مارکسیسم و رئال‌پولیتیک انقلابی

از مبارزه‌ی انقلابی توده‌های به ستوه آمده تا
کاراناوال ابتذال اپوزیسیون بورژوا-لیبرال و محافل فاشیستی

رئال‌پولیتیک چیزی جز سیاست روز در چارچوب مناسبات موجود نیست. سیاست روز به مجموعه‌ی استراتژی و تاکتیک و برنامه‌هایی گفته می‌شود که از جانب حامیان وضع موجود و نیروهایی که در چارچوب وضع موجود فعالیت می‌کنند و در چارچوب مناسبات بین دولتی، در پارلمان‌ها و مجالس بورژوایی، در سازمان‌های بین‌المللی بین دول بورژوایی و در بین احزاب و نیروهای سیاسی بورژوایی تولید و بازتولید می‌شوند.
مفهوم رئال‌پولیتیک انقلابی از یک طرف بر روی سیاست روز تاکید دارد و از طرف دیگر سیاست روز را در چارچوب مناسبات تولید کاپیتالیستی متوقف نمی‌کند، بلکه برعکس تلاش می‌کند مبارزه‌‎ی روزمره‌ی کارگران را از یک طرف به یک افق انقلابی و رهایی‌بخش پیوند بزند و از طرف دیگر برخلاف سیاست‌های درویش‌مسلکانه، مبارزه‌ی روزمره را تعطیل اعلام نمی‌کند، بلکه از هر ابزاری که در تقابل با افق و آرمان رهایی انسان از بردگی سرمایه‌دارانه نباشد، بهره می‌گیرد تا بتواند وضع موجود را متناسب با منافع کارگران و ستم‌کشان تغییر دهد. رئال‌پولیتیک انقلابی همان‌طور که رُزا لوگزمبورگ تاکید می‌کند از دوران مارکس به بعد وارد فضای سیاست شده است. به تعبیر دیگر، رئال‌پولیتیک انقلابی پیوندی تنگاتنگ با مارکسیسم دارد. هر نیروی سیاسی‌ای که با مارکسیسم و کمونیسم دشمنی کند، نمی‌تواند مدعی رئال‌پولیتیک انقلابی باشد

ادامه را در فایل پی دی اف زیر بخوانید

معضلات روش‌شناختی روانشناسی بورژوایی و مبتذل در فهم بیگانگی انسان

این نوشته را به تمام کسانی که در قیام ژینا به خاطر تبعات ناشی از سرکوب وحشیانه و بیرحمانه‌ی قیام دچار بحران‌های روحی روانی شده‌اند تقدیم می‌کنم.

این مطلب بعد از ویرایش جزئی دوباره منتشر می شود. فایل قبلی را به خاطر داشتن چند تا غلط نگارشی حذف خواهم کرد.

روان‌شناسی انتقادی و مارکسیستی اما ریشه‌های استثمار، فقر، سیه‌روزی و ناملایمتی‌های انسان را می‌شناسد، از راهکارهایی همچون درمان فردی بهره می‌گیرد، ولی رهایی جامعه از بیگانگی و معضلات روانی را در درمان فردی جستجو نمی‌کند، بلکه به دنبال حل ریشه‌ای معضلات بشر و رسیدن به وضعیتی است که بیگانگی انسان رنگ ببازد، روان‌شناسی مارکسیستی به دنبال تغییر جهان و تغییر انسان به صورت هم‌زمان است.


لینک در تلگرام برای دانلود https://t.me/Communismfornow/1360

فمینیسمی که آنتی فاشیست نیست، فمینیسم نیست

Quelle: https://innenansicht-magazin.de/2017/12/21/warum-mein-feminismus-antifaschistisch-ist/

در رابطه با کمپین لغو حجاب اجباری و مبارزات زنان در ایران

حسن معارفی پور

مقدمه

یکی از بنیادهای اندیشه که کانت به شکل سیستماتیک ریشه ی آن را در کتاب “نقد عقل محض” گذاشت، شکاکیت است. البته لازم است بگویم که شکاکیت مختص کانت نیست و قبل از کانت فلسفه ی شکاکی وجود داشت، اما کانت برای هر گزاره ی شک گرایانه تلاش می کند، دلایل بیاورد، اگرچه این دلایل دلایل های دیگر خود کانت را نقض می کنند و کانت نمی تواند به هر دلیل از این آنتی نومی و تضادهایی که خود مطرح می کند، رهایی یابد. بنابراین فلسفه ی کانت شک گرایی را نه تنها پایان نداد، بلکه آن را به نقطه ی اوج خود رساند. راه کار کانت برای عبور از وضعیت متضادی که درست می کند، علیرغم به کار بردن بخشا روش درست نقد، طرح درست بحث و نقد از همه ی جوانب راهکاری اخلاقی برای فراخوان اخلاقی دادن به مردم برای رعایت اصول و قوانین و ماکسیسم های اخلاقی در چارچوب یک جمهوری.

بحث من اینجا البته بازخوانی فلسفه ی کانت نیست، بلکه تلاش برای استفاده از نکات درست فلسفه ی کانت به عنوان مهترین فلسفه ی عصر روشنگری و فلسفه یی که تا امروز در بخش های مختلف ایدئولوژی بورژوایی و دولتی در جهان ارائه می شود. یکی از نکات مهم فلسفه ی کانت این است که ما باید به همه چی شک کنیم و برای اینکه بتوانیم به ذات پدیده ها پی ببریم باید از زوایای مختلف هر پدیده را مورد نقد و ارزیابی قرار دهیم و برای هر گزاره برهان ها و نقیض آن را به صورت منطقی پیدا کنیم. 

نه تنها کانت، بلکه تمام متفکران بورژوایی از آنتی نومی عقل رنج می بردند و می برند، چون راهکار رهایی برا عبور از سیطره ی سرمایه را هیچ کدام از متفکران بورژوایی پیشنهاد نمی کنند. گره کور حل تمام آنتی نومی های اندیشه ی بورژوایی و واقعیت اجتماعی سرمایه داری پراکسیس انقلابی است. پراکسیس انقلابی باید بتواند وضعیت حاکم را لغو کند و وضعیتی که از لحاظ کیفیت با وضعیت فعلی متفاوت و سیستم متفاوتی شکل بدهد که به هیچ وجه با شرایط فعلی یکسان نیست، نه اینکه تنها در فرم خود را از شرایط فعلی متفاوت کند. عدم فهم این مساله باعث می شود، که آنتی نومی های (تعارضات) اندیشه ی بورژوایی که منشاء در آنتی نومی در دنیای واقع دارند و به بازتولید این آنتی نومی هم خدمت می کنند، برای مدت زمانی طولانی و نامشخص حفظ شوند و حفظ این انتی نومی ها در سطح ایدئولوژیک مانعی می شوند برای خاتمه دادن به تضادهای واقعی در جهان مادی.

مارکس و انگلس ضمن بهره گرفتن از اندیشه های بورژوایی متفکران بورژوا ، سوسیالیست های تخیلی، ایدئالیست ها و رومانتی سیست ها و اقتصاد سیاسی و غیره نقض این اندیشه ها را دیده و این اندیشه ها را علیه آنتی نومی هایی که تولید و بازتولید می کنند به کار می گیرند. برای نمونه آنچه هگل Bürgerliche Gesellschaft یا جامعه ی بورژوایی می خواند، مکانی که از نظر هگل جامعه ی مدنی و دولت و خدایگان و برده همدیگر را به رسمیت می شناسند، را مارکس بالاترین نقطه ی آنتاگونیسم کل تاریخ قلمداد می کند. جایی که جایگاه طبقات روشن تر و یک شکاف واقعی بین طبقات آشکارتر می گردد. به همین خاطر است که شیوه ی تولید سرمایه داری خود را از این طریق از شیوه های تولید پیشین جدا می کند. از نظر مارکس آنچه در نظام بورژوایی فردیت خوانده می شود، چیزی جز یک فردیت فرمال نیست. این فردیت فرمال شیفت از نافردیت به یک فردیتی است که فردیت جوهری نیست. چون کارگری که بین مردن از گرسنگی و تن دادن به اسثتمار ابدی در نظام سرمایه داری یکی را باید انتخاب کند، فردیت و آزادی و اختیار ندارد، بلکه با اجباری طرف است که شرایط به او تحمیل کرده است. مارکس در کاپیتال می گوید که آزادی کارگران یک آزادی دو لبه بود، از طرفی کارگر از زمین و هر نوع مالکیتی و وابستگی به زمین آزاد می شود و از طرف دیگر به عنوان صاحب تنها کالا یعنی نیروی کار خود آزاد است نیروی کار خود را به این یا آن سرمایه دار بفروشد. این آزادی فرمال و دولبه در واقع چیزی جز آزادی برای تن دادن به استثمار نیست، هدف کمونیسم اما رهایی انسان از استثمار و هرگونه بهره کشی انسان از انسان است. پس بین کمونیسم و تمام مکاتب بورژوایی از سوسیال دمکراسی گرفته تا لیبرالیسم، از اصلاح طلبی تا کنسرواتیویسم و فاشیسم در این است که کمونیسم به دنبال رهایی در تمام ابعاد زندگی انسان است. رهایی از قید و بند استثمار و بندگی، رهایی از ستم ملی و نژادی، رهایی از ستم جنسیتی و رهایی از مناسبات شی واره یی که بر مناسبات انسانی غالب شده اند و مناسبات انسانی را غیرانسانی کرده اند. لغو این شرایط برای مدافعین وضع موجود و “اپوزیسیون” راست نظام های سرمایه داری که هدفشان در واقع سهم خواهی به نفع خودشان و جایگزینی یک فراکسیون از سرمایه با فراکسیون دیگر است، مسلم است که خوفناک به نظر می رسد. آنچه برای بورژوازی و خرده بورژوازی فرومایه ترسناک و کابوس است، برای طبقه ی کارگر و تمام ستمکشان جامعه چیزی جز رهایی جوهری نیست.

روش شناسی مارکس برخلاف روش شناسی اقتصاددانان و متفکرین بورژوایی یک روش شناسی ماتریالیستی متکی بر ماتریالیسم تاریخی و متد دیالکتیکی بود. ماتریالیسم تاریخی به بررسی شکل گیری طبقات در طول تاریخ و مبارزه ی طبقاتی و شناختن جایگاه طبقاتی انسان ها در طول تاریخ و تلاش برای تغیر این جایگاه می پردازد و دیالکتیک روشی است برای بررسی رابطه ی عام و خاص، کل و جزء و نزدیک شدن به جوهر هر پدیده در یک توتالیتی است. توتالیتی ایی که ما با آن طرف هستیم نظام سرمایه داری است و برای رسیدن به ماهیت آن لازم است از دنیای شبه واقعی ایی که محصول انتزاع پیکریافته و ایدئولوژیک بورژوازی است و به شکلی ایدئولوژیک بازنمایی می شود، فراتر رویم و جوهر آن را از طریق مفاهیم بشناسیم. ماهیت سرمایه داری چیزی جز استثمار نیروی کار، روابط سلطه، جنگ، تروریسم، امپریالیسم و فاشیسم نیست. فاشیسم رادیکال ترین و واقعی ترین چهره ی سرمایه داری است. از آنجایی که حل مسائل انسان و طبیعت در چارچوب سرمایه داری به خاطر منطق این نظام (گسترش بی رویه ی سود) ممکن نیست، پس یا باید این منطق را پذیرفت و به جای دیگر فراکسیون های سرمایه به شکل دیگری این منطق را پیش برد و یا با نابود کردن ساختار سرمایه داری و شکل دادن به یک نظام اشتراکی از منطق سرمایه یک بار برای همیشه عبور کرد.

