از مبارزهی انقلابی تودههای به ستوه آمده تا کاراناوال ابتذال اپوزیسیون بورژوا-لیبرال و محافل فاشیستی
رئالپولیتیک چیزی جز سیاست روز در چارچوب مناسبات موجود نیست. سیاست روز به مجموعهی استراتژی و تاکتیک و برنامههایی گفته میشود که از جانب حامیان وضع موجود و نیروهایی که در چارچوب وضع موجود فعالیت میکنند و در چارچوب مناسبات بین دولتی، در پارلمانها و مجالس بورژوایی، در سازمانهای بینالمللی بین دول بورژوایی و در بین احزاب و نیروهای سیاسی بورژوایی تولید و بازتولید میشوند. مفهوم رئالپولیتیک انقلابی از یک طرف بر روی سیاست روز تاکید دارد و از طرف دیگر سیاست روز را در چارچوب مناسبات تولید کاپیتالیستی متوقف نمیکند، بلکه برعکس تلاش میکند مبارزهی روزمرهی کارگران را از یک طرف به یک افق انقلابی و رهاییبخش پیوند بزند و از طرف دیگر برخلاف سیاستهای درویشمسلکانه، مبارزهی روزمره را تعطیل اعلام نمیکند، بلکه از هر ابزاری که در تقابل با افق و آرمان رهایی انسان از بردگی سرمایهدارانه نباشد، بهره میگیرد تا بتواند وضع موجود را متناسب با منافع کارگران و ستمکشان تغییر دهد. رئالپولیتیک انقلابی همانطور که رُزا لوگزمبورگ تاکید میکند از دوران مارکس به بعد وارد فضای سیاست شده است. به تعبیر دیگر، رئالپولیتیک انقلابی پیوندی تنگاتنگ با مارکسیسم دارد. هر نیروی سیاسیای که با مارکسیسم و کمونیسم دشمنی کند، نمیتواند مدعی رئالپولیتیک انقلابی باشد
هگل بر این باور است که هستی به صورت بلاواسطه هیچ است و کشف هستی نیازمند روش دیالکتیکی برای یی بردن به ذات هستی است و ذات هستی در نهایت در قالب مفاهیم و زبان قابل بازنمایی است. مارکس این ایدهی هگل را به درستی میگیرد و آن را برای توضیح و بررسی نظام سرمایهداری و کشف ذات استثمارگرانهی این نظام استفاده میکند. بی دلیل نیست که مارکس تا این میزان از نمایندگان اقتصاد عامیانه بیزار بود و در جلد سوم کایپتال به آنان میتازد که اقتصاد عامیانه در واقع هیچ چیزی را توضیح نمیدهد و فقط بداههگویی میکند؛ اگر توضیح مسایل و مفاهیم اینقدر آسان بود، تمام علوم کارایی خود را از دست میدادند. مارکسیسم یک دانش و دستگاه نظری چند بعدی است و علم در مفهوم پوزیتویستی آن که نئوکانتیهای پوزیتیویست انترناسیونال دوم یا ساختارگرایانی همچون آلتوسر برداشت میکردند، یعنی علم جدیدی که با فلسفه تسویهحساب کرده، نیست. مارکسیسم علم است، چون از طریق به کارگیری روش علمی به شکل سیستماتیک در پی کشف واقعیت اجتماعی بر میآید و به مثابهی علم مثل تمام علوم دیگر از خاستگاه طبقاتی یک طبقهی مشخص به بررسی مسایل مختلف اجتماعی، طبقاتی، سیاسی، فرهنگی و اخلاقی میپردازد و منافع یک طبقهی مشخص را دنبال میکند. .
بدون رهایی زنان رهایی دیگر ستمکشان ممکن نیست و بدون رهایی تمام ستمکشان رهایی زنان هم ممکن نیست در اینجا قسمتهایی از کتابم زیر نام “جستارهایی در باره ی رهایی زن از زاویهی دید مارکسیستی” را که با حمایتهای بیدریغ رفیق ندیده و ناشر جوان توحید منصور در ایران امکان چاپ پیدا کرد، به مناسبت هشت مارس منتشر میکنم، تا هم سهمی به مناسبت این روز ادا کرده باشم و هم به کسانی که تاکنون به هر دلیلی این کتاب را تهیه نکردهاند توصیه کنم، که این کتاب را حتما بخوانند و نقد خود را با ما در میان بگذارند. عکس را از صفحهی رفیق ناشر توحید منصورفر گرفتهام.
برنامه مطالعاتی برای علاقهمندان به مارکسیسم و مبارزهی طبقاتی
برتولت برشت گفته بود که یک مطالعهی جامع آثار مارکس به چهار سال کار و فعالیت پیگیرانه و چند ده هزار مارک نیازمند است. بیگمان آن زمان برشت حق داشت، اما بعد از کشف و انتشار آثار جدید مارکس ما حداقل به چهار تا پنج برابر وقتی و پولی که برشت پیش بینی کرده بود، نیازمند هستیم. فهم مارکس و مارکسیسم بدون فهم روش مارکس هم تقریباً غیرممکن است. مارکس در پیشدرآمد نقد اقتصاد سیاسی روش خود را در تقابل با روش اقتصاد سیاسی مطرح میکند و نشان میدهد که اقتصاد سیاسی همچون ایدئالیسم آلمانی و نیز ماتریالیسم از تکیهگاه غلط و انتزاعی حرکت میکند، در طول پروسهی تحقیق به ذات پدیده نزدیک نمیشود و در نتیجهگیری هم دچار اشکال میشود. روش مارکس حرکت از مسائل کنکرت به سمت مسائل انتزاعی و تبدیل کردن مسائل انتزاعی به مسائلی کنکرت از طریق شکستن آنان برای رسیدن به ذات و جوهر پدیدههاست. در این شکی نیست که یک مطالعهی جامع و دقیق مارکس و انگلس نیازمند زمانی طولانی و تحمل فراوان است
بهمن شفیق از “نقد فاشیسم و لیبرالیسم” تا کویرفرونتیسم
حسن معارفی پور
بهمن شفیق با انتشار دو فایل صوتی (انتشار برای بار دوم) تحلیلی از فاشیسم ارائه میدهد، که بخش زیادی از این تحلیل، به ویژه جاهایی که درست اند و نه جاهایی که بر اساس شک و گمانهزنی یک بحثهایی را به دیگران بدون مدرک نسبت میدهد، را بسیاری از نویسندگان برجستهی آنتیفاشیست سالها و دههها قبل از او نوشته و منتشر کردهاند. از مهمترین این نظریهپردازان که بحث رابطهی فاشیسم و لیبرالیسم را مطرح کردهاست راینهارد کوئنل است که در کتاب “اشکال حاکمیت بورژوایی” به بررسی لیبرالیسم و فاشیسم به عنوان دو شیوهی حاکمیت بورژوایی به صورت دقیق پرداخته است. در دههها و سالهای اخیر نویسندگان مارکسیست دیگری از جمله دومنیکو لوسوردو از طریق پرداختن به آثار هانا آرنت و لیبرالها و عقلستیزانی چون نیچه تئوری فاشیسم را از همین زاویهی لوکاچی با تفاوتهایی بررسی کردهاست. یشای لاندا در سالهای اخیر کتاب “شاگرد و استادش” (سنت لیبرالی و فاشیسم) تحقیق بسیار جالب توجهی را در قالب کتاب منتشر کردهاست، که همین رابطهی فاشیسم و لیبرالیسم را به خوبی نشان دادهاست. هانا آرنت تا اواسط دههی چهل لیبرالیسم و امپریالیسم را نمود واقعی توتالیتاریسم و جاده صافکن فاشیسم خوانده بود. من شخصا در مقالهی کویرفرونت که بخشی از یک کتاب نزدیک به یک هزار صفحهیی است از زوایای مختلف به بررسی فاشیسم پرداختهام و اینجا نمیخواهم کارهای قبلیام را تکرار کنم. من علاوه بر اینکه با سابقهی سیاسی و نه شخصی بهمن شفیق مشکل جدی دارم، با دیدگاههای امروزیاش به عنوان یک “چپ” “محورمقاومتی” شرمگین هم مشکل جدی دارم، ولی مسالهی مطرح کردن کارل شمیت به عنوان نمایندهی نئولیبرالیسم در جمهوری وایمار واقعیتش بیشتر به جوک شبیه است. کارل شمیت در آثار مختلف خود به ویژه در اثر “دربارهی مفهوم امر سیاسی” به شدیدترین شکل ممکن به لیبرالیسم حمله میکند و حتی به رتوریک مارکسیستی در نقد لیبرالیسم نزدیک میشود، تا جایی که اگر نتیجهگیری و سرنوشت سیاسی خود شمیت را مبنای تحلیلمان قرار ندهیم، میتوانیم نقد شمیت را یک نقد مارکسیستی روشن و تمام عیار به لیبرالیسم و امپریالیسم بخوانیم. مشکل این است که کارل شمیت مثل بهمن شفیق به عنوان یک کویرفرونت به نتیجهگیری مارکسیستی از نقد لیبرالیسم نمیرسد، بلکه دقیقا به دنبال شکل دادن به دفاع از یک دولت مطلق در شکل بناپارتیستی و یا فاشیستی آن است. شمیت ممکن است همانند متفکرین نزدیک به خودش که جزو جریان مدافعین “انقلاب” محافظهکارانه به حساب میآمدند یعنی امثال اسوالد شپنگلر و ارنست یونگر از هیتلر و نازیهای پرمتیو متنفر بوده باشد، اما اقتدارگرایی افراطی نازیسم و دشمنی نازیسم با لیبرالیسم حاکم در جمهوری لرزان وایمار (به قول لوکاچ لرزان در مقابل ارتجاع گذشته و وحشی در مقابل آینده و کمونیسم) باعث میشود، که شمیت جایگاه یک “روشنفکر” “ارگانیک” فاشیست را برای حزب نازی داشته باشد و خودش هم به حزب نازی بپوندد. پیوستن شمیت به حزب نازی هیچ ربطی به رابطهی نئولیبرالهای مکتب اتریش به فاشیسم اتریشی دلفوس ندارد. این تحلیل من درآوردی شفیق اینجا واقعا خندهدار است. همچنین دفاع بهمن شفیق از هانا آرنت به عنوان لیبرال باوجدان نشان از اوج نادانی و حماقت و بیدانشی این آدم در مورد هانا آرنت است. گلو مان فرزند توماس مان که یک کنسرواتیو تمام عیار بود، نقدهای بسیار جدییی به هانا آرنت مطرح کرده است که به شدت جای دفاع دارند. گٌلو مان اولین کسی بود که تلاش آرنت برای نشان دادن یک قربانی از یک تبهکار و به ابتذال کشیدن نقد به فاشیسم از طریق پرمتیو خواندن فاشیستها و ساده سازی یا به شکلی توجیه جنایت فاشیستها از صوی هانا در کتاب آیشمن در اوشلیم پرداخت و آن را به جدی نقد کرد. توماس مان معقتد بود که کسانی که فاشیسم و اتحاد جماهیر شوروی را یکسان میپندارند فاشیست های شرمگین هستند. هانا آرنت تمام عمر خود را شاگرد هایدگر یکی از فیلسوفان اصلی فلسفهی اگزیستانسیالیسم