مارکسیسم و رئال‌پولیتیک انقلابی

از مبارزه‌ی انقلابی توده‌های به ستوه آمده تا
کاراناوال ابتذال اپوزیسیون بورژوا-لیبرال و محافل فاشیستی

رئال‌پولیتیک چیزی جز سیاست روز در چارچوب مناسبات موجود نیست. سیاست روز به مجموعه‌ی استراتژی و تاکتیک و برنامه‌هایی گفته می‌شود که از جانب حامیان وضع موجود و نیروهایی که در چارچوب وضع موجود فعالیت می‌کنند و در چارچوب مناسبات بین دولتی، در پارلمان‌ها و مجالس بورژوایی، در سازمان‌های بین‌المللی بین دول بورژوایی و در بین احزاب و نیروهای سیاسی بورژوایی تولید و بازتولید می‌شوند.
مفهوم رئال‌پولیتیک انقلابی از یک طرف بر روی سیاست روز تاکید دارد و از طرف دیگر سیاست روز را در چارچوب مناسبات تولید کاپیتالیستی متوقف نمی‌کند، بلکه برعکس تلاش می‌کند مبارزه‌‎ی روزمره‌ی کارگران را از یک طرف به یک افق انقلابی و رهایی‌بخش پیوند بزند و از طرف دیگر برخلاف سیاست‌های درویش‌مسلکانه، مبارزه‌ی روزمره را تعطیل اعلام نمی‌کند، بلکه از هر ابزاری که در تقابل با افق و آرمان رهایی انسان از بردگی سرمایه‌دارانه نباشد، بهره می‌گیرد تا بتواند وضع موجود را متناسب با منافع کارگران و ستم‌کشان تغییر دهد. رئال‌پولیتیک انقلابی همان‌طور که رُزا لوگزمبورگ تاکید می‌کند از دوران مارکس به بعد وارد فضای سیاست شده است. به تعبیر دیگر، رئال‌پولیتیک انقلابی پیوندی تنگاتنگ با مارکسیسم دارد. هر نیروی سیاسی‌ای که با مارکسیسم و کمونیسم دشمنی کند، نمی‌تواند مدعی رئال‌پولیتیک انقلابی باشد

ادامه را در فایل پی دی اف زیر بخوانید

مارکسیسم: از تئوری تا پراکسیس!

هگل بر این باور است که هستی به صورت بلاواسطه هیچ است و کشف هستی نیازمند روش دیالکتیکی برای یی بردن به ذات هستی است و ذات هستی در نهایت در قالب مفاهیم و زبان قابل بازنمایی است. مارکس این ایده‌ی هگل را به درستی می‌گیرد و آن را برای توضیح و بررسی نظام سرمایه‌داری و کشف ذات استثمارگرانه‌ی این نظام استفاده می‌کند. بی دلیل نیست که مارکس تا این میزان از نمایندگان اقتصاد عامیانه بیزار بود و در جلد سوم کایپتال به آنان می‌تازد که اقتصاد عامیانه در واقع هیچ چیزی را توضیح نمی‌دهد و فقط بداهه‌گویی می‌کند؛ اگر توضیح مسایل و مفاهیم اینقدر آسان بود، تمام علوم کارایی خود را از دست می‌دادند. مارکسیسم یک دانش و دستگاه نظری چند بعدی است و علم در مفهوم پوزیتویستی آن که نئوکانتی‌های پوزیتیویست انترناسیونال دوم یا ساختارگرایانی همچون آلتوسر برداشت می‌کردند، یعنی علم جدیدی که با فلسفه تسویه‌حساب کرده، نیست. مارکسیسم علم است، چون از طریق به کارگیری روش علمی به شکل سیستماتیک در پی کشف واقعیت اجتماعی بر می‌آید و به مثابه‌ی علم مثل تمام علوم دیگر از خاستگاه طبقاتی یک طبقه‌ی مشخص به بررسی مسایل مختلف اجتماعی، طبقاتی، سیاسی، فرهنگی و اخلاقی می‌پردازد و منافع یک طبقه‌ی مشخص را دنبال می‌کند. .

جنبش سوسیالیستی، تنها جنبش متعلق به رئال‌پولیتیک انقلابی

رهایی زن در چهار منظر

بدون رهایی زنان رهایی دیگر ستمکشان ممکن نیست و بدون رهایی تمام ستمکشان رهایی زنان هم ممکن نیست
در اینجا قسمت‌هایی از کتابم زیر نام “جستارهایی در باره ی رهایی زن از زاویه‌ی دید مارکسیستی” را که با حمایت‌های بی‌دریغ رفیق ندیده و ناشر جوان توحید منصور در ایران امکان چاپ پیدا کرد، به مناسبت هشت مارس منتشر می‌کنم، تا هم سهمی به مناسبت این روز ادا کرده باشم و هم به کسانی که تاکنون به هر دلیلی این کتاب را تهیه نکرده‌اند توصیه کنم، که این کتاب را حتما بخوانند و نقد خود را با ما در میان بگذارند.
عکس را از صفحه‌ی رفیق ناشر توحید منصورفر گرفته‌ام.

Featured

برنامه مطالعاتی برای علاقه‌مندان به مارکسیسم و مبارزه‌ی طبقاتی

برتولت برشت گفته بود که یک مطالعه‌ی جامع آثار مارکس به چهار سال کار و فعالیت پیگیرانه و چند ده هزار مارک نیازمند است. بی‌گمان آن زمان برشت حق داشت، اما بعد از کشف و انتشار آثار جدید مارکس ما حداقل به چهار تا پنج برابر وقتی و پولی که برشت پیش بینی کرده بود، نیازمند هستیم. فهم مارکس و مارکسیسم بدون فهم روش مارکس هم تقریباً غیرممکن است. مارکس در پیش‌درآمد نقد اقتصاد سیاسی روش خود را در تقابل با روش اقتصاد سیاسی مطرح‌ ‌می‌کند و نشان می‌دهد که اقتصاد سیاسی همچون ایدئالیسم آلمانی و نیز ماتریالیسم از تکیه‌گاه غلط و انتزاعی حرکت می‌کند، در طول پروسه‌ی تحقیق به ذات پدیده نزدیک نمی‌شود و در نتیجه‌گیری هم دچار اشکال می‌شود. روش مارکس حرکت از مسائل کنکرت به سمت مسائل انتزاعی و تبدیل کردن مسائل انتزاعی به مسائلی کنکرت از طریق شکستن آنان برای رسیدن به ذات و جوهر پدیده‌هاست. در این شکی نیست که یک مطالعه‌ی جامع و دقیق مارکس و انگلس نیازمند زمانی طولانی و تحمل فراوان است

