حسن معارفی‌پور

سیاسی، تحلیلی، تئوریک و انتقادی

حسن معارفی‌پور

انقلابی حرفه یی، “انتلکتول ارگانیگ یا سلبریتی و اینفلونسر؟

حسن معارفی پور

مفهوم “انقلابی حرفه یی” برای اولین بار به عنوان ایده ی لنین در “چه باید کرد؟” مطرح می شود. انقلابی حرفه یی برخلاف پارلمانتاریست های سوسیال دمکرات عضو سوسیال دمکرات آلمان و احزاب مشابه، که بیشتر در چارچوب کانسپت ماکس وبر در مورد “سیاست به مثابه ی حرفه” می گنجید، به کسی گفته می شود، که انقلابی گری و فعالیت انقلابی در راستای پیشبرد یک انقلاب به حرفه و شغل اصلی او تبدیل شده است، بدون اینکه از دولت یا پارلمان دستمزد بگیرد، بدون اینکه خود را به موسسات خصوصی بفروشد، منبع زندگی انقلابی حرفه ی حمایت و همبستگی رفیقانه و بدون سلسله مراتبی منتج از سیستماتیزه کردن همبستگی طبقاتی و مادی در حزب و تشکیلات است. کسانی که وارد حوزه ی انقلابی گری حرفه یی می شوند، قاعدتا باید توسط حزب سیاسی ایی که به آن تعلق دارند، ساپورت مالی و معنوی شوند تا امکان ادامه ی فعالیت مداوم و مسمتر را داشته باشند. انقلابیون حرفه یی در گسترش آگاهی سوسیالیستی، آگاهی طبقاتی، سازماندهی کارگری، آژیتاسیون و تهیج در دوره های انقلابی سهیم اند و در دوره های که چشم انداز انقلابی حاکم نیست باید تمام تلاششان را برای انقلابی کردن جامعه به پیش ببرند.انقلابی حرفه یی کارمند استخدامی حزب کمونیستی نیست، بلکه حزب کمونیستی برای پیشبرد امر رهایی جمعی کارگران لازم است بر اساس یک تقسیم کار خلاقانه زندگی بخشی از اعضایش که به عنوان مبارزان حرفه یی و اگاه کار می کنند، را حمایت کند، تا این مبلغین سیاست های حزبی و طبقاتی بتوانند بدون مشغله ی مالی، بروکراتیک و غم نان به کار و فعالیت سیاسی در راستای اهداف حزب و تشکیلات ادامه دهند. شکل گیری آریستوکراسی کارگری و استخدامی کردن فعالین کارگری وابسته به اتحادیه ی کارگری برای پیشبرد امر آشتی طبقاتی و سیاست های ضدکارگری موسوم به سه جانبه گرایی اما در واقع یک جانبه گرایی به نفع سرمایه داری و دولت مدافع آن نتیجه ی یک انقلاب پاسیو از بالا و یک ضدانقلاب تعرضی طبقه ی بورژوازی و مبارزه ی طبقاتی از بالا به پایین بود. افرادی که در استخدام اتحادیه های کارگری که تقریبا بخشی از بدنه ی دولت در غرب هستند، هیچ ربطی به انقلابی حرفه یی مورد نظر لنین ندارند، اگر حتی ایده های کمونیستی را نگه داشته باشند و در کنار طبقه ی کارگر بایستند. آنان جزوی از آپارات دولتی بورژوایی و ساز و برگ های ایدئولوژیک بورژوازی اند. این البته به این معنی نیست که من فعالیت سیاسی و حتی به استخدام اتحادیه ی کارگری درآمدن را در کلیت خود رد کنم، مساله بر سر این است که کانسپت انقلابی حرفه یی شامل این لایه های مرفه از آریستوکراسی کارگری نمی شود. اینفلونسر و سلبریتی روحانیون انگل و خودخواه و مانع جدی بر سر همبستگی طبقاتی سیاست به مثابه ی شغل را ماکس وبر به عنوان جامعه شناس بورژوا و یکی از مدافعین سرسخت امپریالیسم و جنگ جهانی اول طرح کرد. مساله ی شغل یا Berufبرای ماکس وبر از یک طرف تعبیر نوعی فراخوان الهی به شخصی است که باید وظایفش را اجابت کند و از طرف دیگر به خاطر خوانش پروتستانیتستی وبر از سرمایه داری نوعی تلاش برای توجیه کالایی شدن مذهب و انطباق مذهب با مناسبات نوین سرمایه داری معاصرش و گسترش روابط کالایی و جایگزینی روابط انسانی با این روابط کالایی جدید، گسترش پروسه ی دیسیپلینیزه کردن جامعه و دفاع از کالایی کردن دانش انسانی در چارچوب مناسبات تولید سرمایه داری و شکل دادن لایه هایی از انسان های حرفه یی موسوم به سیاستمدار است، که از طریق گرفتن دستمزد یک امر خاصی را در خدمت طبقه ی حاکم به پیش می برند. وبر آنچنان مجذوب فتیشیسم کالایی و مناسبات شی واره است که دقیقا در راستای این مناسبات و حفاظت از این مناسبات به قول لوکاچ از یک “دمکرات” “رادیکال” با شکل گیری بحران سرمایه داری در اوایل قرن بیست به یک “امپریالیست” “افراطی” و مدافع سرسخت جنگ امپریالیستی موسوم به جنگ جهانی اول و فراتر از آن مبلغ جنگ می شود. حتی همسرش ماریانه وبر شهر به شهر و محل به محل می چرخید و مردم را به شرکت در جنگ دعوت می کرد. سیاست به مثابه ی شغل یا حرفه، آنچه ما امروز با آن روبرو هستیم چیزی جز بازتولید مشاغل مزخرف و تولید اینفونسر و سلبریتی های مفت خور یا تولید لایه های انگلی از “روشنفکران” کلاسیک در مفهوم گرامشی