فاشیستی میدانست. آرنت همچنین شمیت، جوزف دمیستره، ادموند بٌرک و رومانو گوردینی به عنوان نمایندگان محافظهکاری افراطی گذشته و معاصر را جزو پیشقراولان به حساب میآورد و بارها با احترام از این محافظهکاران افراطی و ضدانقلاب اسم برده است. اتفاقا آرنت هم به اندازهی شمیت اقتدارگرا و راست و التقاطی بود. هم از جدایی نژادی در آمریکا دفاع میکرد و هم انقلاب آمریکا را الگوی خود در برخورد به انقلابات میدانست. شمیت همچون پیروان راست جدیدش در دهههای اخیر از جمله آرمین مٌهلر و آلان دوبنوا از لیبرالیسم و نئولیبرالیسم متنفر است. مهلر میگوید در تمام زندگیاش آنتیکمونیست نبودهاست و آلان دوبنوا هم میگوید سراسر عمرش به حزب کمونیست فرانسه رای دادهاست. علاقه به چپ و مارکسیسم و جذاب دانستن اندیشههای مارکسیستی انسان را اتوماتیک به کمونیست تبدیل نمیکند. جناب شفیق که فاشیسم را در اوکراین میبیند، اما در مقابل یک اقتدارگرای راست افراطی برخاسته از یک جریان اولترا آنتیکمونیستی الیگارش روسی که یک نازی را مشاور خود کرده است و با فاشیستهای اسلامی چچنی و شبکههای شبهنظامی فاشیستی روسی کار میکند، یعنی پوتین را نمیبیند و حتی بیشرمانه از این اقتدارگرای افراطی آنتیکمونیست همچون پوتین دفاع میکند، چگونه میتواند منتقد لیبرالیسم و فاشیسم باشد! جناب شفیق جایی که بحث به بررسی فاشیسم اسلامی که اتفاقا جمهوری اسلامی ایران نمایندهی بی قید و شرط فاشیسم اسلامی و پدر ناتنی داعش و جریانات اسلامی فاشیستی منطقهی خاورمیانه، حداقل در محور موسوم به هلال شیعی است، میرسد، بحثی که من تا حدودی به تفصیل در کتابم با برهانهای منطقی تشریح کرده ام، جایگاه بحث مارکسیستی و منطقی را رها کرده و به به موضع اخلاقی، احساسی و پرمتیو پناه برده و اعلام میکند، که کسانی که جمهوری اسلامی را فاشیستی خطاب میکنند و از فاشیسم اسلامی صحبت میکنند، هدفشان تقویت لیبرالیسم و جنگ “لیبرالیسم در مقابل فاشیسم” است و از این ترهات من درآوردی. اینجاست که آن بخش درست تحلیلهای جناب شفیق به راحتی پودر میشود و به هوا میرود و دفاع غیرمستقیم از فاشیسم اسلامی و بناپارتیسم پوتینیستی تبدیل به پرنسیپ آنتیفاشیستی این مدافعین “تدارک””کمونیستی” میشود. البته وقعی کویرفرونتهای نیمهفاشیستی چون شفیق که هم فاشیسم اسلامی را به عنوان “محورمقاومت” میبیند و هم “قلبش” برای “سوسیالیسم” میتپد به تحلیل مشخص از شرایط مشخص میرسند، به جای دفاع از تدارک انقلاب سوسیالیستی در عمل به نیروی تدارکچی حداقل در ساحت تئوریک سپاه قدس تبدیل میشوند و آن قسمت راست نیمکرهی مغزشان بر قسمت چپ آن نیمکرهی دیگر غالب میشود و با کله در لجنزار راست افراطی فاشیستی فرو میروند، همانطور که آن “چپ” لیبرال طرفدار “ارزش”های غربی با کله در فاضلاب فاشیسم صهیونیستی و لجنزار جریانات فاشیستی اروپایی و اوکراینی فرو میرود. کویرفرونت هرگز چپ نبوده، نیست و نخواهد بود. کویرفرونت یک جریان راست افراطی است که از لحاظ هستیشناختی و معرفتشناختی راست و فاشیست است، اما از لحاظ فرم و شکل و شمایل و اخلاقی ممکن است، خود را نمایندهی چپ و سوسیالیسم معرفی کند. بی دلیل نیست که ولفگانگ فریتز هاوگ در کتاب “نقد زیبایی شناسی کالایی” فاشیسم را “شبه سوسیالسیم”ی می خواند که به مردم وعدهی زیبایی شناسی مصرفی میدهد، وعدهیی که هیچ انطباقی بین فرم و محتوای آن نیست. فاشیسم به اسم خوشبختی میاید و تبهکاری را به حقیقت زندگی انسان تبدیل میکند. لینک سخنرانی بهمن شفیق
در رابطه با کمپین لغو حجاب اجباری و مبارزات زنان در ایران
حسن معارفی پور
مقدمه
یکی از بنیادهای اندیشه که کانت به شکل سیستماتیک ریشه ی آن را در کتاب “نقد عقل محض” گذاشت، شکاکیت است. البته لازم است بگویم که شکاکیت مختص کانت نیست و قبل از کانت فلسفه ی شکاکی وجود داشت، اما کانت برای هر گزاره ی شک گرایانه تلاش می کند، دلایل بیاورد، اگرچه این دلایل دلایل های دیگر خود کانت را نقض می کنند و کانت نمی تواند به هر دلیل از این آنتی نومی و تضادهایی که خود مطرح می کند، رهایی یابد. بنابراین فلسفه ی کانت شک گرایی را نه تنها پایان نداد، بلکه آن را به نقطه ی اوج خود رساند. راه کار کانت برای عبور از وضعیت متضادی که درست می کند، علیرغم به کار بردن بخشا روش درست نقد، طرح درست بحث و نقد از همه ی جوانب راهکاری اخلاقی برای فراخوان اخلاقی دادن به مردم برای رعایت اصول و قوانین و ماکسیسم های اخلاقی در چارچوب یک جمهوری.
بحث من اینجا البته بازخوانی فلسفه ی کانت نیست، بلکه تلاش برای استفاده از نکات درست فلسفه ی کانت به عنوان مهترین فلسفه ی عصر روشنگری و فلسفه یی که تا امروز در بخش های مختلف ایدئولوژی بورژوایی و دولتی در جهان ارائه می شود. یکی از نکات مهم فلسفه ی کانت این است که ما باید به همه چی شک کنیم و برای اینکه بتوانیم به ذات پدیده ها پی ببریم باید از زوایای مختلف هر پدیده را مورد نقد و ارزیابی قرار دهیم و برای هر گزاره برهان ها و نقیض آن را به صورت منطقی پیدا کنیم.
نه تنها کانت، بلکه تمام متفکران بورژوایی از آنتی نومی عقل رنج می بردند و می برند، چون راهکار رهایی برا عبور از سیطره ی سرمایه را هیچ کدام از متفکران بورژوایی پیشنهاد نمی کنند. گره کور حل تمام آنتی نومی های اندیشه ی بورژوایی و واقعیت اجتماعی سرمایه داری پراکسیس انقلابی است. پراکسیس انقلابی باید بتواند وضعیت حاکم را لغو کند و وضعیتی که از لحاظ کیفیت با وضعیت فعلی متفاوت و سیستم متفاوتی شکل بدهد که به هیچ وجه با شرایط فعلی یکسان نیست، نه اینکه تنها در فرم خود را از شرایط فعلی متفاوت کند. عدم فهم این مساله باعث می شود، که آنتی نومی های (تعارضات) اندیشه ی بورژوایی که منشاء در آنتی نومی در دنیای واقع دارند و به بازتولید این آنتی نومی هم خدمت می کنند، برای مدت زمانی طولانی و نامشخص حفظ شوند و حفظ این انتی نومی ها در سطح ایدئولوژیک مانعی می شوند برای خاتمه دادن به تضادهای واقعی در جهان مادی.
مارکس و انگلس ضمن بهره گرفتن از اندیشه های بورژوایی متفکران بورژوا ، سوسیالیست های تخیلی، ایدئالیست ها و رومانتی سیست ها و اقتصاد سیاسی و غیره نقض این اندیشه ها را دیده و این اندیشه ها را علیه آنتی نومی هایی که تولید و بازتولید می کنند به کار می گیرند. برای نمونه آنچه هگل Bürgerliche Gesellschaft یا جامعه ی بورژوایی می خواند، مکانی که از نظر هگل جامعه ی مدنی و دولت و خدایگان و برده همدیگر را به رسمیت می شناسند، را مارکس بالاترین نقطه ی آنتاگونیسم کل تاریخ قلمداد می کند. جایی که جایگاه طبقات روشن تر و یک شکاف واقعی بین طبقات آشکارتر می گردد. به همین خاطر است که شیوه ی تولید سرمایه داری خود را از این طریق از شیوه های تولید پیشین جدا می کند. از نظر مارکس آنچه در نظام بورژوایی فردیت خوانده می شود، چیزی جز یک فردیت فرمال نیست. این فردیت فرمال شیفت از نافردیت به یک فردیتی است که فردیت جوهری نیست. چون کارگری که بین مردن از گرسنگی و تن دادن به اسثتمار ابدی در نظام سرمایه داری یکی را باید انتخاب کند، فردیت و آزادی و اختیار ندارد، بلکه با اجباری طرف است که شرایط به او تحمیل کرده است. مارکس در کاپیتال می گوید که آزادی کارگران یک آزادی دو لبه بود، از طرفی کارگر از زمین و هر نوع مالکیتی و وابستگی به زمین آزاد می شود و از طرف دیگر به عنوان صاحب تنها کالا یعنی نیروی کار خود آزاد است نیروی کار خود را به این یا آن سرمایه دار بفروشد. این آزادی فرمال و دولبه در واقع چیزی جز آزادی برای تن دادن به استثمار نیست، هدف کمونیسم اما رهایی انسان از استثمار و هرگونه بهره کشی انسان از انسان است. پس بین کمونیسم و تمام مکاتب بورژوایی از سوسیال دمکراسی گرفته تا لیبرالیسم، از اصلاح طلبی تا کنسرواتیویسم و فاشیسم در این است که کمونیسم به دنبال رهایی در تمام ابعاد زندگی انسان است. رهایی از قید و بند استثمار و بندگی، رهایی از ستم ملی و نژادی، رهایی از ستم جنسیتی و رهایی از مناسبات شی واره یی که بر مناسبات انسانی غالب شده اند و مناسبات انسانی را غیرانسانی کرده اند. لغو این شرایط برای مدافعین وضع موجود و “اپوزیسیون” راست نظام های سرمایه داری که هدفشان در واقع سهم خواهی به نفع خودشان و جایگزینی یک فراکسیون از سرمایه با فراکسیون دیگر است، مسلم است که خوفناک به نظر می رسد. آنچه برای بورژوازی و خرده بورژوازی فرومایه ترسناک و کابوس است، برای طبقه ی کارگر و تمام ستمکشان جامعه چیزی جز رهایی جوهری نیست.