برای شناسایی جوهر ما نیازمند مفاهیمی هستیم که در قالب زبانی این جوهر را، جوهری که با حواس مادی و پنجگانه قابل درک نیستند، را کشف و برای دیگران قابل روئیت کنیم. برای نمونه مساله یی مثل ارزش هرگز با حواس انسانی قابل فهم نیست، بلکه نیازمند یک دستگاه منطقی، یک اندیشه ی دیالکتیکی و ساختار زبانی برای توضیح این اندیشه است.

روش شناسی مارکسیستی به ویژه روش شناسی خود مارکس اساسا برای واژه هایی مثل مردم به صورت عام، زنان به صورت عام و توده و غیره قائل نیست، چون مارکس معتقد است که مردم به طبقات مختلف با جایگاه طبقاتی، منافع طبقاتی متضاد و ایدئولوژی های متفاوت تقسیم می شوند و هر گونه انکار این مساله را مارکس پوپولیسم و یک روش شناسی غیر انقلابی و وارونه می داند. بنابراین ما باید برای شناخت احزاب و جریانات سیاسی از آن چیزی که آنان در مورد خودشان می گویند، از شعارهایی که می دهند، برنامه یی که می نویسند فراتر رویم و جوهرشان را برای مردم روشن کنیم.

نظام سرمایه داری اگرچه بخشا از دل انقلاباتی که بر گرده ی طبقات ستمکش به سرانجام رسیده بودند، مثل انقلاب کبیر فرانسه شکل گرفت، علیه تمام شعارهایی که این انقلاب ها و انقلابیون می دادند در عمل ایستاد و نقض این شعارها را متحقق کرد. آزادی مورد نظر انقلاب کبیر فرانسه تبدیل به آزادی برای بهره کشی از کارگران شد. “برابری” تبدیل به نابرابری در نتیجه ی گسترش رقابت شد و “برادری” هم تبدیل به رقابت گسترده بین طبقات شد. تازه انقلاب کبیر فرانسه و “انقلاب” “شکوهمند” انگلستان و انقلاب هلند، به نسبت سیستم های فئودالی یک گام بزرگ به پیش بودند. سرمایه داری از همان ابتدا به ضد خود تبدیل شد و مرحله ی گندیدگی سرمایه داری آغاز شد. مرحله ی گندیدگی سرمایه داری چیزی جز کنسرویرن (محافظت کردن از این سیستم) به هر قیمتی نیست. کدام انسان عاقل اما یک کنسرو فاسد شده را به خورد مردم می دهد و یا خود می خورد؟ کنسرو سرمایه داری گندیده را باید یک بار برای همیشه دور انداخت و یک نظام دیگر را جایگزین آن کرد.

وضعیت بورژوازی در شرایط امروز و اپوزیسیون های بورژوایی در جهان معاصر

بورژوازی حداقل از اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیست در طفیلی گری فرو رفت و جواب بحران های اقتصادی را با انتقال بحران از درون مرزها به بیرون مرز و گسترش امپریالیسم و توسعه ی سرمایه و انحصاری کردن آن جستجو می کرد. بنابراین سیستمی که بر سر راه فروپاشی بود، فروپاشی ایی که به یک نیروی بیرونی انقلابی نیازمند بود و در غیاب این نیرو می توانست، خود را به اشکال مختلف از طریق تخریب خلاقانه و انتقال بحران از درون به بیرون بازتولید کند، همزمان می توانست سرزمین های بیشتری را به عرصه ی تولید سرمایه دارانه وارد کند و در عین حال از طریق استثمار مطلق (به بردگی گرفتن انسان ها و کشیدن کار مجانی از آنان برای خلق سود) و استثمار نسبی(بهره کشی از نیروی کار انسان به خاطر پایین آوردن دستمزد و هزینه های تولیدی و استفاده از منابع طبیعی ارزان) نیروی کار انسان توانست خود را بازتولید کند.

در دوران های بحران سرمایه داری همیشه دو تا پاسخ کلی به بحران وجود دارد: پاسخ از راست و پاسخ از چپ. پاسخ راست به بحران سرمایه داری و دولت های سرمایه داری در دوران معاصر هر فرمی که داشته باشد، به فاشیسم منجر می شود و پاسخ چپ به بحران سرمایه داری الزاما باید نابودی نظام سرمایه داری و شکل دادن به یک شیوه ی تولید سوسیالیستی باشد.

اپوزیسیون راست ایران و دادن وعده ی زیبایی شناسی مصرفی به “مردم”

به صورت کنکرت اگر بخواهم به اپوزیسیون بورژوایی که به دنبال یک پاسخ راست به یک وضعیت بحرانی است بپردازم لازم است بگویم که این نیرو که دنبال استقرار یک رژیم فاشیستی ناسیونالیستی است که تمامیت ارضی را خط قرمز خود تعریف کرده است و به یک رژیم اقتدارگرای سرمایه دارانه که چیزی جز فاشیسم نخواهد بود و نیست، پایبند است، در تلاش است از طریق استفاده از فرم (سکولاریسم، “مبارزه “با حجاب اجباری، “آزادی”، “عدالت اجتماعی”، “مردم”، “دمکراسی” ووو) مردم را مغلوب کند و پشت فرم یک جوهر فاشیستی به مردم منتقل کند. فاشیسم از آنجایی که مثل نظام های سیاسی دیگر مدام در حال نوسازی خود است، پس ممکن است یک بار خود را به شکل سوسیالیسم، بار دیگر لیبرالیسم و یک بار دیگر یک ایدئولوژی عرفانی به ظاهر غیرسیاسی در بیاورد، تا از طرق مختلف شانس خود را آزمایش کند.

این جریانات دقیقا مثل حزب جمهوری اسلامی خمینی در این تلاش اند از طریق راه اندازی یک “رفراندوم” اینترنتی “#کمپین_نه به حجاب اجباری” هر کس که مخالف این اپوزیسیون راست گرا و فاشیست باشد را در قطب جمهوری اسلامی قرار دهند، چرا چون حاضر نیست زیر پرچم فاشیسم سلطنتی و راست های افراطی برای به اصطلاح “حقوق” زن مبارزه کند. این در حالی است که اکثریت قریب به اتفاق سران این جریان اپوزیسیون یا خود سابقا امنیتی و اصلاح طلب حکومتی بودند و هستند و یا اینکه قاسم سلیمانی فاشیست را همچنان سردار خودشان می دانند و خواهان حفظ ساختار سپاه و ارتش و غیره برای “دفاع از مرزهای کشور” “در فردای” “براندازی” “نرم” و “عاری از خشونت” هستند.

اینجا ما با یک شارلاتانیسم افسارگسیخته یی طرف هستیم که رژیم فاشیست اسلامی و حزب جمهوری اسلامی دقیقا با همین شارلاتانیسم هر کس که با “رفراندوم” “آری یا نه به جمهوری اسلامی” بعد از انقلاب 1357 مخالفت می کرد و جواب نه می داد را فورا به رژیم ملعون و منحوس شاهنشاهی وصل می کرد. دنیای سیاسی از دنیای کوچک این لابی های مزدور که هم از توبره می خورند و هم از آخور بزرگتر است و امروز ما با رژیم فاشیستی ایران یک طرف و “اپوزیسیون” بورژوایی طرف نیستیم، بلکه با میلیون ها کارگر و زحمتکش، هزاران عنصر انقلابی و کمونیست، احزاب و نیروهای انقلابی و سرنگونی طلب کمونیست و رادیکال طرف هستیم که در چارچوب این کاتگوری دوقطبی و ساختگی که محصول اذهان پوک و ایدئولوژی ارتجاعی و وارونه ی مدافعین فاشیسم سلطنتی و ایرانشهری و غیره است، نمی گنجد.

ما کمونیست ها و انسان های انقلابی برخلاف نیروهای بورژوایی و اصلاح طلبانی که از آنتی نومی عقل بورژوایی رنج می برند، برخلاف راست های افراطی ایی که از تباهی و زوال عقل رنج می برند و برخلاف فاشیست های تبهکار و نیروهای نژادپرست و فاشیستی که کعبه ی جدیدشان مقبره ی “کوروش” “کبیر” است، برخلاف “فمینیسم” لیبرالی و بورژوایی تنها به تغیر فرم و تغیرات جزئی در سیستم اکتفا نمی کنیم و تنها به دنبال برداشتن حجاب نیستیم، اگرچه به دنبال لغو حجاب اجباری هم هستیم. حجاب به عنوان سمبل بردگی انسان در رژیم فاشیست اسلامی اگر طوقی بر گردن زنان ایرانی شده است، در جهان غرب به ابزاری در دست نازی ها علیه مسلمانان مقیم اروپا تبدیل شده است. دولتی که زنان حجابی مسلمان را در کنار دریا لخت می کند، به اندازه ی رژیم رضا خانی سکولار و ضد حجاب است. بنابراین کسانی سیاست های نژادپرستانه و به شدت سکسیستی دولت های فرانسه و بلژیک در مورد مسلمانان و دادن اجازه به پلیس برای لخت کردن زنان مسلمان را “مدرن” قلمداد می کردند و می کنند، به اندازه ی فاشیست های اروپایی “مدرن” هستند و هیچ تفاوتی با جریانات نازیست اروپایی ندارند. وقتی دولتی به اراده و اختیار و حوزه ی آزادی فردی افرادی که هیچ ضرری برای آزادی دیگران ایجاد نکردند وارد می شود، این دولت اسمش دولت رضا خان قلدر باشد، یا دولت آتاتورک و یا دولت لائیک فرانسه، اگر صد در صد فاشیستی نشده باشد، در این زمینه حداقل کاملا فاشیستی عمل می کند و هر کس و هر نیرویی این سیاست را به هر دلیلی تایید و تبلیغ کند، فاشیست است.