نیست. روشنفکران کلاسیک را در بخش دیگر مربوط به روشنفکر ارگانیک توضیح می دهم. اما این نکته را لازم است اشاره کنم که انقلابی حرفه یی به عنوان یک انسان از خودگذشته ی مبارز که بنا به ضرورت و برای گسترش همبستگی طبقاتی وارد میدان مبارزه ی سیاسی می شود و مثل سلبریتی های انگل یعنی این روحانیون بی عمامه به فکر پر کردن جیب خود و لگدمال کردن منافع توده ها در راستای انباشت سرمایه و زندگی انگلی به نفع خود نیستند. “روشنفکر” یا انتلکچوال ارگانیکقبل از هر چیز لازم است اشاره کنم که تمام انسان ها نزد گرامشی از انلکلت برخوردار هستن، چون انجام هر کاری از نظر گرامشی حتی کار یدی نیازمند هوش و اینتلکت استد. مفهوم “انلکچوال” یا انتلکتول نزد گرامشی و در زبان های اروپایی برخلاف ترجمه ی فارسی آن به “روشن” “فکر” یک مفهوم کاملا خنثی است. به نظر خودم ما باید به جای روشنفکر از مفهوم انتلکچوال یا انلتلکول استفاده کنیم، چون هر هستند انلکتول های زیادی که نه تنها تفکر روشنی ندارند، بکله تاریک اندیش ترین، فاشیست ترین و جنایتکارترین انسان های جهان هستند. گرامشی انلکتول ارگانیک را در مقابل انتلکتول سنتی به کار می برد. انتلکتول سنتی به ایدئولوگ های نظام های سرمایه داری و کسانی گفته می شود که از آگاهی وارونه یعنی آگاهی بورژوایی برخوردارند و تلاش می کنند تا جایی که ممکن است، مخاطبان خود را به پذیریش وضع موجود دعوت کنند و ایده های ضدانقلابی و کنسرواتیو خود را گسترش دهند و عملا به عامیلن حفاظت از بنیادهای سرمایه داری تبدیل می شوند. انتلکتول ارگانیک مورد نظر گرامشی در واقع بازسازی مفهوم انقلابی حرفه یی لنین است. او کسی است که در نظر و عمل به منافع توده های کارگر و زحمتکش پایبند است و علیه منافع آنان با دشمنان طبقاتی شان یعنی با بورژوازی مثل آریستوکرات های کارگری وارد اتحاد نمی شود و آَشتی طبقاتی را تلیغ نمی کند. بسیاری از کارگران و زحمتکشان بنا به سرنوشت زندگی شان، به خاطر مشاغل سخت و طاقت فرسایشان شان، هرگز امکان این را پیدا نکرده اند که به صورت تئوریک به یک فهم دقیق از قوانین نامرئی نظام سرمایه داری و ریشه های استثمار پی ببرند و آن را برای دیگران توضیح دهند. آنان استثمار و برخوردهای ضدانسانی صاحبکاران و دولت ها را حس می کنند و در مقابل آن هم وارد میدان مبارزه می شوند و برای تخفیف ساعت کار و افزایش دستمزد می جنگند، علیه بردگی و بندگی خود در مقابل اربابانشان می ایستند، اما توضیح قوانین استثمارگرانه و ظالمانه ی سرمایه داریی، که ریشه در منطق مالکیت خصوصی بر ابزارتولید و زمین دارد، را هر کس نمی تواند با دقت درک کند و برای دیگران توضیح دهد، چون توضیح پدیده های اجتماعی نیازمند مفاهیمی است، که جوهره ی پدیده ها را روشن و قابل روئیت کند، از فرم و پوسته ی پدیده ها فرارتر رود و آن را در قالب مفاهیم زبانی بیان کند، چون با حواس پنچگانه نمی توان جهان را درک و توضیح داد. اگر انسان ها به هر دلیلی نتوانند این مفاهیم زبانی را در جایگاه درست خود به کار ببرند، تشخیص ذات و ماهیت پدیده ها نه تنها دشوار، بلکه غیرممکن می شوند.اینجاست که انتلکتول های ارگانیک برخلاف “انتلکتول” های کلاسیک و سنتی، تلاش می کنند در پروسه ی درک و فهم جوهری قوانین نظام سرمایه داری به کسانی که به هر دلیلی این مفاهیم را نمی شناسند، به شکل کاملا داوطلبانه و همبسته همیاری کنند. انتلکچوال های ارگانیک برخلاف “روانشناسان” طبقه ی حاکم و روانشناسان مبتذل ، برخلاف سلبریتی ها، اینفلونسرها، رجزخوانان اصلاح طلب و رابین هودهای اخلاق، انتلکتوال های سنتی و روحانیون انگل، مردم به خشم آمده از ظلم و ستم را به رواداری و مبارزه ی بدون خشونت، “صلح” آمیز و خشونت گریز دعوت نمی کنند، بلکه دقیقا تلاش می کنند حس خشم و تعقل را به هم پیوند بزنند تا جایگاه طبقاتی و خاستگاه طبقاتی بهم پیوند بخورند و در نهایت آگاهی طبقاتی اصیل در پروسه ی کوتاه تری شکل بگیرد و سازمان یابی انقلابی برای قهر انقلابی به موقع جای “خشونت” فردی علیه پلیس و دولت را بگیرد. رابطه ی انتلکتول های ارگانیک با کارگران برخلاف روابط سلبریتی های، اینفلونسرها، انتلکتول های کلاسیک، آخوندها، و دیگر طیف های انگل با مردم را بطه ی سلطه و ارباب رعیتی نیست، بلکه رابطه یی کاملا متقارن و هارمونیک برای فهم جهان بیرون و تغیر این جهان در راستای رهایی کارگران از بندگی و استثمار و در نهایت رهایی کل بشر است.