فراتر رفتن از مارکس

بدون اغراق می‌توان گفت تمام کسانی که ادعا دارند از مارکس فراتر رفته‌اند دارند به شکلی لمپن‌مائابانه از خودشان تعریف می‌کنند. وقتی آثار و ترهات این هارت و نگری و حتی آثار متفکرینی همچون مزاروش را می‌خوانی و همه‌ی این پست‌مدرن‌های چپ‌نمای نیچه‌گرا، متوجه می‌شوی که آنان نه تنها از مارکس فراتر نرفته، بلکه اصلا مارکس را کامل نخوانده و اگر هم خوانده نفهمیده و به همین خاطر در بهترین حالت به سوسیالیسم فئودالی، سوسیالیسم خیالی، سوسیالیسم مسیحی، عرفانی و درویش‌گرایی که توسط خود مارکس به شدت نقد شده بر می‌گردند. این مدعیان فراتر رفتن از مارکس از لحاظ منطقی، هستی‌شناختی، معرفت‌شناختی و غیره راست هستند و از لحاظ احساسی و عاطفی چپ. نتیجه‌گیری سیاسی‌ایی که از آثار این‌ها میتوان بیرون کشید یا پاسیفیسم است، یا سازش با وضع موجود و یا رمانتی‌سیسم. تمام این مسائل زیر نام فرارفتن از مارکس مطرح می‌شود. این واقعا شارلاتانیسم نیست؟ پس چیست؟تنها متفکری که می‌توان ادعا کرد در حوزه‌ی مربوط به زیبایی‌شناسی مارکسیستی و بنا نهادن هستی‌شناسی مارکسیستی از مارکس فراتر رفته است، جٌرج لوکاچ است، اگرچه لوکاچ هرگز ادعای فراتر رفتن از مارکس را نداشت. بی دلیل نیست، که پیتر لودز یکی از شاگردان لوکاچ به لوکاچ به درست عنوان “مارکس زیبایی‌شناس” می‌دهد. مزخرف‌ترین و خنده‌دارترین چیزی که در این میان باهاش برخورد کردم، دادن عنوان مارکس زمانه به منصور حکمت از جانب دراویش وابسته به طیف کمونیسم کارگری است. دادن چنین عنوانی به منصور حکمت به همان اندازه احمقانه است، که فرشید فریدونی خودش به خودش عنوان “دٌکتر” می‌دهد.به قول ولفگانگ فریتز هاوگ این دوستان مدعی فراتر رفتن از مارکس باید هر روز صد بار این جمله‌ی مشهور گوته در فاوست (فقط لمپن‌ها متواضع اند) را پیش خود تکرار کنند، که اینگونه گستاخانه با کمترین دانش در مورد مارکس ادعای فراتر رفتن از مارکس را طرح می‌کنند. من از مارکس بت نمی‌سازم، برخلاف این مذهبیانی که از آنتی‌مارکسیسم ایدئولوژی و مذهب می‌سازند، اما این را می‌دانم که هرگز هیچ محققی در کل تاریخ جهان پیدا نشده، که یک اثر جامع و همه جانبه مثل داس کاپیتال را تولید کرده باشد و تا زمانی که کسی این کار را نکرده است، طرح مساله‌ی فراتررفتن از مارکس چیزی جز یک شیادی و بی‌اخلاقی سیاسی نیست.

“فراتر” رفتن از مارکس!

