مارکسیسم و رئال‌پولیتیک انقلابی

از مبارزه‌ی انقلابی توده‌های به ستوه آمده تا
کاراناوال ابتذال اپوزیسیون بورژوا-لیبرال و محافل فاشیستی

رئال‌پولیتیک چیزی جز سیاست روز در چارچوب مناسبات موجود نیست. سیاست روز به مجموعه‌ی استراتژی و تاکتیک و برنامه‌هایی گفته می‌شود که از جانب حامیان وضع موجود و نیروهایی که در چارچوب وضع موجود فعالیت می‌کنند و در چارچوب مناسبات بین دولتی، در پارلمان‌ها و مجالس بورژوایی، در سازمان‌های بین‌المللی بین دول بورژوایی و در بین احزاب و نیروهای سیاسی بورژوایی تولید و بازتولید می‌شوند.
مفهوم رئال‌پولیتیک انقلابی از یک طرف بر روی سیاست روز تاکید دارد و از طرف دیگر سیاست روز را در چارچوب مناسبات تولید کاپیتالیستی متوقف نمی‌کند، بلکه برعکس تلاش می‌کند مبارزه‌‎ی روزمره‌ی کارگران را از یک طرف به یک افق انقلابی و رهایی‌بخش پیوند بزند و از طرف دیگر برخلاف سیاست‌های درویش‌مسلکانه، مبارزه‌ی روزمره را تعطیل اعلام نمی‌کند، بلکه از هر ابزاری که در تقابل با افق و آرمان رهایی انسان از بردگی سرمایه‌دارانه نباشد، بهره می‌گیرد تا بتواند وضع موجود را متناسب با منافع کارگران و ستم‌کشان تغییر دهد. رئال‌پولیتیک انقلابی همان‌طور که رُزا لوگزمبورگ تاکید می‌کند از دوران مارکس به بعد وارد فضای سیاست شده است. به تعبیر دیگر، رئال‌پولیتیک انقلابی پیوندی تنگاتنگ با مارکسیسم دارد. هر نیروی سیاسی‌ای که با مارکسیسم و کمونیسم دشمنی کند، نمی‌تواند مدعی رئال‌پولیتیک انقلابی باشد

ادامه را در فایل پی دی اف زیر بخوانید

یونیورسالیسم امپریالیستی مارکسیسم نیست

در دفاع از داریوش کائدپور علیه ابتذال امپریالیستی موسوم به “کمونیسم” “کارگری”

به شخصه معتقدم که یکی از معدود تئوریسین های جنبش کمونیستی ایران و “خط سه” در دهه ی شصت داریوش کائدپور بود. کائدپور اگرچه با استالینیسم به صورت کامل تسویه حساب نکرد و این مساله در تمام نوشته هایش مشهود است، اما او یک انقلابی کمونیست و وفادار به منافع طبقه ی کارگر بود و تا جایی که امکان داشت علیرغم اینکه از لحاظ سنی در سن بسیار پایین توسط فاشیسم اسلامی در دوران سیاه فاشیسمی که “اپوزیسیون” اصلاح طلب آن را “دوران طلایی” “امام” می خواند جاودانه شد، توانسته بود بسیاری از متون فلسفی، اقتصادی، سیاسی و تئوریک جنبش کمونیستی از جمله آثار مارکس، انگلس و لنین و بحث هایی که در شوروی وجود داشت را با دقت دنبال کند. داریوش کائدپور تئوریسینی پرکار و توانا و آگاه به ادبیات مارکسیستی بود و بسیاری از آثار مارکسیستی را به زبان انگلیسی خوانده بود. او به اشتباه حزب کمونیست ایران و خطی که توسط منصور حکمت و جریان اتحاد مبارزان کمونیست که به تشکیل حزب کمونیست ایران پیوسته بودند را “فوئرباخیسم” خوانده بود.

بحث های بعدی منصور حکمت در مورد ستایش “مدرنیته” و “فرهنگ” “غربی” که آمیخته یی از پروتستانتیسم لوتری، فلسفه ی عصر روشنگری و “یهودی” ستیزی برونو باوئری بود، در واقع بیشتر از اینکه به نقد “آتئیستی” فوئرباخی مربوط باشد، ریشه در عقل ستیزی یهودستیزانه ی برونو باوئر داشت، اگرچه منصور حکمت شاید هیچ گاه برونو باوئر را نخوانده بود. باوئر بر این عقیده بود که یهودیان باید یهودی بودن خود را کنار بگذارند و به شهروندان آلمانی تبدیل شوند تا به رهایی سیاسی برسند. مارکس در جزوه ی “درباه ی مساله ی یهود” با نقل از باوئر از او می پرسد که آیا آلمانی های غیریهودی ایی که شهروند آلمان هستند و یا آمریکایی هایی که بعد از انقلاب آمریکا شهروند آمریکا شده اند، رهایی پیدا کرده اند؟ جواب خود مارکس به این سوال بدون شک نه است. مارکس معتقد است که پروسه ی سکولاریزاسیون در غرب چیزی جز آشتی دادن کلیسا و مذهب با مناسبات تولیدی سرمایه دارانه “مدرن” نیست و مدرنتیه تیغ دو لبه یی است که از یک طرف همراه با گسترش مناسبات تولیدی جدید و نوآوری و نوسازی ابزار تولید و از طرف دیگر دست اندازی به طبیعت به عنوان یکی از منابع تولید سرمایه، ایجاد “زخم غیرقابل درمان” Unheilbarer Riss در طبعیت است. زخمی که از طریق دست اندازی به طبیعت از طریق تغیر در پروسه ی Stoffwechsel یعنی متابولیسم بین روابط انسانی و طبیعی و غیر طبیعی کردن طبیعت، به کارگیری کودهای شیمیایی به جای کود حیوانی در کشاورزی و مدرنیزه کردن کشاورزی و تولید انبوه برای بالا بردن نرخ سود در کشاورزی صنعتی است. تمام این دست اندازی به طبیعت که در زبان اپیکور و سیسرو چیزی جز طبیعت ثانوی نیست، نزد “کمونیسم” “کارگری” عاشق مدرنیسم “ترقی” خواهی ترجمه می شود و هر کس علیه این تخریب طبیعت یعنی طبیعت ثانوی ایی که در سرمایه داری در افراطی ترین شکل ممکن خود دارد به پیش می رود، بایستد “چپ” “سنتی”، مرتجع، عقب مانده و غیره خوانده می شود.

“کمونیسم” “کارگری” منصور حکمت چنان مجذوب مدرنیسم غربی شد، که فاشیسم را به عنوان محصول مدرنیسم و بیرون آمده از دل مدرنیسم هرگز نقد نکرد و هیچ گاه حتی یک مقاله از منصور حکمت در نقد فاشیسم هیتلری و موسولینی منتشر نشد.