کروناویروس و ویروسی خطرناک تر به اسم سوسیال دمکراسی

 

حسن معارفی پور

به دنبال شیوع ویروس کووید 19 (کرونا) شاهد انواع و اقسام تحلیل های متفاوت از مواضع متفاوت هستیم. یکی از تحلیل هایی که جایگاه ویژه یی به خود اختصاص داده است، تئوری توطئه و انتشار فیک نیوز از جانب جریانات راست گرا و فاشیست و کسانی که وجود ویروس کرونا را انکار می کنند و یا کسانی که خطر این ویروس کشنده را دست کم می گیرند.

هر میزان از تنفر ما از بورژوازی دلیلی ندارد، که ما به تئوری توطئه علیه این سیستم پناه ببریم. تئوری توطئه مثل شبه علوم بورژوایی و مذهب بر پایه ی فاکت و برهان عقلانی بنا گذاشته نشده است. ما نمی توانیم تنها بر اساس یک سری حدس و گمان در مورد ویروس کرونا اعلام کنیم که بورژوازی غرب یا ایالات متحده ی امریکا این ویروس را تولید کرده است و به جان بشریت انداخته است. وقتی جنایتکارترین جنایتکاران معاصر مانند رئیس جمهور فاشیست برزیل بولسنراوو، متحد جنبش های فاشیستی در سطح جهانی و سرمایه ی مالی، شخصیتی سوپر راست و خون اشامی مثل فریدرش مرتز مولتی ملیونر راست گرا و فاشیست از حزب سوسیال مسیحی المان به این ویروس کشنده گرفتار می شوند، نمی تواند مساله یی ساختگی توسط خود بورژوازی جهانی و امپریالیسم باشد. چه لزومی دارد امپریالیست ها متحدان خود را قتل عام کنند، وقتی همین متحدان به بهترین شکل ممکن سیاست سرمایه ی مالی و صنعتی امپریالیستی و در کنار آن سازماندهی جنبش های فاشیستی جهانی را به پیش می برند، بکشند؟ مساله این است که ویروس ها مدام در حال تغییر و تکامل هستند و بخشا منقرض می شوند، همانطور که انسان در گذشته تکامل پیدا کرده است و در شرایط امروز دارد به سمت انقراض می رود.