 

مسیح علینژاد و اعوان و انصارش حل مساله یا خود صورت مساله؟

مسیح علینژاد، کسی که امروز به عنوان یار و یاور سلطنت طلبان و راست های افراطی آمریکایی و ضد زن ترین جریانات راسیست معتقد به سروری نژاد سفید روی مساله ی حجاب مانور می دهد، سال های ابتدایی مبارزه ش وقتی در خارج کشور بود، همچنان با حجاب اسلامی در رسانه های امپریالیستی حضور پیدا می کرد، چون آن زمان بازار اصلاح طلبی مثل امروز و به دنبال قیام دی ماه و آبان ماه تختئه نشده بود. با تختئه شدن بازار دوم خرداد، اصلاح طلبی جنبش سبزی و بن بست اصلاح طلبان حکومتی به صورت ایدئولوژیک و عملی، این جانداران دوزیستی شروع کردند، به شکل لاک پشتی از اصلاح طلب به اصلاح طلب “ساختارگرا” و از اصللاح طلب “ساختارگرا” به برانداز تبدیل شوند و تلاش کنند مطالبات توده های مردم را به نفع جریات راست افراطی مصادره کنند. همانطور که هیتلر کاملا آگاهانه برای کشیدن فرش از زیر پای کمونیست ها و سوسیالیست ها اسم حزب ش را ناسیونال “سوسیالیسم” گذاشت، فاشیسم امروزی در ایران هم خود را به شکل یک نیروی شبه “انقلابی” در می آورد تا بتواند به هر طریقی که شده، فرش را از زیر پای جنبش های اجتماعی بکشد و سوار موج های مختلف شود، تا نیروی مادی و واقعی ایی که می تواند این رژیم را سرنگون کند، از طریق نفوذ هژمونیک ازان خود کند. این عمل در شرایطی که راست عملا در پاسخ دادن به مطالبات اقتصادی میلیون ها کارگر، در پاسخ دادن به مطالبات حاشیه نشیان، در پاسخ به مساله ی مسکن، در پاسخ به وضعیت تورم و گرانی و هزاران مساله ی دیگر عملا لال شده است و به هیچ چیزی جز بازتولید این وضعیت در شکل به مراتب اقتدارگرایانه تر از وضع موجود رضایت نمی دهد، در عمل “سکولاریسم”، “خلاصی” “فرهنگی” و “کنار گذاشتن حجاب اسلامی” برای کسی که زیر سلطه و چکمه ی فاشیست های اقتدارگرا که همین سیاست های اقتصادی سپاه پاسداران را بازتولید می کنند، هرگز نمی تواند رهایی جوهری باشد.

من درک می کنم که میلیون ها زن از این رژیم فاشیستی ضد زن بیزار هستند و خواهان رهایی از حجاب اجباری و جنس دوم بودن به دنبال هر روزنه یی برای پس زدن حاکمیت هستند، اما این کار نیازمند یک درک روشن از رهبری جنبش هایی است که می خواهند خود را به عنوان مدافع حقوق زن به مردم بفروشند، جنبش ها و جریاناتی که ممکن است اما تا مغز استخوان ضد زن و ضد رهایی انسان باشند.

وقتی یک نیروی اولترا پوپولیستی و راست افراطی فاشیست بتواند از طریق تبلیغات پوپولیستی همچون “ما همه با هم هستیم” و “الان مساله ی چپ و راست را کنار بزاریم”، “حاکمیت مساله است” و غیره بخواهد هژمونی خود را به واقعیت اجتماعی قالب کند، آن موقع پس زدن این جریانات اولتراپوپولیستی و فاشیستی به همان اندازه سخت خواهد بود که ساقط کردن خمینی و رژیمش بعد از قدرت گیری جمهوری اسلامی سخت بود. یک نیروی انقلابی و در جستجوی رهایی باید وضعیت فعلی را نفی کند و درک تقریبا روشنی از وضعیت آتی داشته باشد. بنابراین شعارهایی همچون “ما همه با هم هستیم” و خزعبلاتی از این قبیل تنها تلاشی پوپولیستی برای از بین بردن اختلاف منافع بین کمونیست ها و فاشیست ها، کارگران و سرمایه داران و ستمگر و ستمکش به شکل ایدئولوژیک و تبلیغ مسائل ایدئولوژیک و موهومی همچون “منافع ملی”، “حاکمیت سرزمینی” “تمامیت ارضی” و خزعبلاتی از این قبیل است. وقتی این مسائل موهوم که بر پایه ی یک ایدئولوژی و اگاهی وارونه در ذهن انسان ها پیکریافتگی خود را پیدا می کنند، آن موقع همین آگاهی سنگ واره که بر اساس هیچ منطق و عقلانیتی بنا نهاده نشده است، زمینه برای پیوستن بخش از سوژه های انسانی حامل این ایدئولوژی و آگاهی وارونه به فاشیسم را فراهم می کنند.

زنان کارگر و زحمتکش ایرانی به همان اندازه منافع مشترکی با زنان بورژوازی دارند که مردان کارگر با مردان بورژوا دارند. آنچه موضوع زن را کمی متفاوت می کند این است که تمامی زنان جهان فارغ از جایگاه طبقاتی شان از ستم جنسیتی و جنسی رنج می برند. از آنجایی که رهایی جنسیتی زنان در سرمایه داری حتی در کشورهای “مدرن” و قبله گاه “اپوزیسیون” راست علیرغم مبارزات زیاد زنان و مردان آزادی خواه هرگز عملی نشده است، پس رهایی واقعی با الغای نظام بردگی مدرن سرمایه داری در هر شکلش ممکن است. بنابراین به تعبیر دیگر لازم است بگویم که زنان طبقه ی بورژوا و خرده بورژوا از آنجایی که به خاطر جنسیت شان مورد ستم قرار گرفته می شوند، باید متحدین واقعی خود برای رهایی خودشان را در میان طبقه ی کارگر زن و مرد و نه  در میان جریانات بورژوایی ایی که در تقابل با آنان هستند، جستجو کنند، چون کارگران تنها طبقه یی هستند که می توانند از طریق رهایی خود دیگر طبقات را از بیگانگی و بردگی ایی که خودشان و سیستم سرمایه تولید کرده و بازتولید می کند، رها کنند.

رهایی زنان در ایران باید رهایی در تمام حوزه ها باشد. رهایی در حوزه ی اقتصادی، سیاسی، هنر و فرهنگ و رهایی در حوزه ی بازتولید اجتماعی (کار خانگی و مراقبت از کودکان و سالمندان). این بنیاد تئوری شاید مهمترین مارکسیست فمینیست حال حاضر دنیا در اثر اصلی اش یعنی “چهار در یک منظر” است. زنان باید در تمام حوزه ها از برابری کامل با مردان برخوردار باشند و به قول کلارا زتکین رهایی زن رهایی از سرمایه و مناسبات بردگی سرمایه دارانه است.

از آنجایی که سرمایه داری همه چیز و بیشتر عرصه های زندگی انسانی را کالایی کرده است، مذهب هم تبدیل به کالایی قابل خرید و فروش در این نظام شده است. دقیقا در سپهر تبدیل شدن مذهب و خدا به کالاهایی قابل خرید و فروش است، که حجاب هم به مرور زمان در ایران کالایی قابل خرید و فروش شد و نباید تعجب کنیم که همین رژیم فاشیست اسلامی برای پیشبرد یک “انقلاب”منفعل و کشیدن فرش از زیر پای “اپوزیسیونی” که مساله ی “مبارزه” با حجاب را به یکی از ارکان اصلی ایدئولوژی خود تبدیل کرده است، خود حجاب اجباری را لغو کند. همانطور که احمدی نژاد با انداختن چند تا عکس بر سر “مقبره ی کوروش” “کبیر” و بلند کردن “استوانه” ی کوروش و شیفت از فاشیسم اسلامی به فاشیسم ایرانشهری، فرش را از زیر پای به اصطلاح اپوزیسیون راست و بورژوایی کشید و تمام این جریانات را به بخشی از بدنه ی نظام تبدیل کرد، که دیگر نه “اپوزیسیون”، بلکه یک پوزیسیون درون حکومتی هستند، حذف احتمالی ججاب اجباری توسط حاکمیت باعث ادغام بیشتر “اپوزیسیون” بورژوایی در حاکمیت فاشیسم اسلامی و خلع سلاح شدن کامل این نیرو می شود. اگر حاکمیت حجاب را خود لغو کند، آن موقع دلقک های فاشیست دوستی مثل علینژاد و عاشقان اسپرم پهلوی و راست افراطی اروپایی دیگر چه چیزی برای بسیج مردم دارند؟! هیچ!

فاشیست های خانه کارگر در تلاش برای پیشبرد یک انقلاب منفعل

حسن معارفی پور

مقدمه

در این مقاله تلاش می کنم که به صورت خلاصه به پدیده یی بپردازم، که در این اواخر در ایران دارد از جانب حاکمیتی که در اوج گندیدگی به سر به می برد، به پیش می رود و آن پدیده ی “انقلاب منفعل” است. “انقلاب منفعل” را گرامشی برای ادغام پتانسیل انقلابی جنبش های اجتماعی از طریق مدرنیزاسیون از بالا و ادغام پایینی ها به کار می برد. من هم سعی می کنم که با بهره گیری از ایده های گرامشی در این زمینه نشان دهم، که چگونه فاشیسم اسلامی در ایران از هر طریقی برای جذب و ادغام پتانسیل انقلابی در یک پروسه ی ضد انقلابی یعنی “مدرنیزاسیون” به پیش ببرد. پروسه ی انقلاب منفعل در ایران البته پدیده ی جدیدی نیست و حاکمیت فاشیسم اسلامی از همان سال های سر کار آمدنش سعی کرد که بخشی از اپوزیسیون را در خود حل کند و در این زمینه هم تا حدود زیادی موفق بود. ادغام جریاناتی مانند حزب مزدور و منفور توده و سازمان اکثریت و همچنین بخشی از سازمان های کوچک موسوم به چپ و کل جریان ناسیونالیستی ایرانی در کنار پاچه خواری و دم تکان دادن احزاب ناسیونالیست و مذهبی کٌرد همچون حزب دمکرات کردستان و مکتب فاشیستی قران برای خمینی مهر تاییدی بر این تئوری گرامشی هستند.

در یک مقاله ی کوتاه در مورد تبدیل شدن مارکسیسم به کالا در ایران نوشته ام که د ر اینجا کپی ان را می آورم، چون این مقاله می تواند برای خود بخشی از مقاله ی فعلی باشد.

چگونه مارکسیسم در ایران به کالایی اقتصادی تبدیل شد؟

بورژوازی ایران زمانی که نتوانست با حذف فیزیکی کمونیست و پاکسازی نیروهای اپوزیسیون خطر کمونیسم را از سر خود کم کند، تلاش کرد جنبش انقلابی را در بدنه ی حاکمیت جذب کند و برای این کار راهی جز کالایی کردن و “دولتی” کردن مارکسیسم نداشت. از یک طرف مارکسیسم را به کالایی قابل خرید و فروش برای “روشنفکران” بیگانه با مارکسیسم در ایران تبدیل کرد و از طرف دیگر سعی کرد با تشکیل جریانات حکومتی و موازی موسوم به چپ از جنس محور مقاومت و جریان سوسیال دمکرات مشاور حاکمیت مارکسیسم را از انقلابی گری تهی کند و به آن فرمت قانونی ببخشد. همزمان هم از طریق فروش مارکسیسم کالایی شده در بازار ارزش افزونه انباشت کند. در این مقاله به این مساله خواهم پرداخت.