بهمن شفیق از “نقد فاشیسم و لیبرالیسم” تا کویرفرونتیسم

حسن معارفی پور

بهمن شفیق با انتشار دو فایل صوتی (انتشار برای بار دوم) تحلیلی از فاشیسم ارائه می‌دهد، که بخش زیادی از این تحلیل، به ویژه جاهایی که درست اند و نه جاهایی که بر اساس شک و گمانه‌زنی یک بحث‌هایی را به دیگران بدون مدرک نسبت می‌دهد، را بسیاری از نویسندگان برجسته‌ی آنتی‌فاشیست سال‌ها و دهه‌ها قبل از او نوشته و منتشر کرده‌اند. از مهمترین این نظریه‌پردازان که بحث رابطه‌ی فاشیسم و لیبرالیسم را مطرح کرده‌است راینهارد کوئنل است که در کتاب “اشکال حاکمیت بورژوایی” به بررسی لیبرالیسم و فاشیسم به عنوان دو شیوه‌ی حاکمیت بورژوایی به صورت دقیق پرداخته است. در دهه‌ها و سال‌های اخیر نویسندگان مارکسیست دیگری از جمله دومنیکو لوسوردو از طریق پرداختن به آثار هانا آرنت و لیبرال‌ها و عقل‌ستیزانی چون نیچه تئوری فاشیسم را از همین زاویه‌ی لوکاچی با تفاوت‌هایی بررسی کرده‌است. یشای لاندا در سال‌های اخیر کتاب “شاگرد و استادش” (سنت لیبرالی و فاشیسم) تحقیق بسیار جالب توجهی را در قالب کتاب منتشر کرده‌است، که همین رابطه‌ی فاشیسم و لیبرالیسم را به خوبی نشان داده‌است. هانا آرنت تا اواسط دهه‌ی چهل لیبرالیسم و امپریالیسم را نمود واقعی توتالیتاریسم و جاده صاف‌کن فاشیسم خوانده بود. من شخصا در مقاله‌ی کویرفرونت که بخشی از یک کتاب نزدیک به یک هزار صفحه‌یی است از زوایای مختلف به بررسی فاشیسم پرداخته‌ام و اینجا نمی‌خواهم کارهای قبلی‌ام را تکرار کنم. من علاوه بر اینکه با سابقه‌ی سیاسی و نه شخصی بهمن شفیق مشکل جدی دارم، با دیدگاه‌های امروزی‌اش به عنوان یک “چپ” “محور‌مقاومتی” شرمگین هم مشکل جدی دارم، ولی مساله‌ی مطرح کردن کارل شمیت به عنوان نماینده‌ی نئولیبرالیسم در جمهوری وایمار واقعیتش بیشتر به جوک شبیه است. کارل شمیت در آثار مختلف خود به ویژه در اثر “درباره‌ی مفهوم امر سیاسی” به شدیدترین شکل ممکن به لیبرالیسم حمله‌ می‌کند و حتی به رتوریک مارکسیستی در نقد لیبرالیسم نزدیک می‌شود، تا جایی که اگر نتیجه‌گیری و سرنوشت سیاسی خود شمیت را مبنای تحلیل‌مان قرار ندهیم، می‌توانیم نقد شمیت را یک نقد مارکسیستی روشن و تمام عیار به لیبرالیسم و امپریالیسم بخوانیم. مشکل این است که کارل شمیت مثل بهمن شفیق به عنوان یک کویرفرونت به نتیجه‌گیری مارکسیستی از نقد لیبرالیسم نمی‌رسد، بلکه دقیقا به دنبال شکل دادن به دفاع از یک دولت مطلق در شکل بناپارتیستی و یا فاشیستی آن است. شمیت ممکن است همانند متفکرین نزدیک به خودش که جزو جریان مدافعین “انقلاب” محافظه‌کارانه به حساب می‌آمدند یعنی امثال اسوالد شپنگلر و ارنست یونگر از هیتلر و نازی‌های پرمتیو متنفر بوده باشد، اما اقتدارگرایی افراطی نازیسم و دشمنی نازیسم با لیبرالیسم حاکم در جمهوری لرزان وایمار (به قول لوکاچ لرزان در مقابل ارتجاع گذشته و وحشی در مقابل آینده و کمونیسم) باعث می‌شود، که شمیت جایگاه یک “روشنفکر” “ارگانیک” فاشیست را برای حزب نازی داشته باشد و خودش هم به حزب نازی بپوندد. پیوستن شمیت به حزب نازی هیچ ربطی به رابطه‌ی نئولیبرال‌های مکتب اتریش به فاشیسم اتریشی دلفوس ندارد. این تحلیل من درآوردی شفیق اینجا واقعا خنده‌دار است. همچنین دفاع بهمن شفیق از هانا آرنت به عنوان لیبرال باوجدان نشان از اوج نادانی و حماقت و بی‌دانشی این آدم در مورد هانا آرنت است. گلو مان فرزند توماس مان که یک کنسرواتیو تمام عیار بود، نقدهای بسیار جدی‌یی به هانا آرنت مطرح کرده است که به شدت جای دفاع دارند. گٌلو مان اولین کسی بود که تلاش آرنت برای نشان دادن یک قربانی از یک تبهکار و به ابتذال کشیدن نقد به فاشیسم از طریق پرمتیو خواندن فاشیست‌ها و ساده سازی یا به شکلی توجیه جنایت فاشیست‌ها از صوی هانا در کتاب آیشمن در اوشلیم پرداخت و آن را به جدی نقد کرد. توماس مان معقتد بود که کسانی که فاشیسم و اتحاد جماهیر شوروی را یکسان می‌پندارند فاشیست های شرمگین هستند. هانا آرنت تمام عمر خود را شاگرد هایدگر یکی از فیلسوفان اصلی فلسفه‌ی اگزیستانسیالیسم فاشیستی می‌دانست. آرنت همچنین شمیت، جوزف دمیستره، ادموند بٌرک و رومانو گوردینی به عنوان نمایندگان محافظه‌کاری افراطی گذشته و معاصر را جزو پیشقراولان به حساب می‌آورد و بارها با احترام از این محافظه‌کاران افراطی و ضدانقلاب اسم برده است. اتفاقا آرنت هم به اندازه‌ی شمیت اقتدارگرا و راست و التقاطی بود. هم از جدایی نژادی در آمریکا دفاع می‌کرد و هم انقلاب آمریکا را الگوی خود در برخورد به انقلابات می‌دانست. شمیت همچون پیروان راست جدیدش در دهه‌های اخیر از جمله آرمین مٌهلر و آلان دوبنوا از لیبرالیسم و نئولیبرالیسم متنفر است. مهلر می‌گوید در تمام زندگی‌اش آنتی‌کمونیست نبوده‌است و آلان دوبنوا هم می‌گوید سراسر عمرش به حزب کمونیست فرانسه رای داده‌است.
علاقه به چپ و مارکسیسم و جذاب دانستن اندیشه‌های مارکسیستی انسان را اتوماتیک به کمونیست تبدیل نمی‌کند. جناب شفیق که فاشیسم را در اوکراین می‌بیند، اما در مقابل یک اقتدارگرای راست افراطی برخاسته از یک جریان اولترا آنتی‌کمونیستی الیگارش روسی که یک نازی را مشاور خود کرده است و با فاشیست‌های اسلامی چچنی و شبکه‌های شبه‌نظامی فاشیستی روسی کار می‌کند، یعنی پوتین را نمی‌بیند و حتی بی‌شرمانه از این اقتدارگرای افراطی آنتی‌کمونیست همچون پوتین دفاع می‌کند، چگونه می‌تواند منتقد لیبرالیسم و فاشیسم باشد! جناب شفیق جایی که بحث به بررسی فاشیسم اسلامی که اتفاقا جمهوری اسلامی ایران نماینده‌ی بی قید و شرط فاشیسم اسلامی و پدر ناتنی داعش و جریانات اسلامی فاشیستی منطقه‌ی خاورمیانه، حداقل در محور موسوم به هلال شیعی است، می‌رسد، بحثی که من تا حدودی به تفصیل در کتابم با برهان‌های منطقی تشریح کرده ام، جایگاه بحث مارکسیستی و منطقی را رها کرده و به به موضع اخلاقی، احساسی و پرمتیو پناه برده و اعلام‌ می‌کند، که کسانی که جمهوری اسلامی را فاشیستی خطاب می‌کنند و از فاشیسم اسلامی صحبت می‌کنند، هدفشان تقویت لیبرالیسم و جنگ “لیبرالیسم در مقابل فاشیسم” است و از این ترهات من درآوردی.
اینجاست که آن بخش درست تحلیل‌های جناب شفیق به راحتی پودر می‌شود و به هوا می‌رود و دفاع غیرمستقیم از فاشیسم اسلامی و بناپارتیسم پوتینیستی تبدیل به پرنسیپ آنتی‌فاشیستی این مدافعین “تدارک””کمونیستی” می‌شود. البته وقعی کویرفرونت‌های نیمه‌فاشیستی چون شفیق که هم فاشیسم اسلامی را به عنوان “محور‌مقاومت” می‌بیند و هم “قلبش‌” برای “سوسیالیسم” می‌تپد به تحلیل مشخص از شرایط مشخص می‌رسند، به جای دفاع از تدارک انقلاب سوسیالیستی در عمل به نیروی تدارکچی حداقل در ساحت تئوریک سپاه قدس تبدیل می‌شوند و آن قسمت راست نیمکره‌ی مغزشان بر قسمت چپ آن نیمکره‌ی دیگر غالب می‌شود و با کله در لجنزار راست افراطی فاشیستی فرو می‌روند، همانطور که آن “چپ” لیبرال طرفدار “ارزش”‌های غربی با کله در فاضلاب فاشیسم صهیونیستی و لجنزار جریانات فاشیستی اروپایی و اوکراینی فرو می‌رود. کویرفرونت هرگز چپ نبوده، نیست و نخواهد بود. کویرفرونت یک جریان راست افراطی است که از لحاظ هستی‌شناختی و معرفت‌شناختی راست و فاشیست است، اما از لحاظ فرم و شکل و شمایل و اخلاقی ممکن است، خود را نماینده‌ی چپ و سوسیالیسم معرفی کند. بی دلیل نیست که ولفگانگ فریتز هاوگ در کتاب “نقد زیبایی شناسی کالایی” فاشیسم را “شبه سوسیالسیم”‌ی می خواند که به مردم وعده‌ی زیبایی شناسی مصرفی می‌دهد، وعده‌یی که هیچ انطباقی بین فرم و محتوای آن نیست. فاشیسم به اسم خوشبختی میاید و تبهکاری را به حقیقت زندگی انسان‌ تبدیل می‌کند.
لینک سخنرانی بهمن شفیق

http://tinyurl.com/3y5xseuy

ناسیونالیسم تحت سلطه و ناسیونالیسم سلطه گر یک افق و دو فرم

ناسیونالیسم تحت سلطه و ناسیونالیسم سلطه گر یک افق و دو فرم

حسن معارفی پور


خوانش ناسیونالیسم لیبرال و لیبرالیسم چپ که از لحاظ معرفت‌ و هستی‌شناختی راست و از لحاظ احساسی چپ به نظر می‌رسد، از قیام توده‌های کارگر به پاخاسته در ایران در جریان موسوم به “قیام ژینا»!

