بهمن شفیق از “نقد فاشیسم و لیبرالیسم” تا کویرفرونتیسم
حسن معارفی پور
بهمن شفیق با انتشار دو فایل صوتی (انتشار برای بار دوم) تحلیلی از فاشیسم ارائه میدهد، که بخش زیادی از این تحلیل، به ویژه جاهایی که درست اند و نه جاهایی که بر اساس شک و گمانهزنی یک بحثهایی را به دیگران بدون مدرک نسبت میدهد، را بسیاری از نویسندگان برجستهی آنتیفاشیست سالها و دههها قبل از او نوشته و منتشر کردهاند. از مهمترین این نظریهپردازان که بحث رابطهی فاشیسم و لیبرالیسم را مطرح کردهاست راینهارد کوئنل است که در کتاب “اشکال حاکمیت بورژوایی” به بررسی لیبرالیسم و فاشیسم به عنوان دو شیوهی حاکمیت بورژوایی به صورت دقیق پرداخته است. در دههها و سالهای اخیر نویسندگان مارکسیست دیگری از جمله دومنیکو لوسوردو از طریق پرداختن به آثار هانا آرنت و لیبرالها و عقلستیزانی چون نیچه تئوری فاشیسم را از همین زاویهی لوکاچی با تفاوتهایی بررسی کردهاست. یشای لاندا در سالهای اخیر کتاب “شاگرد و استادش” (سنت لیبرالی و فاشیسم) تحقیق بسیار جالب توجهی را در قالب کتاب منتشر کردهاست، که همین رابطهی فاشیسم و لیبرالیسم را به خوبی نشان دادهاست. هانا آرنت تا اواسط دههی چهل لیبرالیسم و امپریالیسم را نمود واقعی توتالیتاریسم و جاده صافکن فاشیسم خوانده بود. من شخصا در مقالهی کویرفرونت که بخشی از یک کتاب نزدیک به یک هزار صفحهیی است از زوایای مختلف به بررسی فاشیسم پرداختهام و اینجا نمیخواهم کارهای قبلیام را تکرار کنم. من علاوه بر اینکه با سابقهی سیاسی و نه شخصی بهمن شفیق مشکل جدی دارم، با دیدگاههای امروزیاش به عنوان یک “چپ” “محورمقاومتی” شرمگین هم مشکل جدی دارم، ولی مسالهی مطرح کردن کارل شمیت به عنوان نمایندهی نئولیبرالیسم در جمهوری وایمار واقعیتش بیشتر به جوک شبیه است. کارل شمیت در آثار مختلف خود به ویژه در اثر “دربارهی مفهوم امر سیاسی” به شدیدترین شکل ممکن به لیبرالیسم حمله میکند و حتی به رتوریک مارکسیستی در نقد لیبرالیسم نزدیک میشود، تا جایی که اگر نتیجهگیری و سرنوشت سیاسی خود شمیت را مبنای تحلیلمان قرار ندهیم، میتوانیم نقد شمیت را یک نقد مارکسیستی روشن و تمام عیار به لیبرالیسم و امپریالیسم بخوانیم. مشکل این است که کارل شمیت مثل بهمن شفیق به عنوان یک کویرفرونت به نتیجهگیری مارکسیستی از نقد لیبرالیسم نمیرسد، بلکه دقیقا به دنبال شکل دادن به دفاع از یک دولت مطلق در شکل بناپارتیستی و یا فاشیستی آن است. شمیت ممکن است همانند متفکرین نزدیک به خودش که جزو جریان مدافعین “انقلاب” محافظهکارانه به حساب میآمدند یعنی امثال اسوالد شپنگلر و ارنست یونگر از هیتلر و نازیهای پرمتیو متنفر بوده باشد، اما اقتدارگرایی افراطی نازیسم و دشمنی نازیسم با لیبرالیسم حاکم در جمهوری لرزان وایمار (به قول لوکاچ لرزان در مقابل ارتجاع گذشته و وحشی در مقابل آینده و کمونیسم) باعث میشود، که شمیت جایگاه یک “روشنفکر” “ارگانیک” فاشیست را برای حزب نازی داشته باشد و خودش هم به حزب نازی بپوندد. پیوستن شمیت به حزب نازی هیچ ربطی به رابطهی نئولیبرالهای مکتب اتریش به فاشیسم اتریشی دلفوس ندارد. این تحلیل من درآوردی شفیق اینجا واقعا خندهدار است. همچنین دفاع بهمن شفیق از هانا آرنت به عنوان لیبرال باوجدان نشان از اوج نادانی و حماقت و بیدانشی این آدم در مورد هانا آرنت است. گلو مان فرزند توماس مان که یک کنسرواتیو تمام عیار بود، نقدهای بسیار جدییی به هانا آرنت مطرح کرده است که به شدت جای دفاع دارند. گٌلو مان اولین کسی بود که تلاش آرنت برای نشان دادن یک قربانی از یک تبهکار و به ابتذال کشیدن نقد به فاشیسم از طریق پرمتیو خواندن فاشیستها و ساده سازی یا به شکلی توجیه جنایت فاشیستها از صوی هانا در کتاب آیشمن در اوشلیم پرداخت و آن را به جدی نقد کرد. توماس مان معقتد بود که کسانی که فاشیسم و اتحاد جماهیر شوروی را یکسان میپندارند فاشیست های شرمگین هستند. هانا آرنت تمام عمر خود را شاگرد هایدگر یکی از فیلسوفان اصلی فلسفهی اگزیستانسیالیسم فاشیستی میدانست. آرنت همچنین شمیت، جوزف دمیستره، ادموند بٌرک و رومانو گوردینی به عنوان نمایندگان محافظهکاری افراطی گذشته و معاصر را جزو پیشقراولان به حساب میآورد و بارها با احترام از این محافظهکاران افراطی و ضدانقلاب اسم برده است. اتفاقا آرنت هم به اندازهی شمیت اقتدارگرا و راست و التقاطی بود. هم از جدایی نژادی در آمریکا دفاع میکرد و هم انقلاب آمریکا را الگوی خود در برخورد به انقلابات میدانست. شمیت همچون پیروان راست جدیدش در دهههای اخیر از جمله آرمین مٌهلر و آلان دوبنوا از لیبرالیسم و نئولیبرالیسم متنفر است. مهلر میگوید در تمام زندگیاش آنتیکمونیست نبودهاست و آلان دوبنوا هم میگوید سراسر عمرش به حزب کمونیست فرانسه رای دادهاست. علاقه به چپ و مارکسیسم و جذاب دانستن اندیشههای مارکسیستی انسان را اتوماتیک به کمونیست تبدیل نمیکند. جناب شفیق که فاشیسم را در اوکراین میبیند، اما در مقابل یک اقتدارگرای راست افراطی برخاسته از یک جریان اولترا آنتیکمونیستی الیگارش روسی که یک نازی را مشاور خود کرده است و با فاشیستهای اسلامی چچنی و شبکههای شبهنظامی فاشیستی روسی کار میکند، یعنی پوتین را نمیبیند و حتی بیشرمانه