاسد و مافیایی که زندگی ش را به گرو گرفته و به تباهی کشیده بود، دفاع کند و جانش را بدهد و به همین خاطر مقاومتی در مقابل بربریت فاشیستی طالبان صورت نگرفت. در کنار همه ی این مسائل باید یک مساله ی دیگر را اشاره کرد و آن هم گسترش ایدئولوژی طالبانی در میان ارتش افغانستان و وارد شدن طالبان به شهر کابل در قالب لباس شخصی و بدون سلاح قبل از فاجعه ی پانزده ی اگوست است. همه این مسائل در کنار مسائل منطقه یی و جهانی شرایط را به قدرت رسیدن یک جریان فاشیستی و یکی از جنایتکارترین و تاریک اندیش ترین نیروهای منطقه فراهم کرد. این تصور را برخی از رسانه و احزاب راستگرا و مرتجع گسترش می دهند که طالبان به نسبت بیست سال گذشته تغییر کرده است. این توهمی بیش نیست و چیزی جز توجیه بربریت فاشیستی طالبان نمی تواند باشد. دولت های غربی و سازمان ملل به زودی طالبان را به عنوان یک دولت به رسمیت می شناسند و برای سران طالبان فرش سرخ پهن خواهند کرد. دو روز از قدرت گیری این نیروی فاشیستی نگذشته است که اوباش آدمخوار طالبان در به در و منزل به منزل دنبال فعالین سیاسی و چپ و مدافعین حقوق زن می گردند و قدرت خود را به نمایش می گذارند و به مردم در خیابان شلیک می کنند. ممکن است فضای سیاسی شهر کابل این اجازه را به اوباش طالبان ندهد که همان جنایاتی که در شهرهای دیگر می کردند را آنجا هم جلو چشم مردم انجام دهند، چون از شورش های مردمی هراس دارند و هر چقدر خشک مغز و مرتجع هم باشند حساب این را می کنند که سرکوب بیش از حد در روزها و ماه های اولیه سر کار آمدنشان می تواند به شورش های خیابانی و مبارزه ی مسلحانه ی مردمی علیه طالبان بکشد. طالبان به دنبال آن است که خود را به عنوان یک رژیم منطقه یی تثبیت کند و در تلاش است مسیری را برود که خمینی جلاد و فاشیست بعد از به شکست کشاندن انقلاب ایران جلو پای دیگر نیروهای فاشیست اسلامی قرار داده بود. از بهمن پنجاه و هفت تا سی خرداد شصت طول کشید تا جمهوری اسلامی بتواند به شیوه ی افسار گسیخته به آزادی های سیاسی تعرض کند و از سی خرداد شصت تا سال شصت دو هم رژیم نتوانست تمام فعالیت های سیاسی نیروهای اپوزیسیون در ایران را غیر قانونی کند. برخی از شهرهای کردستان تا سال شصت و چهار در دست نیروهای چپ و کمونیست بود و آخرین شهر کردستان یعنی شهر بوکان با همکاری حزب دمکرات با رژیم ایران توسط رژیم فاشیستی خمینی اشغال شد. حزب دمکرات کردستان لکه ی ننگی است بر پیشانی جنبش کرد، همانطور که اوباش بارزانی و طالبانی جریاناتی شبیه طالبان در فرمتی دیگر هستند و مایه ننگ برای جامعه ی کردستان و بشریت هستند. اینکه طالبان هم به چند سال نیاز دارد که بتواند تمام آزادی های اجتماعی ایی که در سالیان اخیر به رژیم مزدور و مافیایی حامد کرزای و اشرف غنی تحمیل شده بود، را از مردم پس بگیرد، مشخص نیست و ممکن است این مساله در یک فاصله ی زمانی بسیار سریع تری اتفاق بیفتد و در ماه های آینده افغانستان به دوره یی شبیه دوران نازیسم هیتلری در سال های 1938 تا 1939 تبدیل شود. احزاب و جریانات موسوم به اپوزیسیون و نیروهای پروغرب جبهه ی فاشیست سلطنتی و مشروطه خواه، نیروهایی که در تلاشند از طریق دخالت