روش شناسی مارکس برخلاف روش شناسی اقتصاددانان و متفکرین بورژوایی یک روش شناسی ماتریالیستی متکی بر ماتریالیسم تاریخی و متد دیالکتیکی بود. ماتریالیسم تاریخی به بررسی شکل گیری طبقات در طول تاریخ و مبارزه ی طبقاتی و شناختن جایگاه طبقاتی انسان ها در طول تاریخ و تلاش برای تغیر این جایگاه می پردازد و دیالکتیک روشی است برای بررسی رابطه ی عام و خاص، کل و جزء و نزدیک شدن به جوهر هر پدیده در یک توتالیتی است. توتالیتی ایی که ما با آن طرف هستیم نظام سرمایه داری است و برای رسیدن به ماهیت آن لازم است از دنیای شبه واقعی ایی که محصول انتزاع پیکریافته و ایدئولوژیک بورژوازی است و به شکلی ایدئولوژیک بازنمایی می شود، فراتر رویم و جوهر آن را از طریق مفاهیم بشناسیم. ماهیت سرمایه داری چیزی جز استثمار نیروی کار، روابط سلطه، جنگ، تروریسم، امپریالیسم و فاشیسم نیست. فاشیسم رادیکال ترین و واقعی ترین چهره ی سرمایه داری است. از آنجایی که حل مسائل انسان و طبیعت در چارچوب سرمایه داری به خاطر منطق این نظام (گسترش بی رویه ی سود) ممکن نیست، پس یا باید این منطق را پذیرفت و به جای دیگر فراکسیون های سرمایه به شکل دیگری این منطق را پیش برد و یا با نابود کردن ساختار سرمایه داری و شکل دادن به یک نظام اشتراکی از منطق سرمایه یک بار برای همیشه عبور کرد.
برای شناسایی جوهر ما نیازمند مفاهیمی هستیم که در قالب زبانی این جوهر را، جوهری که با حواس مادی و پنجگانه قابل درک نیستند، را کشف و برای دیگران قابل روئیت کنیم. برای نمونه مساله یی مثل ارزش هرگز با حواس انسانی قابل فهم نیست، بلکه نیازمند یک دستگاه منطقی، یک اندیشه ی دیالکتیکی و ساختار زبانی برای توضیح این اندیشه است.
روش شناسی مارکسیستی به ویژه روش شناسی خود مارکس اساسا برای واژه هایی مثل مردم به صورت عام، زنان به صورت عام و توده و غیره قائل نیست، چون مارکس معتقد است که مردم به طبقات مختلف با جایگاه طبقاتی، منافع طبقاتی متضاد و ایدئولوژی های متفاوت تقسیم می شوند و هر گونه انکار این مساله را مارکس پوپولیسم و یک روش شناسی غیر انقلابی و وارونه می داند. بنابراین ما باید برای شناخت احزاب و جریانات سیاسی از آن چیزی که آنان در مورد خودشان می گویند، از شعارهایی که می دهند، برنامه یی که می نویسند فراتر رویم و جوهرشان را برای مردم روشن کنیم.
نظام سرمایه داری اگرچه بخشا از دل انقلاباتی که بر گرده ی طبقات ستمکش به سرانجام رسیده بودند، مثل انقلاب کبیر فرانسه شکل گرفت، علیه تمام شعارهایی که این انقلاب ها و انقلابیون می دادند در عمل ایستاد و نقض این شعارها را متحقق کرد. آزادی مورد نظر انقلاب کبیر فرانسه تبدیل به آزادی برای بهره کشی از کارگران شد. “برابری” تبدیل به نابرابری در نتیجه ی گسترش رقابت شد و “برادری” هم تبدیل به رقابت گسترده بین طبقات شد. تازه انقلاب کبیر فرانسه و “انقلاب” “شکوهمند” انگلستان و انقلاب هلند، به نسبت سیستم های فئودالی یک گام بزرگ به پیش بودند. سرمایه داری از همان ابتدا به ضد خود تبدیل شد و مرحله ی گندیدگی سرمایه داری آغاز شد. مرحله ی گندیدگی سرمایه داری چیزی جز کنسرویرن (محافظت کردن از این سیستم) به هر قیمتی نیست. کدام انسان عاقل اما یک کنسرو فاسد شده را به خورد مردم می دهد و یا خود می خورد؟ کنسرو سرمایه داری گندیده را باید یک بار برای همیشه دور انداخت و یک نظام دیگر را جایگزین آن کرد.
وضعیت بورژوازی در شرایط امروز و اپوزیسیون های بورژوایی در جهان معاصر
بورژوازی حداقل از اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیست در طفیلی گری فرو رفت و جواب بحران های اقتصادی را با انتقال بحران از درون مرزها به بیرون مرز و گسترش امپریالیسم و توسعه ی سرمایه و انحصاری کردن آن جستجو می کرد. بنابراین سیستمی که بر سر راه فروپاشی بود، فروپاشی ایی که به یک نیروی بیرونی انقلابی نیازمند بود و در غیاب این نیرو می توانست، خود را به اشکال مختلف از طریق تخریب خلاقانه و انتقال بحران از درون به بیرون بازتولید کند، همزمان می توانست سرزمین های بیشتری را به عرصه ی تولید سرمایه دارانه وارد کند و در عین حال از طریق استثمار مطلق (به بردگی گرفتن انسان ها و کشیدن کار مجانی از آنان برای خلق سود) و استثمار نسبی(بهره کشی از نیروی کار انسان به خاطر پایین آوردن دستمزد و هزینه های تولیدی و استفاده از منابع طبیعی ارزان) نیروی کار انسان توانست خود را بازتولید کند.
در دوران های بحران سرمایه داری همیشه دو تا پاسخ کلی به بحران وجود دارد: پاسخ از راست و پاسخ از چپ. پاسخ راست به بحران سرمایه داری و دولت های سرمایه داری در دوران معاصر هر فرمی که داشته باشد، به فاشیسم منجر می شود و پاسخ چپ به بحران سرمایه داری الزاما باید نابودی نظام سرمایه داری و شکل دادن به یک شیوه ی تولید سوسیالیستی باشد.
اپوزیسیون راست ایران و دادن وعده ی زیبایی شناسی مصرفی به “مردم”
به صورت کنکرت اگر بخواهم به اپوزیسیون بورژوایی که به دنبال یک پاسخ راست به یک وضعیت بحرانی است بپردازم لازم است بگویم که این نیرو که دنبال استقرار یک رژیم فاشیستی ناسیونالیستی است که تمامیت ارضی را خط قرمز خود تعریف کرده است و به یک رژیم اقتدارگرای سرمایه دارانه که چیزی جز فاشیسم نخواهد بود و نیست، پایبند است، در تلاش است از طریق استفاده از فرم (سکولاریسم، “مبارزه “با حجاب اجباری، “آزادی”، “عدالت اجتماعی”، “مردم”، “دمکراسی” ووو) مردم را مغلوب کند و پشت فرم یک جوهر فاشیستی به مردم منتقل کند. فاشیسم از آنجایی که مثل نظام های سیاسی دیگر مدام در حال نوسازی خود است، پس ممکن است یک بار خود را به شکل سوسیالیسم، بار دیگر لیبرالیسم و یک بار دیگر یک ایدئولوژی عرفانی به ظاهر غیرسیاسی در بیاورد، تا از طرق مختلف شانس خود را آزمایش کند.
این جریانات دقیقا مثل حزب جمهوری اسلامی خمینی در این تلاش اند از طریق راه اندازی یک “رفراندوم” اینترنتی “#کمپین_نه به حجاب اجباری” هر کس که مخالف این اپوزیسیون راست گرا و فاشیست باشد را در قطب جمهوری اسلامی قرار دهند، چرا چون حاضر نیست زیر پرچم فاشیسم سلطنتی و راست های افراطی برای به اصطلاح “حقوق” زن مبارزه کند. این در حالی است که اکثریت قریب به اتفاق سران این جریان اپوزیسیون یا خود سابقا امنیتی و اصلاح طلب حکومتی بودند و هستند و یا اینکه قاسم سلیمانی فاشیست را همچنان سردار خودشان می دانند و خواهان حفظ ساختار سپاه و ارتش و غیره برای “دفاع از مرزهای کشور” “در فردای” “براندازی” “نرم” و “عاری از خشونت” هستند.
اینجا ما با یک شارلاتانیسم افسارگسیخته یی طرف هستیم که رژیم فاشیست اسلامی و حزب جمهوری اسلامی دقیقا با همین شارلاتانیسم هر کس که با “رفراندوم” “آری یا نه به جمهوری اسلامی” بعد از انقلاب 1357 مخالفت می کرد و جواب نه می داد را فورا به رژیم ملعون و منحوس شاهنشاهی وصل می کرد. دنیای سیاسی از دنیای کوچک این لابی های مزدور که هم از توبره می خورند و هم از آخور بزرگتر است و امروز ما با رژیم فاشیستی ایران یک طرف و “اپوزیسیون” بورژوایی طرف نیستیم، بلکه با میلیون ها کارگر و زحمتکش، هزاران عنصر انقلابی و کمونیست، احزاب و نیروهای انقلابی و سرنگونی طلب کمونیست و رادیکال طرف هستیم که در چارچوب این کاتگوری دوقطبی و ساختگی که محصول اذهان پوک و ایدئولوژی ارتجاعی و وارونه ی مدافعین فاشیسم سلطنتی و ایرانشهری و غیره است، نمی گنجد.
ما کمونیست ها و انسان های انقلابی برخلاف نیروهای بورژوایی و اصلاح طلبانی که از آنتی نومی عقل بورژوایی رنج می برند، برخلاف راست های افراطی ایی که از تباهی و زوال عقل رنج می برند و برخلاف فاشیست های تبهکار و نیروهای نژادپرست و فاشیستی که کعبه ی جدیدشان مقبره ی “کوروش” “کبیر” است، برخلاف “فمینیسم” لیبرالی و بورژوایی تنها به تغیر فرم و تغیرات جزئی در سیستم اکتفا نمی کنیم و تنها به دنبال برداشتن حجاب نیستیم، اگرچه به دنبال لغو حجاب اجباری هم هستیم. حجاب به عنوان سمبل بردگی انسان در رژیم فاشیست اسلامی اگر طوقی بر گردن زنان ایرانی شده است، در جهان غرب به ابزاری در دست نازی ها علیه مسلمانان مقیم اروپا تبدیل شده است. دولتی که زنان حجابی مسلمان را در کنار دریا لخت می کند، به اندازه ی رژیم رضا خانی سکولار و ضد حجاب است. بنابراین کسانی سیاست های نژادپرستانه و به شدت سکسیستی دولت های فرانسه و بلژیک در مورد مسلمانان و دادن اجازه به پلیس برای لخت کردن زنان مسلمان را “مدرن” قلمداد می کردند و می کنند، به اندازه ی فاشیست های اروپایی “مدرن” هستند و هیچ تفاوتی با جریانات نازیست اروپایی ندارند. وقتی دولتی به اراده و اختیار و حوزه ی آزادی فردی افرادی که هیچ ضرری برای آزادی دیگران ایجاد نکردند وارد می شود، این دولت اسمش دولت رضا خان قلدر باشد، یا دولت آتاتورک و یا دولت لائیک فرانسه، اگر صد در صد فاشیستی نشده باشد، در این زمینه حداقل کاملا فاشیستی عمل می کند و هر کس و هر نیرویی این سیاست را به هر دلیلی تایید و تبلیغ کند، فاشیست است.