از این اقتدارگرای افراطی آنتیکمونیست همچون پوتین دفاع میکند، چگونه میتواند منتقد لیبرالیسم و فاشیسم باشد! جناب شفیق جایی که بحث به بررسی فاشیسم اسلامی که اتفاقا جمهوری اسلامی ایران نمایندهی بی قید و شرط فاشیسم اسلامی و پدر ناتنی داعش و جریانات اسلامی فاشیستی منطقهی خاورمیانه، حداقل در محور موسوم به هلال شیعی است، میرسد، بحثی که من تا حدودی به تفصیل در کتابم با برهانهای منطقی تشریح کرده ام، جایگاه بحث مارکسیستی و منطقی را رها کرده و به به موضع اخلاقی، احساسی و پرمتیو پناه برده و اعلام میکند، که کسانی که جمهوری اسلامی را فاشیستی خطاب میکنند و از فاشیسم اسلامی صحبت میکنند، هدفشان تقویت لیبرالیسم و جنگ “لیبرالیسم در مقابل فاشیسم” است و از این ترهات من درآوردی. اینجاست که آن بخش درست تحلیلهای جناب شفیق به راحتی پودر میشود و به هوا میرود و دفاع غیرمستقیم از فاشیسم اسلامی و بناپارتیسم پوتینیستی تبدیل به پرنسیپ آنتیفاشیستی این مدافعین “تدارک””کمونیستی” میشود. البته وقعی کویرفرونتهای نیمهفاشیستی چون شفیق که هم فاشیسم اسلامی را به عنوان “محورمقاومت” میبیند و هم “قلبش” برای “سوسیالیسم” میتپد به تحلیل مشخص از شرایط مشخص میرسند، به جای دفاع از تدارک انقلاب سوسیالیستی در عمل به نیروی تدارکچی حداقل در ساحت تئوریک سپاه قدس تبدیل میشوند و آن قسمت راست نیمکرهی مغزشان بر قسمت چپ آن نیمکرهی دیگر غالب میشود و با کله در لجنزار راست افراطی فاشیستی فرو میروند، همانطور که آن “چپ” لیبرال طرفدار “ارزش”های غربی با کله در فاضلاب فاشیسم صهیونیستی و لجنزار جریانات فاشیستی اروپایی و اوکراینی فرو میرود. کویرفرونت هرگز چپ نبوده، نیست و نخواهد بود. کویرفرونت یک جریان راست افراطی است که از لحاظ هستیشناختی و معرفتشناختی راست و فاشیست است، اما از لحاظ فرم و شکل و شمایل و اخلاقی ممکن است، خود را نمایندهی چپ و سوسیالیسم معرفی کند. بی دلیل نیست که ولفگانگ فریتز هاوگ در کتاب “نقد زیبایی شناسی کالایی” فاشیسم را “شبه سوسیالسیم”ی می خواند که به مردم وعدهی زیبایی شناسی مصرفی میدهد، وعدهیی که هیچ انطباقی بین فرم و محتوای آن نیست. فاشیسم به اسم خوشبختی میاید و تبهکاری را به حقیقت زندگی انسان تبدیل میکند. لینک سخنرانی بهمن شفیق
محور شرارت فاشیستی مدافع امپریالیسم منطقهیی جمهوری اسلامی چه به جناح “چپ” سپاه تعلق داشته باشد، چه به جناح راست و ایرانشهری ناسیونالیسم افسارگسیختهی نژادمحور، در نهایت مدافع بربریت فاشیستی اسلامیستی جمهوری اسلامی و اقتدارگرایی سرمایهدارانهی انحصارهای سیاسی-نظامی همچون سپاه پاسداران و بیترهبری و بنیادهای امپریالیستی نزدیک به بیترهبری است، به همین خاطر باید از این جریان آشکارا به عنوان دشمن طبقاتی و ایدئولوژیک اسم برده شود و تحت هیچ شرایطی نباید کوچکترین اعتمادی به کسانی که با جریانات محورمقاومتی احساس نزدیکی میکنند، داشت. “نقد” نئولیبرالیسم این جریان شبه سوسیالیستی و “نقد” امپریالیسمش به همان اندازه دروغین و متبذل است که نقد هیتلر و نازیها، ناسیونالبلشویکها و انقلابیونمحافظهکار جمهوری وایمار به امپریالیسم و سرمایهداری مبتذل بود
نوشتار حاضر شامل متن هایست که بخشهایی از آن پیشتر به صورت پراکنده بحث و در قالب ایدههایی در فضای مجازی از جمله کلابهاوس منتشر شده است. نوشتار زیر اما اهداف متفاوتی را دنبال میکند که خواننده میتواند در پروسۀ خواندن آنها را به صورتی ملموستر دریابد. در مرحلۀ اول تلاش میشود تا جایی که ممکن است ماهیت و دیدگاههای التقاطی و نقاط اشتراک جریانات کنسرواتیو و راست پوپولیستی را که در فرمتهای مختلف پدیدار میشوند، هرچند بهصورتی فشرده، اما از زاوی ۀ دید مارکسیستی مورد نقد و بررسی قرار دهد. هدف اصلی این مطلب اما نشاندادن پدیدهای به اسم “Querfront” است. که اشکال مختلف آن را بهصورتی خلاصه در اینجا مورد واکاوی قرار خواهد گرفت. با وجود اینکه بخشی از نمایندگان این تفکر التقاطی (راست و چپ) در ظاهر میخواهند خود را مخالف طرف مقابل نشان دهند و بهعنوان دشمن علیه دیگری وارد جنگی ایدئولوژیک شوند، اما هستۀ اصلی تفکر جریانات کویرفرونت بر یک منطق استوار است و آن منطق “عقلستیزی” است؛ عقلستیزیای که خود مرحلهای پیشرفتهتر از “عقلانیت ابزاری” است، به همان صورتی که فاشیسم مرحلهای اعلیتر از لیبرالیسم است. عقلستیزی کیفیت متفاوتی از عقلانیت ابزاری تمامیتخواه را جایگزین منطق عقلانیت ابزاری و شیءواره میکند. عقلانیت ابزاری منطقی کاپیتالیستیست که به “عقلایی” کردن مناسبات تولیدی در خدمت منافع سرمایهداری و سرمایهداران در چارچوب نظام کاپیتالیستی تأکید میورزد و به معنی واقعی کلمه شیءوارگی آگاه را نمایندگی میکند و فتیشیسم کالایی را بهعنوان “ترقیخواهی” ارائه میدهد. لیبرالیسم بهعنوان یکی از اشکال شیو ۀ حاکمیت سرمایهداری نمایند ۀ این منطق ابزاریست. عقلستیزی یا ویرانیِ عقل اما صورتی افراطیتر از عقلانیت ابزاری است، صورتی که برای حفظ مناسبات تولید کاپیتالیستی حاضر است هر رقیبی را از میدان به در کند. در فصل اول “اشکال مختلف حاکمیت بورژوایی از گذشته تا امروز؛ لیبرالیسم و فاشیسم” این مسئله را به شکل تاریخی اما مختصر توضیح خواهم داد.