نظامی غرب در ایران به قدرت برسند، وضعیت فعلی افغانستان را برای آینده ی ایران در نظر دارند. در این راستا جا دارد که جامعه ی مدنی در ایران و تمام نیروهای مترقی و آزادی خواه در کنار پناهجویان افغان و علیه تمام جریانات فاشیستی و سلطنتی، مجاهد و دیگر جریانات مزدور شبه اپوزیسیون وابسته به نهادهای امنیتی غرب، عربستان سعودی و اسرائیل بایستند و برای سرنگونی انقلابی رژیم جمهوری اسلامی با مبارزات توده یی و کارگری وارد میدان شوند و توهم سر عقل آمدن فاشیست های سلطنتی را به زباله دان بیاندازند. دولت های اروپایی که در تمام این مدت علیرغم اینکه از مسائل مربوط به خروج ناتو از افغانستان اطلاع داشتند، بی وقفه پناهجویان بی پناه افغانستانی را به افغانستان دیپورت می کردند و با آنان همچون حیوان رفتار می کردند و همه ی این پناهجویانی که در تمام سالیان اخیر توسط دولت های نژادپرست به اصطلاح مدافع “حقوق” بشر اتفاق افتاده است، تفاوتی با نسل کشی سیستماتیک و کشتار یهودیان به دست نازی و تحویل یهودیان به رژیم فاشیست هیتلری در سال های جنگ امپریالیستی دوم ندارد. در این راستا من به عنوان یک کمونیست و کسی که در تمام این سال ها مدافع پیگیر حقوق پناهندگی بوده ام، از همین جا اعلام می کنم که تمام افغانستانی هایی باید فورا از این کشور خارج شوند و به کشورهای غربی، همان کشورهایی که افغانستان را به این روز انداختند پناهنده شوند و بدون پروسه ی پناهندگی پذیرفته شوند. پروسه ی “دولت-ملت” سازی از بیرون شکست خورده است و هیچ کس نمی تواند از بالا برای مردم تصمیم بگیرد. آمریکا و ناتو اما جهان بیرون از خودشان را همچون کامپیوتری می بینند که فکر می کنند می توانند هر برنامه یی که دوست داشتند روی آن بریزند. این توهم را باید اتاق فکر های مهندسی افکار در غرب یک بار برای همیشه کنار بگذارند که می توانند الگوی زندگی و رفتاری غربی را از طریق صدور امپریالیسم و صدور سرمایه و کالای غربی به دیگر کشورها می توانند به مردم تحمیل کنند. مرتجعین و کنسرواتیو ها همیشه کمونیست ها را سرزنش می کنند که به دنبال یکسان سازی انسان ها هستند، اما واقعیت این است که سیاست یکسان سازی انسان ها، ان هم یکسان سازی به قیمت جنگ و نسل کشی توسط خود این جریانات بورژوایی و محافظه کار تا مغز استخوان مرتجع و فاشیست صورت گرفته است. جهان انسانی کامپیوتر نیست و انسان ها در جایگاه های یکسان و غیر یکسان برداشت های متفاوتی از پدیده ها و مفاهیم دارند و کسی که این را به رسمیت نمی شناسد، اگر فاشیست نباشد، یک احمق است. فاجعه ی افغانستان نشان داد که جهان بیش از هر زمانی به سوسیالیسم نیازمند است تا بتواند از بربریت فاشیسم یک بار برای همیشه نجات پیدا کند. فاشیسم در هر شکل و قالبی که به خود می گیرد، چه در فرم اسلامی اش و چه در فرم غربی اش، نماینده ی بربریت است و برای عبور از بربریت فاشیستی، بربریت لیبرالی نمی تواند الترناتیو باشد، بلکه این سوسالیسم است که لیبرالیسم و فاشیسم را به مثابه ی روبناهای سرمایه داری با ساختار های اقتصادی و سیاسی و دولتی و بروکراتیک ان در هم می کوبد، تا رهایی جمعی و فردی را متحقق کند. حسن معارفی پور 18.08.2021