من همیشه برای اثبات هر ادعایی، این ادعا چه از جانب مارکس، چه عیسی مسیح و چه هر کس دیگری طرح شده باشد، به مدارک و شواهد و برهان های عقلانی قوی و کافی نیازمندم، تا بتوانم ان ادعا را باور کنم و از ان دفاع کنم. واقعیت این است که علوم بورژوایی در بسیاری از مواقع انچنان امیخته به کثافت و منفعت است، که شبه علم به جای علم نشانده می شود و برهان عقلانی جای خود را به پروپاگاند و نوعی تهییج احساسی و احمقانه ی ژورنالیستی می دهد. مساله ی قدرت دولتی برای به حقانیت نشاندن یک ادعا و استخوان لیسی روشنفکران خودفروش بورژوازی را به این شبه علوم بورژوایی و فیک اضافه کنید، تا بدانید که جامعه تا چه درجه یی سقوط کرده است.

مساله برای ما روشن است. ما کمونیست ها از منطق، عقلانیت، برهان عقلانی و کافی دفاع می کنیم و در مقابل شبه علوم فیک ایستاده و می ایستیم. این شبه علوم اگر توسط یک کمونیست هم تولید و بازتولید شود، باید به شدت با ان مبارزه شود. ما نیازمند دانش و نه شعار هستیم. بدون اگاهی و خوداگاهی می توان هر خزعبلاتی را باور کرد. رسیدن به اگاهی و خوداگاهی از مرحله ی پیچ در پیچی می گذرد که هگل ان را به بهترین شکل ممکن در فنومنولوژی روح توضیح داده است. اگاهی ایی که بر اساس مشاهده ی صرف تولید می شود، اگاهی نیست بیگانگی است، این بیگانگی از اگاهی تنها زمانی تبدیل به اگاهی (خودآگاهی) می شود که در یک پروسه ی جنگی بین مرگ و زندگی بتواند خود را از سطح به عمق رسانده و حقانیت خود را ثابت کند. برای این کار سوژه لازم است علاوه بر مشاهدات سطحی دست به انتزاع بزند. بدون انتزاع فهم مسائل بسیار پیچیده خواهد بود. فلسفه ی تاریخ روح که هگل ان را بازگشت روح به سوی خود می خواند، توسط مارکس به شیوه ی ماتریالیستی در دستنوشته های پاریس نقد و بررسی شده است و مارکس این پروسه را پروسه ی بازگشت انسان بیگانه به خود می خواند، تا بتواند از بیگانگی خود رها شود. سوالی که برای من پیش میاید و جلو مارکسیست ها و هگل گرایان می گذارم این است، که ایا در یک مرحله از تاریخ می توان از وجود انسانیت صحبت کرد؟ ایا اصلا در گذشته انسانیت در سطح عمومی وجود داشته است؟ ایا بازگشت به انسانیت مورد نظر مارکس و رهایی از بیگانگی، بازگشتی ارتجاعی به گذشته یا جامعه ی “بی طبقه” ی دوران ماقبل برده داری است؟ بی گمان تا آنجا که من فهمیدم، مارکس چنین منظوری نداشته و به هیچ وجه با رمانتیسیست ها همسو نبود، اگر چه او اوایل در دوران نوجوانی از طریق پدرزنش با سوسیالیست های خیالپرداز اشنا شده بود و به شدت به رمانتیسیسم علاقه مند بود و تا آخر عمر رمان های بالزاک و دیگر مرتجعین را می خواند و به آن علاقمند بود، اما قبل از این دوران مارکس برای عیسی مسیح شعر می نوشت و در دفاع از مسیحیت مقاله می نوشت. هدف من از باز کردن این بحث بازگشت به دوران نوجوانی و جوانی مارکس نیست، بلکه مبحثی است که در دستنوشته های پاریس توسط مارکس مطرح می شود، اما ناکامل باقی می ماند. دستنوشته های پاریس سال ها بعد از مرگ لنین و بعد از انتشار کتاب تاریخ و اگاهی طبقاتی پیدا می شود. این دستنوشته های مارکس به هیچ وجه برای انتشار نوشته نشده بودند، اما انتشار ان سوالاتی را در ذهن هر خواننده ی ایجاد می کند، که یافتن جواب ان بدون خواندن کل هستی شناسی حیات اجتماعی لوکاچ غیر ممکن است.