در رابطه با کمپین لغو حجاب اجباری و مبارزات زنان در ایران
حسن معارفی پور
مقدمه
یکی از بنیادهای اندیشه که کانت به شکل سیستماتیک ریشه ی آن را در کتاب “نقد عقل محض” گذاشت، شکاکیت است. البته لازم است بگویم که شکاکیت مختص کانت نیست و قبل از کانت فلسفه ی شکاکی وجود داشت، اما کانت برای هر گزاره ی شک گرایانه تلاش می کند، دلایل بیاورد، اگرچه این دلایل دلایل های دیگر خود کانت را نقض می کنند و کانت نمی تواند به هر دلیل از این آنتی نومی و تضادهایی که خود مطرح می کند، رهایی یابد. بنابراین فلسفه ی کانت شک گرایی را نه تنها پایان نداد، بلکه آن را به نقطه ی اوج خود رساند. راه کار کانت برای عبور از وضعیت متضادی که درست می کند، علیرغم به کار بردن بخشا روش درست نقد، طرح درست بحث و نقد از همه ی جوانب راهکاری اخلاقی برای فراخوان اخلاقی دادن به مردم برای رعایت اصول و قوانین و ماکسیسم های اخلاقی در چارچوب یک جمهوری.
بحث من اینجا البته بازخوانی فلسفه ی کانت نیست، بلکه تلاش برای استفاده از نکات درست فلسفه ی کانت به عنوان مهترین فلسفه ی عصر روشنگری و فلسفه یی که تا امروز در بخش های مختلف ایدئولوژی بورژوایی و دولتی در جهان ارائه می شود. یکی از نکات مهم فلسفه ی کانت این است که ما باید به همه چی شک کنیم و برای اینکه بتوانیم به ذات پدیده ها پی ببریم باید از زوایای مختلف هر پدیده را مورد نقد و ارزیابی قرار دهیم و برای هر گزاره برهان ها و نقیض آن را به صورت منطقی پیدا کنیم.
نه تنها کانت، بلکه تمام متفکران بورژوایی از آنتی نومی عقل رنج می بردند و می برند، چون راهکار رهایی برا عبور از سیطره ی سرمایه را هیچ کدام از متفکران بورژوایی پیشنهاد نمی کنند. گره کور حل تمام آنتی نومی های اندیشه ی بورژوایی و واقعیت اجتماعی سرمایه داری پراکسیس انقلابی است. پراکسیس انقلابی باید بتواند وضعیت حاکم را لغو کند و وضعیتی که از لحاظ کیفیت با وضعیت فعلی متفاوت و سیستم متفاوتی شکل بدهد که به هیچ وجه با شرایط فعلی یکسان نیست، نه اینکه تنها در فرم خود را از شرایط فعلی متفاوت کند. عدم فهم این مساله باعث می شود، که آنتی نومی های (تعارضات) اندیشه ی بورژوایی که منشاء در آنتی نومی در دنیای واقع دارند و به بازتولید این آنتی نومی هم خدمت می کنند، برای مدت زمانی طولانی و نامشخص حفظ شوند و حفظ این انتی نومی ها در سطح ایدئولوژیک مانعی می شوند برای خاتمه دادن به تضادهای واقعی در جهان مادی.
مارکس و انگلس ضمن بهره گرفتن از اندیشه های بورژوایی متفکران بورژوا ، سوسیالیست های تخیلی، ایدئالیست ها و رومانتی سیست ها و اقتصاد سیاسی و غیره نقض این اندیشه ها را دیده و این اندیشه ها را علیه آنتی نومی هایی که تولید و بازتولید می کنند به کار می گیرند. برای نمونه آنچه هگل Bürgerliche Gesellschaft یا جامعه ی بورژوایی می خواند، مکانی که از نظر هگل جامعه ی مدنی و دولت و خدایگان و برده همدیگر را به رسمیت می شناسند، را مارکس بالاترین نقطه ی آنتاگونیسم کل تاریخ قلمداد می کند. جایی که جایگاه طبقات روشن تر و یک شکاف واقعی بین طبقات آشکارتر می گردد. به همین خاطر است که شیوه ی تولید سرمایه داری خود را از این طریق از شیوه های تولید پیشین جدا می کند. از نظر مارکس آنچه در نظام بورژوایی فردیت خوانده می شود، چیزی جز یک فردیت فرمال نیست. این فردیت فرمال شیفت از نافردیت به یک فردیتی است که فردیت جوهری نیست. چون کارگری که بین مردن از گرسنگی و تن دادن به اسثتمار ابدی در نظام سرمایه داری یکی را باید انتخاب کند، فردیت و آزادی و اختیار ندارد، بلکه با اجباری طرف است که شرایط به او تحمیل کرده است. مارکس در کاپیتال می گوید که آزادی کارگران یک آزادی دو لبه بود، از طرفی کارگر از زمین و هر نوع مالکیتی و وابستگی به زمین آزاد می شود و از طرف دیگر به عنوان صاحب تنها کالا یعنی نیروی کار خود آزاد است نیروی کار خود را به این یا آن سرمایه دار بفروشد. این آزادی فرمال و دولبه در واقع چیزی جز آزادی برای تن دادن به استثمار نیست، هدف کمونیسم اما رهایی انسان از استثمار و هرگونه بهره کشی انسان از انسان است. پس بین کمونیسم و تمام مکاتب بورژوایی از سوسیال دمکراسی گرفته تا لیبرالیسم، از اصلاح طلبی تا کنسرواتیویسم و فاشیسم در این است که کمونیسم به دنبال رهایی در تمام ابعاد زندگی انسان است. رهایی از قید و بند استثمار و بندگی، رهایی از ستم ملی و نژادی، رهایی از ستم جنسیتی و رهایی از مناسبات شی واره یی که بر مناسبات انسانی غالب شده اند و مناسبات انسانی را غیرانسانی کرده اند. لغو این شرایط برای مدافعین وضع موجود و “اپوزیسیون” راست نظام های سرمایه داری که هدفشان در واقع سهم خواهی به نفع خودشان و جایگزینی یک فراکسیون از سرمایه با فراکسیون دیگر است، مسلم است که خوفناک به نظر می رسد. آنچه برای بورژوازی و خرده بورژوازی فرومایه ترسناک و کابوس است، برای طبقه ی کارگر و تمام ستمکشان جامعه چیزی جز رهایی جوهری نیست.