زیبایی شناسی خیزش خوزستان

فاشیسم حکومتی مطالبات برحق مردم خوزستان را با گلوله جواب می دهد و اصلاح طلبان فاشسیت دوست همچنان بر دهل “تغییر” نرم از بالا می کوبند و مردم را به “مبارزه” ی صلح آمیز، یعنی به تسلیم شدن در مقابل فاشیسم حکومتی برای سر بریده شدن دعوت می کنند. نیروهای فاشیست و ارتجاعی، اصلاح طلب و جمهوری خواه، “براندازان”، سوسیال دمکرات های وطنی و کل جبهه ی ارتجاع و محافظه کاری در دو مساله ی بنیادی با هم دیگر شریک اند: 1. آنان مردم را تا زمانی نیاز دارند که از انان به عنوان سیاه لشکر برای رسیدن به مطالبات خودشان و چانه زنی از بالا برای حفظ مناسبات تولیدی سرمایه دارانه و سهیم شدن خود در حاکمیت فعلی استفاده کنند. 2. آنان افق متفاوتی با حاکمیت فعلی ندارند و هر دو کارگر ستیز و ضد مردمی اند و آینده یی که پیش پای مردم قرار می دهند، چیز متفاوتی با آنچه امروز رژیم فاشیست اسلامی جلو پای مردم قرار داده است نیست. هر سیستم و حاکمیت بورژوای در اینده ی ایران چه با براندازی نرم سر کار بیاد چه از طریق دخالت نظامی و با حمایت عربستان، اسرائیل و آمریکا و غیره به قدرت برسد، از آنجایی که انباشت سرمایه و رساندن سود به حداکثر خودش را به عنوان منطق خود برگزیده است، نمی تواند سیستم متفاوتی از جمهوری اسلامی باشد. بنابراین ادعاهایی همچون پایبندی به “حقوق بشر”، “آزادی بیان”، “آزادی بی قید و شرط سیاسی” (نمی دانم چه احمقی این مفهوم ارتجاعی آزادی بی قید و شرط سیاسی را برای اولین بار به عنوان شعار انتخاب کرد)، سکولاریسم، “دمکراسی” تنها روکشی زیبا برای یک جوهر ضد بشری به اسم مناسبات شیوه ی تولید سرمایه دارنه هستند و از آنجایی که سرمایه در ایران و خاورمیانه برای اینکه بتواند از گرده ی طبقه ی کارگری که زیر فقر و بدبختی کمرش خم شده است، بیشتر سود و ارزش اضافی تولید کند، نمی تواند مثل غرب از روش های “مشروع” (قانونی) بهره بگیرد، بنابراین لازم است به اقتدار، سرکوب و یک سیستم پلیسی پناه ببرد، سیستمی که امروز سپاه پاسداران نماینده ی آن بلامنازع ان است. طبقه ی کارگر ایران و مردم خوزستان باید به خوبی این را بدانند که نه ساواکی های سابق و نه مزدوران عربستان و سی ای ای و اسرائیل و نه جمهوری خواهان سکولار دمکرات، از لحاظ ماهییت و محتوا چیز جدایی از شیوه ی مناسبات تولیدی بورژوایی، شیوه ی مناسباتی که همین الان وجود دارد، به عنوان الترناتیو اقتصادی اتی برای مردم ندارند و به همین خاطر هم هست، که در زمینه ی مسائل اقتصادی و شیوه ی تولید اغلب خفه خون گرفته اند و اگر هم خفه خون نگیرند می گویند، دولت در ایران نئولیبرال خالص نیست و ما باید نئولیبرالیسم را خالص تر کنیم و بازار آزاد “واقعی” را متحقق کنیم، تا همه به فرصت های “برابر” دست پیدا کنند. این شارلاتان ها اما نمی گویند که دولت می تواند خود به مثابه ی یکی از رقبا در میدان حاضر شود و بخشی از دولت همچون سپاه نماینده ی بخش خصوصی باشد. بخش خصوصی ایی که به مدرن ترین سلاح ها برای کشتار مردم و تحمیل قدرت و هژمونی خود در تمام مناطق اقتصادی ایران مجهز است و هر رقیبی را می تواند مثل آب خوردن از بازار بیرون بیاندازد و یا حذف کند. وقتی سپاه از لحاظ اقتصادی همان منطق بانک جهانی و صندوق بین المللی پول را به پیش می برد و همزمان هم مهمترین ارگان سرکوب حاکمیت است، این برای لیبرال های جاهل و شارلاتان در چارچوب منطق نئولیبرالیسم “خالص” نمی گنجد. آنان اینقدر غرق در فرم قضایا هستند که هرگز نمی خواهند و نمی توانند جوهر و ذات پدیده ها را اشکار کند، چون اشکار کردن ذات پدیده ها یعنی نابودی خودشان، به همین خاطر تلاش می کنند از طریق تبلیغات ایدئولوژیک یک تصویر وارونه از واقعیت اجتماعی را به عنوان حقیقتی در ذهن سوژه وارد کنند. زمانی که وارونگی این اگاهی خود را به شکل اگاهی حقیقی نشان دهد، ان زمان است که ما از شی واره شدن اگاهی طبقه ی کارگر اسم می بریم. شی وارگی آنجا اتفاق می افتد که یک کالای ایدئولوژیک بدل را یک سوژه ی انسانی بی بهره از اگاهی طبقاتی به عنوان جنس اصل می خرد، بدون اینکه بداند پشت این پدیدار و روکش طلایی چه جوهر کثیفی است. تئوری ولفگانگ فریتز هاوگ در مورد “زیبایی شناسی کالا” و نقد تبلیغات تجاری می تواند برای فهم مساله ی اگاهی طبقاتی راهگشا باشد. آنجایی که هاوگ می گوید تبلیغات تجاری و بسته بندی یک وعده ی زیبایی شناختی به مشتری است، تنها مانیپولاسیون اتفاق نیفتاده است، بلکه یک اگاهی سطحی و مبتذل به اسم اگاهی واقعی در ذهن توده بازتولید شده است، اگاهی ایی که علیه منافع توده ی ی مردم و مشتری و در عین حال حامل جوهر پدیده نیست.