مسیح علینژاد و اعوان و انصارش حل مساله یا خود صورت مساله؟
مسیح علینژاد، کسی که امروز به عنوان یار و یاور سلطنت طلبان و راست های افراطی آمریکایی و ضد زن ترین جریانات راسیست معتقد به سروری نژاد سفید روی مساله ی حجاب مانور می دهد، سال های ابتدایی مبارزه ش وقتی در خارج کشور بود، همچنان با حجاب اسلامی در رسانه های امپریالیستی حضور پیدا می کرد، چون آن زمان بازار اصلاح طلبی مثل امروز و به دنبال قیام دی ماه و آبان ماه تختئه نشده بود. با تختئه شدن بازار دوم خرداد، اصلاح طلبی جنبش سبزی و بن بست اصلاح طلبان حکومتی به صورت ایدئولوژیک و عملی، این جانداران دوزیستی شروع کردند، به شکل لاک پشتی از اصلاح طلب به اصلاح طلب “ساختارگرا” و از اصللاح طلب “ساختارگرا” به برانداز تبدیل شوند و تلاش کنند مطالبات توده های مردم را به نفع جریات راست افراطی مصادره کنند. همانطور که هیتلر کاملا آگاهانه برای کشیدن فرش از زیر پای کمونیست ها و سوسیالیست ها اسم حزب ش را ناسیونال “سوسیالیسم” گذاشت، فاشیسم امروزی در ایران هم خود را به شکل یک نیروی شبه “انقلابی” در می آورد تا بتواند به هر طریقی که شده، فرش را از زیر پای جنبش های اجتماعی بکشد و سوار موج های مختلف شود، تا نیروی مادی و واقعی ایی که می تواند این رژیم را سرنگون کند، از طریق نفوذ هژمونیک ازان خود کند. این عمل در شرایطی که راست عملا در پاسخ دادن به مطالبات اقتصادی میلیون ها کارگر، در پاسخ دادن به مطالبات حاشیه نشیان، در پاسخ به مساله ی مسکن، در پاسخ به وضعیت تورم و گرانی و هزاران مساله ی دیگر عملا لال شده است و به هیچ چیزی جز بازتولید این وضعیت در شکل به مراتب اقتدارگرایانه تر از وضع موجود رضایت نمی دهد، در عمل “سکولاریسم”، “خلاصی” “فرهنگی” و “کنار گذاشتن حجاب اسلامی” برای کسی که زیر سلطه و چکمه ی فاشیست های اقتدارگرا که همین سیاست های اقتصادی سپاه پاسداران را بازتولید می کنند، هرگز نمی تواند رهایی جوهری باشد.
من درک می کنم که میلیون ها زن از این رژیم فاشیستی ضد زن بیزار هستند و خواهان رهایی از حجاب اجباری و جنس دوم بودن به دنبال هر روزنه یی برای پس زدن حاکمیت هستند، اما این کار نیازمند یک درک روشن از رهبری جنبش هایی است که می خواهند خود را به عنوان مدافع حقوق زن به مردم بفروشند، جنبش ها و جریاناتی که ممکن است اما تا مغز استخوان ضد زن و ضد رهایی انسان باشند.
وقتی یک نیروی اولترا پوپولیستی و راست افراطی فاشیست بتواند از طریق تبلیغات پوپولیستی همچون “ما همه با هم هستیم” و “الان مساله ی چپ و راست را کنار بزاریم”، “حاکمیت مساله است” و غیره بخواهد هژمونی خود را به واقعیت اجتماعی قالب کند، آن موقع پس زدن این جریانات اولتراپوپولیستی و فاشیستی به همان اندازه سخت خواهد بود که ساقط کردن خمینی و رژیمش بعد از قدرت گیری جمهوری اسلامی سخت بود. یک نیروی انقلابی و در جستجوی رهایی باید وضعیت فعلی را نفی کند و درک تقریبا روشنی از وضعیت آتی داشته باشد. بنابراین شعارهایی همچون “ما همه با هم هستیم” و خزعبلاتی از این قبیل تنها تلاشی پوپولیستی برای از بین بردن اختلاف منافع بین کمونیست ها و فاشیست ها، کارگران و سرمایه داران و ستمگر و ستمکش به شکل ایدئولوژیک و تبلیغ مسائل ایدئولوژیک و موهومی همچون “منافع ملی”، “حاکمیت سرزمینی” “تمامیت ارضی” و خزعبلاتی از این قبیل است. وقتی این مسائل موهوم که بر پایه ی یک ایدئولوژی و اگاهی وارونه در ذهن انسان ها پیکریافتگی خود را پیدا می کنند، آن موقع همین آگاهی سنگ واره که بر اساس هیچ منطق و عقلانیتی بنا نهاده نشده است، زمینه برای پیوستن بخش از سوژه های انسانی حامل این ایدئولوژی و آگاهی وارونه به فاشیسم را فراهم می کنند.
زنان کارگر و زحمتکش ایرانی به همان اندازه منافع مشترکی با زنان بورژوازی دارند که مردان کارگر با مردان بورژوا دارند. آنچه موضوع زن را کمی متفاوت می کند این است که تمامی زنان جهان فارغ از جایگاه طبقاتی شان از ستم جنسیتی و جنسی رنج می برند. از آنجایی که رهایی جنسیتی زنان در سرمایه داری حتی در کشورهای “مدرن” و قبله گاه “اپوزیسیون” راست علیرغم مبارزات زیاد زنان و مردان آزادی خواه هرگز عملی نشده است، پس رهایی واقعی با الغای نظام بردگی مدرن سرمایه داری در هر شکلش ممکن است. بنابراین به تعبیر دیگر لازم است بگویم که زنان طبقه ی بورژوا و خرده بورژوا از آنجایی که به خاطر جنسیت شان مورد ستم قرار گرفته می شوند، باید متحدین واقعی خود برای رهایی خودشان را در میان طبقه ی کارگر زن و مرد و نه در میان جریانات بورژوایی ایی که در تقابل با آنان هستند، جستجو کنند، چون کارگران تنها طبقه یی هستند که می توانند از طریق رهایی خود دیگر طبقات را از بیگانگی و بردگی ایی که خودشان و سیستم سرمایه تولید کرده و بازتولید می کند، رها کنند.
رهایی زنان در ایران باید رهایی در تمام حوزه ها باشد. رهایی در حوزه ی اقتصادی، سیاسی، هنر و فرهنگ و رهایی در حوزه ی بازتولید اجتماعی (کار خانگی و مراقبت از کودکان و سالمندان). این بنیاد تئوری شاید مهمترین مارکسیست فمینیست حال حاضر دنیا در اثر اصلی اش یعنی “چهار در یک منظر” است. زنان باید در تمام حوزه ها از برابری کامل با مردان برخوردار باشند و به قول کلارا زتکین رهایی زن رهایی از سرمایه و مناسبات بردگی سرمایه دارانه است.
از آنجایی که سرمایه داری همه چیز و بیشتر عرصه های زندگی انسانی را کالایی کرده است، مذهب هم تبدیل به کالایی قابل خرید و فروش در این نظام شده است. دقیقا در سپهر تبدیل شدن مذهب و خدا به کالاهایی قابل خرید و فروش است، که حجاب هم به مرور زمان در ایران کالایی قابل خرید و فروش شد و نباید تعجب کنیم که همین رژیم فاشیست اسلامی برای پیشبرد یک “انقلاب”منفعل و کشیدن فرش از زیر پای “اپوزیسیونی” که مساله ی “مبارزه” با حجاب را به یکی از ارکان اصلی ایدئولوژی خود تبدیل کرده است، خود حجاب اجباری را لغو کند. همانطور که احمدی نژاد با انداختن چند تا عکس بر سر “مقبره ی کوروش” “کبیر” و بلند کردن “استوانه” ی کوروش و شیفت از فاشیسم اسلامی به فاشیسم ایرانشهری، فرش را از زیر پای به اصطلاح اپوزیسیون راست و بورژوایی کشید و تمام این جریانات را به بخشی از بدنه ی نظام تبدیل کرد، که دیگر نه “اپوزیسیون”، بلکه یک پوزیسیون درون حکومتی هستند، حذف احتمالی ججاب اجباری توسط حاکمیت باعث ادغام بیشتر “اپوزیسیون” بورژوایی در حاکمیت فاشیسم اسلامی و خلع سلاح شدن کامل این نیرو می شود. اگر حاکمیت حجاب را خود لغو کند، آن موقع دلقک های فاشیست دوستی مثل علینژاد و عاشقان اسپرم پهلوی و راست افراطی اروپایی دیگر چه چیزی برای بسیج مردم دارند؟! هیچ!