 

چگونه این کالا به اسلحه ی کارگران و زحمتکشان علیه بازار و مناسبات کالایی تبدیل می شود؟

جمهوری ملعون، منفور و فاشیستی اسلامی ایران بعد از سر کار آمدن و تثبیت پایه های قدرت خود در جامعه ی ایران از همان سال های اول دهه ی شصت تصمیم به پاکسازی کمونیسم، جنبش کمونیستی، آثار مارکسیستی و نسل کشی کمونیست ها گرفت. در یک دوره یی کتاب های جلد سفید مارکسیستی را اگر با کسی می گرفتند، فورا برای او کیس قلابی و جعلی درست کرده و در بی دادگاه های شان محکوم به مرگ یا زندان طولانی مدت می کردند. جمهوری اسلامی که در فرم خود را جریانی انقلابی می دانست بر یک انقلاب ریشه یی و رادیکال همچون فاشیسم هیتلری سوار می شود و از فرم انقلابی اما اولترا پوپولیستی برای پنهان کردن ماهییت سراپا ارتجاعی و اولترا فاشیستی خود بهره می گیرد، تا بتواند جایگاه و پایگاه خود را در میان کارگران بیگانه با دانش و آگاهی طبقاتی و سوسیالیستی و بازاریان، کسبه و خرده بورژوازی شهری، زمین داران کوچک و روستائیان مرتجع و همچنین سرمایه داران تثبیت کند.

فاشیسم هیتلری در یک دوره یی به اسم ناسیونال سوسیالیسم از طریق تبلیغات ایدئولوژیک از یک طرف و فعالیت در میان کارگران و خرده بورژوازی آلمانی از طرف دیگر فرم انقلابی گری پوشالی را جایگزین انقلابی گری واقعی کرده بود و از طریق آشپزخانه های خلقی و توزیع سوپ مجانی در میان کارگران توانسته بود، زمینه ی قهر فاشیستی را فراهم کند و امکان انقلاب سوسیالیستی را از بین ببرد.

رژیم فاشیستی اسلامی هم قبل از سر کار آمدن توانسته بود از طریق تشکیلات های عظیم دور و بر حسینه ی ارشاد، همان کاری که نازی ها می کردند، را انجام دهد. ایدئولوژی فاشیستی اسلامی و آش شله زرد و نذری، پایه های ایدئولوژیک و مادی قهر ضد انقلابی و فاشیستی در ایران بودند.

ادامه مقاله را در فایل پی دی اف زیر بخوانید

همبستگی طبقاتی و انسانی یا بازتولید فرهنگ گدایی و گداپروری؟

احساس باید به کنترل منطق در آید وگرنه خطرناک می شودی

حسن معارفی پور
کی از ارتجاعی ترین و تحقیر آمیز ترین شیوه های کمک به انسان ها، کمک های سرکوبگرانه با فرهنگ گدایی و گداپروری است. میلیون ها نفر در کشورهای مختلف از جمله ایران در زیر خط فقر مطلق به سر می برند. هزاران پناهجوی ایرانی در کشورهای دوم شام شب ندارند و علاوه برا آن به بیماری های متعددی که به خاطر استرس و نداشتن تغذیه ی کافی مبتلا شده و با این بیماری ها دست و پنجه نرم می کنند. اغلب این انسان ها حاضرند در فقر و بدبختی زندگی کنند، اما حاضر نیستند از مردم درخواست کمک مالی کنند، چون ذره یی غرور و شرافت انسانی دارند.ما به عنوان گروهی از فعالین سیاسی چپ و کمونیست تبعیدی از دو سال قبل یک صندوق همیاری و همبستگی درست کرده ایم و در تلاشیم که کمک به انسان های تحت ستم و مبارز را از قالب کمک های سرکوبگرانه و گداپرورانه بیرون بکشیم و به نوعی همبستگی را سیستماتیک کنیم. قبلا مردم از ما درخواست کمک می کردند، اما ما به این نتیجه رسیدیم که ما باید از انسان های انقلابی و مبارزی که در شرایط سختی هستند درخواست کنیم که همبستگی های انسانی و طبقاتی ما را قبول کنند. به تعبیر دیگری ما خودمان به صورت اکتیو دنبال کسانی می گردیم که واقعا در شرایط سختی هستند و با همبستگی های مالی ما تبدیل به انسان های بی خودی نخواهند شد، بلکه می توانند زندگی خود را برای جنگ با این سیستم آدمخوار بازتولید کنند. در این میان کسانی پیدا می شوند که یک بلندگو به دست گرفته و در این فیس آباد از صبح تا شب به آدم شناس و ناشناس (انسان های فیکی که ممکن است مامور رژیم جمهوری اسلامی باشند) زنگ می زنند و درخواست کمک می کنند. این شیوه ی جمع آوری کمک هیچ تفاوتی با گدایی در خیابان ندارد و از آنجایی که ما خواهان سیستمی هستیم که گدایی را برای همیشه ریشه کن کند، نمی توانیم خود با کمک خود به تولید و بازتولید گدایی کمک کنیم. این مساله برای ما در صندوق همیاری غیر قابل تصور و غیر قابل قبول است، در صورتی که ما چند بار به این قبیل انسان ها هم کمک کردیم. مساله روشن است، ما از فرهنگ سخیف گداپروری دفاع نمی کنیم و گدایی و کمک های سرکوبگرانه را ناقض حقوق انسانی انسان می دانیم، اما برای همبستگی با انسان های انقلابی و مبارز متناسب با توانایی مان کمک می کنیم. ما نه قول پول های گنده به کسی می دهیم و نه کسی را سر کار گذاشته و می گذاریم. هر وقت به کسی گفته باشیم که براش این مبلغ را واریز می کنیم و مبلغ را تصویب کرده اییم، مبلغ دیر یا زود واریز شده است و حساب ما با اعضای صندوق و رفقایی که به آنان کمک شده است روشن است. اسامی کسانی که به آنان کمک شده است، پیش رفقای شورای صندوق که یک شورای پنج نفره است، محفوظ است، مگر اینکه کسی به ما فشار آورده باشد که چرا به فلانی کمک نمی کنید و ما هم گفتیم ما کمک کرده اییم و حتی فراتر از چیزی که در اساسنامه ی صندوق امده است کمک کرده اییم. ما همبستگی را سیستماتیزه کرده اییم و با کسانی که در فیس بوک جار می زدند و شب نشینی های مجازی می گذاشتند که می خواهند به پناهجویان کمک کنند و بعد هم مثل کلیسای کاتولیک شماره حسابشان را چک می کردند ببینند چقدر از جاهای دیگر کمک دریافت کرده اند، متفاوتیم و در عین حال هم گول هر شارلاتانی که در این فضای مجازی داد و فریاد راه بیاندازد و بخواهد به شیوه یی احساسی و گدامنشانه از مردم سوء استفاده کند، تا پول بگیرد و خانواده ش را در ایران با این پول ها نجات دهد را نمی خوریم. صندوق ما اولویت هایی برای کمک به انسان ها دارد. اولین اولویت این است که طرفی که با او اعلام همبستگی مادی و معنوی می شود، پیش زمینه ی فعالیت های سیاسی کارگری و چپ داشته باشد. دومین این است که با کمک ما تبدیل به انسانی نشود که فرهنگ گدایی را بازتولید کند، که سیستم ملعون سرمایه داری غربی را به خاطر کمک هایی که از اروپا می ایند ستایش کند. به تعبیر دیگر به ضد کمونیست و ستایشگر دولت های امپریالیستی غربی تبدیل نشود. هر کس به دنبال آن است که گدایی را به عنوان یکی از ضد انسانی ترین ویژگی های جوامع طبقاتی از بین ببرد، لازم است برای ریشه کردن کردن فرهنگ گدایی و سیستماتیزه کردن همبستگی اقدام کند. در اروپا هزاران نهاد و بیناد وجود دارند که همبستگی را نهادینه و سیستماتیزه کرده اند. بنیادهایی مانند بنیاد رزا لوگزامبورگ به دانشجویان چپ و کمونیست از خانواده های کارگری و دانشجویانی خارجی و فعال در حوزه های مختلف اجتماعی بورسیه می دهد. کمک سرخ آلمان به عنوان بزرگترین سازمان آنتی فاشیستی اروپا شاید اولین سازمان سرخی باشد که توسط کلارا زتکین برای کمک به خانواده ی فعالین سیاسی و زندانی درست شد. کمک سرخ از طریق جمع اوری کمک مالی برای خانواده های سیاسی و زندانیان کمونیست و انارشیست توانسته بود به یکی از مهمترین سازمان ها برای حفظ همبستگی بین کمونیست ها و ادامه ی مبارزه علیه سوسیال دمکراسی و فاشیسم تبدیل شود. ما در صندوق همیاری می خواهیم جا پای جای امثال کلارا زتکین بزاریم و هیچ سنخیتی با سازمان های خون آشام موسوم به سازمان های حقوق بشری، که تنها دلیل ماندگاری آنان فقر و بدبختی است، نداریم و این سازمان ها را دراکولایی می دانیم که بین فقر و ثروت از خون ستمکشان ارتزاق می کنند. نابودی فقر و پایان دادن به سرمایه داری به معنی پایان دادن به تمام سازمان های حقوق بشری و خون آشام هم خواهد بود. ما به جهان بهتری نیاز داریم، بدون فقر، استثمار، بهره کشی انسان از انسان، جهانی بدون نیاز به مهاجرت و پناهجو، جهانی که در آن مناسبات کالایی پایان بیابد و ارزش اضافی تولید و بازتولید نشود. در جهان ما فرهنگ گدایی نمی تواند جایی داشته باشد. هر کس خواهان کمک به انسان های تحت ستم است، در هر جای دنیا که زندگی می کند، لازم است با انسان های مشابه صندوقی درست کند و کمک های کوچکی که به هم گره می خورند را جمع اوری کند، تا این کمک ها برای مبارزه علیه وضع موجود به کار گرفته شوند و به دست کسانی برسد که با تمام قدرت علیه این وضع می جنگند.

کروناویروس و ویروسی خطرناک تر به اسم سوسیال دمکراسی

 

حسن معارفی پور

به دنبال شیوع ویروس کووید 19 (کرونا) شاهد انواع و اقسام تحلیل های متفاوت از مواضع متفاوت هستیم. یکی از تحلیل هایی که جایگاه ویژه یی به خود اختصاص داده است، تئوری توطئه و انتشار فیک نیوز از جانب جریانات راست گرا و فاشیست و کسانی که وجود ویروس کرونا را انکار می کنند و یا کسانی که خطر این ویروس کشنده را دست کم می گیرند.