روش شناسی مارکس برخلاف روش شناسی اقتصاددانان و متفکرین بورژوایی یک روش شناسی ماتریالیستی متکی بر ماتریالیسم تاریخی و متد دیالکتیکی بود. ماتریالیسم تاریخی به بررسی شکل گیری طبقات در طول تاریخ و مبارزه ی طبقاتی و شناختن جایگاه طبقاتی انسان ها در طول تاریخ و تلاش برای تغیر این جایگاه می پردازد و دیالکتیک روشی است برای بررسی رابطه ی عام و خاص، کل و جزء و نزدیک شدن به جوهر هر پدیده در یک توتالیتی است. توتالیتی ایی که ما با آن طرف هستیم نظام سرمایه داری است و برای رسیدن به ماهیت آن لازم است از دنیای شبه واقعی ایی که محصول انتزاع پیکریافته و ایدئولوژیک بورژوازی است و به شکلی ایدئولوژیک بازنمایی می شود، فراتر رویم و جوهر آن را از طریق مفاهیم بشناسیم. ماهیت سرمایه داری چیزی جز استثمار نیروی کار، روابط سلطه، جنگ، تروریسم، امپریالیسم و فاشیسم نیست. فاشیسم رادیکال ترین و واقعی ترین چهره ی سرمایه داری است. از آنجایی که حل مسائل انسان و طبیعت در چارچوب سرمایه داری به خاطر منطق این نظام (گسترش بی رویه ی سود) ممکن نیست، پس یا باید این منطق را پذیرفت و به جای دیگر فراکسیون های سرمایه به شکل دیگری این منطق را پیش برد و یا با نابود کردن ساختار سرمایه داری و شکل دادن به یک نظام اشتراکی از منطق سرمایه یک بار برای همیشه عبور کرد.
برای شناسایی جوهر ما نیازمند مفاهیمی هستیم که در قالب زبانی این جوهر را، جوهری که با حواس مادی و پنجگانه قابل درک نیستند، را کشف و برای دیگران قابل روئیت کنیم. برای نمونه مساله یی مثل ارزش هرگز با حواس انسانی قابل فهم نیست، بلکه نیازمند یک دستگاه منطقی، یک اندیشه ی دیالکتیکی و ساختار زبانی برای توضیح این اندیشه است.
روش شناسی مارکسیستی به ویژه روش شناسی خود مارکس اساسا برای واژه هایی مثل مردم به صورت عام، زنان به صورت عام و توده و غیره قائل نیست، چون مارکس معتقد است که مردم به طبقات مختلف با جایگاه طبقاتی، منافع طبقاتی متضاد و ایدئولوژی های متفاوت تقسیم می شوند و هر گونه انکار این مساله را مارکس پوپولیسم و یک روش شناسی غیر انقلابی و وارونه می داند. بنابراین ما باید برای شناخت احزاب و جریانات سیاسی از آن چیزی که آنان در مورد خودشان می گویند، از شعارهایی که می دهند، برنامه یی که می نویسند فراتر رویم و جوهرشان را برای مردم روشن کنیم.
نظام سرمایه داری اگرچه بخشا از دل انقلاباتی که بر گرده ی طبقات ستمکش به سرانجام رسیده بودند، مثل انقلاب کبیر فرانسه شکل گرفت، علیه تمام شعارهایی که این انقلاب ها و انقلابیون می دادند در عمل ایستاد و نقض این شعارها را متحقق کرد. آزادی مورد نظر انقلاب کبیر فرانسه تبدیل به آزادی برای بهره کشی از کارگران شد. “برابری” تبدیل به نابرابری در نتیجه ی گسترش رقابت شد و “برادری” هم تبدیل به رقابت گسترده بین طبقات شد. تازه انقلاب کبیر فرانسه و “انقلاب” “شکوهمند” انگلستان و انقلاب هلند، به نسبت سیستم های فئودالی یک گام بزرگ به پیش بودند. سرمایه داری از همان ابتدا به ضد خود تبدیل شد و مرحله ی گندیدگی سرمایه داری آغاز شد. مرحله ی گندیدگی سرمایه داری چیزی جز کنسرویرن (محافظت کردن از این سیستم) به هر قیمتی نیست. کدام انسان عاقل اما یک کنسرو فاسد شده را به خورد مردم می دهد و یا خود می خورد؟ کنسرو سرمایه داری گندیده را باید یک بار برای همیشه دور انداخت و یک نظام دیگر را جایگزین آن کرد.
وضعیت بورژوازی در شرایط امروز و اپوزیسیون های بورژوایی در جهان معاصر
بورژوازی حداقل از اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیست در طفیلی گری فرو رفت و جواب بحران های اقتصادی را با انتقال بحران از درون مرزها به بیرون مرز و گسترش امپریالیسم و توسعه ی سرمایه و انحصاری کردن آن جستجو می کرد. بنابراین سیستمی که بر سر راه فروپاشی بود، فروپاشی ایی که به یک نیروی بیرونی انقلابی نیازمند بود و در غیاب این نیرو می توانست، خود را به اشکال مختلف از طریق تخریب خلاقانه و انتقال بحران از درون به بیرون بازتولید کند، همزمان می توانست سرزمین های بیشتری را به عرصه ی تولید سرمایه دارانه وارد کند و در عین حال از طریق استثمار مطلق (به بردگی گرفتن انسان ها و کشیدن کار مجانی از آنان برای خلق سود) و استثمار نسبی(بهره کشی از نیروی کار انسان به خاطر پایین آوردن دستمزد و هزینه های تولیدی و استفاده از منابع طبیعی ارزان) نیروی کار انسان توانست خود را بازتولید کند.
در دوران های بحران سرمایه داری همیشه دو تا پاسخ کلی به بحران وجود دارد: پاسخ از راست و پاسخ از چپ. پاسخ راست به بحران سرمایه داری و دولت های سرمایه داری در دوران معاصر هر فرمی که داشته باشد، به فاشیسم منجر می شود و پاسخ چپ به بحران سرمایه داری الزاما باید نابودی نظام سرمایه داری و شکل دادن به یک شیوه ی تولید سوسیالیستی باشد.