داریوش کائدپور اما به عنوان کسی که در آثار مختلف و اغلب مقالات طولانی و تئوریک به بررسی مسائل تئوریک می پردازد، هرگز از زاویه ی مدرنیسم غربی که چیزی جز فتشیسم کالایی و حاکمیت کالا بر اراده ی انسانی انسان ها نیست، به نقد “سنت” نپرداخت. او تفاوت های روند تکامل جنبش های کمونیستی در سطح بومی با سطح جهانی را به خوبی می دید، به همین خاطر همیشه منتقد جریانات “ازوتریک” و عرفانی تروتسکیستی بود. داریوش کائدپور علیرغم نقدهایی که به اتحاد جماهیر شوروی داشت، وجود این قطب یعنی “رئال سوسیالیسم” را در مقابل حاکمیت بلامنازع امپریالیسم غربی ضروری می دانست. این مساله را می توان در زبان رزا لوگزمبورگ نوعی رئال پولیتیک انقلابی خواند، که با غرق شدن در بین فراکسیونیسم سرمایه داری متفاوت است. منطق “منصور” “حکمت” اما دقیقا عکس این است. او منکر تمام دستاوردهای جنبش کمونیستی، اتحاد جماهیر شوروی، جنبش کمونیستی در چین، در یوگسلاوی سابق و در ویتنام و کوباست. انگار منصور حکمت به عنوان “مارکس زمانه” از فراز ابرها آمده است و هیچ درکی از رئال پولیتیک ندارد، اما واقعیت این است که منصور حکمت و حزب “کمونیست” “کارگری” ایران دقیقا محصول رئال پولیتیک ضد انقلابی پس از فروپاشی شوروی و تبدیل جهان به یک جهان یک قطبی و پذیرفتن هژمونی امپریالیسم جهانی اند. (اینجا لازم است اشاره کنم که در درون حزب “کمونیست” “کارگری” هم این جنگ فراکسیون ها و تناقضات در برخورد به امپریالیسم جهانی همیشه وجود داشته اشت و اینجا نقد من به خط غالب بر این حزب است، که توسط منصور حکمت نمایندگی می شد و امروز حمید تقوایی نماینده ی بلامنازع این خط است. کوروش مدرسی در بحث هایی که راجع به کوبا و کاسترو و همچنین “تحزب کمونیستی طبقه ی کارگر” داشت، بر پوچ بودن تمام بحث های منصور حکمت از گذشته تا آن دوران مهر مردودیت زد. اینجا البته من قصد دفاع از مواضع رنگارنگ کوروش مدرسی به عنوان “تئوریسین” “حکمتیسم” را ندارم، بلکه بحث من این است که حتی کسی که خودش سال ها مبلغ حکمتیسم بود، به پوچ بودن این تفکرات مالیخولیایی “رهبر” و ضدیت حکمت با جنبش های کمونیستی و انقلاب های ضد استعماری مردمان تحت ستم از جمله انقلاب در کوبا و نقش و جایگاه کاسترو پی برد و به صورت کاملا بنیادین در “تئوری های” “مارکس” “زمانه” تجدیدنظر کرد.) حکمت در مقابل جنبش های مختلف سوسیالیستی در کشورهای موسوم به جهان سوم یا بلوک “شرق” از فتشیسم کالایی در غرب و “انقلاب” پاسیو و شکل دادن به یک اجماع (Konsens) ایدئولوژیک عمومی میان به تعبیر گرامشی علیه “سوسیالیسم” یعنی یک سرمایه داری مدرنیزه شده که برای پیشبرد منافع خود تنها به ابزار سلطه ی بیرونی و قهر متکی نیست، بلکه از راه های ایدئولوژیک و جوهری کردن آگاهی وارونه از طریق سیستم آموزشی توانسته است منافع طبقات غیرکارگر را به عنوان منافع عمومی قلمداد کند، دفاع می کرد. دفاع آشکار از این فتیشیسم کالایی را می توان در برنامه ی “یک دنیای بهتر” که چیزی جز پذیرفتن سوسیال دمکراسی کینزانیستی و “دولت” “رفاه” در اسکاندیناوی نیست، مشاهده کرد. تصور حکمت از انسان حتی تصور فوئرباخی نیست. فوئرباخ انسان را به عنوان یک سوژه ی انتزاعی بی ربط به پراکسیس می دید، تصور حکمت از انسان برخلاف تصور انتزاعی فوئرباخی و یا تصور حقوق بشریی رایج در گفتمان های “حقوق” “بشری” کاملا انضمامی است. حکمت به دنبال آن بود که هر “انسان” “شرقی” را به یک “انسان” “غربی” و “مدرن” تبدیل کند که معیارهای زندگی غربی یعنی زندگی فتیشستی و کالایی را پذیرفته باشد. این تصور و برداشت را دومنیکو لوسوردو در ارتباط با آثار آدورنو و هورکهایمر “فلسفه ی کلونیالیستی و جهانشمولی امپریالیستی” قلمداد می کند. بله منصور حکمت نماینده ی یک نوعی جهان شمولی امپریالیستی بود، جهان شمولی ایی که “حزب” “کمونیست” “کارگری” امروزی به رهبری حمید تقوایی را به یک فرقه ی چکمه لیس امپریالیسم غرب و ناتو، مدافع پرو پاقرص جنبش های فاشیستی مسلمان ستیز در غرب و یک فرقه ی اولترا راست متشکل از انسان های تخدیر شده با این ایدئولوژی اولتر راست و فاشیستی تبدیل کرده است.

داریوش کائدپور اما به عنوان یکی از معدود تئوریسین های “خط سه” با تمام قدرت علیه این ایدئولوژی بود، او تلاش کرد ریشه های این ایدئولوژی را تا حدودی توضیح دهد، اما آن را به اشتباه فوئرباخیسم خواند. تلاش داریوش کائدپور ستودنی و مسیری که می رفت به مارکسیسم انقلابی به مراتب از مسیر حزب کمونیست وقت ایران و تمام رهبری ش نزدیک تر بود، اما اعدام این تئوریسین جنبش کمونیستی ایران در سنین جوانی توسط فاشیسم اسلامی، مانع شد که او بتواند نظریات خود را پخته تر تئوریزه کند و به یک متفکر واقعی و یک تئوریسین بزرگ مارکسیست در سطح منطقه و جهان تبدیل شود.

یاد داریوش کائدپور گرامی

مارکسیسم عامیانه طاعونی برای جنبش کمونیستی

حسن معارفی پور

استالین و استالینیسم در کنار مارکسیسم عامیانه ی انترناسیونال دوم و سوسیال دمکراسی اتریشی و کلا “مارکسیست” های کانت گرا، پوزیتویست و داروینیست و بعدها کسانی چون آلتوسر در کنار احزاب مدافع مارکسیسم عامیانه و مبتذل تلاش کردند که ریشه های فلسفی فلسفه ی هگل را از مارکسیسم بزدایند. سوسیال دمکراسی سال ها اثار دوران جوانی مارکس از جمله دستنوشته های اقتصادی فلسفی و ایدئولوژی المانی را گروگان گرفته بودند تا این که ریازانف با پرداخت پول هنگفتی به این اوباش پروامپریالیست و “سوسیالیست” های منحط طرفدار پوزیتیویسم کانت و داروینیسم بتواند این نوشته ها را به دست بیارد و به کمک جورج لوکاچ در انستیتوی مارکسیسم لنینسم در شوری بازنویسی و منتشر کند. مارکسیست های عامیانه از جمله کسانی چون پلخانف به کرات اعلام کرده اند که ریشه ی مارتریالیسم مارکس نه در “ایدئالیسم” و فلسفه ی دیالکتیکی تحلیلی هگل، بلکه در ماتریالیسم فرانسوی سده ی هجدهم یعنی ماتریالیسم کسانی چون هولباخ، هلوتیوس و لا متری است. در این شکی نیست که مارکس و انگلس در خانواده ی مقدس دیدگاه تقریبا مثبتی به ماتریالیسم فرانسوی و انگلسی دارند، اما این به معنی این نیست که آنان فلسفه و دستگاه فلسفی شان را بر این ماتریالیسم سطحی و عامیانه بنیاد گذاشته باشند. آنان حتی در دوره یی به شدت جذب فوئرباخیسم شدند، اما تزهای فوئرباخ و ایدئولوژی المانی که بعدها (ایدئولوژی المانی در سال 1932 منتشر شد) نشان از یک تسویه حساب نهایی با ماتریالیسم حسی فوئرباخ که خود چیزی جز امتداد ایدئالیسم آلمانی پیشاهگلی نبود، است.