هر میزان از تنفر ما از بورژوازی دلیلی ندارد، که ما به تئوری توطئه علیه این سیستم پناه ببریم. تئوری توطئه مثل شبه علوم بورژوایی و مذهب بر پایه ی فاکت و برهان عقلانی بنا گذاشته نشده است. ما نمی توانیم تنها بر اساس یک سری حدس و گمان در مورد ویروس کرونا اعلام کنیم که بورژوازی غرب یا ایالات متحده ی امریکا این ویروس را تولید کرده است و به جان بشریت انداخته است. وقتی جنایتکارترین جنایتکاران معاصر مانند رئیس جمهور فاشیست برزیل بولسنراوو، متحد جنبش های فاشیستی در سطح جهانی و سرمایه ی مالی، شخصیتی سوپر راست و خون اشامی مثل فریدرش مرتز مولتی ملیونر راست گرا و فاشیست از حزب سوسیال مسیحی المان به این ویروس کشنده گرفتار می شوند، نمی تواند مساله یی ساختگی توسط خود بورژوازی جهانی و امپریالیسم باشد. چه لزومی دارد امپریالیست ها متحدان خود را قتل عام کنند، وقتی همین متحدان به بهترین شکل ممکن سیاست سرمایه ی مالی و صنعتی امپریالیستی و در کنار آن سازماندهی جنبش های فاشیستی جهانی را به پیش می برند، بکشند؟ مساله این است که ویروس ها مدام در حال تغییر و تکامل هستند و بخشا منقرض می شوند، همانطور که انسان در گذشته تکامل پیدا کرده است و در شرایط امروز دارد به سمت انقراض می رود.

من همیشه برای اثبات هر ادعایی، این ادعا چه از جانب مارکس، چه عیسی مسیح و چه هر کس دیگری طرح شده باشد، به مدارک و شواهد و برهان های عقلانی قوی و کافی نیازمندم، تا بتوانم ان ادعا را باور کنم و از ان دفاع کنم. واقعیت این است که علوم بورژوایی در بسیاری از مواقع انچنان امیخته به کثافت و منفعت است، که شبه علم به جای علم نشانده می شود و برهان عقلانی جای خود را به پروپاگاند و نوعی تهییج احساسی و احمقانه ی ژورنالیستی می دهد. مساله ی قدرت دولتی برای به حقانیت نشاندن یک ادعا و استخوان لیسی روشنفکران خودفروش بورژوازی را به این شبه علوم بورژوایی و فیک اضافه کنید، تا بدانید که جامعه تا چه درجه یی سقوط کرده است.

مساله برای ما روشن است. ما کمونیست ها از منطق، عقلانیت، برهان عقلانی و کافی دفاع می کنیم و در مقابل شبه علوم فیک ایستاده و می ایستیم. این شبه علوم اگر توسط یک کمونیست هم تولید و بازتولید شود، باید به شدت با ان مبارزه شود. ما نیازمند دانش و نه شعار هستیم. بدون اگاهی و خوداگاهی می توان هر خزعبلاتی را باور کرد. رسیدن به اگاهی و خوداگاهی از مرحله ی پیچ در پیچی می گذرد که هگل ان را به بهترین شکل ممکن در فنومنولوژی روح توضیح داده است. اگاهی ایی که بر اساس مشاهده ی صرف تولید می شود، اگاهی نیست بیگانگی است، این بیگانگی از اگاهی تنها زمانی تبدیل به اگاهی (خودآگاهی) می شود که در یک پروسه ی جنگی بین مرگ و زندگی بتواند خود را از سطح به عمق رسانده و حقانیت خود را ثابت کند. برای این کار سوژه لازم است علاوه بر مشاهدات سطحی دست به انتزاع بزند. بدون انتزاع فهم مسائل بسیار پیچیده خواهد بود. فلسفه ی تاریخ روح که هگل ان را بازگشت روح به سوی خود می خواند، توسط مارکس به شیوه ی ماتریالیستی در دستنوشته های پاریس نقد و بررسی شده است و مارکس این پروسه را پروسه ی بازگشت انسان بیگانه به خود می خواند، تا بتواند از بیگانگی خود رها شود. سوالی که برای من پیش میاید و جلو مارکسیست ها و هگل گرایان می گذارم این است، که ایا در یک مرحله از تاریخ می توان از وجود انسانیت صحبت کرد؟ ایا اصلا در گذشته انسانیت در سطح عمومی وجود داشته است؟ ایا بازگشت به انسانیت مورد نظر مارکس و رهایی از بیگانگی، بازگشتی ارتجاعی به گذشته یا جامعه ی “بی طبقه” ی دوران ماقبل برده داری است؟ بی گمان تا آنجا که من فهمیدم، مارکس چنین منظوری نداشته و به هیچ وجه با رمانتیسیست ها همسو نبود، اگر چه او اوایل در دوران نوجوانی از طریق پدرزنش با سوسیالیست های خیالپرداز اشنا شده بود و به شدت به رمانتیسیسم علاقه مند بود و تا آخر عمر رمان های بالزاک و دیگر مرتجعین را می خواند و به آن علاقمند بود، اما قبل از این دوران مارکس برای عیسی مسیح شعر می نوشت و در دفاع از مسیحیت مقاله می نوشت. هدف من از باز کردن این بحث بازگشت به دوران نوجوانی و جوانی مارکس نیست، بلکه مبحثی است که در دستنوشته های پاریس توسط مارکس مطرح می شود، اما ناکامل باقی می ماند. دستنوشته های پاریس سال ها بعد از مرگ لنین و بعد از انتشار کتاب تاریخ و اگاهی طبقاتی پیدا می شود. این دستنوشته های مارکس به هیچ وجه برای انتشار نوشته نشده بودند، اما انتشار ان سوالاتی را در ذهن هر خواننده ی ایجاد می کند، که یافتن جواب ان بدون خواندن کل هستی شناسی حیات اجتماعی لوکاچ غیر ممکن است.

من به شدت به پروژه هایی همچون “اکوسوسیالیسم” “سوسیالیسم” “هومانیست”، “سوسیالیسم” “مدرن” و انواع و اقسام برچسپ های شرکتی برای سوسیالیسم به مثابه ی جنبشی طبقاتی برای رهایی انسان از ستم، استثمار، فقر و بندگی، هویت های کاذب و ساختگی و در یک کلام بیگانگی و شی وارگی مشکوکم.

اگر ما قبول کنیم که کمونیسم جنبشی است که باید بتواند جامعه را از مناسبات بردگی، کالایی و بیگانه نجات دهد، پس نمی توانم نظام های سرمایه داری که اسم سوسیالیسم و کمونیسم را به خود چسپانده اند و در بهترین حالت یک سرمایه داری کنترل شده ی دولتی بوده اند، را کمونیستی یا سوسیالیستی بخوانیم. به محض اینکه ما این نظام ها را سوسیالیستی یا کمونیستی بخوانیم، پس تلاش و تاکید بر روی اینکه کالای من (تئوری یا ایدئولوژی “سوسیالیستی”) کالای اصل است و دیگر کالاها تقلبی اند بی فایده است، چون دچار یک اشتباه بنیادی شده ایم، آن هم این است که ما مناسباتی بیگانه با کمونیسم را کمونیستی خوانده اییم و از طرف دیگر می خواهیم از طریق تبلیغ و ترویج کالای خودمان مشتری را قانع کنیم که کالای ما بهتر است.

اشتباهی که حتی بزرگترین مارکسیست های جهان از تروتسکی گرفته تا جورج لوکاچ و مارکسیست های معاصر از جمله هاوگ و هاروی هم مرتکب می شوند. آنان مناسبات حاکم بر جامعه ی شوروی را یا “بروکراسی” “کارگری” یا “سوسیالیسم” دولتی و واقعا موجود می خوانند و یا حذف بازار آزاد را سوسیالیستی قلمداد می کنند. این اگر اشتباه تئوریک نباشد، حتما شارلاتانیسم ایدئولوژیک است.

بازگشت به مارکس و فهم دقیق مارکس به ما کمک می کند که ثابت کنیم این دیدگاه ها از بنیاد غلط اند و بر پایه ی یی غلط استوار اند. اگر کسی کمونیسم مارکس را نه از طریق متون هیجانی و سیاسی مارکس و انگلس، بلکه در نتیجه ی فهم دقیق از متون تحلیلی و عمیق اقتصادی، فلسفی و تاریخی مارکس و انگلس بیرون کشیده باشد، می داند بیگانگی و بت واره پرستی به عنوان دو جزء جدایی ناپذیر از شیوه ی تولید کاپیتالیستی در شوروی سابق و تمام نظام های موسوم به کمونیستی و سوسیالیستی به معنی واقعی کلمه ابعاد مختلف زندگی شهروندان جامعه را پوشش داده بودند و رابطه ی انسان ها فرم کالایی به خود گرفته بود.

اگرچه در نظام های موسوم به سوسیالیستی ما شاهد “دولتی” کردن و نه اجتماعی کردن مالکیت خصوصی بر ابزار تولید هستیم، اما دولتی کردن مالکیت خصوصی بر ابزار تولید اگر ضرورت دوران گذار (دیکتاتوری پرولتاریا) باشد، نمی تواند تا ابدالدهر به این شکل باقی بماند و اگر دولت مثلا آموزش و بهداشت و ساخت و حمل و نقل و غذا هم مجانی کند، باز هم ما نمی توانیم اعلام کنیم که توانسته است مناسبات کالایی و روابط فتیشیستی را دگرگون کند. پروژه های بعدی باید شامل اجتماعی و اشتراکی کردن تمام ابزار تولید در خدمت تولیدکنندگان جامعه باشد.

اشتباه بیشتر منتقدان شوروی سابق این است که نقدشان از جنس نقد اقتصاد سیاسی مارکس نیست. نقدشان بیشتر اخلاقی، هنجاری و غیرساختاری است.

مارکس اما به شیوه ی ساختارمند تلاش می کند از طریق نشان دادن ماهیت سرمایه داری به مثابه ی نظامی که روابط انسانی را کالایی کرده است و از ماهییت انسانی خارج کرده است، به رادیکال ترین شکل ممکن به یک نقد نظامند دست بزند که نمی توان این نقد را رد کرد و در عین حال طرفدار نظام سرمایه داری نبود. کسی دیگر نمی تواند نقد مارکس به سرمایه داری و کالایی شدن روابط انسانی در این نظام را نقد اخلاقی سرمایه داری بخواند و اگر کسی از زاویه ی دید مارکس و یا از سوراخ کوچک تلسکوپ (کالا) به جهان بنگرد، می تواند قسمت بزرگی از آسمان (جهانی شدن دولت سرمایه داری و امپریالیسم) را بفهمد، اما کسی که تلسکوپ را از سوراخ بزرگش نگاه می کند، تنها ممکن است مسائلی بسیار ریز را ببیند و برد دید تئوریک او علیرغم اشتباه بودن این کار تا دو متر هم نمی رسد.

من تمام عمرم تلاش کرده ام به کسانی که تمام مسائل اجتماعی، سیاسی و تغییر و تحولات اجتماعی را به تغییر بالایی ها خلاصه می کنند، بفهمانم که آنان شیپور را از سر گشادش می نوازند و هنوز استفاده ی درست از تلسکوپ را یاد نگرفته اند و یا منفعت شان ایجاب می کند این کار را بکنند. اگر قرار باشد تغییری رادیکال اتفاق بیفتد، لازم است که پرولتاریا ضمن پی بردن به جایگاه خود به مثابه ی طبقه یی استمثار شده، پدیده های اجتماعی را از سوراخ کوچک تلسکوپ نگاه کند و به تحلیل طبقاتی از پایین دست یازد، در غیر این صورت این طبقه به طبقه یی تبدیل می شود که هر چهار سال یک بار همچون گله ی گاو و گوسفند دنبال این یا آن دشمن طبقاتی خود راه خواهد افتاد و با شعارهایی که برای دفاع از دشمنان طبقاتی اش سر می دهد، هم حنجره ی خودش را پاره می کند و هم آینده ی خود و هم طبقه یی هایش را به نابودی می کشد.