آنجا که سلطه هست، مقاومت در مقابل سلطه هم هست، وقتی سلطه بخواهد با زور سلاح و کشتار خود را به جامعه حقنه کند، دست بردن به سلاح برای در هم شکستن سلطه از شام شب ضروری تر است. جایی که مسائل و معضلات اقتصادی و اجتماعی را نمی شود از راه های “مشروع” حل کرد، زور و قهر است که سرنوشت ساز می شود. مردم برای اینکه بتوانند در این جنگ سیاسی و جنگ بین مرگ و زندگی پیروز و سر بلند بیرون بیایند، لازم است مدافعین وضع موجود، دولت و دستگاه بروکراتیک دولتی، ایدئولوژی حاکم و ساز و برگ های آن، ارتش و پلیس و سپاه را خلع سلاح کنند و هر گونه مقاومت بالایی ها را با سلاح نقد جواب دهند.

مطالبات مردم برحق است و حاکمیت علیه این مطالبات برحق. حاکمیت تنها برای حل مطالبات مردم خوزستان از یک ابزار بهره می گیرد و ان ابزار اسلحه است. اسلحه اما اگر در سطح وسیع به دست مردم برحق بیفتد، انگاه سکه بر می گردد و قهر علیه این جانیان فاشیست نه تنها برحق و مشروع جلوه می نماید، بلکه به ضرورتی برای رسیدن به رهایی و حل این مطالبات تبدیل می شود. آنجا که گفتمانی بین دو نیروی متقابل و متضاد شکل نمی گیرد و تنها گفتمان گفتمان خشونت است، قهر ضروری می شود. به کارگیری قهر در سطح وسیع برای در هم شکستن دولت بورژوایی و اشتراکی کردن مناسبات تولید و حل مسائل اقتصادی، اجتماعی و غیره نیازمند یک سازماندهی اجتماعی بر سر هدف و منافع مشترک است، هدف و منافع مشترکی که می توانند از طریق ارائه ی راهکار مشترک به صورت ایدئولوژیک و ساقط کردن حاکمیت به صورت عملی، آینده ی جامعه ی ایران را رقم بزند. در این راستا لازم است مردم تمام شهرهای ایران به صورت همزمان به میدان ایند تا تمرکز حاکمیت برای سرکوب مردم خوزستان از بین برود. مردم اما از آنجایی که مسائل سیاسی را به صورت بلاواسطه در مرحله ی اول درک می کنند، نیازمند یک بازاندیشی در برداشت های بلاواسطه ی خود از مسائل هستند. این مساله می تواند یک کارکرد هستی شناسانه داشته باشد. هستی شناسی ایی که مردم را به صورت اگاهانه در مقابل حاکمیت قرار می دهد. مردم وقتی رابطه ی سوژگی و ابژگی را درک کنند، ان زمان است که از طریق واسطه یی به اسم عقل و منطق می توانند از یک سرنوشت همسرنوشتی خود با دیگر ابژگان تاریخ یعنی مردم خوزستان، مردمی که دیگر نمی خواهند ابژه باشند را درک کنند و به جای این که مسائلی که فاشیسم حکومتی و دیگر نیروهای فاشیست در مورد “جدایی طلبی” مردم خوزستان تبلیغ می کنند، را باور کنند و از این