یکی از دلایلی که انتشار مجدد دفترهای فلسفی لنین در باره ی هگل در شوروی دوران استالین ممنوع شد، خوانش هگلی لنین از مارکسیسم بود. در ضمن لازم است اشاره کنم که اگرچه ایدئولوژی المانی و دستنوشته های اقتصادی فلسفی در شوروی منتشر شدند، اما نظریه ی هیچ کس اجازه نداشت از نظریه بیگانگی مارکس برای جامعه ی شوروی بهره بگیرد و جامعه ی شوروی را با این نظریه توضیح دهد. مساله ی دیگر نظریه ی ارزش مارکس بود که توسط ملعون های استالینیست به فراموشی سپرده شد و شخصیت برجسته یی چون ایزاک ایلیچ روبین اقتصاددان برجسته ی مارکسیست به خاطر دفاع از نظریه ی ارزش مارکس جانش را داد.آثار آنتونیو لابریولا بنیان گذار فلسفه ی پراکسیس یعنی کسی که فلسفه ی مارکسیسم را تبدیل به یک دیسپلین دانشگاهی کرد در شوروی دوران استالین مطلقا ممنوع بود و جورج لوکاچ را تنها به خاطر استفاده از آثار این متفکر کبیر یعنی لابریولا رفیق نزدیک انگلس به مرگ محکوم کردند، ولی خوشبختانه لوکاچ بعد از سه ماه بازداشت رهایی پیدا کرد. مارکسیسم عامیانه را باید ریشه کن کرد، چون برای کمونیست ها از فاشیسم کشنده تر است. فاشیسم دشمنان خودش را می کشت، اما مارکسیسم عامیانه پیروان واقعی مارکس و مارکسیسم را.اگر لنین در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم دچار اشتباهی می شود که مارکس در خانواده ی مقدس شده است و آن یک اشتباه مطلق فلسفی که ماتریالیسم را تنها با حرکت ماده و غیره توضیح می دهد، به خاطر ان بود که لنین نه تزهای فوئرباخ را خوانده بود، نه ایدئولوژی آلمانی و نه دست نوشته های اقتصادی فلسفی را. لنین در هنگام جنگ امپریالیستی موسوم به جنگ جهانی اول به صورت خودجوش شروع به خواندن فلسفه ی هگل می کند، تا از دیالکتیک هگلی بر نفی بنیان گذاشته است، یک سیستم فلسفی پراکسیس در ارتباط با رئال پولیتک درست کند و از طریق نفی جنگ، بریدن از انترناسیونال دوم به صورت قطعی و تلاش برای درست کردن انترناسیونال دیگری و در نهایت تبدیل جنگ امپریالیستی به جنگ داخلی ملل تحت ستم علیه بورژوازی خودی کند. اینجاست که لنین به معنی واقعی اولین مارکسیست هگلی عصر خودش می شود و راه را برای مارکسیست های هگلی برجسته یی چون لوکاچ، گرامشی و کارل کرش برای بازخوانی ماتریالیستی فلسفه ی هگل و گسترش آن به فلسفه ی پراکسیس فراهم می کند. نقش برجسته ی لنین (کسی که بزرگترین شخصیت انقلابی قرن بیستم لقب گرفته است)در بازگرداندن فلسفه ی هگل در دورانی که کانتیانیسم و پوزیتویتیسم، به مثابه ی ایدئولوژی امپریالیستی سیاست جهانی را تعین می کرد و هگل تابع این سیاست ارتجاعی به پشت قفسه ی کتابخانه ی دانشگاه ها منتقل شده بود و مرگ فلسفه ی دیالکتیکی اش اعلام شده بود، تاکنون از جانب شارلاتان های آکادمیسین “هگلی” و “هگل شناسان” آکادمیسین انکار می شود و در کمترین دانشگاه ها در این زمینه تحقیقی صورت گرفته و می گیرد. حتی اشاره به نقش کارل کُرش، گرامشی و لوکاچ هم به خاطر کمونیست بودن، تابو محسوب می شود.حتی مارکسیست های قانونی و کارکشته یی چون ولفگانگ فریتز هاوگ که در مورد همه چی می نویسد جز لنین تاکنون به این مساله نپرداخته اند. نشریه ی داس آرگومنت در مورد دراویش و صوفیان مارکسیست و ازوتریک مطلقا مسیحی ایی چون ارنست بلوخ می نویسد و کل یک شماره را به بلوخ و حتی کسانی چون جورج اورول و نویسندگان دیگری همچون پیتر وایس اختصاص می دهد، اما تاکنون در مورد دستنوشته های فلسفی لنین در مورد هگل چیزی منتشر نکرده است، یا اگر هم منتشر کرده من نمی شناسم. نشریه ی ذ (نشریه ی برای بازسازی مارکسیسم) جدیدا از لنین به عنوان اولین مارکسیست هگلی اسم برده است و بعد از گذشت بیش از صد و شش سال از دستنوشته های فلسفی لنین بلاخره یک نفر پیدا شد که در آلمان در این زمینه چیزی بنویسد و واقعیت را بیان کند.من می دانم تحقیق کردن در مورد لنین تاوان دارد و ممکن است از جانب فاشیست ها و کنسرواتیوهایی که افکار عمومی و دانشگاه و دولت را کنترل می کنند، تا آخر عمر نان م بریده شود، اما یک کمونیست نمی تواند برای رسیدن به نان و کرسی از گفتن واقعیت دست نگه دارد. من با توجه به اینکه با بازخوانی ارتجاعی هگل های راست از هگل شدیدا مرزبندی داشته و دارم و هگل را نه تنها کشیش نمی دانم بلکه بزرگترین فیلسوف تا زمان خودش می دانم و در کنار ارسطو، مارکس و لوکاچ او را یکی از چهار متفکر بزرگ کل تاریخ می دانم قصد دارم از یک طرف ضمن نور افکن انداختن به تمام جوانب فلسفه ی هگل، نقش کمونیست ها در دوران های حساس تاریخی در بازگشت به هگل،( یک بار توسط مارکس و انگلس برای زدن ریشه ی ماتریالیسم عامیانه و شارلاتانیسم کانت گرایانه ی دوران خودشان و همچنین برای زدن تیشه به ریشه ی کسانی که فلسفه ی هگل را تبدیل به دین کرده بودند و تنها این یا آن بخش از مباحث فلسفی هگل که در خدمت مسیحیت بود را برای تحلیل های خود به کار می گرفتند) و (یک بار دیگر توسط لنین بزرگترین انقلابی کمونیست تاریخ بشر) برای مبارزه با سوسیال دمکراسی ارتجاعی و امپریالیستی و متحول کردن جامعه به سمت انقلاب، را با فاکت و سندهای تاریخی و برهان های عقلانی نشان دهم و بازگشت هگل به فضای آکادمی در جامعه ی معاصر امروزی را تنها محصول مبارزه ی بی امان کمونیست ها برای دفاع از “جنبه های عقلانی هسته ی فلسفه ی هگل” معرفی کنم.این بحث ها می توانند همزمان با تمرکز روی مباحث مارکسیست های هگلی برجسته یی چون جورج لوکاچ، انتونیو گرامشی، قبل از همه ی این مارکسیست ها آنتونیو لابریولا، کارل کوسیک، تا حدودی ایرینگ فتچر، لئو کُفلر و مارکسیست و شخصیت کاریزماتیک جوان مرگ یعنی رهبر تئوریک و عملی جنبش دانشجویی در دهه ی شصت (هانس یورگن کرال) صورت بگیرد و در آینده به منبعی قابل رجوع برای علاقه مندان به مارکسیسم هگلی شود. از انجاییکه من به مبارزه ی جمعی اعتقاد دارم، نوشتن جمعی را کاری بسیار درست و مهم می دانم. بحث روی تمام جوانب این قضایا و روشن کردن تمام قضیه ممکن است از پس یک یا دو نفر بر نیاید، لذا همکاری برای کار مشترک می تواند ما را از تکرار اشتباهات مضحکی که استالینیسم و سوسیال دمکراسی ارتجاعی که از لحاظ ماهییت تفکر فلسفی چیزی جز لیبرالیسم افسارگسیخته نبوده و نیستند، به ما تحمیل کردند نجات دهد. من می توانم با مدرک و سند نشان دهم که تفاوتی هویتی در نگرش و بینش فلسفی تاریخی الکسیس دتوکویل، استالین، کائوتسکی، برنشتاین، ماکس آدلر و یک نئولیبرال مرتجع آنتی کمونیست به اسم کارل پوپر در برخورد به تاریخ و ماتریالیسم وجود ندارد. تمام این احمق ها به تئوری بازتاب در تاریخ بدون میانجی گری عقل معتقدند و تفکر را محصول شرایط اجتماعی بدون قید و شرط می دانند. این یعنی فاجعه و کسی که از این عقل ستیزی پیروی کند، می تواند همین الان به جنبش فاشیستی بپیوندد.