“سوسیالیسم” “اومانیست” و “اکو سوسیالیسم” و غیره بیشتر مارک های شرکتی احزاب پارلمانتاریست هستند که متاسفانه از جانب بخشا مارکسیست های زبده بدون هیچ گونه تفکری پذیرفته شده و بازسازی می شوند.

کمونیسم اگر کمونیسم است، پس نمی تواند توحش را ترویج کند. کمونیسم اگر کمونیسم است، نمی تواند به سرنوشت محیط زیست و آینده ی بشر بی تفاوت باشد. خود مارکس در کاپیتال می نویسد که هیچ کس و حتی کل بشر مالک این کره نیست و اصلا ایده مالکیت جمعی یا فردی بر کره ی زمین ایده یی احمقانه است. ما باید کره ی زمین را در شرایط مناسبی برای نسل های بعدی ترک کنیم.

مساله ی دیگر تاکید بر “اومانیسم” بورژوایی به جای انقلابی گری سوسیالیستی و کمونیستی از جانب “سوسیالیست” های اومانیست و اکو”سوسیالیست” هاست. باور کنید کسی که آمادگی این را نداشته باشد یک گنجشک را با تیرکمان بزند، نه می تواند در مقابل دشمنش ایستادگی کند و نه حتی شخص خود را سازمان دهد. این تفکرات درویشی و عرفانی در آثار اریش فروم، ارنست بلوخ، والتر بنیامین و رایا دونایفسکایا موج می زند. انگار کمونیست ها و نه سوسیالیست های بورژوایی قصاب خانه یی راه انداخته اند و مشغول خون خواری اند. نخیر دوستان اینگونه نیست، در انقلاب سوسیالیستی اکتبر کمتر از بیست نفر کشته شدند. در جریان سرکوب کمون پاریس بیش از دو برابر انقلاب کبیر فرانسه کمونیست و آنارشیست و کمونارد را دو دولت ارتجاعی بورژوایی قتل عام کردند. ایدئولوژی بورژوایی می تواند فاجعه ی انسانی و نسل کشی کمونارد های پاریسی را تبدیل به حادثه ی کوچک کند که در هیچ سند تاریخی در تاریخ رسمی دانشگاهی و مدارس از آن صحبت نمی شود و همین ایدئولوژی می تواند از انقلاب پیروزمند اکتبر یک هیولا درست کند. وظیفه ی ما کمونیست ها این است که به جای عقب نشینی در مقابل این تعرض همه جانبه ی طبقه ی حاکم که بازتاب ایدئولوژیک آن را می توان در متون فلاسفه ی “مارکسیست” (بخوانید عارف) دید، به جای اینکه به خاطر تعرض طبقه ی حاکم گوشه گیری اختیار کنیم و یا ایدئولوژی طبقه ی حاکم را تا حدود زیادی بپذیریم و یا در رفتارمان کارکرد این ایدئولوژی را بازتاب دهیم، با تمام قدرت در تمام ابعاد به جنگ طبقه ی حاکم و دولت نماینده این طبقه برویم و از ترویج و تبلیغ قهر انقلابی ابایی نداشته باشیم. والتر بنیامین علیرغم دیدگاه های مسیحیایی و عارفانه اش در جزوه ی مربوط به قهر می نویسد که این تنها طبقه ی کارگر است که مشروعیت استفاده از قهر را دارد.

تمام سلاح ها به سمت طبقه ی حاکم. ما برای نابودی طبقه ی سلطه گر و دستگاه عریض و طویل بروکراتیک دولتی و پلیسی راه دیگری جز به کار گیری قهر انقلابی نداریم و هر کس علیه قهر انقلابی و شورش مسلحانه توده های کارگر و زحمتکش علیه دولت بورژوازی در کنار طبقه ی حاکم قرار بگیرد و ضد انقلابی گری را در تئوری و عمل تبلیغ کند و برای دفاع از بورژوازی دست به اسلحه ببرد، باید با اشکال “اومانیستی” سوسیالیستی فورا راهی گور شود، قبل از اینکه فاجعه بیافریند. یک انقلاب تنها زمانی به پیروزی می رسد که یا آن را شروع نکرد و یا اینکه تا آخرین فشنگ با تمام قدرت با طبقه ی حاکم جنگید.

سوسیال دمکراسی که به یک جنبش ارتجاعی در اشکال مختلف تبدیل شده است، حداقل از دوران جنگ امپریالیستی موسوم به جنگ جهانی اول تاکنون و به دنبال تبدیل شدن سوسیال دمکراسی به یک جریان امپریالیست و استعمارگر، هیچ گاه چیزی متفاوت از این یا آن شکل از بورژوازی نبوده است. در پروسه ی تاریخی متفاوت بنا به شرایط متفاوت سوسیال دمکرات راست و چپ شده است، اما هیچ وقت امید خود به حاکمیت سرمایه داری از دست نداده است. آنچه در این بخش به آن می پردازم تلاش برای روشن کردن ماهییت ضد انقلاب و ارتجاعی سوسیال دمکراسی به مثابه ی یک جنبش، ایدئولوژی و جریان اپورتونیستی است که علیرغم اینکه خود را در جناح چپ می بیند، تنها یکی از اشکال هار نظام بورژوازی است که می خواهد همچون دراکولا از خون کارگران تغذیه کند. همین سوسیال دمکراسی که امروز واژه های همچون “سوسیال دمکراسی رادیکال” را با خود یدک می کشد، چیزی جز جناح چپ بورژوازی نیست، که دولتی کردن را به جای اجتماعی کردن تبلیغ می کند و تصور می کند و این تصور احمقانه و توهم که چیزی جز یکی از اشکال ایدئولوژی بورژوایی نیست را در میان مردم پخش می کند که می توان بدون نابودی دولت بوژوایی و مناسبات کار مزدی از طریق مدرنیزاسیون و دولتی کردن تولید نابرابری های اجتماعی را از بین برد و “برابری” را متحقق کرد. البته بسیاری از این “سوسیال” دمکرات های “رادیکال” این را هم نمی گویند و اگرچه خود را از سوسیال دمکراسی قدیم دوران جنگ “جهانی” اول جدا می بینند، اما بخشا انان هم مرتجع ترند. سوسیال دمکراسی جدید که به تئوری های امثال کارل پولانی در اقتصاد، پولانزانس در تحلیل دولت و اتحادیه های کارگری و بوردیو در رابطه با برداشت از طبقه دفاع می کند و دولت گرایی و دولت مداری را تبلیغ می کند، یا نمی داند که دولت خود به عنوان رقیب سرمایه داران در بازار وارد رقابت با سرمایه داران منفرد شود و سرمایه دارانی که حاضر به پیروی از منطق دولت بورژوایی نباشند را کنار بزنند. این توهم که می توان بدون لغو مناسبات استثمارگرانه ی تولیدی سرمایه داری می توان به خوشبختی رسید، ایدئولوژی ایی بورژوایی است که در میان سوسیال دمکرات های جدید طرفداران زیادی پیدا کرده است. از طرف دیگر فاشیسم در خیابان و دولت از سوسیال دمکراسی جدید پیشی گرفته است و سوسیال دمکراسی جدید راهی جز ادغام در فاشیسم یا پیوستن به جنبش انقلابی و کمونیستی ندارد. در این شکی ندارم که سوسیال دمکرات های قدیم و جدید هیچ کدام در سطح جنبشی علاقه یی به پیوستن به صف انقلاب ندارند، چون منطقشان با منطق فاشیسم یکی است. هر دو از مناسبات تولیدی بورژوایی دفاع می کنند و هر دو از انقلاب و رادیکالیسم انقلابی هراسان اند و به همین خاطر است که صف شان هر روز به هم نزدیکتر می شود.

اگر در ایران نمایندگان جریان سوسیال دمکراسی جدید قبلا به عنوان مشاوران دولتی به رژیم ظاهر می شدند و به رژیم فاشیستی امپریالیستی ایران مشاوره می دادند، امروز می بینیم که چطور رژیم فاشیستی ایران اعضای این جریان را دستگیر و زندانی می کند و این جریان در ایران به خاطر شرایط زیستی ش ناچار می شود که دفاع از ایده ی “سرمایه داری متعارف” و “متعارف” کردن سرمایه داری ایران از طریق مشاوره دادن به حاکمیت را تا حدودی از سر بیرون کند و در فرم تا حدودی به نسبت سوسیال دمکراسی جدید غربی رادیکال ظاهر شود، اما این را باید بدانیم که رادیکالیسم پوشالی و تظاهرات به خاطر شلیک به یک هواپیمای مسافربری، اما سکوت در مقابل کشتن چند هزار نفر در آبان ماه سال گذشته، ریشه در ایدئولوژی اریستوکراتیک سوسیال دمکراسی جدید ایرانی و حاشیه نشین ستیزی آن دارد و ربطی به رادیکالیسم انقلابی ندارد. به بیان دیگر کشتن حاشیه نشینان مهم نیست، چون آنان پاپتی های “بی فرهنگ” هستند، اما کشتن دانشجویان و انسان های “روشنفکر” و تحصیل کرده محکوم است، چون از نظر ایدئولوژی اریستوکراتیک خونشان رنگین تر است.

سرمایه داری با کرونا و بدون کرونا در بحران کشنده یی به سر می برد که دیر یا زود نفس های آخر این نظام را می گیرد. رژیم های سرمایه داری در شرق و غرب هر روز درنده تر می شوند، رژیم هایی که خود را دولت “حق” و قانون و غیره معرفی می کردند و خود را سوسیال دمکراتیک می خواندند، هر روز بیشتر چهره ی واقعی و عریان فاشیستی خود را نشان می دهند. از طرف دیگر سوسیال دمکراسی جدید در تلاش برای چسپیدن به قانون اساسی دولت های لیبرال و حفاظت از ارزش های لیبرالی که چیزی جز قانون به بردگی کشاندن میلیونی انسان ها نیستند، است.

بحران اقتصادی و جهانی سرمایه داری که از سال 2008 خود را به شکل عریان نشان داد، محصول شوک درمانی و الترناتیو ارتجاعی نئولیبرالی بود، بحرانی که تا امروز ادامه پیدا کرده است، این بحران از طریق “بحران” دیگری و یک نسل کشی سیستماتیک از طریق کرونا تا حدودی به فراموشی سپرده شد، چون ذهن انسان ها بیش از اینکه به بحران اقتصادی قبل از کرونا مشغول باشد، به یک بحران کشنده تری که در نتیجه ی متابولیسم انسان با طبیعت در سرمایه داری شکل گرفته مشغول شد.

اگر بخواهم از ایده ی شومپیتری برای توضیح “تخریب” “خلاقانه” یی که بورژوازی به ما تحمیل کرده است، استفاده کنم می توانم با یک مثال این مقاله را به پایان برسانم.