نقدی کوتاه بر گفتگوی رادیو زمانه با کامران متین در مورد جنبش ژینا و مساله‌ی ملل در ایران
طرف برای اینکه ناسیونالیسم و ملی‌گرایی بورژوایی و سیستم معرفت‌ و هستی‌شناختی بورژوا-ناسیونالیستی خود را پنهان کند، به تصور و رکنستروکسیون خودش از “مارکسیسم” (بخوانید مارکسیسم عامیانه)، حمله می‌کند و با اتکا به مفاهیمی چون “روند رشد ناموزون سرمایه‌داری” از تروتسکی و ابتذال مزخرف و التقاطی “انترسکشنالیتی” و “ژانوس مٌدرن” پناه می‌برد، تا محتوای به شدت عقب‌مانده و ناسیونالیستی “ناسیونالیسم تحت سلطه”ی خود، که به چیز جز حقارت فروخفته‌ی ناسیونالیستی برای رسیدن به یک “دولت-ملت” کاپیتالیستی در چارچوب رئال‌پولیتیک موجود و یا حتی رسیدن به خودمختاری و فدرالیسم در چارچوب نظم سرمایه‌داری با حاکمیت جمهوری اسلامی یا نوع سرمایه‌داری لیبرال و حتی فاشیستی سلطنتی نیست، را به عنوان بررسی “چپ” به خورد “مردم” و به ویژه مدافعان سیاست هویتی بفروشد. این افراد به اصطلاح آکادمیسین چپ، که توسط رسانه‌های چپ لیبرال، رسانه‌ی طرفدار سیاست‌های هویتی و پست‌مٌدرن به عنوان تحلیل‌گر و متفکر معرفی می‌شوند، یک کلمه از ضرورت مبارزه‌ی انقلابی و ضرورت تسلیح توده‌یی و کارگری در مقابل فاشیسم اسلامی و فاشیسم سلطنتی صحبت نمی‌کنند، هرگز هدفشان لغو مالکیت‌خصوصی بر ابزار تولید، شکل دادن به یک جامعه فارغ از بندگی و ستم طبقاتی، جنسیتی و ملیتی و مذهبی نبوده و نیست و به قول گرامشی این “مارکسولوژ”ها هرگز مثل مارکسیست‌ها مارکسیسم را زندگی نمی‌کنند، بلکه درون کتاب‌ها لول می‌خورند.
به تعبیر دیگری چپ بودن این افراد فقط یک مارک تجاری است، چون در هر صورت راست بودن در اروپا با فاشیست بودن تداعی می‌شود و فاشیسم نزد اکثریت مردم یک پدیده‌ی وقیح است. به همین خاطر تمام پست‌مدرن‌های نیچه‌گرا خود را چپ می‌خوانند و مارکسیست‌های انقلابی و ارتدکس در مفهومی که کارل کٌرش برای لابریولا به کار می‌برد را همین مدافعین چپ عامیانه و لیبرال چپ مارکسیسم ارتدکس را در کنار مارکسیسم عامیانه و جریان فاشیستی اسلامیستی محور مقاومت قرار می‌دهند، تا بتوانند جنس بنجٌل خود را به عنوان یک کالای اصل به صورت فرمال معرفی کنند و به مردم به قول هاوگ وعده‌ی زیبایی‌شناختی مصرفی بدهند.
مارکسیسم ارتدکس همانطور که لوکاچ می‌گوید، برای ما کیش و آیین نیست، بلکه یک روش است، روشی برای فهم بهتر جهان و تغیر این جهان متناسب با منافع کارگران و زحمتکشان.
پس مارکسیسم اصیل و ارتدکس برخلاف پست‌مدرنیست نیچه‌گرای چپ جریان چپ لیبرال و چپ استالیشمنت و سوسیال‌دمکرات‌هایی که به زور خود را به مارکسیسم می‌چسبانند، هرگز ماتریالیسم تاریخی یعنی فلسفه‌ی پراکسیس و روش دیالکتیکی را کنار نگذاشته است و نمی‌گذارد، تا تٌرهاتی به اسم انترسکشنالیتی را بپذیرد و به عنوان “دیالکتیکی” و “مارکسیستی” به مردم بفروشد.
در ضمن روش بررسی ماتریالیستی تاریخ که در کتاب “تکامل سرمایه‌داری در روسیه” از لنین، قبل از آن در کتاب “ایدئولوژی آلمانی” و بعدها در آثار مارکسیست‌های دیالکتیکی مثل لوکاچ و کتاب “اروپا و مردمان بدون تاریخ” اریک ولف تئوریزه شده است، به بهترین شکل ممکن روند رشد ناموزون سرمایه و مساله‌ی همزمانی و ناهمزمانی را تئوریزه کرده است. ماتریالیسم تاریخی به تعبیری تئوری بررسی روند همزمانی و ناهمزمانی است و هر کس این تئوری را کنار بگذراد، اصلا مارکسیست چه عرض کنم، چپ هم نیست.
لینک گفتگوی کامران متین
https://www.radiozamaneh.com/802137/

فمینیسم عامیانه و مبتذل، بازتولید کننده‌ی ایدئولوژی زن ستیزی و سکسیسم ساختاری

زیبایی شناسی قیام پساآبان


حسن معارفی پور


مقدمه
آبان 98 یکی از نقاط عطف حیاتی در تاریخ ایران است. قیام آبان 98 در تاریخ ایران مدرن بی‌نمونه است. در مقاله‌ای که در پیشرو است به زیبایی شناسی قیام آبان ماه و جایگاه نیروهای متفاوت در این قیام، نقش اپوزیسیون و آلترناتیو های مختلف پرداخته می‌شود. هدف این است که این مباحث را از نو باز تعریف شود. آنچه اهمیت دارد طرح این مساله است که قیام آبان 98 بر بستر یک خیزش و قیام دیگری شکل گرفت. قیامی که در دی ماه سال 1396 خط بطلان بر آلترناتیوهای بورژوایی همچون “اصلاح طلبی دوم خردادی”، “جنبش سبز” و “نرمش قهرمانانه” ی بنفش کشیده بود. قیام آبان 98 اما از این منظر اهمیت دارد که در ابعاد وسیع تری با “ملیتانسی” و “رادیکالیسم” بیشتر و با تعمق بیشتر شعارها و مطالبات کارگران و زحمتکشان و حاشیه نشینان به پیش رفت. قیام آبان اگرچه با خونریزی و کشتار وسیعی خاموش شد، اما زمینه ساز تعمق بیشتر کارگران و زحمتکشان شهری در مبارزات شان شد. اعتراضات و اعتصابات پیاپی کارگری و معلمان، زنان و بازنشستگان در بین سال های 1396تا 1398 به خوبی نشان می دهد که طبقه ی کارگر سیاست “یک گام به پیش, دو گام به پس” را به عنوانی تاکتیکی منطقی و انقلابی برای بازخورد از جایگاه خود و مبارزاتش به کار گرفته بود و تا حدود زیادی این تاکتیک هم جواب داده است.