طریق به دشمن مردم خوزستان و دوست حاکمیت تبدیل شوند، سرنوشت مشترک خودشان و اشتراکاتشان را با مردم خوزستان را در مرکز قرار دهند و حاکمیت و نیروهای مدافع وضع موجود را به عنوان دشمن خود معرفی کنند. اینجاست که همسرنوشتی طبقاتی می تواند از طریق روندی هستی شناسانه در رسیدن به اگاهی طبقاتی تبدیل یک دگرگونی ایدئولوژیک در ابژه شود، ابژه یی که در تلاش برای رفع ابژگی بر می اید و این تغییر ایدئولوژیک می تواند مبنایی برای اتحاد و سازمان یابی و سازماندهی طبقاتی علیه طبقه ی حاکم و دولت و دستگاه های نظامی و بروکراتیک آن شود و به یک انقلاب اجتماعی بیانجامد. پیش شرط پیروزی یک انقلاب رهبری مصمم، سازمان دهی رادیکال و انقلابی با رهبری انقلابی، به کارگیری قهر و عدم تزلزل در رهبری و بدنه ی نیروهای انقلابی در مقابل نیروهای پاسیفیست ملعون مدافع طبقه ی حاکم است.

شکست انقلاباتی مانند کمون پاریس و انقلاب 1918 ی آلمان و شکست مقاومت نیروهای انقلابی (کمونیست و آنارشیست) در جنگ داخلی اسپانیا نشان می دهد، که برحق بودن مطالبات مردم انقلابی و طبقه ی کارگر و نیروهای چپ و کمونیست به تنهایی کافی نیست، اگرچه لازمه ی پیشبرد یک انقلاب است. یکی از دلایل شکست انقلاباتی مانند کمون پاریس و انقلاب آلمان، انقلاب اسپانیا در سال 1938، نبود یک سازمان دهی انقلابی یکدست و مصمم، تزلزل برخی از جریانات آنارشیستی و آنارکوسندیکالیستی و شاخه هایی از سوسیال دمکراسی بخصوص در دوره ی قیام ارتش سرخ منطقه ی روهر آلمان، عدم تسلیح مردم در سطح عمومی به سلاح های مدرن، عدم اموزش کافی برای در هم شکستن ارتش دشمن و عدم حمله به دشمن در جاهایی که حمله تبدیل به ضرورت شده بود، است. در جنگ یک قانون وجود دارد و ان این است که بهترین شکل دفاع حمله به دشمن است. وقتی مردمی اسلحه به دست می گیرند، باید از طریق حملات مداوم بتوانند دشمن را در حالت تدافعی قرار دهند، تا بتواند دشمن را ناچار به تسلیم و خلع سلاح شدن کنند و اگر کسی حاضر نباشد خود را تسلیم کند، یک نیروی انقلابی نباید هرگز ابایی از کشتنش داشته باشد و یا اینکه هر خیزش و قیامی که به صورت نیم بند به پیش می رود، به شکست می انجامد و کسانی که در این نیمه انقلابات سهیم بودند، تاوان سنگینی پس خواهند داد، چون وقتی ضد انقلاب فاشیستی بتواند یک انقلاب را به شکست بکشاند، ابایی از کشتار جمعی هم نخواهد داشت. زمانی که کمون پاریس به شکست کشانده شد، بر طبق آمار رسمی بیست و هفت هزار نفر را تیرباران کردند.