قبل از کرونا هم بحران فقر، غذا، آب آشامیدنی سالم و کار و ناامنی شغلی و غیره وجود داشت و الان به مراتب بیشتر شده است، اما این بحران از طریق یک “تخریب” “خلاقانه” یا انتقال بحران به مرحله ی بالاتری تا حدودی به فراموشی سپرده شد و بخشا کنترل شد. سرمایه دارانی که در مرز ورشکستی بودند الان دوباره می توانند رشد سرمایه ی خود را در دورانی که برای طبقه ی کارگر و ستمکشان بحرانی کشنده است، چند درصدی افزایش دهند.

اگر بحران قبل از کرونا را با درد شکستن ناخنی مقایسه کنیم، کرونا را می توانیم شلاقی بخوانیم که دردش به استخوان می رسد. کسی که شلاق می خورد درد اولی را به فراموشی می سپارد و مشغول درد دومی می شود.

سوسیال دمکراسی راه حلی عقلانی و رادیکال برای ما ندارد و می خواهد هیولای دولت بورژوایی را یکی از رقبای اصلی بازار سرمایه داری که توسط راست ها و نئوفاشیست ها اداره می شود، را به عنوان ناجی معرفی کند. اینجا باید اعلام کنم که یک وارونگی ایدئولوژیک صورت گرفته است و جای ناجی و جانی عوض شده است.