در بین سال 1396 الی 1398 یعنی در دو سال ما شاهد تحولات سیاسی متفاوتی از قبیل تشدید مبارزات طبقاتی کارگران از یک سو و افزایش نبرد طبقات بورژوا علیه کارگران از سوی دیگر بودیم. بروژواری اسلامی_ ایرانی از طریق تحمیل تورم به کارگران که با بالا رفتن قیمت مسکن و مواد خوراکی خود را در زندگی توده ها نشان میدهد و همچنین کالائی تر کردن حوزه های مختلف زندگی افراد نبرد خود را پیش میربدند. از طرف دیگر “پرولتریا” با رادیکالیزه کردن و تعمیق مبارزات کارگری، جنگ ایدئولوژیک با مدافعین سرمایه‌داری و “آریستوکراسی” کارگری سعی در انحلال و افشای ساختار های کارگر پرو رژیم و همچنین به پیش بردن خط اصیل کمونیستی در جامعه و در بین کارگران داشت.
جامعه ی ایران در طول یک سال گذشته دچار تغییر و تحولات جدی‌ای شده است. توازن قوا به نفع کارگران و زحمتکشان تغییر کرده است. آبان 1398 هرگز با دی 1396 قابل مقایسه نیست. از یک طرف حاکمیت سیاسی و بورژوازی ایران از لحاظ سیاسی و اقتصادی به بن بست رسیده است و هیچ تمایلی به حل معضلات و مشکلات اقتصادی مردم ندارد. از طرف دیگر از وضعیت بحران اقتصادی و تحریم‌ها به نفع فربه تر شدن و انباشت بیشتر سرمایه در جهت گسترش تروریسم منطقه‌ای بهره میگیرد. قربانیان اصلی تحریم‌های اقتصادی؛ ضعیف ترین لایه های طبقه‌ای کارگر بودند و به مرور زمان این تحریم ها به طور کلی به پرولتاریزه شدن جامعه و فقر و بدبختی کمرشکن اکثریت قریب به اتفاق مردم چیزی در حدود نود درصد جمعیت کشور و پرولتاریزه شدن خرده بورژوازی و نابودی اکثریت قریب به اتفاق طبقات میانی، موسوم به “خرده‌بورژوازی” شد. از خرده‌بورژوازی در ایران چیزی جز پز دادن و تعریف و تمجید از گذشته باقی نمانده است، همانطور که بحران‌های پیشاکرونا و کرونا در اروپا و همچنین بحران سال 2008 خرده‌بورژوازی آلمانی را یاد دوران خوش “مارک” و قبل از تشکیل اتحادیه‌ُ اروپا می‌اندازد، خرده بورژوازی ایرانی هم در حال حاضر به امید بازگشت به دوران بنزین دو تومانی دارد با خاطرات گذشته به ارگاسم روحی می رسد.

زیبایی شناسی مارکسیستی

زیبایی شناسی در اینجا ابزاری برای قضاوت در مورد زشتی و زیبایی، خوبی و بدی، اپورتونیسم و مارکسیسم و نشان دادن ماهیت جوهری پدیده ها از طریق فراتر رفتن از فرم آنان است. خوانش زیبایی شناختی ایی که در چارچوب خوانشی که مارکسیسم عامیانه از زیبایی شناسی یا تقسیم بندی زیبایی شناسی به “ماتریالیستی” یا “ایدئالیستی” نمی گنجد. زیبایی شناسی مارکسیستی که در واقع بر خلاف زیبایی شناسی ماتریالیستی عامیانه تقابل مکانیکی فرم و جوهر، تقدم روح و ماده و جنبه های ابژکتیو یا سوبژکتیو پدیده ها به تنهایی بررسی نمی کند، بلکه تلاش می کند از طریق بررسی رابطه ی جز و کل، عام و خاص امور ویژه را به عنوان یک ویژگی منحصر به فرد زیبایی شناختی شناسایی کند تا آن را برای کسانی که قابل روئیت نیست، قابل روئیت کند. بنابراین برداشت “کانتی” از زیبایی شناسی به مثابه ی یک دادگاه قضایی یا قوه ی صدور حکم برای شناخت پدیده ها به شدت ضروری است. در زیبایی شناسی مارکسیستی می توان رگه های زیبایی شناسی ایده آلیستی کانت را در “نقد قوه ی حکم” پیدا کرد. به‌طور مثال در زیبایی شناسی ماتریالیستی “چرنیشفسکی” و زیبایی شناسی “هگل” و همچنین “جٌرج لوکاچ” در کتاب “ویژه گی های منحصر به فرد امر زیبایی شناختی” و هم رگه های اندیشه‌ای یک مارکسیست انقلابی مدافع خط لوگزمبورگ و کٌرش به اسم “پیتر وایس” در کتاب “زیبایی شناسی قیام” و هم تاثیر اثر کم نظیر نویسنده‌ی برجسته‌ی مارکسیست “ولفگانگ فریتز هاوگ” به اسم “نقد زیبایی شناسی کالایی” را میتوان موارد برگرفته از نقد قوه حکم کانت دانست.
در این راستا لازم به ذکر است که برخلاف مارکسیسم مبتذل و عامیانه که از طریق شکل دادن به یک الگوی بی ربط به مارکس و مارکسیسم در مورد “تقدم و تاخر” ، “روح یا ماده” یا الگوی “ایدئالیسم، ماتریالیسم”،”زیربنا و روبنا” “فرم و جوهر”، “وجود و ماهیت” هرگز به پیشی گرفتن یکی بر دیگری صحت ندارد. باید اذعان نمود عناصر سوبژکتیو و ابژکتیو در یک رابطه ی دیالکتیکی با یکدیگر هستند و ما در مارکسیسم و آنچه به اسم “روش ماتریالیسم تاریخی مارکس” می‌شناسیم، با یک پروسه ی “همزمانی” که برای اولین بار توسط “کٌرش” طرح می‌شود طرف هستیم. همان چیزی که مارکس و انگلس در کتاب “ایدئولوژی آلمانی” طرح کرده اند: “آگاهی چیزی نیست جز هستی آگاه”.
در چنین وضعیتی مارکس و انگلس تمام مباحثی که مدافعین ماتریالیسم عامیانه فرانسوی مثل “هولباخ” و “لامتری” و “هلوتیوس” و دیگران در مورد “تقدم و تاخر” ، ” فرم و محتوا”، “ماده و ذهن” و غیره طرح کرده بودند، بحث هایی که توسط “لانگه” در آلمان به شکل دیگری ادامه پیدا کرد و مبنایی برای کج فهمی در میان مارکسیسم” داروینستی، ارتجاع کانتیانیستی” و مکانیکی شد و بعدها همین ابتذال ارتجاعی و “ضد دیالکتیکی” که به نوعی “ماتریالیسم مکانیکی” است ؛ به اسم “ماتریالیسم دیالکتیک” مفهومی که نزد مارکس وانگلس هرگز وجود نداشت و برای اولین بار “دوست جوزف دیتزگن” به کار میرود و توسط “پلخانف” تکرار می شود و در میان “مارکسیست‌های عامیانه” رواج پیدا می کند و همین خوانش از مارکسیسم که به شدت عامیانه و بی ربط به “ماتریالیسم تاریخی” و “روش دیالکتیکی” است در کنار “رئالیسم سوسیالیستی” به مبتذل ترین شکل ممکن از طریق “استالین” و استالینیسم گسترش داده می شود.