حسن معارفی پور

Der Klassenkampf geht weiter

Nach den Wahlen: Der Faschismus verteidigt das Kapital mit allen Mitteln, die arbeitende Klasse nimmt den Kampf auf

Hassan Maarfi Poor

Im Iran regen sich nach den pseudo-demokratischen Präsidentschaftswahlen erneut Unruhen. Die arbeitende Klasse scheint wichtige Lehren aus den Aufständen der letzten Jahre gezogen zu haben und greift da an, wo es den Herrschenden wirklich wehtut.

Nach der Präsidentschaftswahl im Iran verteidigte der neu-„gewählte“ Präsident Ebrahim Raissi den Genozid an tausenden Menschen im Sommer 1988, den er wesentlich mit verantwortete. Daraufhin traten die Arbeiter der Ölindustrie in den Streik. Die Organisierung ging aus den Arbeitern der „Tehran Oil Refining Company“. Innerhalb kürzester Zeit schlossen sich die Arbeiter verschiedener Industrien und der Petrochemie dem Streik an. Bis jetzt wurden in 28 Betrieben (Stand 23.06.) insbesondere der Ölindustrie Streik organisiert. Die unabhängige Gewerkschaft „Haft Tappeh“, die ihren Betrieb in den letzten acht Jahren immer wieder teils monatelang lahmlegte, veröffentlichte ein Statement zur Unterstützung dieser Streiks.

Überkommenes Herrschaftssystem

Die faschistische Regierung antwortet wie immer in den letzten 42 Jahren nur mit Unterdrückung, Ausschluss und Niederschlagung, Kündigung und Klassenkampf von oben. Löhne wurden teilweise seit Monaten nicht ausgezahlt, die Inflation entwickelt sich rasant, die arbeitende Klasse leidet Hunger, mehr als 40 Millionen Menschen leben unter der Armutsgrenze. Die Regierung hat auf die Probleme keine Antwort außer ihrer Brutalität. Das akkumulierte Kapital investiert sie in ihren Terror, statt in Soziales.

Es tritt immer deutlicher zutage, dass das herrschende politische und Wirtschaftssystem nicht mehr zu den materiellen und kulturellen Entwicklungen im Land passt. Beinahe die gesamte Gesellschaft orientiert sich kulturell an der „westlichen Lebensweise“. Während die Hijab noch in den 70er Jahren, ideologisch gestützt auf die Postcolonial Studies, als eine Emanzipation vom westlichen Imperialismus dargestellt werden konnte, haben vier Jahrzehnte brutalen Zwangs dieses vermeintlich emanzipatorische Potenzial islamischer Lebensweise unterwandert. Indem die Vertreter*innen der Postcolonial Studies den Imperialismus auf die Durchsetzung kultureller Hegemonie reduzierten, konnte ihre Theorie in die reaktionärsten Staatsapparate integriert werden, die ihre Unterdrückung legitimierten als Gegenmacht zum westlichen Imperialismus. Der Ausbreitung des Kapitals ist es zunächst egal, ob die Arbeiterinnen Hijab oder Minirock tragen.