مارکسیست بودن

حسن معارفی پور
مقاله ی مارکسیست بودن ولفانگ فریتز هاوگ را با ترجمه ی ایمانوئل شکریان و مقدمه یی از من می توانید در این لینک بخوانید. ترجمه ی من چون از ترجمه ی مقاله ی کوتاه شده ی این مقاله ی عظیم برگرفته شده است و قسمت های مهم و حیاتی مقاله در مقاله ی کوتاه شده منتشر شده در سایت بنیاد رزا لوگزامبورگ حذف شده بود، زیاد مفهوم نیست، به همین خاطر ترجمه ی مقاله را از انگلیسی به فارسی به رفیق دیگری یعنی ایمانوئل شکریان سپردم. لازم به ذکر است که این مقاله به اندازه ی چند تا کتاب اطلاعات را در خود دارد و گرهی ترین مقاله برای آشنایی با مارکسیسم حداقل در ده سال گذشته در المان است. خواندن ترجمه ی ایمانوئل را علیرغم سختی ترجمه ی نوشته ی ولفگانگ فریتز هاوگ به همه توصیه می کنم. در ضمن ترجمه ی خودم را هم در زیر می اورم. البته این ترجمه مال دو سال پیش است و اگر امروز از نو ترجمه کنم بدون شک ترجمه ی به مراتب بهتری از آب در میاید. این ترجمه را یک سال پیش شروع کردم، منتها به خاطر مشکلات فراوان شخصی و مصائبی که سر راهم قرار گرفت، به دلیل ضرورت به پایان رساندن دانشگاهم در رشته ی جامعه شناسی و انسان شناسی، تحویل پایان نامه و چند کار تحقیقی دیگر، نصف ترجمه را به رفیق نریمان زمانزاده سپردم، اما متاسفانه او هم وقتی برای ترجمه ی این متن فوق العاده سخت نداشت و صفحه یی از متن را ترجمه کرد که، صفحه یی که خودم هم ترجمه کرده بودم. در نهایت ناچار شدم ترجمه ی این صفحه را ترکیبی از ترجمه ی رفیق نریمان و خودم در این ترجمه ترکیب کنم. این مقاله در اصل در دانشنامه ی تاریخی انتقادی مارکسیسم برای اولین بار در سال 2015 جلد 8.IIمنتشر شده است. مقاله ی اصلی یک کتابچه است که در اینترنت هم منتشر شده است. این ترجمه از سایت بیناد رزا لوزامبورگ گرفته شده است که توسط خود هاوگ خلاصه شده و خود هاوگ به جای قسمت های حذف شده (…) گذاشته است. در این متن ترجمه شده هم، به جای تمام قسمت های حذف شده پرانتز (…) گذاشته ام. عنوان این مقاله همانطور که در مشاهده می کنید در آلمانی مارکسیست بودن و مارکسیست بودن است. دلیل ان این است که در المانی برای زن مارکسیست Marxistin و مرد مارکسیست Marxist به کار می رود، چیزی که در زبان های دیگر مانند زبان انگلیسی و فارسی وجود ندارد. تمام جملات داخل پرانتز با (*) از مترجم است.در باره ی ولفگانگ فریتز هاوگولفگانگ فریتز هاوگ در تاریخ 23.03.1936 در شهر اسلینگن آلمان در حوالی شتوتگارت به دنیا امد و دوران مدرسه تا پایان دبیرستان را در اسلینگن گذراند. در هیجده سالگی با معلمی اشنا می شود که یک نیچه گرای بی دین بوده و به خاطر رفت و امدی که با این معلم داشته، به نیچه علاقه مند می شود و از عضویت در کلیسا بیرون می اید. بعد از پایان دبیرستان در کلاس های مختلف در دانشگاه توبینگن به عنوان مهمان شرکت می کند و بعد از مدتی به دانشگاه توبینگن، یکی از مهمترین دانشگاه های المان می رود. در توبینگن به خواندن زبان فرانسوی و رومانستیک (ادبیات عاشقانه) می پردازد و بعد در برلین فلسفه و تاریخ و غیره می خواند. مدتی در شتوتگارت به عنوان شاگرد مکانیک به دوره ی کارآموزی می پردازد. سال 1959 انتشارات آرگومنت را بنیان گذاشت. از شصت شال گذشته تاکنون نشریه ی داس آرگومنت قوی ترین نشریه ی تئوریک مارکسیستی المان است و می توان گفت بی رقیب است. ولفگانگ فریتز هاوگ سال 1979 پروژه ی تحقیقاتی تئوری ایدئولوژی را بنیان گذاشت و بعد از گرفتن مدرک دکترایش در دانشگاه های مختلف جهان به خصوص در ایتالیا و فرانسه به تدریس می پردازد و در نهایت با وجود تحت تعقیب بودن کمونیست ها و ممنوعیت شغلی برای انان در سال 1979 در دانشگاه برلین به عنوان پروفسور استخدام می شود و تا سال 2001 در این سمت باقی می ماند. در دوران جوانی و با شکل گیری جنبش دانشجویی در فعالیت های دانشجویی فعال بود و نشریه ی داس آرگومنت یکی از ارگان های تئوریک جنبش دانشجویی آلمان در دهه ی شصت می شودو به همراه فریگا هاوگ، ولفگانگ کوتکلر و پیتر یاله انستیتوی برلین برای تئوری های انتقادی و دانشنامه ی تاریخی انتقادی مارکسیسم را بنیان گذاری کرد. ولفگانگ فریتز هاوگ در حال حاضر یکی از متفکرین اصلی مارکسیسم در سطح جهانی است، که متاسفانه همچنان در ایران تا حدود زیادی ناشناخته مانده است. در انستیتوی تئوری های انتقادی این گفتمان وجود دارد که ولفگانگ کسی است همه چیز را می داند. شاید این کمی اغراق باشد، اما با توجه به شناختی که شخصا از او دارم، بی گمان یکی از پرکارترین و بزرگترین متفکرین معاصر به ویژه در حوزه ی ادبیات مارکسیستی است. هاوگ صدها مقاله ی علمی و ده ها کتاب تاکنون منتشر کرده است. از ناشرین اصلی نشریه ی داس ارگومنت و دانشنامه ی تاریخی-انتقادی مارکسیسم Historisch-kritisches Wörterbuch des Marxismus (HKWM) است. هاوگ ناشر اصلی دفترهای زندان گرامشی هم هست که در یک مجموعه ی ده جلدی توسط انتشارات آرگومنت منتشر شده است و کتاب او در به اسم فلسفیدن با گرامشی و برشت، در حوزه ی فلسفه ی مارکسیستی و بازخوانی گرامشی و برشت بی مانند است. هاوگ یکی از بزرگترین برشت شناسان جهان و فسلفه شنان حوزه ی فلسفه ی مارکسیستی است.ولفگانگ فریتز هاوگ اما در برخورد به رئال پولتیک شخصیتی به شدت جنجال برانگیز و اپورتونیست است. او به جناح راست حزب چپ المان تعلق دارد و از همکاری حزب چپ که خودش یک حزب سوسیال دمکرات اپورتونیست است، با حزب سوسیال دمکرات(حزبی که یک جریان نئولیبرال راست جنگ طلب و امپریالیستی است، دفاع می کند. در رابطه با اوضاع روز برخوردی به شدت اپورتونیستی و نان به نرخ روز خور دارد و این مساله باعث می شود که توجه چندانی از جانب چپ کمونیست به نظریات او نشود. با تمام نقدهایی که به دیدگاه های به شدت ارتجاعی او در سیاست روز وجود دارد، نمی توان مباحث تئوریک او رادر زمینه های مختلف مارکسیسم نادیده گرفت. هاوگ را باید خواند و به جامعه ی فارسی زبان معرفی کرد. مترجم این سطور نه یک مترجم حرفه یی است و نه هرگز چنین ادعایی داشته است. من به کار ترجمه علاقه یی نداشته و ندارم و فکر می کنم انرژی فوق العاده زیادی از من می گیرد. ترجمه برای منی که سالهاست شغلم ترجمه ی مکالمات پناهجویان با ادارات دولتی است، کاری نفس گیر و طاقت فرساست. من المانی را به المانی می فهمم، همانطور که فارسی را به فارسی می فهم. زبان المانی را به خوبی می فهمم و همچنین به زبان فارسی هم تسلط کامل دارم، اما ترجمه ی یکی از سخت ترین متونی که تاکنون مطالعه کرده ام، از یک زبان نسبتا سخت مثل المانی به فارسی، برای یک مترجم آماتور مثل من کار بسیار سختی است و به قول آلمانی مانند زایمانی سخت بود.با تمام این مسائل امیدوارم ترجمه ی این مقاله بتواند به خوانندگان فارسی زبان کمک کند، که برای برگرداندن ترجمه ی متون تئوریک مارکسیستی از زبان های دیگر اقدام کنند.