اپوزیسیون راست ایران و دادن وعده ی زیبایی شناسی مصرفی به “مردم”
به صورت کنکرت اگر بخواهم به اپوزیسیون بورژوایی که به دنبال یک پاسخ راست به یک وضعیت بحرانی است بپردازم لازم است بگویم که این نیرو که دنبال استقرار یک رژیم فاشیستی ناسیونالیستی است که تمامیت ارضی را خط قرمز خود تعریف کرده است و به یک رژیم اقتدارگرای سرمایه دارانه که چیزی جز فاشیسم نخواهد بود و نیست، پایبند است، در تلاش است از طریق استفاده از فرم (سکولاریسم، “مبارزه “با حجاب اجباری، “آزادی”، “عدالت اجتماعی”، “مردم”، “دمکراسی” ووو) مردم را مغلوب کند و پشت فرم یک جوهر فاشیستی به مردم منتقل کند. فاشیسم از آنجایی که مثل نظام های سیاسی دیگر مدام در حال نوسازی خود است، پس ممکن است یک بار خود را به شکل سوسیالیسم، بار دیگر لیبرالیسم و یک بار دیگر یک ایدئولوژی عرفانی به ظاهر غیرسیاسی در بیاورد، تا از طرق مختلف شانس خود را آزمایش کند.
این جریانات دقیقا مثل حزب جمهوری اسلامی خمینی در این تلاش اند از طریق راه اندازی یک “رفراندوم” اینترنتی “#کمپین_نه به حجاب اجباری” هر کس که مخالف این اپوزیسیون راست گرا و فاشیست باشد را در قطب جمهوری اسلامی قرار دهند، چرا چون حاضر نیست زیر پرچم فاشیسم سلطنتی و راست های افراطی برای به اصطلاح “حقوق” زن مبارزه کند. این در حالی است که اکثریت قریب به اتفاق سران این جریان اپوزیسیون یا خود سابقا امنیتی و اصلاح طلب حکومتی بودند و هستند و یا اینکه قاسم سلیمانی فاشیست را همچنان سردار خودشان می دانند و خواهان حفظ ساختار سپاه و ارتش و غیره برای “دفاع از مرزهای کشور” “در فردای” “براندازی” “نرم” و “عاری از خشونت” هستند.
اینجا ما با یک شارلاتانیسم افسارگسیخته یی طرف هستیم که رژیم فاشیست اسلامی و حزب جمهوری اسلامی دقیقا با همین شارلاتانیسم هر کس که با “رفراندوم” “آری یا نه به جمهوری اسلامی” بعد از انقلاب 1357 مخالفت می کرد و جواب نه می داد را فورا به رژیم ملعون و منحوس شاهنشاهی وصل می کرد. دنیای سیاسی از دنیای کوچک این لابی های مزدور که هم از توبره می خورند و هم از آخور بزرگتر است و امروز ما با رژیم فاشیستی ایران یک طرف و “اپوزیسیون” بورژوایی طرف نیستیم، بلکه با میلیون ها کارگر و زحمتکش، هزاران عنصر انقلابی و کمونیست، احزاب و نیروهای انقلابی و سرنگونی طلب کمونیست و رادیکال طرف هستیم که در چارچوب این کاتگوری دوقطبی و ساختگی که محصول اذهان پوک و ایدئولوژی ارتجاعی و وارونه ی مدافعین فاشیسم سلطنتی و ایرانشهری و غیره است، نمی گنجد.
ما کمونیست ها و انسان های انقلابی برخلاف نیروهای بورژوایی و اصلاح طلبانی که از آنتی نومی عقل بورژوایی رنج می برند، برخلاف راست های افراطی ایی که از تباهی و زوال عقل رنج می برند و برخلاف فاشیست های تبهکار و نیروهای نژادپرست و فاشیستی که کعبه ی جدیدشان مقبره ی “کوروش” “کبیر” است، برخلاف “فمینیسم” لیبرالی و بورژوایی تنها به تغیر فرم و تغیرات جزئی در سیستم اکتفا نمی کنیم و تنها به دنبال برداشتن حجاب نیستیم، اگرچه به دنبال لغو حجاب اجباری هم هستیم. حجاب به عنوان سمبل بردگی انسان در رژیم فاشیست اسلامی اگر طوقی بر گردن زنان ایرانی شده است، در جهان غرب به ابزاری در دست نازی ها علیه مسلمانان مقیم اروپا تبدیل شده است. دولتی که زنان حجابی مسلمان را در کنار دریا لخت می کند، به اندازه ی رژیم رضا خانی سکولار و ضد حجاب است. بنابراین کسانی سیاست های نژادپرستانه و به شدت سکسیستی دولت های فرانسه و بلژیک در مورد مسلمانان و دادن اجازه به پلیس برای لخت کردن زنان مسلمان را “مدرن” قلمداد می کردند و می کنند، به اندازه ی فاشیست های اروپایی “مدرن” هستند و هیچ تفاوتی با جریانات نازیست اروپایی ندارند. وقتی دولتی به اراده و اختیار و حوزه ی آزادی فردی افرادی که هیچ ضرری برای آزادی دیگران ایجاد نکردند وارد می شود، این دولت اسمش دولت رضا خان قلدر باشد، یا دولت آتاتورک و یا دولت لائیک فرانسه، اگر صد در صد فاشیستی نشده باشد، در این زمینه حداقل کاملا فاشیستی عمل می کند و هر کس و هر نیرویی این سیاست را به هر دلیلی تایید و تبلیغ کند، فاشیست است.
مسیح علینژاد و اعوان و انصارش حل مساله یا خود صورت مساله؟
مسیح علینژاد، کسی که امروز به عنوان یار و یاور سلطنت طلبان و راست های افراطی آمریکایی و ضد زن ترین جریانات راسیست معتقد به سروری نژاد سفید روی مساله ی حجاب مانور می دهد، سال های ابتدایی مبارزه ش وقتی در خارج کشور بود، همچنان با حجاب اسلامی در رسانه های امپریالیستی حضور پیدا می کرد، چون آن زمان بازار اصلاح طلبی مثل امروز و به دنبال قیام دی ماه و آبان ماه تختئه نشده بود. با تختئه شدن بازار دوم خرداد، اصلاح طلبی جنبش سبزی و بن بست اصلاح طلبان حکومتی به صورت ایدئولوژیک و عملی، این جانداران دوزیستی شروع کردند، به شکل لاک پشتی از اصلاح طلب به اصلاح طلب “ساختارگرا” و از اصللاح طلب “ساختارگرا” به برانداز تبدیل شوند و تلاش کنند مطالبات توده های مردم را به نفع جریات راست افراطی مصادره کنند. همانطور که هیتلر کاملا آگاهانه برای کشیدن فرش از زیر پای کمونیست ها و سوسیالیست ها اسم حزب ش را ناسیونال “سوسیالیسم” گذاشت، فاشیسم امروزی در ایران هم خود را به شکل یک نیروی شبه “انقلابی” در می آورد تا بتواند به هر طریقی که شده، فرش را از زیر پای جنبش های اجتماعی بکشد و سوار موج های مختلف شود، تا نیروی مادی و واقعی ایی که می تواند این رژیم را سرنگون کند، از طریق نفوذ هژمونیک ازان خود کند. این عمل در شرایطی که راست عملا در پاسخ دادن به مطالبات اقتصادی میلیون ها کارگر، در پاسخ دادن به مطالبات حاشیه نشیان، در پاسخ به مساله ی مسکن، در پاسخ به وضعیت تورم و گرانی و هزاران مساله ی دیگر عملا لال شده است و به هیچ چیزی جز بازتولید این وضعیت در شکل به مراتب اقتدارگرایانه تر از وضع موجود رضایت نمی دهد، در عمل “سکولاریسم”، “خلاصی” “فرهنگی” و “کنار گذاشتن حجاب اسلامی” برای کسی که زیر سلطه و چکمه ی فاشیست های اقتدارگرا که همین سیاست های اقتصادی سپاه پاسداران را بازتولید می کنند، هرگز نمی تواند رهایی جوهری باشد.