“نقد زیبایی شناسی کالایی” برای اولین بار توسط ولفگانگ فریتز هاوگ در سال 1963 در مقاله یی که در نشریه ی “داس آرگومنت” به عنوان نوعی مانیپولاسیون و ایده یی خام در شکلی کاملا اکونومیستی در نقد مناسبات سرمایه داری مطرح می شود. ایده یی که در پروسه ی زمانی از نقد مانیپولیشن به نقد مناسبات کالایی از طریق رجوع به سرمایه ی مارکس شده اند. زمانی که هاوگ برای فهم پدیده ی کالا به کاپیتال مارکس رجوع می کند، متوجه می شود که کالا بدون پول نمی تواند وجود داشته باشد، اگر حتی پول به عنوان شکل ارزش کالا ظاهر شود. بعد از آنکه سرمایه توانست اقتصاد را به صورت فرمال و غیرفرمال تحت هژمونی قرار می دهد، بخش عظیمی از نیروی کار به کارگران مزدی تبدیل می شوند و در پرتو مزدی شدن نیروی کار است که ارزش و ارزش اضافی خلق می شود. تحقق کالا به مثابه ی کالا از طریق فروش به تعبیر دیگری از طریق خلق ارزش و مبادله تبدیل به کالا می شود. هاوگ معتقد است که همانطور که مارکس در کاپیتال می نویسد، تمام کالاها الزاما ارزش مصرفی برای صاحبان این کالا ها نیستند، کالاها تنها ارزش مصرفی برای کسانی هستند، که صاحبان کالا نیستند. به تعبیر دیگر ارزش یک کالا از طریق مقایسه آن کالا با یک کالای دیگر در پروسه ی گردش است است که نمود پیدا می کند. ارزش یک کالا با فرم ارزش که قیمت آن است کاملا متفاوت است. ارزش در نهایت همانطور که هگل در مورد “ذات” یا جوهر می گوید، خودش را نشان دهد. شکل پدیداری ارزش در قالب قیمت کالا با ارزش واقعی یک کالا متفاوت است. کالا لازم است در پروسه ی مبادله به مثابه ی ارزش پدیدار شوند. به تعبیر دیگری شی یا چیزی که با انگیزه ی مصرف شخصی تولید شده است، ارزش مصرفی برای تولید کننده ی آن دارد ولی ارزش مبادله ندارد و ارزشی که اینجا مد نظر نگارنده ی این سطور است، نه ارزش مصرفی صرف، بلکه ازش مبادله است، مبادله یی که پروسه ی ارزش اضافی را در خود حمل می کند. همان فرمولی که مارکس در کاپیتال استفاده می کند یعنی G-W-`G شکل بگیرد. یعنی در پروسه ی مبادله پولی که با آن کالای جدیدی خریده شده است، به پول بیشتر تبدیل شود. مناسبات سرمایه داری مناسباتی است که می توان آن را شیوه ی مناسبات تولیدی کالایی یا پولی خواند. مناسبات کالایی ایی که در آن کالا به سوژه و تولید کننده ی کالا به ابژه تبدیل می شود. این پروسه را در ادبیات مارکسیستی فتیشیسم یا بت وارگی می خوانند. بت واره شدن کالا دقیقا نوعی اشاره به بت پرستی باستانی است که در آن انسان ها اشیای سنگی و چوبی ایی که خود ساخته بودند را به خدایی قبول کرده بودند و آن را پرستش می کردند. انسان “مدرن” هم یک بت پرست است، او برده ی کالایی است که در مناسبات وارونه ی تولیدی به موقعیت ابژگی افتاده است و محصولات تولیدی خودش یعنی کالاهایی که خود درست کرده است به عنوان یک قدرت خارق العاده در مقابل او ظاهر شده اند و بر او حکم می رانند. کالا تنها زمانی کالا می شود که بتواند در شکل ارزش ظاهر شود. آیا ارزش مصرف نباید خود را متحقق کند، قبل از اینکه ارزش مبادله متحقق شود؟ این سوالی است که هاوگ تلاش می کند در “نقد زیبایی شناسی کالایی” پاسخ دهد.
نقد زیبایی شناسی کالایی هاوگ یک خوانش مارکسیستی کاملا جدید است که اگرچه ریشه در منطق هگل و کاپیتال مارکس دارد، اما به ما تصویر کاملا دقیقی از تکامل و توسعه ی سرمایه داری معاصر هم می دهد.
کتاب “نقد زیبایی شناسی کالایی” هاوگ که به دو کتاب تقسیم می شود، کتاب اول، کتابی که در دهه ی هتفاد نوشته شده است به زیبایی شناسی کالایی در فوردیسم می پردازد و کتاب دوم که بعدها به کتاب اول اضافه شده است به زیبایی شناسی در سرمایه داری فوق تکنیکی می پردازد. کتاب دوم بعدها به کتاب اول اضافه شده است. نقطه حرکت نقد زیبایی شناسی کالایی هاوگ همانطور که خودش می نویسد، سرمایه ی مارکس نیست، بلکه در ابتدا با ایده ی نقد تبلیغات در سرمایه داری برای کالاها که به شکلی از مانیپولیشن ظاهر می شود، طرح شده است. بعد از انتشار کتاب اول هاوگ عکسی را دریافت می کند، که بر اساس ان عکس تغییراتی جزئی را در کتاب “نقد زیبایی شناسی کالایی” در پیش می گیرد. این عکس عکسی است در ونیز ایتالیا که در آن دوران کمپانی کوکا کولا در میدانی در وسط شهر ونیز برای کبوترها دانه هایی به صورت کوکا کولا ریخته بود و کبوترهای زیادی حول این دانه ها جمع شده بودند و یک تصویری ازCOCA COLA شکل داده بودند. این تصویر به عنوان ابزاری برای تبلیغات شرکت کوکاکولا می شود. کبوتران بی خبر از این تاکتیک و استراتژی یک شرکت بین المللی به همان میزان از واقعیت خبر داشتند، که توده های مردم از واقعیت پشت تبلیغات برای کالاها دارند. هاوگ مصرف کنندگانی که هیچ درکی از روابط و مناسباتی که خریدار از آن خبر ندارد و هیچ درک از جوهر کالا ندارند و همچنین فرم یک کالا می تواند احساسات آنان را تحریک کند و با دادن یک وعده برای پاسخ دادن به نیازهایشان از طریق یک تصمیم احساسی دست به خرید آن می زنند را دیگر مانیپولیشن یا تقلب به حساب نمی آورد، بلکه آن را یک وعده ی زیبایی شناسی مصرفی می خواند که فرم آن منطبق با محتوا و ماهیتش نیست. اینجاست که تئوری هاوگ دقیقا نقطه مقابل “صنعت فرهنگ” آدورنو و هورکهایمر در دیالکتیک روشنگری قرار می گیرد.
هاوگ با اتکا بر تئوری ارزش مارکس و فتشیسم کالایی، تئوری ایی که متاثر از “منطق” هگل است، تلاش می کند از یک طرف تفاوت جوهر پدیده و فرم را در قالب مفاهیم آشکار کند و از طرف دیگر با اتکا به همین شیوه ی اندیشه ی هگلی که در منطق هگل پایه گذاری شده است و توسط مارکس به حوزه ی اقتصاد سیاسی کشیده است، یعنی با بهره گیری از منطق دیالکتیکی که تبلیغات و بسته بندی کالاها را نوعی “وعده ی مصرفی” زیبایی شناسانه می خواند، که از طریق آن به مشتری و مصرف کننده وعده یی داده می شود، که الزاما نماینده ی ذات و جوهر پدیده نیست. “وعده ی زیبایی شناسی کالایی” که مشتری را مصرف کننده را مورد خطاب قرار می دهد. هاوگ می گوید که بسیاری از شرکت ها کالاهایشان را در قالب بسته بندی های غلط انداز، که تنها نصف آن پر بود را طوری سازمان می دادند، که متشری این احساس را پیدا می کرد که کل بسته ی مثلا ماکارونی یا قوطی ماست که نصفش خالی بود، پر به نظر می رسید. هاوگ می گوید که یک شرکت فروش ماکارونی پاکت های ماکارونی را مورد بررسی قرار می دهد که یک پنجره یی گذاشته برای پاکت گذاشته بودند. وقتی پاکت را بر می گرداندی متوجه می شدی که پاکت خالی به نظر می رسد، اما زمانی پاکت را درست سر جاش می گذاشتی پر به نظر می رسید. هاوگ تعریف می کند که با دختر کوچکش همان موقع در یک سوپرمارکت تمام پاکت های ماکارونی را بر می گردانند و برعکس سر جایش می گذراند، طوری که پاکت ها خالی به نظر می رسیدند. هاوگ می گوید که کارخانه ی ماکارونی بیرکله بعد از مدت کوتاهی پاکت های نودل را تغییر داد. هدف او از آوردن این مثال ها این است که به یک نقطه برسد که خود او مشاهده ی حسی می نامد که انسان را به درک حسی از اشیاء و کالاها هدایت می کند. در این جاست که احساسات سوبژکتیو و ابژه ی حسی وارد میدان می شوند. احساسات سوبژکتیو بیانگر برداشت سوژه از کالاهاست. در اینجا شی سوبژکتیو ویژگی های کالاها را به نمایش می گذارد.
نقطه حرکت هاوگ در “نقد زیبایی شناسی کالایی” اگرچه در مرحله ی اول تئوری فتشیسم کالایی مارکس در کاپیتال نبود، اما زمانی که هاوگ تلاش می کند تناقضات ذهنی خود را در مورد پدیده ی مانیپولیشن حل کند، چاره یی ندارد جز اینکه به مارکس رجوع کند. هاوگ می گوید که مقاله اش در نقد مانیپولیشن نتوانسته بود باعث حل مساله ی مانیپولیشن در نظام سرمایه داری شود، چون مانیپولیشن تنها یک پدیدار است که شیوه ی تولید سرمایه داری به نمایش می گذارد. بنابراین کسی که نقدش به مانیپولیشن است نمی تواند نقدش به سرمایه داری جوهری باشد، چون مانیپولیشن محصول شیوه ی تولید است. نقد هاوگ در کتاب نقد زیبایی شناسی کالایی با مقاله ی او در نقد مانیپولیشن و حتی تغییراتی که او بعدها در کتابش اعمال می کند، نشان می دهد که او از یک طرف به صورت بسیار رادیکال به نقد جوهری و ذاتی شیوه ی تولید سرمایه داری، نقد فتشیسم کالایی و نقد ایدئولوژی بورژوایی و بیگانگی می رود، همانطور که مارکس در کاپیتال این سه نقد را به صورت رادیکال مطرح کرده بود. هاوگ از طرف دیگر تلاش می کند در سپهر نقد زیبایی شناسی کالایی اش، رابطه ی سوژه و ابژه را در سپهر تکامل سرمایه داری متاخر فوردیستی و فوق تکنیکی مورد بررسی قرار دهد و نشان دهد که چگونه انسان در رابطه با کالاها به ابژه یی تبدیل می شود و کالا سوژگی پیدا می کند. هاوگ با لوکاچ در مقدمه ی سال 1967 ش بر کتاب “تاریخ و آگاهی طبقاتی” همسو است و معتقد است که وارونگی سوژه و ابژه و عدم تقارن به شکل ماتریالیستی در پروسه ی تولید سرمایه داری حاکم است. ایدئولوژی بورژوایی به مثابه ی یک آگاهی وارونه در تلاش برای ارائه ی تصویری “واقعی” از یک شیوه ی تولید وارونه است که هیچ تقارنی بین فرم و محتوای آن، بین ارزش واقعی یک کالا که ریشه در کار اجتماعا لازمی است که برای تولید آن کالا صورت گرفته است، وجود ندارد. بنابراین وارونگی واقعی یعنی بیگانگی از همان پروسه ی تولیدی شروع می شود و ایدئولوژی بورژوایی در تلاش برای رفع این وارونگی از طریق دادن یک وعده ی زیبایی شناسی بر می آید. اینجاست که فاشیسم هم به عنوان نوعی شبه سوسیالیسم وعده ی زیبایی شناسی مصرفی را به مردم می دهد، که انگار سیستمی که قرار است سر کار بیاورد یک سیستم سوسیالیستی است، اما فاشیسم دشمن قسم خورده ی سوسیالیسم و کمونیسم است و ذات فاشیسم تا مغز استخوان آنتی کمونیستی و ضد بشری است.