من به شدت به پروژه هایی همچون “اکوسوسیالیسم” “سوسیالیسم” “هومانیست”، “سوسیالیسم” “مدرن” و انواع و اقسام برچسپ های شرکتی برای سوسیالیسم به مثابه ی جنبشی طبقاتی برای رهایی انسان از ستم، استثمار، فقر و بندگی، هویت های کاذب و ساختگی و در یک کلام بیگانگی و شی وارگی مشکوکم.

اگر ما قبول کنیم که کمونیسم جنبشی است که باید بتواند جامعه را از مناسبات بردگی، کالایی و بیگانه نجات دهد، پس نمی توانم نظام های سرمایه داری که اسم سوسیالیسم و کمونیسم را به خود چسپانده اند و در بهترین حالت یک سرمایه داری کنترل شده ی دولتی بوده اند، را کمونیستی یا سوسیالیستی بخوانیم. به محض اینکه ما این نظام ها را سوسیالیستی یا کمونیستی بخوانیم، پس تلاش و تاکید بر روی اینکه کالای من (تئوری یا ایدئولوژی “سوسیالیستی”) کالای اصل است و دیگر کالاها تقلبی اند بی فایده است، چون دچار یک اشتباه بنیادی شده ایم، آن هم این است که ما مناسباتی بیگانه با کمونیسم را کمونیستی خوانده اییم و از طرف دیگر می خواهیم از طریق تبلیغ و ترویج کالای خودمان مشتری را قانع کنیم که کالای ما بهتر است.

اشتباهی که حتی بزرگترین مارکسیست های جهان از تروتسکی گرفته تا جورج لوکاچ و مارکسیست های معاصر از جمله هاوگ و هاروی هم مرتکب می شوند. آنان مناسبات حاکم بر جامعه ی شوروی را یا “بروکراسی” “کارگری” یا “سوسیالیسم” دولتی و واقعا موجود می خوانند و یا حذف بازار آزاد را سوسیالیستی قلمداد می کنند. این اگر اشتباه تئوریک نباشد، حتما شارلاتانیسم ایدئولوژیک است.

بازگشت به مارکس و فهم دقیق مارکس به ما کمک می کند که ثابت کنیم این دیدگاه ها از بنیاد غلط اند و بر پایه ی یی غلط استوار اند. اگر کسی کمونیسم مارکس را نه از طریق متون هیجانی و سیاسی مارکس و انگلس، بلکه در نتیجه ی فهم دقیق از متون تحلیلی و عمیق اقتصادی، فلسفی و تاریخی مارکس و انگلس بیرون کشیده باشد، می داند بیگانگی و بت واره پرستی به عنوان دو جزء جدایی ناپذیر از شیوه ی تولید کاپیتالیستی در شوروی سابق و تمام نظام های موسوم به کمونیستی و سوسیالیستی به معنی واقعی کلمه ابعاد مختلف زندگی شهروندان جامعه را پوشش داده بودند و رابطه ی انسان ها فرم کالایی به خود گرفته بود.

اگرچه در نظام های موسوم به سوسیالیستی ما شاهد “دولتی” کردن و نه اجتماعی کردن مالکیت خصوصی بر ابزار تولید هستیم، اما دولتی کردن مالکیت خصوصی بر ابزار تولید اگر ضرورت دوران گذار (دیکتاتوری پرولتاریا) باشد، نمی تواند تا ابدالدهر به این شکل باقی بماند و اگر دولت مثلا آموزش و بهداشت و ساخت و حمل و نقل و غذا هم مجانی کند، باز هم ما نمی توانیم اعلام کنیم که توانسته است مناسبات کالایی و روابط فتیشیستی را دگرگون کند. پروژه های بعدی باید شامل اجتماعی و اشتراکی کردن تمام ابزار تولید در خدمت تولیدکنندگان جامعه باشد.

اشتباه بیشتر منتقدان شوروی سابق این است که نقدشان از جنس نقد اقتصاد سیاسی مارکس نیست. نقدشان بیشتر اخلاقی، هنجاری و غیرساختاری است.

مارکس اما به شیوه ی ساختارمند تلاش می کند از طریق نشان دادن ماهیت سرمایه داری به مثابه ی نظامی که روابط انسانی را کالایی کرده است و از ماهییت انسانی خارج کرده است، به رادیکال ترین شکل ممکن به یک نقد نظامند دست بزند که نمی توان این نقد را رد کرد و در عین حال طرفدار نظام سرمایه داری نبود. کسی دیگر نمی تواند نقد مارکس به سرمایه داری و کالایی شدن روابط انسانی در این نظام را نقد اخلاقی سرمایه داری بخواند و اگر کسی از زاویه ی دید مارکس و یا از سوراخ کوچک تلسکوپ (کالا) به جهان بنگرد، می تواند قسمت بزرگی از آسمان (جهانی شدن دولت سرمایه داری و امپریالیسم) را بفهمد، اما کسی که تلسکوپ را از سوراخ بزرگش نگاه می کند، تنها ممکن است مسائلی بسیار ریز را ببیند و برد دید تئوریک او علیرغم اشتباه بودن این کار تا دو متر هم نمی رسد.