من درک می کنم که میلیون ها زن از این رژیم فاشیستی ضد زن بیزار هستند و خواهان رهایی از حجاب اجباری و جنس دوم بودن به دنبال هر روزنه یی برای پس زدن حاکمیت هستند، اما این کار نیازمند یک درک روشن از رهبری جنبش هایی است که می خواهند خود را به عنوان مدافع حقوق زن به مردم بفروشند، جنبش ها و جریاناتی که ممکن است اما تا مغز استخوان ضد زن و ضد رهایی انسان باشند.
وقتی یک نیروی اولترا پوپولیستی و راست افراطی فاشیست بتواند از طریق تبلیغات پوپولیستی همچون “ما همه با هم هستیم” و “الان مساله ی چپ و راست را کنار بزاریم”، “حاکمیت مساله است” و غیره بخواهد هژمونی خود را به واقعیت اجتماعی قالب کند، آن موقع پس زدن این جریانات اولتراپوپولیستی و فاشیستی به همان اندازه سخت خواهد بود که ساقط کردن خمینی و رژیمش بعد از قدرت گیری جمهوری اسلامی سخت بود. یک نیروی انقلابی و در جستجوی رهایی باید وضعیت فعلی را نفی کند و درک تقریبا روشنی از وضعیت آتی داشته باشد. بنابراین شعارهایی همچون “ما همه با هم هستیم” و خزعبلاتی از این قبیل تنها تلاشی پوپولیستی برای از بین بردن اختلاف منافع بین کمونیست ها و فاشیست ها، کارگران و سرمایه داران و ستمگر و ستمکش به شکل ایدئولوژیک و تبلیغ مسائل ایدئولوژیک و موهومی همچون “منافع ملی”، “حاکمیت سرزمینی” “تمامیت ارضی” و خزعبلاتی از این قبیل است. وقتی این مسائل موهوم که بر پایه ی یک ایدئولوژی و اگاهی وارونه در ذهن انسان ها پیکریافتگی خود را پیدا می کنند، آن موقع همین آگاهی سنگ واره که بر اساس هیچ منطق و عقلانیتی بنا نهاده نشده است، زمینه برای پیوستن بخش از سوژه های انسانی حامل این ایدئولوژی و آگاهی وارونه به فاشیسم را فراهم می کنند.
زنان کارگر و زحمتکش ایرانی به همان اندازه منافع مشترکی با زنان بورژوازی دارند که مردان کارگر با مردان بورژوا دارند. آنچه موضوع زن را کمی متفاوت می کند این است که تمامی زنان جهان فارغ از جایگاه طبقاتی شان از ستم جنسیتی و جنسی رنج می برند. از آنجایی که رهایی جنسیتی زنان در سرمایه داری حتی در کشورهای “مدرن” و قبله گاه “اپوزیسیون” راست علیرغم مبارزات زیاد زنان و مردان آزادی خواه هرگز عملی نشده است، پس رهایی واقعی با الغای نظام بردگی مدرن سرمایه داری در هر شکلش ممکن است. بنابراین به تعبیر دیگر لازم است بگویم که زنان طبقه ی بورژوا و خرده بورژوا از آنجایی که به خاطر جنسیت شان مورد ستم قرار گرفته می شوند، باید متحدین واقعی خود برای رهایی خودشان را در میان طبقه ی کارگر زن و مرد و نه در میان جریانات بورژوایی ایی که در تقابل با آنان هستند، جستجو کنند، چون کارگران تنها طبقه یی هستند که می توانند از طریق رهایی خود دیگر طبقات را از بیگانگی و بردگی ایی که خودشان و سیستم سرمایه تولید کرده و بازتولید می کند، رها کنند.
رهایی زنان در ایران باید رهایی در تمام حوزه ها باشد. رهایی در حوزه ی اقتصادی، سیاسی، هنر و فرهنگ و رهایی در حوزه ی بازتولید اجتماعی (کار خانگی و مراقبت از کودکان و سالمندان). این بنیاد تئوری شاید مهمترین مارکسیست فمینیست حال حاضر دنیا در اثر اصلی اش یعنی “چهار در یک منظر” است. زنان باید در تمام حوزه ها از برابری کامل با مردان برخوردار باشند و به قول کلارا زتکین رهایی زن رهایی از سرمایه و مناسبات بردگی سرمایه دارانه است.
از آنجایی که سرمایه داری همه چیز و بیشتر عرصه های زندگی انسانی را کالایی کرده است، مذهب هم تبدیل به کالایی قابل خرید و فروش در این نظام شده است. دقیقا در سپهر تبدیل شدن مذهب و خدا به کالاهایی قابل خرید و فروش است، که حجاب هم به مرور زمان در ایران کالایی قابل خرید و فروش شد و نباید تعجب کنیم که همین رژیم فاشیست اسلامی برای پیشبرد یک “انقلاب”منفعل و کشیدن فرش از زیر پای “اپوزیسیونی” که مساله ی “مبارزه” با حجاب را به یکی از ارکان اصلی ایدئولوژی خود تبدیل کرده است، خود حجاب اجباری را لغو کند. همانطور که احمدی نژاد با انداختن چند تا عکس بر سر “مقبره ی کوروش” “کبیر” و بلند کردن “استوانه” ی کوروش و شیفت از فاشیسم اسلامی به فاشیسم ایرانشهری، فرش را از زیر پای به اصطلاح اپوزیسیون راست و بورژوایی کشید و تمام این جریانات را به بخشی از بدنه ی نظام تبدیل کرد، که دیگر نه “اپوزیسیون”، بلکه یک پوزیسیون درون حکومتی هستند، حذف احتمالی ججاب اجباری توسط حاکمیت باعث ادغام بیشتر “اپوزیسیون” بورژوایی در حاکمیت فاشیسم اسلامی و خلع سلاح شدن کامل این نیرو می شود. اگر حاکمیت حجاب را خود لغو کند، آن موقع دلقک های فاشیست دوستی مثل علینژاد و عاشقان اسپرم پهلوی و راست افراطی اروپایی دیگر چه چیزی برای بسیج مردم دارند؟! هیچ!