کتاب هاوگ از چندین زاویه اهمیت دارد، چون مارکس با بهره گیری از یکی از مهمترین مباحث کهن فلسفی که نزد هگل به اوج خود می رسد یعنی رابطه ی بین فرم و ذات و رابطه ی بین سوژه و ابژه در تاریخ و بهره گیری از تکامل این اندیشه ها توسط مارکس در رابطه با شیوه ی تولید سرمایه داری و به دنبال آن تلاش لوکاچ برای حل رابطه ی بین سوژه و ابژه به صورت تئوریک در کتاب و اگاهی طبقاتی و تعمیق این تحقیقات از جانب کارل کوسیک در کتاب دیالکتیک انضمامی بودن، یک مرحله ی جدیدی از تکامل تئوری را از طریق نقد زیبایی شناسی کالایی در پیش می گیرد که بر فراز این تئوری ها بنیان گذاری شده است و به شکلی نوعی ارتقای تئوری و تلاش برای به کارگیری علیه سرمایه داری متاخر فوردیستی و فوق تکنیکی است. ولفگانگ فریتز هاوگ همچون هگل، کارل کوسیک و هانس یورگن کرال در از نفی مشخص یا متعین یعنی Bestimmte Negation هگلی صحبت می کند.
اینجاست که هاوگ از لحاظ تئوریک وامدار هگل، مارکس و مارکسیست های هگلی ایی است که به بررسی پدیده ی فرم و جوهر و سوژه و ابژه در تاریخ پرداخته اند، اما در عین حال با طرح “وعده ی زیبایی شناسی” این سنت را به مرحله ی بالاتری ارتقا می دهد.
مکتب فرانکفورت در بین “انقلاب” و ضد انقلاب
مکتب فرانکفورت به عنوان یک مکتب پست مدرنیستی توسط “چپ” پست مدرن امروزی شاید بیش از هر مکتبی در طول تاریخ ستایش شده باشد. فوکو وقتی با آثار آدورنو و هورکهایمر آشنا می شود، می گوید که بسیاری از تحقیقاتش تکرار همان تحقیقات آنان است و اگر از قبل با این جریان آشنا می شد، در نوشتن بسیاری از آثارش خودداری می کرد.
دلایل این ستایش
مکتب فرانکفورت ترکیبی از کنسرواتیسم در تعبیر رومانو گوردینی (کنسرواتیوی با نگاه به جلو و “انقلابی” با نگاهی به گذشته، آنطور که گوردینی خودش در مورد خودش می نویسد) است. مکتب فرانکفورت همزمان یک نوع چپ هایدگری است که دوگانگی مدرنیته به عنوان روبنای سرمایه داری را درک نمی کند. اگر هگل بر این عقیده بود که جامعه ی بورژوایی مکانی برای یک پذیرش دوطرفه ی سوژه و ابژه، یعنی بندگان و اربابان است که این پذیریش و به رسمیت شناختن از طرف حکومت شوندگان و حاکمان در یک رابطه ی “هارمونیک” متحقق می شود، مارکس بر این عقیده بود که جامعه ی بورژوایی اتفاقا برعکس آنچه هگل در مورد آن می گوید مرزهای تفاوت ها را روشن تر و مبارزه ی طبقاتی بین بندگان (کارگران) و اربابان جدید (بورژوازی) را به بالاترین حد خود می رساند، چون آزادی دوگانه (آزادی دهقان از زمین و “آزادی” در فروش نیروی کارش که به کالا تبدیل شده است) به کارگر موقعیت دیگری داده است و او را از دهقان جدا کرده است.
نه هایدگر در “عصر تصور جهانی” اش و نه هورکهایمر و آدورنو در کتاب “دیالکتیک روشنگری”، نه هورکهایمر در “نقد منطق ابزاری” اش و نه هابرماس در “تکنیک و علم به مثابه ی ایدئولوژی” و نه بسیاری از چپ های کنسرواتیو هایدگری مساله را درک کرده اند. مساله این است که تکامل بورژوازی از همان ابتدا چه در شکل اقتصادی آن که رگه های آن را در مرکانتلیسم، سیاست اقتصادی موسوم به “انباشت اولیه” و چه در قالب سیاسی آن در شکل پیشبرد انقلابات بورژوایی و ایده های “روشنگری” نتوانست تناقضات این سیستم تازه به دوران رسیده را درک کند. فلسفه ی کانت به همین خاطر است که علیرغم تلاش برای توضیح فلسفی مسائل دوران خودش در یک کسموپولیتیک غرق می شود و از نقطه نظر موضع گیری سیاسی در پاسیفیسمی رفورمیستی غرق می شود که آشتی کلیسا و فاکولتی فلسفه را به عنوان راهکار خود معرفی می کند.
هگل از فلسفه ی سکپتیستی و موضع رفورمیستی کانت فراتر می رود و از انقلاب فرانسه با تمام قدرت دفاع می کند، اما او درک نمی کرد که چطور یک جریان انقلابی می تواند به ضد خود تولید شود. شیلر در نامه هایش در مورد تربیت زیبایی شناختی انسان این مساله را درک می کند، بدون اینکه از بیگانگی به عنوان مفهومی برای توضیح وضعیت پسا انقلاب کبیر فرانسه صحبت کند. تمام بیست و هفت نامه ی شیلر چیزی جز نشان دادن ماهییت بیگانگی با چشم اندازی رومانتی سیستی و نوعی ارزوی بازگشت به گذشته نیست. هگل با اینکه شیلر را می شناخت و معتقد بود که شیلر به شدت رومانتیک است و همانطور که خود هگل می نویسد، رومانتی سیسم هم خودش بخشی از تکامل روح در پروسه ی تاریخ است و علیرغم اینکه هگل در درسگفتارهای ینا و فلسفه ی عمل مساله ی بیگانگی و تحقق خلاقیت انسانی به عنوان دوگانگی کار مطرح می کند، اما در “مبانی فلسفه ی حق” در نهایت به ایده ی جامعه ی بورژوایی به عنوان نقطه ی نهایی رهایی می رسد و به قول انگلس دیالکتیک هگل در تناقض با خود فلسفه ش قرار می گیرد و جنبه ی انقلابی خود که “شدن” بخش جدایی ناپذیر آن است مرحله ی جامعه ی بورژوایی را به عنوان مرحله ی نهایی قلمداد می کند.
مارکس اما برخلاف هگل و دیگر پیشینیانش و برخلاف خیالپردازان سوسیالیست و برخلاف رومانتی سیست هایی همچون کارلایل و دیگر متفکران همچون شیلر، نه جامعه ی بورژوایی را پایان تاریخ می داند و نه خواهان بازگشت به جوامع ماقبل جامعه ی بورژوایی و نه استفاده از روش های مسالمت امیز برای حل نزاع و کشمکش طبقاتی است. او به درست بر این عقیده بود که برای عبور از این وضعیت که بیگانگی انسانی را به بالاترین حد خودش رسانده است، لازم است یک وضعیت جدیدی خلق کرد که این وضعیت را نفی می کند و شکل دیگری از مناسبات تولیدی که از هز لحاظ با مناسبات تولید کاپیتالیستی و ماقبل سرمایه داری متفاوت است، پدید آورد و این شیوه ی تولید چیزی جز شیوه ی تولید کمونیستی که بر اساس همبستگی انسانی در وضعیتی غیرفتشیستی که در آن روابط کالایی جای خود را به روابط انسانی می دهد، متحقق می شود و برای رسیدن به این وضعیت چاره یی جز عبور از بورژوازی و در هم کوبیدن دولت و نهادهای بروکراتیک و عریض طویل حافظ نظم موجود نداریم. کمونیسم در عین حال پایان دادن به جابجایی روابط سوژه و ابژه هم هست. از نظر مارکس در سرمایه داری کالاها به موقعیت سوژگی می رسند و انسان ها به موقعیت ابژگی و این مساله چیزی جز تهی کردن انسان از انسانیت و شی واره شدن موجودیت انسانی نیست و اگر کسی بخواهد از حقوق انسان و انسانیت در تعریف عام خود صحبت کند، نمی تواند آنتی کمونیست باشد و نمی تواند مبارزه برای کمونیسم را انکار کند.
رومانو گوردینی که یکی از متفکرین برجسته ی کاتولیک بود، ریشه های اندیشه های خود را از محافظه کاران ضد انقلابی همچون ادموند بٌرک، به عنوان فیلسوف ضد انقلاب می گرفت و به شدت هم تحت تاثیر “انقلاب” کنسرواتیو که در جمهوری وایمار توسط متفکرین ضد انقلاب و دشمنان لیبرالیسم و اولتراکنسرواتیو گذشته گرا از جمله چارلز ماوراس و هوگو فون هوفمانشتال استفاده شد و اینجا و آنجا متفکران راستگرا و مرتجع دیگری از جمله ولیهلم شتاپل و ادگار یولیوس یول هم از این واژه بهره گرفتند تا اینکه ارنست یونگر به عنوان یکی از محافظه کارترین و مرتجع ترین متفکرین دوران خود این مفهوم را بیش از هر کسی تئوریزه کرده بود. زمانی که آرمین مٌهلر به عنوان مشاور و منشی ارنست یونگر در آلمان پسافاشیسم تز دکترایش را زیر عنوان “انقلاب کنسرواتیو از 1918 تا 1932 نوشت و این واژه و مفهوم انقلاب کنسرواتیو که در جمهوری وایمار توسط بیش از 350 نفر از متفکرین و سیاستمداران و چندین گروه و حزب سیاسی ارتجاعی و فاشیستی استفاده شده بود را بررسی کرده بود، مفهوم انقلاب کنسرواتیو به جریان نئوفاشیستی یعنی جریان موسوم “راست جدید” به رهبری آرمین مٌهلر مجددا ثبت شد.