ترجمه ی این مقاله هم الزاما به معنی این نیست که دیدگاه حاکم بر این مقاله را، که من در جاهایی ان را به شدت چالش برانگیز می دانم، تایید کنم. اصل مقاله بسیار طولانی تر از این مقاله است و حاوی اطلاعاتی است که در ده تا کتاب هم نمی تواند ان را پیدا کند، اما این اطلاعات الزاما از لحاظ تئوریک دقیق نیستند و در چارچوب مارکسیسمی که من می می فهمم قرار نمی گیرند. یکی از اشتباهات هاوگ این است که سیستم حاکم بر شوروی را سوسیالیسم دولتی می خواند، من این سیستم را سوسیالیسم دولتی نمی دانم، بلکه ان را سرمایه داری دولتی می دانم. زمانی که هاوگ خشت اصلی را در بررسی اقتصاد سیاسی شوروی اشتباه می گذارد، در تحلیل های دیگرش دچار اشتباه تئوریک می شود. مساله این است که سرمایه داری در قالب دولتی اقتصاد شوروی را اداره می کرد، این سیستم سرمایه داری چه از جانب حزب کمونیست روسیه ادراره شده باشد یا حزب نئولیبرال، یک مناسبات سرمایه داری و کالایی در شوروی سابق حاکم بود. یکی از دلایلی که هاوگ شوروی را سرمایه داری نمی داند، از بین بردن بازار ازاد بود. من اما می گویم برای سرمایه داری نبودن یک اقتصاد به غیر از نابودی بازار ازاد و رقابت، الغای استثمار و مناسبات کالایی و مالکیت خصوصی و دولتی بر ابزار تولید ضروری است. در صورتی که این اتفاقات در جامعه ی شوروی نیفتاد، لذا سوسیالیستی خواندن ان و حتی سوسیالیسم دولتی نامیدن این جامعه به شدت سفیهانه و ساده لوحانه است و اگر ساده لوحانه نباشد، نوعی بازبینی و بازاندیشی اپورتونیستی تئوری مارکسیسم است. با شناختی که از هاوگ به عنوان یک متفکر مسلح به تاریخ و فلسفه و مارکسیسم دارم، نمی توانم قبول کنم که او از روی سفاهت اینگونه در تئوری مارکسیسم بازبینی کند. هاوگ در عین حال یک مارکسیست است که مارکسیسم را با دیدگاهی شدیدا پلورالیستی بازخوانی می کند. در خوانش او رد پای جریانات مختلف مارکسیستی از مارکسیسم ساختارگرای آلتوسری گرفته تا پولانزانسی، از لنینیسم و استالینیسم گرفته تا گورباچفیسم و از گرامشی و برشت گرفته تا مارکس و انگلس و بخشا جریانات آنارشیستی ایتالیایی و مارکسیست هایی همچون آنتونیو لابریولا Antonio Labriola ، ارنست بلوخ و بنیامین و دهها مارکسیست دیگر.بهره گیری هاوگ از مارکسیسم و مارکسیست ها و غیر مارکسیست ها، بازگویی اکادمیسین نیست، بلکه یک نوع ارتقای تئوریک عمیق به مرحله ی تازه تری است. او بی دلیل یک مارکسیست را تایید یا رد نمی کند، بلکه تلاش می کند تئوری این شخصیت های تاریخی و مهم را بازسازی کند و به مرحله ی دیگری ارتقا دهد. تحقیقات هاوگ از این زاویه با بازخوانی بسیاری از اکادمیسین ها که طوطی گونه برای حفظ و بازگویی اثار متفکران دیگر از جلمه مارکس استفاده می کنند، به شدت متفاوت است. این مساله باعث می شود که خواندن هاوگ ضروری شود. متد تئوریک او را باید از متد سیاسی اش جدا کرد و در عین حال به شدت به نقد برخوردهای سیاسی او پرداخت. او در سطح تئوریک به یک نوع بررسی ماتریالیستی و تاریخی از مارکسیسم می پردازد و تلاش می کند با بهره گیری از چارچوب مارکسیسم، مسائل دنیای امروز و سرمایه داری متاخر را تحلیل و نقد کند.حسن معارفی پور تابستان 2019مارکسیست بودن و مارکسیست بودنMARXIST SEIN/MARXISTIN SEINولفگانگ فریتز هاوگترجمه: حسن معارفی پوردر مورد سوال >مارکسیست بودن < (م[1]) سوژه ها ثقل تمرکز و فوکوس هستند. امر سیاسی بازتاب خود را در شخصیت انسانی نمایان می کند (…) انسان های بی شماری خود را مارکسیست می دانستند. در بالاترین مرحله ی انقلابی در قرن بیستم، میلیون ها نفر خود را مارکسیست می شمردند. در مقابل هجوم تاریخی شرایط اجتماعی، انان (مارکسیست ها) از نسل های متفاوت و مناطق مختلف جهان مارکسیسم را پاس می داشتند. همانطور نورمن گراس می گوید » در این گیر و دار مساله ی وجودی ایی شده بود که هر کس یک انتخابی بکند. (2011, 5)اگر چه در مورد مارکسیسم و کمونیسم بر خلاف مارکسیست بودن و کمونیست بودن، بسیار نوشته وبحث شده است، اما مارکسیست بودن، عوامل محرک مارکسیست شدن و پراکسیس مارکسیستی، تناقضاتش و بحران مارکسیست بودن و مارکسیست شدن و کارائی و متنوع بودن جریانات مختلف مارکسیستی کمتر در تئوری انعکاس پیدا کرده است کرده است و فهمیده شده است.»دوران پساکمونیسم« (هاوگ 1993) به مثابه آزاد سازی نئولیبرالی سرمایه (کاپیتال) از زنجیر هایی که تحت شرایط مبارزاتی از پایین به عنوان نوعی توافق اجتماعی به سرمایه داری رقابتی تحمیل شده بود، عمل کرد، کش و قوس و موانع حفاظتی دولت ملت را به نفع تغییر سریع در راستای بازار جهانی کنار زد و سرمایه داری را تا حد یک مرحله ی بالایی سرمایه داری فراملیتی مسلح به تکنولوژی پیشرفته به پیش برد. بحران سرمایه داری پسا کمونیستی سناریوهای جنگی را با خود همراه آورد و جهان را وارد مرحله ی خطرناکی کرده است (…) گئورگ فولبرت موقعیت مارکسیسم را اینگونه توصیف می کند« اگر در این وضعیت مارکسیسم نتواند خود را با محتوای علمی خود یعنی »نقد اقتصاد سیاسی و ماتریالیسم تاریخی« وفق دهد، آن (مارکسیسم) اگر به به طور کامل از بین نرود، تبدیل به یک علم اکادمیک می شود«. (2013)لحظه ی مارکسیست بودن و مارکسیست شدن نظر تئوریک نه مختص اکادمیسین ها به تنهایی است و نه به تنهایی به محیط اکادمی گره خورده است، چون همانطور که لویی آلتوسر می نویسد یک مارکسیست نه (می تواند) هم در انچه می نویسد و هم در انچه (در بعد نظری و عملی)، برایش مبارزه می کند، (مارکسیسم باشد*)، (…) بدون اینکه پشت مارزه اش اندیشه باشد. (54.1975) (…)در عین حال M(مارکسیست بودن (به مثابه ی شکلی سیاسی_اخلاقی است، زیرا هر کس به صورت فردی در قبال شرایط اجتماعی در سطح جهانی و طبیعت (شرایط طبیعت*) پاسخگو است.در نتیجه اعلام موضع فعال در موقعیت های و جهت گیری روزانه، مفهوم امر مطلق را در زندگی روزمره بنیادی و ضروری می شود، در نتیجه لازم است که انسان تمام مناسباتی که او در ان به ذلت و خواری، بردگی و انزوا کشیده می شود را به دور اندازد. ((KHR,1/358 و به همراه ان بنا به ضرورت، لازم است که جهان را برای »نسل های بعدی در شرایط مناسبی به جا بگذارد«. (K III, 25/784), ، این یک ارزش بنیادی امر مطلق است. (در عین حال ترجمه ی مارکسیستی امر مطلق کانت است*).Franz Mehring فرانتس مهرینگ (متولد 1846) به عنوان یکی از اولین کسانی که این مساله را مطرح کرده است، در این زمینه اشاره می کند » اقرار به ماتریالیسم تاریخی نیازمند ایدئالیسم (ارمان گرایی*) اخلاقی بالاست، چون اقرار به ان (ماتریالیسم تاریخی)، باعث می شود که به صورت غیرقابل باور فقر، تعقیب و افترا به انسانی که به ان اقرار می کند روی بیاورد، و حال انکه ایدئالیسم تاریخی مکانی برای پیدا کردن فرصت های شغلی جویندگان شغل و قوی ترین نقطه ی اتصال برای جویندگان بخت و اقبال در مشاغل ( Sinekuren) و مناصب چرب و نرم بدون زحمت است « (1893, 442)..(…) بنابراین تصمیم در این مورد از روی از خودگذشتگی و فداکاری نیست.»هرکس در مقابل پایمال شدن حق فردی اش، به خشم نیاید، به سختی می تواند مبارزه کند. هر کس ،اما در مقابل پایمال شدن حقوق شخصی دیگران به خشم نیاید، او هیچ وقت نمی تواند برای نظم بزرگ مبارزه کند (Brecht, GW 12, 576) (…)«زمانی که ما از مارکسیست بودن صحبت می کنیم، واضح است که صحبت از >مارکسیسم< بدون هیچ درافزوده یی نمی تواند باشد.» umzuschaffen das Geschaffne, damit sich’s nicht zum Starren waffne«.پدیده یی که تولید شده (خلق شده) است، لازم است دگرگون شود، تا همچون سلاح سردی باقی نماند، چون اگر غیر از این باشد، خطرناک می شود. (Eins und Alles, BA 1, 540)این خطر وجود دارد، که جسارت و دگرگونی مارکسیسم که بتواند رسوبات مارکسیسم را کنار بزند تا بتواند ان (مارکسیسم) را برای گام برداشتن و جهش به جلو کمک کند و از این طریق وارد یک پروسه ی تغییر واقعی شود، می تواند چیز دیگری از ان بیرون بیاید. همین مساله به صورت اجتناب ناپذیر کشمکش و جدال در پی خود خواهد اورد (…) از همین جاست که تناقضات اشکار می شود، به تعبیر دیگر دیالکتیکٍ زندگی و سر زندگی« مارکسیستی اندیشیدن، است. Lefebvre 1959) 683) همچنین کمشکش در میان خود مارکسیست ها و نه فقط کشمکش مارکسیست بودن در محیط بورژوازیی در سرمایه داری به تبارشناسی نه مارکسیست بودن، بلکه انتی مارکسیست بودن بر می گردد. مخالفان مارکس در جنبش چپ کسانی بودند که پیروانشان، » مارکسیست« ها را غسل تعمید می دادند تا انان را در جامعه منزوی کنند (…) به همین خاطر است که هانری لوفور می گوید که انسان قبل از هر چیز باید در مورد »مارکسیست بودن« و »کمونیست بودن« درک روشنی داشته باشد و تصویر درستی ارائه دهد. »اغلب یک روش و طریقت هستی شناسانه از ( das Sein ) یعنی وجود به جای شدن (Werden) و جریان حرکت، انطور که مارکس مورد نظرش بود، معرفی شده است« (1959, 