من تمام عمرم تلاش کرده ام به کسانی که تمام مسائل اجتماعی، سیاسی و تغییر و تحولات اجتماعی را به تغییر بالایی ها خلاصه می کنند، بفهمانم که آنان شیپور را از سر گشادش می نوازند و هنوز استفاده ی درست از تلسکوپ را یاد نگرفته اند و یا منفعت شان ایجاب می کند این کار را بکنند. اگر قرار باشد تغییری رادیکال اتفاق بیفتد، لازم است که پرولتاریا ضمن پی بردن به جایگاه خود به مثابه ی طبقه یی استمثار شده، پدیده های اجتماعی را از سوراخ کوچک تلسکوپ نگاه کند و به تحلیل طبقاتی از پایین دست یازد، در غیر این صورت این طبقه به طبقه یی تبدیل می شود که هر چهار سال یک بار همچون گله ی گاو و گوسفند دنبال این یا آن دشمن طبقاتی خود راه خواهد افتاد و با شعارهایی که برای دفاع از دشمنان طبقاتی اش سر می دهد، هم حنجره ی خودش را پاره می کند و هم آینده ی خود و هم طبقه یی هایش را به نابودی می کشد.

“سوسیالیسم” “اومانیست” و “اکو سوسیالیسم” و غیره بیشتر مارک های شرکتی احزاب پارلمانتاریست هستند که متاسفانه از جانب بخشا مارکسیست های زبده بدون هیچ گونه تفکری پذیرفته شده و بازسازی می شوند.

کمونیسم اگر کمونیسم است، پس نمی تواند توحش را ترویج کند. کمونیسم اگر کمونیسم است، نمی تواند به سرنوشت محیط زیست و آینده ی بشر بی تفاوت باشد. خود مارکس در کاپیتال می نویسد که هیچ کس و حتی کل بشر مالک این کره نیست و اصلا ایده مالکیت جمعی یا فردی بر کره ی زمین ایده یی احمقانه است. ما باید کره ی زمین را در شرایط مناسبی برای نسل های بعدی ترک کنیم.

مساله ی دیگر تاکید بر “اومانیسم” بورژوایی به جای انقلابی گری سوسیالیستی و کمونیستی از جانب “سوسیالیست” های اومانیست و اکو”سوسیالیست” هاست. باور کنید کسی که آمادگی این را نداشته باشد یک گنجشک را با تیرکمان بزند، نه می تواند در مقابل دشمنش ایستادگی کند و نه حتی شخص خود را سازمان دهد. این تفکرات درویشی و عرفانی در آثار اریش فروم، ارنست بلوخ، والتر بنیامین و رایا دونایفسکایا موج می زند. انگار کمونیست ها و نه سوسیالیست های بورژوایی قصاب خانه یی راه انداخته اند و مشغول خون خواری اند. نخیر دوستان اینگونه نیست، در انقلاب سوسیالیستی اکتبر کمتر از بیست نفر کشته شدند. در جریان سرکوب کمون پاریس بیش از دو برابر انقلاب کبیر فرانسه کمونیست و آنارشیست و کمونارد را دو دولت ارتجاعی بورژوایی قتل عام کردند. ایدئولوژی بورژوایی می تواند فاجعه ی انسانی و نسل کشی کمونارد های پاریسی را تبدیل به حادثه ی کوچک کند که در هیچ سند تاریخی در تاریخ رسمی دانشگاهی و مدارس از آن صحبت نمی شود و همین ایدئولوژی می تواند از انقلاب پیروزمند اکتبر یک هیولا درست کند. وظیفه ی ما کمونیست ها این است که به جای عقب نشینی در مقابل این تعرض همه جانبه ی طبقه ی حاکم که بازتاب ایدئولوژیک آن را می توان در متون فلاسفه ی “مارکسیست” (بخوانید عارف) دید، به جای اینکه به خاطر تعرض طبقه ی حاکم گوشه گیری اختیار کنیم و یا ایدئولوژی طبقه ی حاکم را تا حدود زیادی بپذیریم و یا در رفتارمان کارکرد این ایدئولوژی را بازتاب دهیم، با تمام قدرت در تمام ابعاد به جنگ طبقه ی حاکم و دولت نماینده این طبقه برویم و از ترویج و تبلیغ قهر انقلابی ابایی نداشته باشیم. والتر بنیامین علیرغم دیدگاه های مسیحیایی و عارفانه اش در جزوه ی مربوط به قهر می نویسد که این تنها طبقه ی کارگر است که مشروعیت استفاده از قهر را دارد.