مکتب فرانکفورت و رمانتی سیسم
آدورنو و هورکهایمر به عنوان مدافعین کنسرواتیو جناح راست مکتب فرانکفورت که به شدت اقتدارگرا با دیگر اعضای این جریان برخورد می کردند و برای خود چه در دوران تبعید و چه در دوران پسافاشیسم موقعیت رفاهی درست کرده بودند، در سال 1944 در کتاب “دیالکتیک روشنگری” در نقد به مدرنیسم مطرح کرده بودند، که کاملا منطبق با نظریات هایدگر در کتاب “بیراهه ها” Holzwege به نقد تکنیک و مدرنیسم می پردازد و به نتیجه گیری ارتجاعی می رسد. بحث هایدگر این است که متافیزیک در هر دورانی تعیین کننده ی شیوه ی زیست انسان است و سیستم های اقتصادی بر اساس متافیزیک شکل می گیرد. همزمان هم هایدگر به نقد تکنیک و مدرنیسم می پردازد و نقش مخرب تکنیک را در مورد آینده یی که تکنیک پیش پایی بشریت گذاشته است، تشریح می کند و در نهایت بازگشت به “خود” یا همان “وجود” Dasein را به عنوان راهکار عبور از این وضعیت مطرح می کند. آدورنو و هورکهایمر هم تقریبا مواضع مشابهی در این زمینه دارند که کمترین مخالفتی با بحث های هایدگر دارد و نه تنها مخالفتی ندارد، بلکه بازگشت به رومانتی سیسم را به عنوان راهکار معرفی می کنند وقتی که روشنگری را یک متولوگی (افسانه) معرفی می کنند و همزمان متولوگی را روشنگری می دانند. در اینجا یک اشکال معرفت شناختی وجود دارد، که نه آدورنو و هورکهایمر و نه یک فاشیست مثل هایدگر بر آن اگاه هستند یا می خواهند آگاه باشند و آن این است که مدرنیته به مثابه ی روبنای نظام سرمایه داری روشنگری را تبلیغ می کرد و ایده های روشنگری را که محصول مبارزات ماتریالیستی طبقات تحت ستم علیه فئودالیسم بود می خواست از طریق یک انقلاب منفعل در معنی گرامشی به نفع خود مصادره کند، همزمان هم بورژوازی منطق استثمار و بهره کشی را در عمل به پیش می برد. همان طور که انگلس خیلی زود و شاید قبل از انگلس و مارکس هاینریش هاینه متوجه این قضیه بود که جامعه ی بورژوایی که محصول شیوه ی تولید سرمایه داری است، با تمام مطالبات انقلاب فرانسه و انقلابی گری روبسپیری بیگانه شد و دقیقا عکس مطالبات انقلاب فرانسه یعنی شعارهایی چون آزادی، برابری و برادری ایستاد و آزادی را تبدیل به بردگی مدرن، برادری را تبدیل به استثمار و بهره کشی کرد و رقابت را جایگزین برادری کرد.
مکتب فرانکفورت را برخی از جاهلان به عنوان مارکسیسم هگلی معرفی کرده و می کنند. حداقل از سال های 1944 به بعد و به دنبال انتشار کتاب “دیالکتیک روشنگری” می توان گفت دیگر هیچ اثری از چپ بودن در اندیشه های این جناح مکتب فرانکفورت پیدا نمی شود و آنچه مکتب فرانکفورت به مردم می دهد، دقیقا منطبق با راست جدید و نوعی نئوفاشیسم مسیحیایی است، که نه با سوسیالیسم و کمونیسم همسویی دارد، نه با هگلیانیسم و اندیشه ی دیالکتیک هگل و نه با لیبرالیسم. در این شکی نیست که مکتب فرانفکورت مخالف نازیسم هیتلری است، اما ضدیت این مکتب با انقلاب و انقلابی گری به بهانه این که هر انقلابی ممکن است به فاشیسم و استالینیسم منجر شود، نه تنها خزعبلات هانا آرنت در کتاب “توتالیتاریسم” را می پذیرد، بلکه حتی قبل از این کتاب در دیالکتیک روشنگری “سوسیالیسم” البته ناسوسیالیسم واقعا موجود در شوروی، فاشیسم و لیبرالیسم را از یک جنس می داند که در تحمیق توده یی هر کدام به شکلی سهیم هستند. یکی گرفتن سرمایه داری دولتی با نازیسم هیتلری اگر حماقت نباشد، که نیست، چیزی جز شارلاتانیسم افسارگسیخته نیست و دقیقا در این دوران به جریان راست جدید خدمت می کرد. پست مدرنیسم عریان رومانتی سیستی و ضدیت با مدرنیته بدون داشتن برنامه یی برای آینده، دشمنی با سوسیالیسم و انقلاب چه چیزی هست جز یک نئوفاشیسم؟!
هگل فیلسوف انقلاب و آزادی بود، آدورنو و هورکهایمر سمبل افسردگی ضد انقلابی بودند
هگل اگرچه در درس گفتارهای ینا و فلسفه ی عملی توانسته بود جنبه های دوگانه ی کار یعنی کار یک بار به معنی تحقق خلاقیت کارگر در محصول کارش و بار دیگر کار را به عنوان شکلی از بیگانگی انسان خوانده بود و اگرچه هگل همزمان توانسته بود در کتاب “مبانی فلسفه ی حق” در بخش Bürgerliche Gesellschaft که به اشتباه در ایران به اسم جامعه ی مدنی ترجمه شده است، چیزی که در واقع جامعه ی مدنی و دولت و رابطه ی جامعه ی مدنی و د ولت با هم است، با دقت بررسی کرده بود و به مساله ی دوگانگی آزادی و وابستگی، مساله ی سوژه و ابژه را با دقت بررسی کرده بود، اما در نهایت به راهکار بورژوایی در چارچوب منطق بورژوایی وفادار می ماند و نمی تواند از دیدگاه و موضع بورژوازی فراتر رود. شیوه ی تولید بورژوایی که مارکس در اثار مختلف از جمله در کاپیتال و گروندریسه تشریح می کند، چیزی جز امتداد و نقد و بررسی دقیق Bürgerliche Gesellschaft هگلی نیست. با این تفاوت که مارکس از هگل به مراتب فراتر می رود و مساله ی بیگانگی را در اشکال مختلف خود با دقت مطرح می کند، درک به مراتب پیچیده تری از هگل از ابزار دارد و نتیجه گیری کاملا متفاوتی از مساله می کند. اولا مارکس به جنبه ی تخریبگر شیوه ی تولیدی کاپیتالیستی و عقل ستیزی درون منطق بورژوایی و عقلانیت ابزاری اگاهی دارد و این مسائل را در کتاب های مختلف خود از جمله در هیجدهم برومر و جنگ داخلی در فرانسه تشریح کرده است و نشان می دهد که بورژوازی چطور می تواند در دوران های مشخص نماینده ارتجاعی ترین و ضد انقلابی ترین جنبش ها باشد و قدرت های باستانی را زنده کند. نقد مارکس به بناپارتیسم را می توان به عنوان نقد به فاشیسم در قرن بیست تکامل داد. شاید می توان گفت که مارکس رویه های انسان ستیزانه ی فاشیسم و منطق فاشیستی را درون بورژوازی دیده بود، بدون اینکه در دوران او بحثی از فاشیسم وجود داشته باشد و نقدش به لوئی بناپارات می تواند نقد به فاشیسم هیتلری هم باشد. این مسائل را مطرح کردم تا به برداشت ابلهانه و نقد مبتذل مکتب فرانکفورت به فاشیسم را نشان باشم و اعلام کنم مکتب فرانکفورت فاشیسم را نه به مثابه ی منطق سرمایه داری امپریالیستی، بلکه به عنوان نوعی انحراف معرفی می کنند. نقد آدورنو و هورکهایمر به لیبرالیسم و سوسیالیسم واقعا ناموجود هم به شدت مبتذل است و تصورشان این است که سیستم های فاشیستی، لیبرالیستی و “سوسیالیستی” محصول “صنعت فرهنگ” هستند. این تصور سالوسانه که فاشیسم محصول انحراف از “فرهنگ” “اصیل” بورژوایی است، نشان می دهد که آدورنو و هورکهایمر هم در چارچوب منطق بورژوازی حرکت می کنند، چون فاشیسم به معنی واقعی کلمه چیزی جز رادیکالیزه کردن شیوه ی تولید سرمایه داری یا رساندن Bürgerliche Gesellschaft هگلی به بالاترین مرحله و افراطی ترین حالت خود نیست. فاشیسم چیزی جز منطق سرمایه دارانه و یکی از ایدئولوژی های سرمایه داری نیست که به شکلی از اشکال از طریق تکیه بر نظریات شبه سوسیالیستی به قول ولفگانگ فریتز هاوگ یک “وعده ی زیبایی شناسی مصرفی” به مخاطب یا مشتری می دهد، پشت فرم این وعده ی “زیبایی شناختی” یک ماهیت کاملا متفاوت با فرم خوابیده است، همانطور که شکل پدیداری کالاها در بازار سرمایه داری به هیچ وجه بیانگر ماهییت این کالاها نمی تواند باشد، بنابراین تقلیل فاشیسم به یک انحراف در فرهنگ یا “صنعت فرهنگ” و “مهندسی افکار” پدیده یی غلط است و راهی به خواننده برای پی بردن به ماهییت شیوه ی تولید سرمایه داری و روبنای فاشیستی نشان نمی دهد. لوکاچ در نقد مکتب فرانکفورت یک مقاله ی ماندگار دارد به اسم “سقوط (پرتگاه) هتل بزرگ” که در آنجا از زوایای مختلف به این جریان خرده بورژوایی که راهنمای چپ می زند و به راست می پیچد مطرح می کند. در این مقاله لوکاچ از زبانی تند و گزنده برای زدن نمايندگان این هتل که “نقد” به “لیبرالیسم” را به “نقد” فرهنگی تخفيف داده اند، در اوج رادیکالیسم، با زبانی برا و حتی تحقیرآمیز می تازد و می گوید “اپوزیسیونی” که مسائل “جزئی” همچون استثمار انسان بر انسان را به فراموشی می سپارد و “نقد” فرهنگی را رادیکالیزه می کند، مسلم است که توسط بورژوازی با آغوش باز پذیرفته می شود و بورژوازی سر کیسه را برای این ها شل می کند، تا در این “هتل” بزرگ در اوج رفاه در مورد جنبه های مختلف “فرهنگ” از جمله موسیقی جاز دست به قلم ببرند و بعد از “بحث های” طاقت فرسای روزانه شب در این هتل جمع شوند و بیگانگی بحث های طاقت فرسای روزانه ش را در طول شب با سفارش آبجو و شنیدن موسیقی و رقص برطرف کنند.
لوکاچ معتقد است که سوسیال دمکراسی یکی از بنیادی ترین پایه های حفظ نظام بورژوایی و قدرت گیری فاشیسم هيتلری است، اگر حتی رهبران سوسیال دمکرات ها توسط فاشیسم در اردوگاه های نازیسم یکی پس از دیگری قتل عام شده باشند. البته لوکاچ شاید نمی دانست که آدورنو و هورکهایمر حتی سوسیال دمکرات هم نیستن، بلکه اندیشه هایشان در “دیالکتیک روشنگری” منطبق با نقد فاشیسم هایدگری بر تکنیک و مدرنیسم است. ماکس وبر در یک نوشته ی نسبتا خوب که از نظریات لوکاچ در مورد شی وارگی هم بهره گرفته است، سیاست را به عنوان شغل معرفی می کند. تبدیل شدن سیاست به شغل از منظر وبر در ادامه ی همان چیزی است که مارکس و انگلس در مورد پروسه ی بروکراتیزاسیون در ارتباط با شیوه تولید سرمایه داری و تبدیل شدن روحانی به یک کارگر مزدی کلیسا در مانیفست گفته بودند، است. ریشه ی این بحث را می توان در مبانی فلسفه ی حق هگل و در بخش مربوط به Bürgerliche Gesellschaft جستجو کرد. جایی که یک فاصله ی جدی بین دولت و خانواده شکل می گیرد و بروکراسی عروج می کند. جایی که آزادی اولیه Willkürfreiheit جای خود را به آزادی در چارچوب محدوده ی قانون با کنترل از پایین می دهد. سرمایه داری معاصر و فاشیسم عکس اتوپی هگلی را در مورد Bürgerliche Gesellschaft که به اشتباه در انگليسي و فارسی به جامعه ی مدنی ترجمه شده است، نشان می دهد. Bürgerliche Gesellschaft هگلی چیزی جز شیوه ی تولید کاپیتالیستی مورد نظر مارکس نیست. پس به جای استفاده از جامعه ی مدنی باید از kapitalistische Produktionsweise یعنی شیوه ی تولید سرمایه دارانه استفاده کرد. شیوه ی تولید سرمایه دارانه اکثریت عرصه های زندگی انسانی و حتی آسمان و قطب شمال و جنوب و زمین های بایر و عشق و پرورش کودکان و مراقبت از معلولین و سالمندان را هم کالایی کرد. “اکتیویسم” “آنتی کاپیتالیستی” هم نتوانست در مقابل تعرض شیوه ی تولید سرمایه دارانه و مناسبات کالایی دوام بیاورد.