فاشیسم حکومتی مطالبات برحق مردم خوزستان را با گلوله جواب می دهد و اصلاح طلبان فاشسیت دوست همچنان بر دهل “تغییر” نرم از بالا می کوبند و مردم را به “مبارزه” ی صلح آمیز، یعنی به تسلیم شدن در مقابل فاشیسم حکومتی برای سر بریده شدن دعوت می کنند. نیروهای فاشیست و ارتجاعی، اصلاح طلب و جمهوری خواه، “براندازان”، سوسیال دمکرات های وطنی و کل جبهه ی ارتجاع و محافظه کاری در دو مساله ی بنیادی با هم دیگر شریک اند: 1. آنان مردم را تا زمانی نیاز دارند که از انان به عنوان سیاه لشکر برای رسیدن به مطالبات خودشان و چانه زنی از بالا برای حفظ مناسبات تولیدی سرمایه دارانه و سهیم شدن خود در حاکمیت فعلی استفاده کنند. 2. آنان افق متفاوتی با حاکمیت فعلی ندارند و هر دو کارگر ستیز و ضد مردمی اند و آینده یی که پیش پای مردم قرار می دهند، چیز متفاوتی با آنچه امروز رژیم فاشیست اسلامی جلو پای مردم قرار داده است نیست. هر سیستم و حاکمیت بورژوای در اینده ی ایران چه با براندازی نرم سر کار بیاد چه از طریق دخالت نظامی و با حمایت عربستان، اسرائیل و آمریکا و غیره به قدرت برسد، از آنجایی که انباشت سرمایه و رساندن سود به حداکثر خودش را به عنوان منطق خود برگزیده است، نمی تواند سیستم متفاوتی از جمهوری اسلامی باشد. بنابراین ادعاهایی همچون پایبندی به “حقوق بشر”، “آزادی بیان”، “آزادی بی قید و شرط سیاسی” (نمی دانم چه احمقی این مفهوم ارتجاعی آزادی بی قید و شرط سیاسی را برای اولین بار به عنوان شعار انتخاب کرد)، سکولاریسم، “دمکراسی” تنها روکشی زیبا برای یک جوهر ضد بشری به اسم مناسبات شیوه ی تولید سرمایه دارنه هستند و از آنجایی که سرمایه در ایران و خاورمیانه برای اینکه بتواند از گرده ی طبقه ی کارگری که زیر فقر و بدبختی کمرش خم شده است، بیشتر سود و ارزش اضافی تولید کند، نمی تواند مثل غرب از روش های “مشروع” (قانونی) بهره بگیرد، بنابراین لازم است به اقتدار، سرکوب و یک سیستم پلیسی پناه ببرد، سیستمی که امروز سپاه پاسداران نماینده ی آن بلامنازع ان است. طبقه ی کارگر ایران و مردم خوزستان باید به خوبی این را بدانند که نه ساواکی های سابق و نه مزدوران عربستان و سی ای ای و اسرائیل و نه جمهوری خواهان سکولار دمکرات، از لحاظ ماهییت و محتوا چیز جدایی از شیوه ی مناسبات تولیدی بورژوایی، شیوه ی مناسباتی که همین الان وجود دارد، به عنوان الترناتیو اقتصادی اتی برای مردم ندارند و به همین خاطر هم هست، که در زمینه ی مسائل اقتصادی و شیوه ی تولید اغلب خفه خون گرفته اند و اگر هم خفه خون نگیرند می گویند، دولت در ایران نئولیبرال خالص نیست و ما باید نئولیبرالیسم را خالص تر کنیم و بازار آزاد “واقعی” را متحقق کنیم، تا همه به فرصت های “برابر” دست پیدا کنند. این شارلاتان ها اما نمی گویند که دولت می تواند خود به مثابه ی یکی از رقبا در میدان حاضر شود و بخشی از دولت همچون سپاه نماینده ی بخش خصوصی باشد. بخش خصوصی ایی که به مدرن ترین سلاح ها برای کشتار مردم و تحمیل قدرت و هژمونی خود در تمام مناطق اقتصادی ایران مجهز است و هر رقیبی را می تواند مثل آب خوردن از بازار بیرون بیاندازد و یا حذف کند. وقتی سپاه از لحاظ اقتصادی همان منطق بانک جهانی و صندوق بین المللی پول را به پیش می برد و همزمان هم مهمترین ارگان سرکوب حاکمیت است، این برای لیبرال های جاهل و شارلاتان در چارچوب منطق نئولیبرالیسم “خالص” نمی گنجد. آنان اینقدر غرق در فرم قضایا هستند که هرگز نمی خواهند و نمی توانند جوهر و ذات پدیده ها را اشکار کند، چون اشکار کردن ذات پدیده ها یعنی نابودی خودشان، به همین خاطر تلاش می کنند از طریق تبلیغات ایدئولوژیک یک تصویر وارونه از واقعیت اجتماعی را به عنوان حقیقتی در ذهن سوژه وارد کنند. زمانی که وارونگی این اگاهی خود را به شکل اگاهی حقیقی نشان دهد، ان زمان است که ما از شی واره شدن اگاهی طبقه ی کارگر اسم می بریم. شی وارگی آنجا اتفاق می افتد که یک کالای ایدئولوژیک بدل را یک سوژه ی انسانی بی بهره از اگاهی طبقاتی به عنوان جنس اصل می خرد، بدون اینکه بداند پشت این پدیدار و روکش طلایی چه جوهر کثیفی است. تئوری ولفگانگ فریتز هاوگ در مورد “زیبایی شناسی کالا” و نقد تبلیغات تجاری می تواند برای فهم مساله ی اگاهی طبقاتی راهگشا باشد. آنجایی که هاوگ می گوید تبلیغات تجاری و بسته بندی یک وعده ی زیبایی شناختی به مشتری است، تنها مانیپولاسیون اتفاق نیفتاده است، بلکه یک اگاهی سطحی و مبتذل به اسم اگاهی واقعی در ذهن توده بازتولید شده است، اگاهی ایی که علیه منافع توده ی ی مردم و مشتری و در عین حال حامل جوهر پدیده نیست.