تمام سلاح ها به سمت طبقه ی حاکم. ما برای نابودی طبقه ی سلطه گر و دستگاه عریض و طویل بروکراتیک دولتی و پلیسی راه دیگری جز به کار گیری قهر انقلابی نداریم و هر کس علیه قهر انقلابی و شورش مسلحانه توده های کارگر و زحمتکش علیه دولت بورژوازی در کنار طبقه ی حاکم قرار بگیرد و ضد انقلابی گری را در تئوری و عمل تبلیغ کند و برای دفاع از بورژوازی دست به اسلحه ببرد، باید با اشکال “اومانیستی” سوسیالیستی فورا راهی گور شود، قبل از اینکه فاجعه بیافریند. یک انقلاب تنها زمانی به پیروزی می رسد که یا آن را شروع نکرد و یا اینکه تا آخرین فشنگ با تمام قدرت با طبقه ی حاکم جنگید.

سوسیال دمکراسی که به یک جنبش ارتجاعی در اشکال مختلف تبدیل شده است، حداقل از دوران جنگ امپریالیستی موسوم به جنگ جهانی اول تاکنون و به دنبال تبدیل شدن سوسیال دمکراسی به یک جریان امپریالیست و استعمارگر، هیچ گاه چیزی متفاوت از این یا آن شکل از بورژوازی نبوده است. در پروسه ی تاریخی متفاوت بنا به شرایط متفاوت سوسیال دمکرات راست و چپ شده است، اما هیچ وقت امید خود به حاکمیت سرمایه داری از دست نداده است. آنچه در این بخش به آن می پردازم تلاش برای روشن کردن ماهییت ضد انقلاب و ارتجاعی سوسیال دمکراسی به مثابه ی یک جنبش، ایدئولوژی و جریان اپورتونیستی است که علیرغم اینکه خود را در جناح چپ می بیند، تنها یکی از اشکال هار نظام بورژوازی است که می خواهد همچون دراکولا از خون کارگران تغذیه کند. همین سوسیال دمکراسی که امروز واژه های همچون “سوسیال دمکراسی رادیکال” را با خود یدک می کشد، چیزی جز جناح چپ بورژوازی نیست، که دولتی کردن را به جای اجتماعی کردن تبلیغ می کند و تصور می کند و این تصور احمقانه و توهم که چیزی جز یکی از اشکال ایدئولوژی بورژوایی نیست را در میان مردم پخش می کند که می توان بدون نابودی دولت بوژوایی و مناسبات کار مزدی از طریق مدرنیزاسیون و دولتی کردن تولید نابرابری های اجتماعی را از بین برد و “برابری” را متحقق کرد. البته بسیاری از این “سوسیال” دمکرات های “رادیکال” این را هم نمی گویند و اگرچه خود را از سوسیال دمکراسی قدیم دوران جنگ “جهانی” اول جدا می بینند، اما بخشا انان هم مرتجع ترند. سوسیال دمکراسی جدید که به تئوری های امثال کارل پولانی در اقتصاد، پولانزانس در تحلیل دولت و اتحادیه های کارگری و بوردیو در رابطه با برداشت از طبقه دفاع می کند و دولت گرایی و دولت مداری را تبلیغ می کند، یا نمی داند که دولت خود به عنوان رقیب سرمایه داران در بازار وارد رقابت با سرمایه داران منفرد شود و سرمایه دارانی که حاضر به پیروی از منطق دولت بورژوایی نباشند را کنار بزنند. این توهم که می توان بدون لغو مناسبات استثمارگرانه ی تولیدی سرمایه داری می توان به خوشبختی رسید، ایدئولوژی ایی بورژوایی است که در میان سوسیال دمکرات های جدید طرفداران زیادی پیدا کرده است. از طرف دیگر فاشیسم در خیابان و دولت از سوسیال دمکراسی جدید پیشی گرفته است و سوسیال دمکراسی جدید راهی جز ادغام در فاشیسم یا پیوستن به جنبش انقلابی و کمونیستی ندارد. در این شکی ندارم که سوسیال دمکرات های قدیم و جدید هیچ کدام در سطح جنبشی علاقه یی به پیوستن به صف انقلاب ندارند، چون منطقشان با منطق فاشیسم یکی است. هر دو از مناسبات تولیدی بورژوایی دفاع می کنند و هر دو از انقلاب و رادیکالیسم انقلابی هراسان اند و به همین خاطر است که صف شان هر روز به هم نزدیکتر می شود.