683f)انسان مارکسیست نیست، همانطور که لوسین سوی هم تاکید می کند، بلکه او انسان بلکه مارکسیست می شود. در واقعیت (پروسه) ی شدن هیچگاه پایانی ندارد. بنابراین مارکسیست بودن به معنی این نیست که یک برنامه ی از قبل داده شده را به سرانجام برسانی، بلکه این است که، باور و مسیر پراکسیس پروسه ایی طولانی را کشف کنی« (…)انگیزه ی مارکسیست ماندنLabriola لابریولا بعد از مرگ انگلس گفت که بحران مارکسیسم را اعلام می کند و برای اولین بار به این نتیجه رسید که »مجموعه ی خاصی از انسان ها، ما (مارکسیست ها) را ترک گفتند و بقیه هم در مسیر راه (مارکسیسم) ضعیف می شوند«. »ایا لازم است که به گروه اول اجازه دهیم که بروند و برای گروه دوم ارزوی تقویت اراده کنیم« (نقل قول غیر مستقیم از متن. Luxemburg, GW 6, 265) منظور او از اروزی موفقیت این است که این انسان های متزلزل به اگاهی دسترسی پیدا کنند» که چه چیزی پشت این جنجال و جر و بحث این گروه وجود دارد«: امید های روشن، سر زنده و شتابانی که انسان ها سال ها داشته اند و از ان محافظت کرد اند. این آرزوها با جزئیات دقیق و روشنشان و به همراه گوشه های متفاوت شان » با وجود تمام معضلات و مشکلات« در نیمه راه متوقف و ماندگار می شوند و از مسیر خارج می شود(« (264f.اگر انسان سوال کند که چرا مارکسیست بماند، به این نتیجه می رسد که مارکسیسم »کارایی« انسان را بالا می برد)…) بنابراین همانطور که برشت اشاره می کند هر شخص (ایندیویدوم) یک »[2]Dividuum«, دیویدوم است: یک نفر یا بیشتر از یک نفر در جریان مبارزات گوناگون و متعدد (GA 22.2, 691)..موجودیت فردی انسان متنوع است و ضد و نقیض تعیین شده است.از طریق مارکسیست بودن، انسان به بهره وری ایی دست می یابد که رهایی، ترقی و تعامل و اندیشیدن را برای او در پی دارد و این بهره وری و کارایی باعث غالب شدن او بر اوضاع از پیش تعیین شده (اوضاعی که توسط طبقات حاکم و شرایط اجتماعی[3] تعیین شده است) می شود، و به احتمال زیاد این سوال پیش می اید که علیرغم تمام مسائلی که بالاتر اشاره شد، چرا در موارد مشخص نه اقتصاد خصوصی و نه اقتصاد صنفی (کئوپراسیونی) نمی تواند پاسخگوی »منافع طبقاتی« باشد، بلکه »نقطه ی تعالی« ان (منافع طبقاتی)، امادگی کسب هژمونی به صورت عمومی است( گرامشی دفتر های زندان (Gramsci, Gef, 10.II, §6, 1259 (…)برای مزدبگیران، مارکسیست بودن چیزی جز تقسیم اشتراکی، دگرگونی در مناسبات رقابتی به نفع مناسبت رفیقانه و اشتراکی و دگرگونی از عدم قدرت به قدرت طبقاتی نیست. انان (مزدبیگران، اینجا منظور تمام کسانی است که نیروی کار خود را در مقابل مزد می فروشند، یعنی طبقه ی کارگر یدی و فکری*) همزمان در پروسه ی مشارکت اجتماعی سهیم می شوند (…) آموزه های مارکس به ما می گوید که کارگران منفرد »تنها می توانند به صورت کلکتیو و جمعی به مطالباتشان برسند. طبقه ی کارگر در سال های 1860 این تجربه را در اموزه های متوالی کسب کرده است […] بنابراین در چنین شرایطی لازم است که اقشار و طبقات اجتماعی علاقمند به سیاست، به صورت بی وقفه خود را درگیر این مساله کنند« (Eisler, Gespräche,[4] 124)از انجایی که »همبستگی در شکل متفاوت ان لازم است شکل بگیرد. این همبستگی لازم است شکلی از همبستگی باشد که بردگی و تحت ستم بودن (طبقه ی کارگر) از جانب طبقه ی سلطه گر را رفع کند، همانطور که هانس یورگن کرال به درستی Hans-Jürgen Krahl (1969/1971, 21f) اشاره می کند.تئوری و پراکسیس (پراتیک)تئوری های مارکس، انگلس و پیروانشان توانسته اند و می توانند: »تنها تا جایی که »یک قدرت تاریخی« ( قانع کننده: از نقطه نظر عملی زیربط) با یک قدرت معنوی و سیاسی تبدیل شوند، « که»به حمایت از توده ها و اقشار مردم تحت ستم بپردازند. در واقع تنها در این شرایط است که این تئوری به عنوان تئوری رهایی اکتساب، ترجمه و شناخته« می شود.(Deppe 1991, 27)این پیوستگی مارکسیسم، مارکسیسم را از یک گرایش صرف فکری بالاتر برده و یک ویژگی منحصر به فرد به آن می بخشد، که خود را در دو حوزه به صورت همزمان به اثبات برساند، یک بار به عنوان یک تئوری علمی و یک بار به عنوان دانش مبارزه ی طبقاتی. یگانگی تئوری و پراکسیس به عنوان »نیاز بنیادی و اساسی» مارکسیست بودن است، مارکسیست بودنی که در خود مجموعه ی زیادی از تناقضات را حمل می کند. تجرب به ما نشان می دهد، که تئوری علمی و پراکسیس (سازمانیافته) ی سیاسی همیشه بدون هیچ گونه شکافی در جوار همدیگر حرکت نکرده و نمی کنند، بلکه هرازگاهی قواعد متضادی را دنبال می کنند، قواعدی که از همان ابتدا تا امروز مارکسیسم را همراهی می کند. حتی نزد مارکس و انگلس هم، وقتی که تئوری و پراکسیس به عنوان دو قطب جدایی ناپذیر مارکسیست بودن در هم تنیده می شوند، این تفاوت (تفاوت تئوری و پراکسیس*) خود را اشکار می سازد. این تفاوت را می توان در نامه ی ویکتور آدلر بنیان گذار سوسیال دمکراسی اتریش مشاهده کرد، نامه یی که در ان به انگلس می نویسد:»همانطور که همه ی ما در اتریش از لحاظ عاطفی به تو احساس نزدیکی می کنیم و [..] بیشتر از مارکس به تو تشکر و قدردانی بدهکاریم و خود را موظف می دانیم که به خاطر”» سیاست و تاکتیک. به کارگیری تئوری در یک جسم زنده corpore vivo ازت قدردانی کنیم.« , III.30/169)) .« (21.1.1890مارکس در اصل به عنوان تئوریسین شناخته شده است و انگلس به عنوان پراتیسین.از این دیدگاه تفاوت تئوری و پراکسیس و اختلافات ان اشکار و مشخص می شود و این تفاوت خود را در تفاوت »تئوریسین و سیاستمدار« نمایان می کند، همانطور که لوکاچ در سال 1965 این تفاوت را به صورت فوق العاده به تصویر می کشد.» اولین جنبش های کارگری بی گمان از این شانس برخوردار بودند که مارکس، بعد از او انگلس و لنین مردانی بودند که توانایی تئوریسین بودن را در کنار سیاستمدار ممتاز بودن در خود داشتند […] امروز کسی نمی تواند بگوید که ایا در جنبش امروزمان، کسانی می توانند وجود داشته باشند که در کنار تئوریسین و رهبر بودن، شخصیت های برجسته ی سیاسی باشند، کسانی که اموزه های جنبش را نمایندگی کنند […] بنابراین لازم است که ما […] تمرکز خود را به »دوالیسم « [تئوری و پراکسیس] بگذاریم، [برای انکه] بتوانیم در راستای منافع جنبش و فعالیت مشترک ایدئال، در هر حزبی، همزمان تئورئیسین ها و سیاستمداران وجود داشته باشند که در دسترس جامعه باشند.«(W 18, 378)همانطور که گرامشی اموختیم باید یک جابجایی در صورت مساله، پشت پرده در جریان باشد. در حال حاضر مناسبات تاکتیکی دو نمونه از دخالت روشنفکران به عنوان نقطه تمرکز و محل پوشش دهی استراتژیک مشکل مناسبات بین مردم »عادی« و »روشنفکران« یا توده،« با رهبری در عین با خود حمل کردن تناقضات در تئوری و پراتیک مارکسیست بودن افراد به عنوان شخص وجود دارد (…)؟پس با این اوصاف می توان گفت که ما با یک تضاد دوم روبرو هستیم. اموزش تئوریک به عنوان پیش فرض مارکسیست بودن، از تئوریک نبودن به عنوان لحظه ی بیگانگی- عدم لیاقت، تبعیت و پیروی را به همراه خود خواهد اورد و همانطور که انگلس می گوید:»به صورت ویژه می توان گفت که وظیفه ی یک رهبر […] این است که خود به صورت مدام در زمینه ی مسائل تئوریک کوشا باشد و اگاه شود و […] همیشه این را در نظر داشته باشد، که سوسیالیسم، از زمانی که تبدیل به علم شد، لازم است همچون یک علم نمایندگی (با ان برخورد شود*) تحصیل و بازخوانی شود «و» تنها در چنین شرایطی است که یک بینش روشن در میان توده ی کارگر باعث بالا رفتن اشتیاق انان به سوسیالیسم خواهد شد (1874, 18/517).«بنابراین و بر اساس این تئوری می توان گفت که جنبش کارگری دچار نوعی »بیگانگی« می شود، چیزی که همیشه دوگانگی و دوجانبگی اش آشکار می شود. این دوگانگی در نتیجه ی بیگانگی را می توان در افزایش دشمنی با روشنفکران و یا دشمنی افراطی با فرهنگ رهبری درون طبقه ی کارگر مشاهده نمود. از خصوصیات ذاتی و بنیادی مارکسیست بودن، یگانگی تئوری و پراتیک است. »التوسر در سال 1985برخلاف انچه که او در سال 1974 به عنوان »انحراف تئوریک« از ان اسم برده بود،در نقد از خود Selbstkritik, 35 u.