آنجا که سلطه هست، مقاومت در مقابل سلطه هم هست، وقتی سلطه بخواهد با زور سلاح و کشتار خود را به جامعه حقنه کند، دست بردن به سلاح برای در هم شکستن سلطه از شام شب ضروری تر است. جایی که مسائل و معضلات اقتصادی و اجتماعی را نمی شود از راه های “مشروع” حل کرد، زور و قهر است که سرنوشت ساز می شود. مردم برای اینکه بتوانند در این جنگ سیاسی و جنگ بین مرگ و زندگی پیروز و سر بلند بیرون بیایند، لازم است مدافعین وضع موجود، دولت و دستگاه بروکراتیک دولتی، ایدئولوژی حاکم و ساز و برگ های آن، ارتش و پلیس و سپاه را خلع سلاح کنند و هر گونه مقاومت بالایی ها را با سلاح نقد جواب دهند.
مطالبات مردم برحق است و حاکمیت علیه این مطالبات برحق. حاکمیت تنها برای حل مطالبات مردم خوزستان از یک ابزار بهره می گیرد و ان ابزار اسلحه است. اسلحه اما اگر در سطح وسیع به دست مردم برحق بیفتد، انگاه سکه بر می گردد و قهر علیه این جانیان فاشیست نه تنها برحق و مشروع جلوه می نماید، بلکه به ضرورتی برای رسیدن به رهایی و حل این مطالبات تبدیل می شود. آنجا که گفتمانی بین دو نیروی متقابل و متضاد شکل نمی گیرد و تنها گفتمان گفتمان خشونت است، قهر ضروری می شود. به کارگیری قهر در سطح وسیع برای در هم شکستن دولت بورژوایی و اشتراکی کردن مناسبات تولید و حل مسائل اقتصادی، اجتماعی و غیره نیازمند یک سازماندهی اجتماعی بر سر هدف و منافع مشترک است، هدف و منافع مشترکی که می توانند از طریق ارائه ی راهکار مشترک به صورت ایدئولوژیک و ساقط کردن حاکمیت به صورت عملی، آینده ی جامعه ی ایران را رقم بزند. در این راستا لازم است مردم تمام شهرهای ایران به صورت همزمان به میدان ایند تا تمرکز حاکمیت برای سرکوب مردم خوزستان از بین برود. مردم اما از آنجایی که مسائل سیاسی را به صورت بلاواسطه در مرحله ی اول درک می کنند، نیازمند یک بازاندیشی در برداشت های بلاواسطه ی خود از مسائل هستند. این مساله می تواند یک کارکرد هستی شناسانه داشته باشد. هستی شناسی ایی که مردم را به صورت اگاهانه در مقابل حاکمیت قرار می دهد. مردم وقتی رابطه ی سوژگی و ابژگی را درک کنند، ان زمان است که از طریق واسطه یی به اسم عقل و منطق می توانند از یک سرنوشت همسرنوشتی خود با دیگر ابژگان تاریخ یعنی مردم خوزستان، مردمی که دیگر نمی خواهند ابژه باشند را درک کنند و به جای این که مسائلی که فاشیسم حکومتی و دیگر نیروهای فاشیست در مورد “جدایی طلبی” مردم خوزستان تبلیغ می کنند، را باور کنند و از این طریق به دشمن مردم خوزستان و دوست حاکمیت تبدیل شوند، سرنوشت مشترک خودشان و اشتراکاتشان را با مردم خوزستان را در مرکز قرار دهند و حاکمیت و نیروهای مدافع وضع موجود را به عنوان دشمن خود معرفی کنند. اینجاست که همسرنوشتی طبقاتی می تواند از طریق روندی هستی شناسانه در رسیدن به اگاهی طبقاتی تبدیل یک دگرگونی ایدئولوژیک در ابژه شود، ابژه یی که در تلاش برای رفع ابژگی بر می اید و این تغییر ایدئولوژیک می تواند مبنایی برای اتحاد و سازمان یابی و سازماندهی طبقاتی علیه طبقه ی حاکم و دولت و دستگاه های نظامی و بروکراتیک آن شود و به یک انقلاب اجتماعی بیانجامد. پیش شرط پیروزی یک انقلاب رهبری مصمم، سازمان دهی رادیکال و انقلابی با رهبری انقلابی، به کارگیری قهر و عدم تزلزل در رهبری و بدنه ی نیروهای انقلابی در مقابل نیروهای پاسیفیست ملعون مدافع طبقه ی حاکم است.
شکست انقلاباتی مانند کمون پاریس و انقلاب 1918 ی آلمان و شکست مقاومت نیروهای انقلابی (کمونیست و آنارشیست) در جنگ داخلی اسپانیا نشان می دهد، که برحق بودن مطالبات مردم انقلابی و طبقه ی کارگر و نیروهای چپ و کمونیست به تنهایی کافی نیست، اگرچه لازمه ی پیشبرد یک انقلاب است. یکی از دلایل شکست انقلاباتی مانند کمون پاریس و انقلاب آلمان، انقلاب اسپانیا در سال 1938، نبود یک سازمان دهی انقلابی یکدست و مصمم، تزلزل برخی از جریانات آنارشیستی و آنارکوسندیکالیستی و شاخه هایی از سوسیال دمکراسی بخصوص در دوره ی قیام ارتش سرخ منطقه ی روهر آلمان، عدم تسلیح مردم در سطح عمومی به سلاح های مدرن، عدم اموزش کافی برای در هم شکستن ارتش دشمن و عدم حمله به دشمن در جاهایی که حمله تبدیل به ضرورت شده بود، است. در جنگ یک قانون وجود دارد و ان این است که بهترین شکل دفاع حمله به دشمن است. وقتی مردمی اسلحه به دست می گیرند، باید از طریق حملات مداوم بتوانند دشمن را در حالت تدافعی قرار دهند، تا بتواند دشمن را ناچار به تسلیم و خلع سلاح شدن کنند و اگر کسی حاضر نباشد خود را تسلیم کند، یک نیروی انقلابی نباید هرگز ابایی از کشتنش داشته باشد و یا اینکه هر خیزش و قیامی که به صورت نیم بند به پیش می رود، به شکست می انجامد و کسانی که در این نیمه انقلابات سهیم بودند، تاوان سنگینی پس خواهند داد، چون وقتی ضد انقلاب فاشیستی بتواند یک انقلاب را به شکست بکشاند، ابایی از کشتار جمعی هم نخواهد داشت. زمانی که کمون پاریس به شکست کشانده شد، بر طبق آمار رسمی بیست و هفت هزار نفر را تیرباران کردند.