اگر در ایران نمایندگان جریان سوسیال دمکراسی جدید قبلا به عنوان مشاوران دولتی به رژیم ظاهر می شدند و به رژیم فاشیستی امپریالیستی ایران مشاوره می دادند، امروز می بینیم که چطور رژیم فاشیستی ایران اعضای این جریان را دستگیر و زندانی می کند و این جریان در ایران به خاطر شرایط زیستی ش ناچار می شود که دفاع از ایده ی “سرمایه داری متعارف” و “متعارف” کردن سرمایه داری ایران از طریق مشاوره دادن به حاکمیت را تا حدودی از سر بیرون کند و در فرم تا حدودی به نسبت سوسیال دمکراسی جدید غربی رادیکال ظاهر شود، اما این را باید بدانیم که رادیکالیسم پوشالی و تظاهرات به خاطر شلیک به یک هواپیمای مسافربری، اما سکوت در مقابل کشتن چند هزار نفر در آبان ماه سال گذشته، ریشه در ایدئولوژی اریستوکراتیک سوسیال دمکراسی جدید ایرانی و حاشیه نشین ستیزی آن دارد و ربطی به رادیکالیسم انقلابی ندارد. به بیان دیگر کشتن حاشیه نشینان مهم نیست، چون آنان پاپتی های “بی فرهنگ” هستند، اما کشتن دانشجویان و انسان های “روشنفکر” و تحصیل کرده محکوم است، چون از نظر ایدئولوژی اریستوکراتیک خونشان رنگین تر است.

سرمایه داری با کرونا و بدون کرونا در بحران کشنده یی به سر می برد که دیر یا زود نفس های آخر این نظام را می گیرد. رژیم های سرمایه داری در شرق و غرب هر روز درنده تر می شوند، رژیم هایی که خود را دولت “حق” و قانون و غیره معرفی می کردند و خود را سوسیال دمکراتیک می خواندند، هر روز بیشتر چهره ی واقعی و عریان فاشیستی خود را نشان می دهند. از طرف دیگر سوسیال دمکراسی جدید در تلاش برای چسپیدن به قانون اساسی دولت های لیبرال و حفاظت از ارزش های لیبرالی که چیزی جز قانون به بردگی کشاندن میلیونی انسان ها نیستند، است.

بحران اقتصادی و جهانی سرمایه داری که از سال 2008 خود را به شکل عریان نشان داد، محصول شوک درمانی و الترناتیو ارتجاعی نئولیبرالی بود، بحرانی که تا امروز ادامه پیدا کرده است، این بحران از طریق “بحران” دیگری و یک نسل کشی سیستماتیک از طریق کرونا تا حدودی به فراموشی سپرده شد، چون ذهن انسان ها بیش از اینکه به بحران اقتصادی قبل از کرونا مشغول باشد، به یک بحران کشنده تری که در نتیجه ی متابولیسم انسان با طبیعت در سرمایه داری شکل گرفته مشغول شد.

اگر بخواهم از ایده ی شومپیتری برای توضیح “تخریب” “خلاقانه” یی که بورژوازی به ما تحمیل کرده است، استفاده کنم می توانم با یک مثال این مقاله را به پایان برسانم.

قبل از کرونا هم بحران فقر، غذا، آب آشامیدنی سالم و کار و ناامنی شغلی و غیره وجود داشت و الان به مراتب بیشتر شده است، اما این بحران از طریق یک “تخریب” “خلاقانه” یا انتقال بحران به مرحله ی بالاتری تا حدودی به فراموشی سپرده شد و بخشا کنترل شد. سرمایه دارانی که در مرز ورشکستی بودند الان دوباره می توانند رشد سرمایه ی خود را در دورانی که برای طبقه ی کارگر و ستمکشان بحرانی کشنده است، چند درصدی افزایش دهند.

اگر بحران قبل از کرونا را با درد شکستن ناخنی مقایسه کنیم، کرونا را می توانیم شلاقی بخوانیم که دردش به استخوان می رسد. کسی که شلاق می خورد درد اولی را به فراموشی می سپارد و مشغول درد دومی می شود.

سوسیال دمکراسی راه حلی عقلانی و رادیکال برای ما ندارد و می خواهد هیولای دولت بورژوایی را یکی از رقبای اصلی بازار سرمایه داری که توسط راست ها و نئوفاشیست ها اداره می شود، را به عنوان ناجی معرفی کند. اینجا باید اعلام کنم که یک وارونگی ایدئولوژیک صورت گرفته است و جای ناجی و جانی عوض شده است.