به بیانی دیگر: دیالکتیک چیزی جز روشی برای رابطه ی عام و خاص، جز و کل در یک تولالیتی (کل) نیست. می‌توان گفت دیالکتیک: متدی است که حقیقت را یک کل می داند و از طریق بررسی کل، تلاش می کند با بکارگیری یک قاعده ی سوبستانسیالیستی (جوهرگرایانه) پشت پرده‌ی اشکال پدیداری را کشف کند و ماهیت جنبش های اجتماعی، احزاب و جریانات سیاسی، شیوه های تولیدی، ایدئولوژی های مختلف را برخلاف اَشکال پدیداری شان نشان دهد و مردم را یک گام به حقیقت نزدیکتر کند. روش دیالکتیکی یا دیالکتیک جوهرگرایانه (ذات گرا) را هگل با کتاب “منطق” خود بنیان گذاری کرد. روشی که در سراسر کتاب‌های “کاپیتال” و “گروندریسه” از مارکس به بهترین شکل ممکن برای نشان دادن ماهیت سرمایه داری به کار گرفته شد. خلاصه منطق هگل این است که: “هستی به خودی خود هیچ چیزی جز نیستی نیست” وقتی ما به ذات هستی پی نبرده باشیم ؛ برای پی بردن به ذات هستی لازم است مفاهیمی داشته باشیم که بتوانیم از طریق این مفاهیم ذات هستی را آشکار کنیم. هگل در نهایت می گوید: “هستی باید خودش را در قالب فرم به نمایش بگذارد”.

بررسی تغییر و تحولات سیاسی پساآبان با زیبایی شناسی مارکسیستی

فارغ از اینکه کشته شدن بیش از 1500 نفر انسانِ انقلابی، کارگر و زحمتکش شهری همچون استخوان لایه زخم انقلابیون واقعی را همچنان می‌آزارد. لازم است که اشاره شود در تفکر آریستوکراتِ کارگرستیز که متاثر از ایدئولوژی بورژوازی است این انسان ها چیزی جز یک سری اعداد ارقام نیستند. بعد از کشت و کشتار وسیع آبان ماه، ما شاهد فاجعه ی هواپیمای اوکراینی با شلیک سپاه پاسداران هستیم. کسانی که در مقابل کشته شدن بیش از 1500 نفر انسان کارگر و زحمتکش حاشیه نشین سکوت کرده بودند، به یک باره مدافع حقوق بشر و دادخواه شدند. قضیه بر سر چیست؟ آیا مساله دادخواهی شخصی است؟ آیا خون کارگران حاشیه نشینی که با گران شدن یک روزه سیصد درصدی بنزین هر گونه چشم اندازی برای رفت و آمد به سر کار را از دست دادند در نتیجه در سطح وسیعی به شکل خودجوش به میدان آمده‌اند، از خون کسانی که در هواپیمای اوکراینی کشته شدند کمرنگ تر بود؟

مساله بر سر ایدئولوژی بورژوایی است که تفکرات ضدبشری “آریستوکراسی” باستانی را همچنان در خود دارد و کارگران را به عنوان انسانِ سوبژکتیو به رسمیت نمی‌شناسد. حال میخواهد تعداد کشته شدگان هزارپانصد یا صد هزار نفر باشد. برای حامیان اندیشه بورژوازی کارگران تنها اعدادی هستند که به اعداد دیگر مانند سود یا هزینه تولید… شباهت دارند. از آبانماه 1398 تا شهریورماه1401 اگرچه سه سال می‌گذرد، طبقه کارگر ایران که از عدم سازمان یافتگی در سال 1398 رنج میبرد و این عدم سازمان یابی در زحمتکشان باعث قتل عام 1500 نفری آنان در آبان 1398 شد بصورت خودانگیخته در ایران پساآبان شروع به رادیکال شدن و سازمان یابی غیر حزبی در طول این سه سال شد.
در عین حال همانطور که بالاتر هم به صورت خلاصه اشاره شد، جریانات اخلال گر، پلیسی، آلترناتیوهای حکومتی همچون بسیجی ها، عدالت خواهان فاشیست، اراذل و اوباش سپاهی و لمپن‌های وابسته به خانه ی کارگر و شورای اسلامی کار، بخش‌ها و لایه‌هایی از آریستوکراسی کارگری و در کل مدافعین سرمایه داری فاشیستی ایران، افرادی مثل “رضارخشان” ها تلاش کرده اند با تمام قدرت در کنار فاشیست‌ها به‌ایستند و علیه کارگران دست به افشاگری و کثافت کاری بزنند. همان کاری که اراذل و اوباش وابسته به محفل “مهدی کوهستانی” برای “سولیداریتی سنتر” انجام می داد را رضا رخشان ها و دیگر اوباش سپاهی “محور مقاومتی” برای فاشیست های اسلامی انجام می دهند. هر جا یک گروه و تشکیلاتی بخواهد به خود سر و سامانی بدهد، رژیم ده ها اخلال‌گر فاشیست و مزدور را سازمان می دهند که جلو آن را بگیرد. امر اخلال‌گری و انحلال‌طلبی، فرصت‌سوزی و کثافت‌کاری به اوباش درون تشکلات کارگری مانند هفت تپه محدود نمی شد و در جنبش معلمان هم اتفاقات مشابه می‌افتاد.