Das iranische Regime hat die islamistische Unterdrückung aber so untrennbar zu ihrer ideologischen Stütze gemacht, dass es sich davon kaum lösen kann. Gleichzeitig kann ihr neoliberales Wirtschaften nicht mehr übereingebracht werden mit massiven kulturellen Restriktionen. Die Menschen im Iran spüren diesen schreienden Widerspruch jeden Tag. Auch diese Erfahrung fließt in jede neue Protestwelle ein wenig stärker ein.

Streiks in der Ölindustrie

Am 23.06. veröffentlichte ein Zusammenschluss der Zeitarbeiter ein Statement zu ihrem Aufruf zum Streik, das als eine Warnung an die Regierung verstanden werden solle. Die Beschäftigten der Ölindustrie kündigten an, zunächst eine Woche lang zu streiken, bis ihre Forderungen akzeptiert werden. Falls der kapitalistische Staat und Arbeitgeber nicht in der Lage seien, diese Forderungen zu erfüllen, werde der Streik verlängert.

Konkreter Auslöser der Streiks war die Erhöhung der Arbeitszeit. Auf ihrer grundlegenden Forderung nach einer Rückkehr zu 20 Arbeitstagen bei zehn freien Tagen monatlich bauen die Arbeiter*innen folgende Forderungen auf:

  1. Mindestens zwölf Millionen Toman (450 €) monatlich für alle Arbeiter*innen in der Ölindustrie. Das sei die unterste Grenze, um ausreichend Lebensmittel kaufen zu können. Die direkt gewählten Vertreter der arbeitenden Klasse (statt der staatlich eingesetzten) müssen mit den Herrschenden in Lohnverhandlungen treten und die Löhne regelmäßig der Inflation angepasst werden.
  2. Die gesetzlich geregelte Verschiebung der Lohnzahlungen sei Diebstahl und ein Verbrechen gegen die Arbeiter*innen. Die befristeten Verträge müssen sofort aufgehoben und durch dauerhafte, sichere Anstellungen ersetzt werden. Kündigungen müssen sofort beendet werden. Die Beschäftigten müssen ihre Arbeitsverträge mitgestalten.
  3. Aufhebung der Gesetze, die Beschäftigte des gleichen Unternehmens durch Subunternehmen und Betriebsverlegungen spalten. Aufhebung zwischen unterschiedlichen Schichten der Arbeiter*innen und der Sklaverei der prekärsten Teile der Arbeiter*innen, die von außerhalb kommen und in Sammelunterkünften des Betriebs leben. Dieses System ermögliche es den Arbeitgebern, wie Schmarotzer von der Arbeit der arbeitenden Klasse zu leben.
  4. Gesundheitsschutz am Arbeitsplatz: Ständig drohen Explosionen, Feuer und Stürze aus großer Höhe, die Lärmbelastung sei enorm und die Arbeiter*innen müssen den ganzen Tag giftige Gase einatmen. Neben den offensichtlichen körperlichen Gefährdungen belaste das auch die psychologische Gesundheit der Beschäftigten stark. Die Ölindustrie sei die reichste Industrie des Landes und müsse in der Lage sein, Luftfilter, Ventilatoren, Beheizung im Winter, gute hygienische Sanitäranlagen und andere Maßnahmen des Gesundheitsschutzes einzuführen.
  5. Man habe die Nase voll von der Kriminalisierung der Arbeiter*innenviertel und der Betriebsversammlungen. Betriebsversammlungen und Gewerkschaftsbildung sei das Recht der Beschäftigten.
  6. Man schließe sich mit allen Arbeiter*innen der Ölindustrie zusammen. Wenn die Forderungen nicht umgesetzt würden, werden sie sich ab dem 30.06.2021 in größeren Massen versammeln und organisieren.