در این مقاله تلاش می کنم که به صورت خلاصه به پدیده یی بپردازم، که در این اواخر در ایران دارد از جانب حاکمیتی که در اوج گندیدگی به سر به می برد، به پیش می رود و آن پدیده ی “انقلاب منفعل” است. “انقلاب منفعل” را گرامشی برای ادغام پتانسیل انقلابی جنبش های اجتماعی از طریق مدرنیزاسیون از بالا و ادغام پایینی ها به کار می برد. من هم سعی می کنم که با بهره گیری از ایده های گرامشی در این زمینه نشان دهم، که چگونه فاشیسم اسلامی در ایران از هر طریقی برای جذب و ادغام پتانسیل انقلابی در یک پروسه ی ضد انقلابی یعنی “مدرنیزاسیون” به پیش ببرد. پروسه ی انقلاب منفعل در ایران البته پدیده ی جدیدی نیست و حاکمیت فاشیسم اسلامی از همان سال های سر کار آمدنش سعی کرد که بخشی از اپوزیسیون را در خود حل کند و در این زمینه هم تا حدود زیادی موفق بود. ادغام جریاناتی مانند حزب مزدور و منفور توده و سازمان اکثریت و همچنین بخشی از سازمان های کوچک موسوم به چپ و کل جریان ناسیونالیستی ایرانی در کنار پاچه خواری و دم تکان دادن احزاب ناسیونالیست و مذهبی کٌرد همچون حزب دمکرات کردستان و مکتب فاشیستی قران برای خمینی مهر تاییدی بر این تئوری گرامشی هستند.
در یک مقاله ی کوتاه در مورد تبدیل شدن مارکسیسم به کالا در ایران نوشته ام که د ر اینجا کپی ان را می آورم، چون این مقاله می تواند برای خود بخشی از مقاله ی فعلی باشد.
چگونه مارکسیسم در ایران به کالایی اقتصادی تبدیل شد؟
بورژوازی ایران زمانی که نتوانست با حذف فیزیکی کمونیست و پاکسازی نیروهای اپوزیسیون خطر کمونیسم را از سر خود کم کند، تلاش کرد جنبش انقلابی را در بدنه ی حاکمیت جذب کند و برای این کار راهی جز کالایی کردن و “دولتی” کردن مارکسیسم نداشت. از یک طرف مارکسیسم را به کالایی قابل خرید و فروش برای “روشنفکران” بیگانه با مارکسیسم در ایران تبدیل کرد و از طرف دیگر سعی کرد با تشکیل جریانات حکومتی و موازی موسوم به چپ از جنس محور مقاومت و جریان سوسیال دمکرات مشاور حاکمیت مارکسیسم را از انقلابی گری تهی کند و به آن فرمت قانونی ببخشد. همزمان هم از طریق فروش مارکسیسم کالایی شده در بازار ارزش افزونه انباشت کند. در این مقاله به این مساله خواهم پرداخت.
چگونه این کالا به اسلحه ی کارگران و زحمتکشان علیه بازار و مناسبات کالایی تبدیل می شود؟
جمهوری ملعون، منفور و فاشیستی اسلامی ایران بعد از سر کار آمدن و تثبیت پایه های قدرت خود در جامعه ی ایران از همان سال های اول دهه ی شصت تصمیم به پاکسازی کمونیسم، جنبش کمونیستی، آثار مارکسیستی و نسل کشی کمونیست ها گرفت. در یک دوره یی کتاب های جلد سفید مارکسیستی را اگر با کسی می گرفتند، فورا برای او کیس قلابی و جعلی درست کرده و در بی دادگاه های شان محکوم به مرگ یا زندان طولانی مدت می کردند. جمهوری اسلامی که در فرم خود را جریانی انقلابی می دانست بر یک انقلاب ریشه یی و رادیکال همچون فاشیسم هیتلری سوار می شود و از فرم انقلابی اما اولترا پوپولیستی برای پنهان کردن ماهییت سراپا ارتجاعی و اولترا فاشیستی خود بهره می گیرد، تا بتواند جایگاه و پایگاه خود را در میان کارگران بیگانه با دانش و آگاهی طبقاتی و سوسیالیستی و بازاریان، کسبه و خرده بورژوازی شهری، زمین داران کوچک و روستائیان مرتجع و همچنین سرمایه داران تثبیت کند.
فاشیسم هیتلری در یک دوره یی به اسم ناسیونال سوسیالیسم از طریق تبلیغات ایدئولوژیک از یک طرف و فعالیت در میان کارگران و خرده بورژوازی آلمانی از طرف دیگر فرم انقلابی گری پوشالی را جایگزین انقلابی گری واقعی کرده بود و از طریق آشپزخانه های خلقی و توزیع سوپ مجانی در میان کارگران توانسته بود، زمینه ی قهر فاشیستی را فراهم کند و امکان انقلاب سوسیالیستی را از بین ببرد.
رژیم فاشیستی اسلامی هم قبل از سر کار آمدن توانسته بود از طریق تشکیلات های عظیم دور و بر حسینه ی ارشاد، همان کاری که نازی ها می کردند، را انجام دهد. ایدئولوژی فاشیستی اسلامی و آش شله زرد و نذری، پایه های ایدئولوژیک و مادی قهر ضد انقلابی و فاشیستی در ایران بودند.
وقتی نیروهای ناپلئون وارد ینا شدند هگل داشت فنومنولوگی روح را که به احتمال زیاد در بزرگداشت انقلاب کبیر فرانسه نوشته است، به پایان می رساند. هگل آن زمان در نامه یی به یکی از دوستانش می گوید که من روح جهان (ناپلئون) را بر روی یک اسب دیدم. این در حالی است که شیلر در سال 1794 در نامه هایش در باره ی تربیت زیبایی شناسی انسان به شدت ناامیدی و بیگانگی خود را از انقلاب فرانسه بیان کرده بود و هگل هم با این نامه ها آشنایی داشت.هگل در جایی می نویسد که شیلر عارف بود ولی عرفان هم بخشی از پروسه ی تکامل روح جهان است. شیلر در جایی می نویسد که اگر او در فرانسه زندگی می کرد حاضر بود علیه ترورهای روبسپیر بایستد و اسلحه در دست بگیرد و بجنگد. رومانتیکی مثل شیلر که به قول لوکاچ گذشته را معیار های اخلاقی معاصر قضاوت می کرد، وقتی مساله ی دادگاه های انقلابی و سرکوب ضد انقلاب فئودالی در کار بود به یک باره به دشمن انقلاب تبدیل می شود و از آرزوی دولت “منطق” و “آزادگی” را در سر می پرواند، چیزی که جز خودارضایی با عرفان نیست، چون دولت چیزی جز بردگی نیست و دولت آزاده بردگی را به این یا آن طبقه تحمیل می کند. ماکس وبر در جمع های دوستانه بارها گفته بود که بزرگترین اشتباهات آلمانی ها این بود که هیچ پادشاهی را گردن نزدند. این را لوکاچ در مقدمه ی کتاب از نیچه تا هیتلر نقل می کند. البته ماکس وبر خودش در دوران جنگ “جهانی” اول به یک لیبرال امپریالیست دو آتشه تبدیل شد و همسرش ماریانه وبر شهر به شهر می گشت و برای مردم سخنرانی در دفاع از جنگ امپریالیستی می گذاشت. چند تن از پروفسورهای وقت دانشگاه هایدلبرگ و از کرایس ماکس وبر که تحت تاثیر این تبلیغات جنگی قرار می گیرند، به صورت عمودی روانه ی جنگ می شوند و به صورت افقی بر می گردند. در همان دوره زن برجسته و کمونیستی چون الکساندر کولنتای خود را به سویس می رساند و لنین را ملاقات می کند و با این که در آن دوران عضو حزب بلشویک نبود، اما با لنین بر سر ایستادن در مقابل جنگ هماهنگ بود و لنین به او ماموریت می دهد که به امریکا برود و در بالای صد شهر آمریکا برای مردم به زبان انگلیسی علیه جنگ سخنرانی کند. سوسیال دمکراسی ضد انقلاب و ارتجاعی نه تنها به جنگ آری گفت، بلکه به مدافع پر و پا قرص جنگ تبدیل شد و در سال های 1918 زمانی که ملوانان کیل شورش می کنند و انقلاب 1918 شلکل می گیرد به وحشیانه ترین شکل ممکن در نتیجه ی همکاری با فاشیست های اولیه، راست های افراطی و مرتجعین سلطنت طلب همکاری می کند و شورش انقلابی سربازان و ملوانان را در هم می شکند. بعد از به شکست کشاندن انقلاب 1918/19 ی آلمان نه تنها قیصر را گردن نزد، بلکه محترمانه او را با اسب و درشکه اش به “تبعید” در هلند به همراه خانواده اش فرستاد و یک حقوق بازنشستگی چرب و نرم ابدی هم برای او خانواده ش تعیین کرد. تنفر من از سوسیال دمکراسی غیرقابل وصف است. این ها گرگ های فاشیستی هستند در پوشش دوست طبقه ی کارگر که دنبال دولت مقرراتی هستند. در مقابل گذشته لرزان و در مقابل ترقی خواهی وحشی و فاشیست اند. رزا لوگزامبورگ را سه بار قتل عام می کنند ولی به پادشاه خون آشام و قیصر حقوق بازنشستگی چرب می دهند.سوسیال دمکرات های وطنی این را بدانید که ما اسپارتاکیست های المانی نیستیم، اگر انقلاب شود، یا ناچارتان می کنیم از انقلاب دفاع کنید یا کاری که آلمان ها هرگز با پادشاهان نکردند با شما خواهیم کرد، قبل از اینکه شما این کار را با ما کمونیست ها بکنید. این مساله را جدی بگیرید. شوخی ایی با کسی نداریم!