یک سری انگل‌ مخرب؛ مانند سلبریتی‌های خود روشنفکر پندار چکمه لیس اصلاح طلبان حکومتی و مجموعه‌ای از سوسیال دمکرات های خائنِ طرفدار “کنش ارتباطی متقابل” یا مدافعین “مبارزات صنفی”در کل مجموعه‌ی “چپ” فرانکفورتی همچنین عاشقان “نقد فرهنگی” و “مکتب انتقادی” که در کل بمثابه یک پوزیسیون به ظاهر اپوزیسیون با فرم اصلاح طلبی‌ای که به یک جنازه ی متعفن تبدیل شده بود. توسط انسان هایی انقلابی‌ که به شکل رادیکال در دی ماه و آبان ماه به میدان آمده بودند به یک‌باره به زباله‌دان تاریخ فرستاده شدند.
همین دی ماه و آبان ماه بود که اصلاح طلبان چکمه لیس فاشیسم را ناچار کرد یک بار برای همیشه از اصلاح طلب دو آتشه به یک‌باره به “برانداز” تبدیل شوند. چون مطالبه‌ی کارگران حاشیه نشین و فقیرترین بخش پرولتاریا نه اصلاح فاشیسم اسلامی بلکه پایان دادن به آن بود. که تبلور این خواسته در شعار همگانی “اصلاح طلب اصول گرا ،دیگر تمومه ماجرا” به منحصه ظهور گذاشته شد. این مطالبه‌ی انقلابی که از اعماق جامعه‌ی در حال جوش و خروش و از دل مبارزات طبقاتی بر می‌خواست، چنان رعشه‌ی به جان اصلاح‌طلبان حکومت وارد کرد که همگانشان را به براندازان دروغین نظام تبدیل کرد.
در شرایطی که “سوسیال دمکراسی” ضد انقلابی و “طرفدار دوم خرداد” و “جنبش سبز” و “جیغ بنفش” همراه با فاشیسم که برای کشته شدگان فاجعه ی شلیک به هواپیمای مسافربری اکراین اشک می‌ریخت و شمع روشن می‌کرد ولی کوچکترین سمپاتی‌ای به حاشیه نشینان کشته شده در آبان 98 که تقریبا ده برابر کشته شدگان هواپیمای اوکراینی بود، نشان نمی‌داد، باید به “دفاعیات” اش از “حقوق‌بشر” و اشک تمساح ریختن‌اش برای “انسان” شک کرد. یکی از عللی که برای بی‌تفاوتی خرده‌بورژوازی اصلاح‌طلب و سبزهای قدیمی و مشاورین فاشیسم حکوتی یعنی سوسیال‌دمکرات‌های میهنی نسبت به پرولتاریای حاشیه نشینی که در آبان به میدان آمد و خونشان جاری شد ‌می‌توان شمرد، عدم همذات پنداری با این طبقه است. طبقه‌ای که بدون حضور او هیچ انقلابی و هیچ تغیری به سرانجام نخواهد رسید. خرده‌بورژوازی که با بحران کرونا تقریبا خود به شدت پرولتاریزه شده است و از او چیزی جز پز خرده‌بورژوا بودن و لایف استایل خرده‌بورژوایی باقی نمانده است، و با کسانی که در هواپیما بودند همذات پنداری می کند اما با محذوفین و ستمکشان هیچ قرابتی را احساس نمیکند.
اگر تاریخ مبارزات کارگری و کمونیستی را بررسی کنیم و تاریخ‌ نویسی بورژوایی را با تاریخ نویسی ماتریالیستی مقایسه کنیم، خواهیم دید که؛ هزاران کارگری که در قیام های انقلابی و کارگری با خونشان مسیر رهایی بشر را همواره کرده اند. اما تقریبا به طور کامل گمنام باقی مانده اند و کسی نه اسمی و نه سنگی قبری از آنان نمی شناسد. ولی یک “انلکچوال” دو قَران‌یِ مدافع فاشیسم می تواند قرن ها در ذهن توده ها حکاکی شود و به “قهرمان ملی” و تاریخی تبدیل شود. آن‌کس که خون کارگران، خون کمونیست ها و انسان ها انقلابی برایش کمترین اهمیتی ندارد و در مقابل قتل عام های وسیع این کارگران و کمونیست‌ها خفه خون می گیرد و کوچکترین سمپاتی‌ای نشان نمی دهد، ولی با کشته شدن انسان‌هایی که در ایدئولوژی “شئی واره‌گی” او ،به خاطر کار و تحصیل قربانیان در خارج کشور، او را تبدیل به “فعال” بیست و چهار ساعته‌ی “دادخواهی” و “حقوق‌بشر” می‌کند. این “آپارتاید” در اندوهگین شدن و دست به واکنش زدن نشان از دودوزه بازی و رذالت اینگونه افراد دارد.
کمونیست ها بر اساس متدولوژی مارکسیستی به مفهوم کلی و عام به اسم “انسان” “خلق” “ملت” بدون پرداختن به جایگاه طبقاتی و منافع طبقاتی افراد پایبند نیستند و به همین خاطر هم کوچکترین “ارزشی” برای “حقوق‌بشر” بورژوایی قائل نیستند. معتقدند که انسان عام و بشر عام یک فانتزی ایدئولوژیی بورژوایی است، همانطور که “ملت” و “منافع ملی” افسانه و اسطوره‌هایی بیش نیستند، که حاکمان برای سرکوب طبقات کارگر و تحمیل “آگاهی وارونه” به کارگران از آن بهره می گیرند. کمونیست‌ها صدای پرولتاریا و خواهان رهایی انسان از طریق رهایی پرولتاریا و تمامی انسان های حاشیه نشین هستند. که در جهان وارونه‌ی بورژوایی و مناسبات کالایی ؛که “حق” انسان هم کالایی شده است، کسی نمی‌خواست، و نمی‌خواهد صدای آنان باشد و برای آنان “دادخواهی” کند.
اگر انگل هایی که خود را جزو طبقه متوسط به حساب می‌آورند، احساس مشترک طبقاتی و همذات پنداری با “متخصیصن” “تحصیل کرده” ی داخل هواپیمای اوکراین داشتند و دارند ولی اصلا نمی توانند درک کنند که کودک کار گرسنگی می کشد، دلایل فقر و بدبختی را نمی‌خواهند بفهمند. آنان نمی‌دانند و نمی خواهند بدانند چرا میلیون ها نفر در ایران امکان و توانایی پرداخت اجاره هایشان را ندارند، این افراد عضو خرده‌بورژوازی افسانه‌ای هستند و نمی توانند درک کنند که وقتی بعد از یک روز انتظار کشیدن در میدان شهرها به عنوان کارگر ، کسی پیدا نمی‌شود کارگر را به بردگی بگیرد و به او مزدی پرداخت کند و کارگر ناچار دست خالی به منزل بر می گردد و جلو فرزندان خجالت می کشد که دوباره مزدی دستگیرش نشده است. اگر کسی نمی تواند درک کند که تحریم های اقتصادی چه بلایی بر سر طبقه‌ی کارگر آورده است، اگر کسی نمی توانند درک کند که زندگی تحت سلطه‌ی فاشیسمی که درنده خوترین سیاست های نئولیبرالی را اجرا می کند یعنی چه. اگر کسی نمی تواند درک کند که ما در ایران با بیش از هفتاد میلیون نفر انسان زیر خط فقر آنهم بر اساس خط فقری که دولت فاشیستی