Unterdrückung, Prekarisierung und Gewalt seit vier Jahrzehnten

Was sind die Hintergründe der Streiks? Der Iran befindet sich in einer schweren wirtschaftlichen und sozialen Krise. Der Staat hat längst versagt und ist nicht in der Lage selbst im Rahmen der kapitalistischen „Ordnung“ die Wirtschaft zu regulieren. Aus diesem Grund wird die Methode der sogenannten „ursprünglichen Akkumulation“ im Sinne des Marxschen Kapitals durch die Unternehmer durchgesetzt, die sowohl die „Regulation“ der Wirtschaft als auch die Durchsetzung der Politik in ihren Händen monopolisiert haben.

Die sogenannte „Revolutionsgarde“ (Sepah Pastaran) ist ein Gespenst, das wie die Pest durch die Gesellschaft geistert und die Hauptträgerin der Wirtschaft im Iran ist. Diese bonapartistische Organisation mit faschistischer Ideologie ist in der Lage, die gesamte Region des Nahen Osten für die Unterdrückten verschiedener Länder zur Hölle zu machen, indem sie eine sogenannte „Verteidigungseinheit“ (Helale Shi’i) bildet und sich als Verteidigerin gegen den westlichen Imperialismus im Nahen Osten darstellt, um das Interesse des iranischen regionalen Imperialismus durchzusetzen. Diese Verkehrung versucht, aus dem terroristischen Staat den Retter der Region zu machen.

Seit 42 Jahren verschlechtert sich die Lage der arbeitenden Klasse im Iran kontinuierlich. Die Brutalität des Staates hat nie abgenommen. In den letzten Jahrzehnten erlebte der Iran eine neoliberale Wende, die mit Privatisierungen, Prekarisierung, der Einführung von Zeitarbeit, ständigen Kündigungen und unbezahlten Löhnen einhergingen. Der Inflation soll durch die Unterdrückung der arbeitenden Klasse und ihre Verdammung zur Armut begegnet werden.

Vom Aufstand zur Revolution?

Die zwei massiven iranweiten Aufstände innerhalb der letzten vier Jahre im Dezember 2017 und im Oktober 2019 sind Ausdruck einer zunehmenden Unzufriedenheit innerhalb der Bevölkerung, die sich zusehends auf mehrere Klassen ausweitet. Spontane und unorganisierte Demonstrationen werden blutig niedergeschlagen, in den letzten Jahren wurden mehrere tausend Menschen in Zusammenhang mit den Aufständen getötet.

In dieser Situation haben die Arbeiterinnen und Arbeiter verstanden, dass jede noch so kleine Verbesserung in ihrem Leben mit der Zerschlagung des islamischen Faschismus und Staatsapparats verbunden sein muss. Sie haben aus den Erfahrungen der letzten Jahre gelernt und setzen ihr mächtigstes Mittel ein: Streiks in der Ölindustrie, der Schlagader der iranischen Wirtschaft. Das iranische Regime hat jede Grundlage seiner Herrschaft verloren. Es ist nur noch eine Frage der Zeit, bis das gesamte politische und wirtschaftliche System von der arbeitenden Bevölkerung revolutioniert oder noch brutaler restauriert wird.

Internationale Solidarität ist gefragt

Den Streikenden im Iran steht kein leichter Weg bevor, auch wenn die Massen der arbeitenden Klasse hinter ihnen steht. Als Arbeiterinnen und Arbeiter mit politischem Hintergrund im Exil fordern wir die arbeitende Klasse und die Gewerkschaften in Deutschland dazu auf, sich hinter ihre Klassenbrüder und -schwestern zu stellen, statt über die Unterstützung dieses oder jenes Klassenfeindes, dieser oder jener Regierung im Nahen Osten zu streiten.

عقل ستیزی و شارلاتانیسم “جنبش” “می تو” ی ایرانی!

معرض

در ایران همه چی نصفه ناتمام وارد شده است. فلسفه سه پا و نیمش در ایران ناقص است، اما جمعیت “فیل سوفان” ایرانی از فلاسفه ی غربی بیشتر است. مارکس هرگز به طور کامل خوانده نشده است، در صورتی که … إقرأ المزيد