ö.) این مساله را نه انحراف تئوریک (بلکه اصول اساسی و پرنسیپ ماتریالیستی و مارکسیستی) در عمل خواند« (L’avenir, 160)سیوه Sèveبا تاکید بر روی این مساله (پراکسیس) از جانب التوسر موافقت می کند، اما بدون اینکه پراکسیس را در مقابل تئوری قرار دهد.تفاوت اصلى ميان ماركسيست ها و ماركس شناسان در اینجا خود را نشان می دهد که آنان (مارکس شناسان*) ممكن است شناخت بيشترى از اثار ماركس داشته باشند ولى همچنان به اين اثار همچون كلماتى مرده مينگرند، در صورتيكه ويژگى اصلى ماركسيست بودن اين است كه اين اثار نه دانش محض بلكه يك شيوه زيست عملى است كه من را “شيوه فرديت تاريخى ” (geschichtliche Individualitätsform) می نامم، درست همان گونه كه در “تز يازدهم فويرباخ” به عنوان مسأله “تغيير جهان” مطرح ميشود، در جنبش براى تغيير جهان زندگى را هم بايد تغيير داد، 2014) (…) و اين جنبش همچون پرتاب شدن به اعماق آب هاى تاريخ است، لذا لازم است شنا كردن را اموخت). ماركسيست بودن با اين حقيقت درك ميشود كه شخص نه تنها خود را در مبارزات در حال جريان درگير كند، بلكه قادر به تفكر و تغيير انتقادى ان نيز باشد.(Sève 2014) اين واقعيت يك مضمون را در ماركسيست بودن ميرساند، كه بودن در اينجا همان “شدن” است، و اين تنها با تغيير خود ممكن است. وفادارى به انگيزه اصلى ماركس به معناى فراتر رفتن از ماركس است و وفادارترين ترجمه يا انگيزه اين شيوه تغيير يافته رفتارى را تشويق ميكند يا خيان در اصل را در پی دارد. . (…)لومباردو راديس و الدو ناتولى اين واقعيت را خاطر نشان ميكردند كه (به طور مثال براى مقطع تاريخى زمان خود در ايتاليا) ، دقيقا همانطور كه لنين يك انقلاب را در برابر “كاپيتال ماركس” (انطور كه گرامشى نوشت) پيش برد انها هم بايد يك انقلاب را در مقابل “دولت و انقلاب لنين ” پيش ببرند. (…) براى دانشمند ماركسيست بودن لازم است كه همواره براى تجديد نظر (رويزيونيسم) اماده بود. “در همه چيز ترديد وجود دارد” اين اعتقاد علمى ماركس بود. مطمئنا نبايد به تمام تئورى ها و أيده هاى ماركس شك كرد. اما اگر قرار است ماركسيسم زنده بماند و مبناى كلى شناخت علم زندگى اجتماعى انسان باشد ميبايست همواره براى شك كردن به ان اماده بود.(Robert Havemann (1978b, 33). چشم پوشى استالينينيستى از هسته رهايى بخش انگيزه اصلى “ضرورت اصلاح در ماركسيسم در دستور كار روز قرار داد. (Albers 1983/1987, 47/34)اصلاحاتی که با تاخیر در دوران گورباچف برای اصلاح سوسياليسم واقعا موجود صورت گرفت، نشان داد كه زمان برای اصلاح از دست رفته و همین مساله منجر به سقوط آن (سوسیالیسم واقعا موجود*) شد. ما شاهد یک وخامت و تعمیق تضاد و بالاگرفتن پتانسیل کشمکش در جامعه بعد از با شکل گیری موج دوم جنبش زنان در سال های 68 در بین نیروهایی که خود را مارکسیست می خواندند، در بین جریانات وابسته به کلیسا، اتحادیه های کارگری و جنبش زنان هستیم. هرجايى كه زنان چه نيمى از افق هايشان و چه تمام حقوق جنسيتى خود را به شكل تئوريك و در پراتيك خواستار شدند و اشکال دیگری از روابط جنسی را در صدر مطالبه خود قرار داده اند، شاهد تجزيه و انشعاب در احزاب کمونیستی اروپایی بودیم. درست در رديف احزاب كمونيست اروپايى شاهد کشمکش و انشعاب در نشریات و مجلات هم هستیم و شکل گیری مجله ( بررسى چپ نو New Left Review) در همین راستا بود. توسعه فمنيستى ماركسيسم يك پروسه طولانى و مدت و نفس گیر است. دين شناس سوسياليست فمنيست دروته سوله”(Dorothee Sölle (1983, 122” بعد از ديدار از ارامگاه كارل ماركس شعرى اينگونه سرود؛ اگر زن بودن را از ان جهت كه يك سوسياليست خوب باشم برای زمانی طولانی فراموش کردم، ميتوانم دوباره ان را به خاطر بياورم و ديگر بار ان را نشان دهم. […] انگاه كه ما زنانه انديشيدن را مياموزيم تمام مفاهيم شما را همچون دامن[5] گسترش دهیم و به مفاهیم شما اضافه کنیم، چرا كه ما بى وقفه در موقعيت ديگرى هستيم..!.تحت تعقیب قرار دادن مارکسیست هانباید انتظار دیگری غیز از این داشت که سرمایه داری در مارکسیست ها را جز به چشم دشمن بنگرد، این مساله ریشه در اعلام پایان »مالکیت خصوصی بر ابزار تولید» دارد. (Lefebvre 1959, 685) در واقع الغای مبانی جامعه ی طبقاتی بورژوایی. (…) اگر حتی اقلیت محدودی از مارکسیست ها برای نمونه تحت سلطه ی فاشیسم آلمانی »با عریان ترین، ، گستاخانه ترین، طاقت فرسا ترین و وحشیانه ترین« شکل سرمایه داری مواجه بودند،( نتیجه ی همین تلاش مارکسیست ها برای الغای مالکیت خصوصی بر ابزار تولید بود*). (Brecht, Fünf Schwierigkeiten, 1934, GA 22.1, 78)کمونیست هایی چون Hans Coppi (Jg. 1916), Hilde Coppi (Jg. 1909) und Arvid Harnack (Jg. 1901) هانس کوپی متولد سال 1916، هیلده کوپی متولد سال 1909 و آروید هارناک متولد 1901 همچنین دیگر اعضای ارکستر سرخ، کسانی که از اهداف والای خود به ذلت کشیده> شدند، همانطور که پتر وایس Peter Weiss’ در >زیبایی شناسی قیام< به ان پرداخته است (1983, Bd. 3, 218) که به شکل وحشیانه و حیوانی قتل عام شدند. اینگونه مارکسیست های نسل های مختلف به خاطر مبارزاتشان علیه سلطه ی سرمایه هر یک به شکلی از اشکال سرکوب شدند و توحش را لمس کردند.مارکسیست بلژیکی الاصل زاده ی فرانکفورت ارنست مندل متولد 1923، کسی که توسط فاشیسم هیتلری دستگیر زندانی و دیپورت شد، وقتی در سال 1972 در دانشگاه آزاد برلین به عنوان پروفسور باید استخدام می شد، پست پروفسوری او از جانب سنای برلین غربی رد شد و سنای برلین غربی از دادن کرسی استادی به او در دانشگاه خودداری کرد، همچنین دولت المان غربی او را ممنوع الخروج کرد. این مورد و موارد دیگری از این قبیل دامنگیر اذهان (متفکران) انتقادی و خلاق بوده اند. >استقلال فکری همیشه با سرکوب همراه بوده است، چه درون احزاب کمونیستی و چه خارج از ان.< (Fernández Buey 2010, XXXIV) (…)گرامشی مانند خیلی از دیگر مارکسیست های متاثر از انقلاب اکتبر و مطلع از این انقلاب، در نوامبر 1917 برخورد باز و ازادانه ی و خلاق لنین را با درک تاریخی و تاریخ گرایانه ی مارکس و به روز کردن مارکس می ستاید:>اگرچه بلشویک ها برخی از بررسی های >سرمایه < (ی مارکس) را انکار می کنند، اما انان هسته ی نظری و زندگی بخش ان را انکار نمی کنند. انان »مارکسیست« نیستند، کسانی که از مبانی نظری استادشان ادعاهایی انکار ناپذیر را به صورت دگماتیک کپی برداری کرده باشند. آنان تفکر مارکس را زندگی می کنند، چیزی که هرگز مردنی نیست.<(1991, 32).»مارکسیست نبودن« در شرایط امروز به نوعی انعکاسی در واکنش به وضعیت کنکرت روسیه و در عین حال خود نوعی به روز شدن مارکسیسم است.«اما با توجه به ستایش گرامشی در این همین زمینه، او وضعیتی را توصیف می کند که در ان تحت سلطه ی استالین مارکسیستی اندیشیدن باعث مرگ (بسیاری از رققای لنین) شد. تضاد بین مارکسیست شدن و از “مارکسیست چیز دیگری شدن” (به تعبیر دیگری از مارکسیسم چی شدن) خود به اوج انتاگونیسم می رسد، جایی که، مارکسیسم-لنینیسم تبدیل به یک پیکره ی تاریخی ویژه، نهادینه شده و دولت حزبی شد. (…) این سم خارج از بلوک سوسیالیسم دولتی هم تاثیرات خود را به جای گذاشت. (…)با یک اتوپی مشخص زندگی کردنهر مارکسیست بودنی نفی را در مبارزه علیه ستم و اسثمار، با مراجعه به مارکس اغاز می کند. اگرچه نفی چنین مناسباتی نباید به معنی شبه انقلابی گری نیهلیستی ترجمه شود، بلکه به عنوان >لغو، و نقض و ارتقای< این مناسبات به مرحله ی بالاتری فهیمده شود. این باید (…) در برداشت و ادراک توده ی مردم از مناسبات لنگر بیاندازد و خودمختاری، همبستگی اجتماعی، کرامت انسانی و »ضمانت های اجتماعی زندگی« بر روی زمین واقع نیاز های ضروری هر کسی را تحقق ببخشد. (Luxemburg, GW 4, 361, Fn. 1). بلوخ قطب دافعه و جاذبه را به تصویر می کشد »جریان سرد« در مقابل »جریان گرم« (PH, GA 5, 235ff). با چشم انداز نهایی و تعبیر اخر می توان گفت که مارکسیست بودن در یک پروسه ی »هنوز (مارکسیست*) نبودن« لنگر انداخته است( PH, GA 5, 235) (…)پاسخ لوگزامبورگ در رابطه ی بلاواسطه ی از هم گسیختگی رفورم و انقلاب به یک جهت یابی می رسد، که نتیجه ی ان یک “رئال پولتیک انقلابی” است. ( (GW 1/2, 373چیزی که فریگا هاوگ آن را به عنوان مبارزه یی در نظر می گیرد که >نقش واسطه گری میانجی گرایانه بین هدف کوتاه- و طولانی مدت برای رسیدن به یک شرایط تعادلی در تنگ تر کردن حلقه ی رئال پولیتیک در جامعه و کنترل از پایین « کمک می کند، تعبیر می کند.