حاکم تعیین کرده است،داریم. یا این مسائل مشغله‌اش نیست و از تحریم بیشتر علیه مردم ایران دفاع می‌کند. اگر کسی نمی تواند درک کند که زن ستیزی یک امر طبقاتی است و طبقات فوقانی جامعه سبک زندگی کاملا بورژوایی و آریستوکراتیک دارند. اگر کسی نمی تواند درک کند که فرد به عنوان یک شهروند درجه دو در حاکمیت فاشیسم تا چه اندازه مورد تحقیر و حقارت و بی حرمتی قرار می‌گیرد. اگر کسی هیچ سمپاتی‌ای به کارگران مهاجر افغانستانی نشان نمی‌دهد، ولی با کشته شدن انسان هایی که یک دهم کشته شدگان آبان ماه 98 بودند، تمام آمال و آرزوهای خود برای تحصیل در غرب و “مدرن” شدن و “مدرن” زندگی کردن را از دست داده می‌بیند. او نمی‌تواند در صف انقلابِ پرولتاریا باشد. او نمی تواند هرگز خاستگاه طبقات کارگری و دیدگاه رهاییِ انقلابی او را نمایندگی کند. او شارلاتانی است که می تواند تبدیل به یک سلبریتی شود که با پول و امکانات راحت او را به کار گرفت و ضدبشری ترین سیاست ها را از طریق او و امثال او به پیش برد.
انقلاب 1919 آلمان و دوران پساانقلابی‌ای که در نهایت به شکست کشیده شد. هزاران کارگر توسط “راست افراطی”، “کلاه خود پوشان”، “ارتش آزاد” و فاشیست های اولیه‌ای که اغلب بعدها جنایتکاران و مسئولین نازی در کوره های آدم سوزی و اردوگاه های مرگ و بردگی هیتلری بودند، قتل عام شدند و کمتر کسی آمار دقیقی از میزان کشته شدگان دارد. زیرا این انسانها کارگرانی بودند که کمتر “روشنفکر بورژوایی”، کمتر “روزنامه‌نگاری”، کمتر “سازمانی/حزبی” به آنان احساس تعلق داشت. هزاران کمونیست توسط بوروژازی تاکنون قتل عام شده‌اند، بدون اینکه نام و اثری از آنان در تاریخ نگاری رسمی ثبت شده باشد. اگر هم از آنان بحثی باشد، صرفا به عنوان یک سری عدد تخمینی از آنان اسم برده می شود. مثلا گفته می شود که در قیامی که ارتش سرخ منطقه‌ی “روهر در نوردراین وستفالن” پس از حوادث مربوط به انقلاب 1919 آلمان و انقلابی شدن مناطق مختلف آلمان اتفاق افتاد، بالای هزار سرباز ارتش سرخ کشته شده اند. مورخین کمونیست اسامی بالای 1200 سرباز کمونیست و “آنارشیست انقلابی” را ثبت کرده‌اند ولی تخمین ها بر آمار بیشتری است، ولی از نقطه نظر ایدئولوژی طبقه ی حاکم این ها صرفا یک سری عدد هستند، چند صد تا کمتر یا بیشتر کوچکترین اهمیتی ندارد.
“طبقه‌ی متوسط” یا بهتر است بگویم اقشار مرفه‌تر مزدبگیران و کارمندان دولتی در ایران در سطح وسیع در تناقضات اندیشه‌ی بورژوایی غرق است. این طبقه بازتولید کننده‌ی ایدئولوژی بردگی بورژوایی است. این طبقه که ایدئولوژی بورژوای را به مثابه‌ یک انتزاع پیکریافته در ذهن خود قبول کرده است، به صورت مداوم در حال بازتولید مناسبات بوژوایی از طریق پراکسیس بورژوایی است. بزرگترین اکت سیاسی این ها “نخوردن چربی” و “خواندن روزنامه ی شرق” است. این‌ها سال‌های سال به رژیمی که ده ها هزار زندانی سیاسی چپ و کمونیست و اسلام گرایان مجاهد را بدون محاکمه اعدام و تیرباران کرد، رای داده‌اند. امروز هم به صورت ایدئولوژیک از این رژیم فاشیستی دفاع می کنند. الان که افق سرنگونی انقلابی جمهوری اسلامی و نابودی فاشیسم اسلامی با شکل گیری قیام انقلابی توده ها به یک امر واقع در جامعه تبدیل شده است، این لایه های انگل وابسته به اصلاح‌طلبان و در بسیاری از موارد با فاشیسم سلطنتی همسویی پیدا کرده‌اند و یا جذب گفتمان لیبرال‌دمکراسی‌غرب می‌شوند. یعنی سیاست های اقتصادی و امپریالیستی که اوباش حکومتی در سپاه پاسداران به عنوان بزرگترین انحصار اقتصادی و یک نوع امپریالیسم منطقه‌ای به مراتب افراطی‌تر از هر الگوی نئولیبرالیستی در جهان به پیش برده و می برند.
فاشیست های حکومتی و قاتلان کارگران بی پناه در دی ماه 96 و آبان ماه 98 و انقلاب جاری ایران، همان کسانی که به صورت مستقیم به کارگران و زحمتکشان انقلابی در ایران شلیک کرده و می کنند باید بدانند که این دوزخیان این سرزمین بردگی دیر یا زود در سطح توده‌ای مسلح می شوند. آن زمان، زمین برای فاشیست ها چنان تنگ خواهد شد که یکی پس از دیگری خواهند گریخت. قبل از آنکه توسط انقلابیون در دادگاه های انقلابی محاکمه شوند. تمام کارگرانی که در طول تاریخ حیات ننگین فاشیسم اسلامی جان عزیزشان را برای رهایی جمعی انسان تقدیم کرده‌اند، به ویژه کسانی که در دی ماه و آبان ماه با شعارهای انقلابی “اصلاح طلب، اصول گرا، دیگر تمامه ماجرا” به میدان آمدند و یک بار برای همیشه تمام قداست ایدئولوژی بورژوایی فاشیست اسلامی در ایران را درهم شکستند و هرگونه توهم به اصلاح‌طلبی و اصلاح نظام به جای در هم کوبیدن آن را به گور سپردند و اصلاح‌طلبان را به برانداز هرچند با حفظ همان گرایشات ضد انقلابی و ارتجاعی گذشته تبدیل کردند.
“زیبایی شناسی مارکسیستی” به عنوان یک دستگاه قضاوت “اپورتونیسم” و “مارکسیسم”، دستگاه بررسی فلسفه ی هنر، سیستم تئوریک جدا کردن مارکسیسم از اپورتونیسم و فرصت طلبی است. دستگاه فکری تشخیص سلبریتی از روشنفکر ارگانیک و انقلابی حرفه‌ای می‌باشد. ابزار شناخت مواضع مشعشع خرده بورژوایی از مواضع و دیدگاه های انقلابی و پرولتری محسوب می‌شود. ابزاری برای قضاوت تاریخ ؛که ماهیت واقعی جنبش‌ها، جریانات، مواضع سیاسی افراد را از طریق بررسی رابطه ی کل و جز، عام و خاص و پیدا کردن امور خاص در عامیت، بشناساند و جایگاه احزاب و نیروهای سیاسی، جایگاه افراد در مبارزه ی طبقاتی را تشخیص دهد و خائنین به طبقه ی کارگر و کمونیسم را به جامعه بشناساند.