(2007, 62) این >رابطه ی بین مسیر و هدف< (63) بین امروز و یک آینده ی نامشخص همه چیز را با خود همراه می کند، حتی مارکسیست بودن. (…) بلوخ تلاش می کند این دوگانگی را در “اتوپی مشخص” جمع بندی کند (1975, 234). از آنجایی که لحظه ی اتوپی در مارکسیست بودن زیر عناوین ایدئولوژیک دگم و مطلق گریانه ی “علمی” به علم تحمیل شده و سرکوب را به همراه داشت، او (بلوخ*)در >آلمان شرقی دچار مشکلات فراوانی شد، زمانی که او می خواست این مفهوم را به مارکسیسم اضافه کند<. (همانجا) (…) در واقع می توان گفت نقد مارکسیستی مسخ شرایط و امکانات اجتماعی و ابژکتیو(…) که توسط مناسبات حاکم عملی شده بودند، را نشانه می گیرد و تکیه گاه و نقطه تعالی این نقد عملی کردن امکان هایی است که تحقق پیدا نکرده اند. (…)وضعیت اما در سوسیالیسم دولتی، جایی که به نظر می رسید شرایط آماده باشند، به صورت ابژکتیو امکان ها فراهم می شود، متفاوت بود؟ اینجا نشان داده می شود که این مساله به این آسانی ها نبود. تنها پیششرط های سیاسی ان هم به صورت انتزاعی برای تحقق این امر وجود داشتند، زیرا فرم قهر دولتی به کلی از جامعه جدا شده بود. در اتحاد جماهیر شوروی همانطور که میخائیل گورباچف (م1931) می گوید، سیستم حاکم مناسبات تولیدی را خلق کرده بود که این مناسبات نفرین شده نوعی >بروکراسی و اقتصاد کاذب، بی تفاوتی و بی مسئولیتی اجتماعی< را به دنبال داشت (1988;Haug 1989, 156). همان چیزی که آنتونیو بوکتو (م 1925) >ویرانی غول آسای عوامل انسانی< می نامد، چیزی است که به عنوان خودانسدادی اتوریته ی دولتی (1988) نتوانست، در سیستم توازن قوای جهانی، سیستمی که در مناسبات اقتصادی از طریق تمام شکاف هایی که درست می کند، هر روز بیشتر در حال ادغام (جهانی شدن سرمایه*)در همدیگر اند، مسیر متفاوت و یا معکوسی را طی کند و در انتهای پروسه ی اجتماعی کردن خود به بن بست رسید. آن (خوداجتماعی شدن) در واقع لحظه ی کمونیستی است.(…) اندکی از ان (لحظه ی کمونیستی) لازم است همین جا بلافاصله آغاز شود. آز انجاییکه فاصله تا هدف نهایی به خودی خود رفغ نمی شود (الغا نمی شود)، لوتار کوئنه تمرکز خود را روی توانایی های فردی و تلاش و قدرت او می گذارد، تا تناقضات بین ایدئال و واقعیت را به صورت پیوسته و لاینقطع به بحث بگذارد. (1981, 267) همان چیزی که او شرایط بازتولید مناسبات کمونیست به صورت سوبژکتیو می خواند. (همانجا)، چیزی که ویژگی مارکسیست بودن را مشخص می کند. مارکسیسم- لنینیسم در قدرت، این مساله (بازتولید سوبژکتیو مناسبات کمونیستی) را به اتکا به هدف توجیه می کند و از این طریق تلاش برای ریشه یابی ان را مسدود می کند، جایی که بررسی و بازگشت مبتکرانه نیروهای اجتماعی ضروری بود. این مساله برای مارکسیست بودن فاجعه امیز بود.شبح مارکسمساله یی که ستوارت هال 1983 به ان می پردازد «مارکسیسم بدون ضمانت« بیش از هر چیز پدیده ی مربوط به سکتاریست هاست. از انجایی که این (مارکسیست*) هیچ تضمینی ارائه نمی دهد، یک منبعی برای دانش روشنفکرانه نیست، دانشی که همزمان منبع مبارزات است. این (مارکسیسم بدون ضمانت*) با »مناسبات رفتاری انسان در عمل، با تناقضات و تحمل هزیمت ها روبرو است«( Gramsci, Gef, H. 1, §63, 136) این (مارکسیسم بدون ضمانت *) در عمل (روش) نوعی لجاجت طبیعی، نوعی امید واهی و همانطور که بلوخ می گوید ناامیدی پایدار است. (PH, GA 5, 5)ژاک دریدا این مساله را برای روشنفکران انتقادی به بهترین شکل ممکن روشن می کند، که چرا در شرایط حاضر بی چون و چرا ضروری و ممکن است بعد از سقوط اتحاد جماهیر شوروی مارکسیست بود: اولا سرمایه داری همچنان در سطح جهانی به عنوان یک موقعیت اقتصادی حاکم است. ثانیا در تاریخ تکامل بشر و کره ی زمین در گذشته هیچ گاه […] خشونت، نابرابری، محرومیت، گرسنگی و فشار اقتصادی مرتبط با آن (سرمایه داری *) تا این اندازه در بعد وسیع وجود نداشته است و موجودیت انسانی را لگدمال نکرده است. (1996, 139) “در همین رابطه او از وجود یک بیداری »بیداران بین المللی به عنوان« یک جریان بی سر و صدا و مخفیانه، دقیقا چیزی مشابه سال های 1848 […] بدون موقعیت، بدون نشانه و حتی نام، به سختی قابل رویت اگرچه نه چندان هم نهان […] جریانی که با این علیرغم این وضعیت، شرایطی که مارکس در مانیفست به صورت یک شبح وصف می کند( از این شبح در شرایط فعلی نمونه های متفاوت و بیشتری وجود دارد)، در خود حمل می کند، و طیف های گوناگونی را الهام می بخشد. (4/461) –).” (Derrida 1996, 139).(…)شدنبا توسعه ی نیروهای مولده در سرمایه داری بحران زایHightech (سرمایه داری با فنّاوری پیشرفته)، اشکال زندگی انسان ها، شیوه ی زیست اجتماعی و اشکال کنونی سیاست و اقتصاد جهانی، اشکال فرهنگی و مناسبات قدرت را دگرگون کرده است. (…) چنین وضعیتی از مارکسیست های (زن و مرد*) هم طلب می کند، که انان در پروسه ی شدن (دگرگونی*) بمانند. نباید از نظر دور داشت که مارکسیست ها در یک موقعیت بحران زده و نابرابری افراطی در جهان غرق شده در فساد سرمایه داری جهانی »امپریوم« (امپریالیستی*) قرن بیست یکم به سر می برند و بنابراین لازم است یک بار دیگر نگاهی به گذشته انداخته و مارکسیسم و مارکسیست ها را با مسیح و اپیکور و یا فلسفه ی اخلاقی روم در زمان قیصر مقایسه کنیم. به عنوان یک شکل فردی از رفتار موثق و قابل اطمینان و آمادگی خدمت در مقابل عوام در یک جامعه ی در حال فروپاشی، به مثابه ی فعالیت های منطقه یی و محلی همان چیزی که توسط یک شاعر روسی Jewgeni Jewtuschenko (Jg. 1932) یوگنی جوتشنکو، »میهن پرستان بشریت« خوانده شده است« به این وظیفه عمل کنند. (2014).مارکسیست لازم است رفتارش خودش را در یک مناسبات اخلاقی نشان دهد، که مناسبات اجتماعی انسان را با تمام مناسبات طبیعی انان شامل می شود. زندگی انان و تاثیرات مارکسیست ها در یک زندگی ناتمام و مردد شکوفا می شود. همسو با این مساله ی شکوفایی مناسبات اجتماعی، مسائل دیگر سیاسی و اخلاقی پشت دیوار (درهای بسته*) قدرت در جریان اند، در شرایطی که در کنار ان مساله ی فاجعه ی محیط زیست و بازی قدیمی امپریالیستی اکنون اما با سلاح تکنولوژی پیشرفته دوباره از سر گرفته می شود. بله دیالکتیک اما برای سورپرایز کردن خوب است.ترجمه ی این مقاله از این سایت گرفته شده است.https://www.zeitschrift-luxemburg.de/marxist…/[1] M از آنجایی که این مقاله برای فرهنگ لغت انتقادی تاریخی مارکسیسم نوشته شده است و برای اینکه از تکرار مکرر مارکیسست بودن Marxist sein Marxistin sein ، خودداری شود، هاوگ از M استفاده می کند.[2] »Dividuum«, در اینجا منظور این است که شخص در خود متشکل از یک ایندیویدوم یعنی اگوی فردی نیست، بلکه هر انسانی متشکل از انواع فردیت و خلاقیت خاص است. دیویدیم یعنی فردی که تقسیم شده است. ایندیویدوم یعنی فردی که تقسیم پذیر نیست.[3] در اینجا توضیح داخل پرانتز از مترجم است. تمام توضیحات داخل پرانتز که با * مشخص شده اند از مترجم اند.[4] Gespräche گفتگوها[5] منظورش دامن زنانه است. این یک استعاره است، که دامن را می توان کوتاه تر کرد یا بلند تر کرد.