مارکسیست بودن

حسن معارفی پور
مقاله ی مارکسیست بودن ولفانگ فریتز هاوگ را با ترجمه ی ایمانوئل شکریان و مقدمه یی از من می توانید در این لینک بخوانید. ترجمه ی من چون از ترجمه ی مقاله ی کوتاه شده ی این مقاله ی عظیم برگرفته شده است و قسمت های مهم و حیاتی مقاله در مقاله ی کوتاه شده منتشر شده در سایت بنیاد رزا لوگزامبورگ حذف شده بود، زیاد مفهوم نیست، به همین خاطر ترجمه ی مقاله را از انگلیسی به فارسی به رفیق دیگری یعنی ایمانوئل شکریان سپردم. لازم به ذکر است که این مقاله به اندازه ی چند تا کتاب اطلاعات را در خود دارد و گرهی ترین مقاله برای آشنایی با مارکسیسم حداقل در ده سال گذشته در المان است. خواندن ترجمه ی ایمانوئل را علیرغم سختی ترجمه ی نوشته ی ولفگانگ فریتز هاوگ به همه توصیه می کنم. در ضمن ترجمه ی خودم را هم در زیر می اورم. البته این ترجمه مال دو سال پیش است و اگر امروز از نو ترجمه کنم بدون شک ترجمه ی به مراتب بهتری از آب در میاید. این ترجمه را یک سال پیش شروع کردم، منتها به خاطر مشکلات فراوان شخصی و مصائبی که سر راهم قرار گرفت، به دلیل ضرورت به پایان رساندن دانشگاهم در رشته ی جامعه شناسی و انسان شناسی، تحویل پایان نامه و چند کار تحقیقی دیگر، نصف ترجمه را به رفیق نریمان زمانزاده سپردم، اما متاسفانه او هم وقتی برای ترجمه ی این متن فوق العاده سخت نداشت و صفحه یی از متن را ترجمه کرد که، صفحه یی که خودم هم ترجمه کرده بودم. در نهایت ناچار شدم ترجمه ی این صفحه را ترکیبی از ترجمه ی رفیق نریمان و خودم در این ترجمه ترکیب کنم. این مقاله در اصل در دانشنامه ی تاریخی انتقادی مارکسیسم برای اولین بار در سال 2015 جلد 8.IIمنتشر شده است. مقاله ی اصلی یک کتابچه است که در اینترنت هم منتشر شده است. این ترجمه از سایت بیناد رزا لوزامبورگ گرفته شده است که توسط خود هاوگ خلاصه شده و خود هاوگ به جای قسمت های حذف شده (…) گذاشته است. در این متن ترجمه شده هم، به جای تمام قسمت های حذف شده پرانتز (…) گذاشته ام. عنوان این مقاله همانطور که در مشاهده می کنید در آلمانی مارکسیست بودن و مارکسیست بودن است. دلیل ان این است که در المانی برای زن مارکسیست Marxistin و مرد مارکسیست Marxist به کار می رود، چیزی که در زبان های دیگر مانند زبان انگلیسی و فارسی وجود ندارد. تمام جملات داخل پرانتز با (*) از مترجم است.در باره ی ولفگانگ فریتز هاوگولفگانگ فریتز هاوگ در تاریخ 23.03.1936 در شهر اسلینگن آلمان در حوالی شتوتگارت به دنیا امد و دوران مدرسه تا پایان دبیرستان را در اسلینگن گذراند. در هیجده سالگی با معلمی اشنا می شود که یک نیچه گرای بی دین بوده و به خاطر رفت و امدی که با این معلم داشته، به نیچه علاقه مند می شود و از عضویت در کلیسا بیرون می اید. بعد از پایان دبیرستان در کلاس های مختلف در دانشگاه توبینگن به عنوان مهمان شرکت می کند و بعد از مدتی به دانشگاه توبینگن، یکی از مهمترین دانشگاه های المان می رود. در توبینگن به خواندن زبان فرانسوی و رومانستیک (ادبیات عاشقانه) می پردازد و بعد در برلین فلسفه و تاریخ و غیره می خواند. مدتی در شتوتگارت به عنوان شاگرد مکانیک به دوره ی کارآموزی می پردازد. سال 1959 انتشارات آرگومنت را بنیان گذاشت. از شصت شال گذشته تاکنون نشریه ی داس آرگومنت قوی ترین نشریه ی تئوریک مارکسیستی المان است و می توان گفت بی رقیب است. ولفگانگ فریتز هاوگ سال 1979 پروژه ی تحقیقاتی تئوری ایدئولوژی را بنیان گذاشت و بعد از گرفتن مدرک دکترایش در دانشگاه های مختلف جهان به خصوص در ایتالیا و فرانسه به تدریس می پردازد و در نهایت با وجود تحت تعقیب بودن کمونیست ها و ممنوعیت شغلی برای انان در سال 1979 در دانشگاه برلین به عنوان پروفسور استخدام می شود و تا سال 2001 در این سمت باقی می ماند. در دوران جوانی و با شکل گیری جنبش دانشجویی در فعالیت های دانشجویی فعال بود و نشریه ی داس آرگومنت یکی از ارگان های تئوریک جنبش دانشجویی آلمان در دهه ی شصت می شودو به همراه فریگا هاوگ، ولفگانگ کوتکلر و پیتر یاله انستیتوی برلین برای تئوری های انتقادی و دانشنامه ی تاریخی انتقادی مارکسیسم را بنیان گذاری کرد. ولفگانگ فریتز هاوگ در حال حاضر یکی از متفکرین اصلی مارکسیسم در سطح جهانی است، که متاسفانه همچنان در ایران تا حدود زیادی ناشناخته مانده است. در انستیتوی تئوری های انتقادی این گفتمان وجود دارد که ولفگانگ کسی است همه چیز را می داند. شاید این کمی اغراق باشد، اما با توجه به شناختی که شخصا از او دارم، بی گمان یکی از پرکارترین و بزرگترین متفکرین معاصر به ویژه در حوزه ی ادبیات مارکسیستی است. هاوگ صدها مقاله ی علمی و ده ها کتاب تاکنون منتشر کرده است. از ناشرین اصلی نشریه ی داس ارگومنت و دانشنامه ی تاریخی-انتقادی مارکسیسم Historisch-kritisches Wörterbuch des Marxismus (HKWM) است. هاوگ ناشر اصلی دفترهای زندان گرامشی هم هست که در یک مجموعه ی ده جلدی توسط انتشارات آرگومنت منتشر شده است و کتاب او در به اسم فلسفیدن با گرامشی و برشت، در حوزه ی فلسفه ی مارکسیستی و بازخوانی گرامشی و برشت بی مانند است. هاوگ یکی از بزرگترین برشت شناسان جهان و فسلفه شنان حوزه ی فلسفه ی مارکسیستی است.ولفگانگ فریتز هاوگ اما در برخورد به رئال پولتیک شخصیتی به شدت جنجال برانگیز و اپورتونیست است. او به جناح راست حزب چپ المان تعلق دارد و از همکاری حزب چپ که خودش یک حزب سوسیال دمکرات اپورتونیست است، با حزب سوسیال دمکرات(حزبی که یک جریان نئولیبرال راست جنگ طلب و امپریالیستی است، دفاع می کند. در رابطه با اوضاع روز برخوردی به شدت اپورتونیستی و نان به نرخ روز خور دارد و این مساله باعث می شود که توجه چندانی از جانب چپ کمونیست به نظریات او نشود. با تمام نقدهایی که به دیدگاه های به شدت ارتجاعی او در سیاست روز وجود دارد، نمی توان مباحث تئوریک او رادر زمینه های مختلف مارکسیسم نادیده گرفت. هاوگ را باید خواند و به جامعه ی فارسی زبان معرفی کرد. مترجم این سطور نه یک مترجم حرفه یی است و نه هرگز چنین ادعایی داشته است. من به کار ترجمه علاقه یی نداشته و ندارم و فکر می کنم انرژی فوق العاده زیادی از من می گیرد. ترجمه برای منی که سالهاست شغلم ترجمه ی مکالمات پناهجویان با ادارات دولتی است، کاری نفس گیر و طاقت فرساست. من المانی را به المانی می فهمم، همانطور که فارسی را به فارسی می فهم. زبان المانی را به خوبی می فهمم و همچنین به زبان فارسی هم تسلط کامل دارم، اما ترجمه ی یکی از سخت ترین متونی که تاکنون مطالعه کرده ام، از یک زبان نسبتا سخت مثل المانی به فارسی، برای یک مترجم آماتور مثل من کار بسیار سختی است و به قول آلمانی مانند زایمانی سخت بود.با تمام این مسائل امیدوارم ترجمه ی این مقاله بتواند به خوانندگان فارسی زبان کمک کند، که برای برگرداندن ترجمه ی متون تئوریک مارکسیستی از زبان های دیگر اقدام کنند.ترجمه ی این مقاله هم الزاما به معنی این نیست که دیدگاه حاکم بر این مقاله را، که من در جاهایی ان را به شدت چالش برانگیز می دانم، تایید کنم. اصل مقاله بسیار طولانی تر از این مقاله است و حاوی اطلاعاتی است که در ده تا کتاب هم نمی تواند ان را پیدا کند، اما این اطلاعات الزاما از لحاظ تئوریک دقیق نیستند و در چارچوب مارکسیسمی که من می می فهمم قرار نمی گیرند. یکی از اشتباهات هاوگ این است که سیستم حاکم بر شوروی را سوسیالیسم دولتی می خواند، من این سیستم را سوسیالیسم دولتی نمی دانم، بلکه ان را سرمایه داری دولتی می دانم. زمانی که هاوگ خشت اصلی را در بررسی اقتصاد سیاسی شوروی اشتباه می گذارد، در تحلیل های دیگرش دچار اشتباه تئوریک می شود. مساله این است که سرمایه داری در قالب دولتی اقتصاد شوروی را اداره می کرد، این سیستم سرمایه داری چه از جانب حزب کمونیست روسیه ادراره شده باشد یا حزب نئولیبرال، یک مناسبات سرمایه داری و کالایی در شوروی سابق حاکم بود. یکی از دلایلی که هاوگ شوروی را سرمایه داری نمی داند، از بین بردن بازار ازاد بود. من اما می گویم برای سرمایه داری نبودن یک اقتصاد به غیر از نابودی بازار ازاد و رقابت، الغای استثمار و مناسبات کالایی و مالکیت خصوصی و دولتی بر ابزار تولید ضروری است. در صورتی که این اتفاقات در جامعه ی شوروی نیفتاد، لذا سوسیالیستی خواندن ان و حتی سوسیالیسم دولتی نامیدن این جامعه به شدت سفیهانه و ساده لوحانه است و اگر ساده لوحانه نباشد، نوعی بازبینی و بازاندیشی اپورتونیستی تئوری مارکسیسم است. با شناختی که از هاوگ به عنوان یک متفکر مسلح به تاریخ و فلسفه و مارکسیسم دارم، نمی توانم قبول کنم که او از روی سفاهت اینگونه در تئوری مارکسیسم بازبینی کند. هاوگ در عین حال یک مارکسیست است که مارکسیسم را با دیدگاهی شدیدا پلورالیستی بازخوانی می کند. در خوانش او رد پای جریانات مختلف مارکسیستی از مارکسیسم ساختارگرای آلتوسری گرفته تا پولانزانسی، از لنینیسم و استالینیسم گرفته تا گورباچفیسم و از گرامشی و برشت گرفته تا مارکس و انگلس و بخشا جریانات آنارشیستی ایتالیایی و مارکسیست هایی همچون آنتونیو لابریولا Antonio Labriola ، ارنست بلوخ و بنیامین و دهها مارکسیست دیگر.بهره گیری هاوگ از مارکسیسم و مارکسیست ها و غیر مارکسیست ها، بازگویی اکادمیسین نیست، بلکه یک نوع ارتقای تئوریک عمیق به مرحله ی تازه تری است. او بی دلیل یک مارکسیست را تایید یا رد نمی کند، بلکه تلاش می کند تئوری این شخصیت های تاریخی و مهم را بازسازی کند و به مرحله ی دیگری ارتقا دهد. تحقیقات هاوگ از این زاویه با بازخوانی بسیاری از اکادمیسین ها که طوطی گونه برای حفظ و بازگویی اثار متفکران دیگر از جلمه مارکس استفاده می کنند، به شدت متفاوت است. این مساله باعث می شود که خواندن هاوگ ضروری شود. متد تئوریک او را باید از متد سیاسی اش جدا کرد و در عین حال به شدت به نقد برخوردهای سیاسی او پرداخت. او در سطح تئوریک به یک نوع بررسی ماتریالیستی و تاریخی از مارکسیسم می پردازد و تلاش می کند با بهره گیری از چارچوب مارکسیسم، مسائل دنیای امروز و سرمایه داری متاخر را تحلیل و نقد کند.حسن معارفی پور تابستان 2019مارکسیست بودن و مارکسیست بودنMARXIST SEIN/MARXISTIN SEINولفگانگ فریتز هاوگترجمه: حسن معارفی پوردر مورد سوال >مارکسیست بودن < (م[1]) سوژه ها ثقل تمرکز و فوکوس هستند. امر سیاسی بازتاب خود را در شخصیت انسانی نمایان می کند (…) انسان های بی شماری خود را مارکسیست می دانستند. در بالاترین مرحله ی انقلابی در قرن بیستم، میلیون ها نفر خود را مارکسیست می شمردند. در مقابل هجوم تاریخی شرایط اجتماعی، انان (مارکسیست ها) از نسل های متفاوت و مناطق مختلف جهان مارکسیسم را پاس می داشتند. همانطور نورمن گراس می گوید » در این گیر و دار مساله ی وجودی ایی شده بود که هر کس یک انتخابی بکند. (2011, 5)اگر چه در مورد مارکسیسم و کمونیسم بر خلاف مارکسیست بودن و کمونیست بودن، بسیار نوشته وبحث شده است، اما مارکسیست بودن، عوامل محرک مارکسیست شدن و پراکسیس مارکسیستی، تناقضاتش و بحران مارکسیست بودن و مارکسیست شدن و کارائی و متنوع بودن جریانات مختلف مارکسیستی کمتر در تئوری انعکاس پیدا کرده است کرده است و فهمیده شده است.»دوران پساکمونیسم« (هاوگ 1993) به مثابه آزاد سازی نئولیبرالی سرمایه (کاپیتال) از زنجیر هایی که تحت شرایط مبارزاتی از پایین به عنوان نوعی توافق اجتماعی به سرمایه داری رقابتی تحمیل شده بود، عمل کرد، کش و قوس و موانع حفاظتی دولت ملت را به نفع تغییر سریع در راستای بازار جهانی کنار زد و سرمایه داری را تا حد یک مرحله ی بالایی سرمایه داری فراملیتی مسلح به تکنولوژی پیشرفته به پیش برد. بحران سرمایه داری پسا کمونیستی سناریوهای جنگی را با خود همراه آورد و جهان را وارد مرحله ی خطرناکی کرده است (…) گئورگ فولبرت موقعیت مارکسیسم را اینگونه توصیف می کند« اگر در این وضعیت مارکسیسم نتواند خود را با محتوای علمی خود یعنی »نقد اقتصاد سیاسی و ماتریالیسم تاریخی« وفق دهد، آن (مارکسیسم) اگر به به طور کامل از بین نرود، تبدیل به یک علم اکادمیک می شود«. (2013)لحظه ی مارکسیست بودن و مارکسیست شدن نظر تئوریک نه مختص اکادمیسین ها به تنهایی است و نه به تنهایی به محیط اکادمی گره خورده است، چون همانطور که لویی آلتوسر می نویسد یک مارکسیست نه (می تواند) هم در انچه می نویسد و هم در انچه (در بعد نظری و عملی)، برایش مبارزه می کند، (مارکسیسم باشد*)، (…) بدون اینکه پشت مارزه اش اندیشه باشد. (54.1975) (…)در عین حال M(مارکسیست بودن (به مثابه ی شکلی سیاسی_اخلاقی است، زیرا هر کس به صورت فردی در قبال شرایط اجتماعی در سطح جهانی و طبیعت (شرایط طبیعت*) پاسخگو است.در نتیجه اعلام موضع فعال در موقعیت های و جهت گیری روزانه، مفهوم امر مطلق را در زندگی روزمره بنیادی و ضروری می شود، در نتیجه لازم است که انسان تمام مناسباتی که او در ان به ذلت و خواری، بردگی و انزوا کشیده می شود را به دور اندازد. ((KHR,1/358 و به همراه ان بنا به ضرورت، لازم است که جهان را برای »نسل های بعدی در شرایط مناسبی به جا بگذارد«. (K III, 25/784), ، این یک ارزش بنیادی امر مطلق است. (در عین حال ترجمه ی مارکسیستی امر مطلق کانت است*).Franz Mehring فرانتس مهرینگ (متولد 1846) به عنوان یکی از اولین کسانی که این مساله را مطرح کرده است، در این زمینه اشاره می کند » اقرار به ماتریالیسم تاریخی نیازمند ایدئالیسم (ارمان گرایی*) اخلاقی بالاست، چون اقرار به ان (ماتریالیسم تاریخی)، باعث می شود که به صورت غیرقابل باور فقر، تعقیب و افترا به انسانی که به ان اقرار می کند روی بیاورد، و حال انکه ایدئالیسم تاریخی مکانی برای پیدا کردن فرصت های شغلی جویندگان شغل و قوی ترین نقطه ی اتصال برای جویندگان بخت و اقبال در مشاغل ( Sinekuren) و مناصب چرب و نرم بدون زحمت است « (1893, 442)..(…) بنابراین تصمیم در این مورد از روی از خودگذشتگی و فداکاری نیست.»هرکس در مقابل پایمال شدن حق فردی اش، به خشم نیاید، به سختی می تواند مبارزه کند. هر کس ،اما در مقابل پایمال شدن حقوق شخصی دیگران به خشم نیاید، او هیچ وقت نمی تواند برای نظم بزرگ مبارزه کند (Brecht, GW 12, 576) (…)«زمانی که ما از مارکسیست بودن صحبت می کنیم، واضح است که صحبت از >مارکسیسم< بدون هیچ درافزوده یی نمی تواند باشد.» umzuschaffen das Geschaffne, damit sich’s nicht zum Starren waffne«.پدیده یی که تولید شده (خلق شده) است، لازم است دگرگون شود، تا همچون سلاح سردی باقی نماند، چون اگر غیر از این باشد، خطرناک می شود. (Eins und Alles, BA 1, 540)این خطر وجود دارد، که جسارت و دگرگونی مارکسیسم که بتواند رسوبات مارکسیسم را کنار بزند تا بتواند ان (مارکسیسم) را برای گام برداشتن و جهش به جلو کمک کند و از این طریق وارد یک پروسه ی تغییر واقعی شود، می تواند چیز دیگری از ان بیرون بیاید. همین مساله به صورت اجتناب ناپذیر کشمکش و جدال در پی خود خواهد اورد (…) از همین جاست که تناقضات اشکار می شود، به تعبیر دیگر دیالکتیکٍ زندگی و سر زندگی« مارکسیستی اندیشیدن، است. Lefebvre 1959) 683) همچنین کمشکش در میان خود مارکسیست ها و نه فقط کشمکش مارکسیست بودن در محیط بورژوازیی در سرمایه داری به تبارشناسی نه مارکسیست بودن، بلکه انتی مارکسیست بودن بر می گردد. مخالفان مارکس در جنبش چپ کسانی بودند که پیروانشان، » مارکسیست« ها را غسل تعمید می دادند تا انان را در جامعه منزوی کنند (…) به همین خاطر است که هانری لوفور می گوید که انسان قبل از هر چیز باید در مورد »مارکسیست بودن« و »کمونیست بودن« درک روشنی داشته باشد و تصویر درستی ارائه دهد. »اغلب یک روش و طریقت هستی شناسانه از ( das Sein ) یعنی وجود به جای شدن (Werden) و جریان حرکت، انطور که مارکس مورد نظرش بود، معرفی شده است« (1959, 683f)انسان مارکسیست نیست، همانطور که لوسین سوی هم تاکید می کند، بلکه او انسان بلکه مارکسیست می شود. در واقعیت (پروسه) ی شدن هیچگاه پایانی ندارد. بنابراین مارکسیست بودن به معنی این نیست که یک برنامه ی از قبل داده شده را به سرانجام برسانی، بلکه این است که، باور و مسیر پراکسیس پروسه ایی طولانی را کشف کنی« (…)انگیزه ی مارکسیست ماندنLabriola لابریولا بعد از مرگ انگلس گفت که بحران مارکسیسم را اعلام می کند و برای اولین بار به این نتیجه رسید که »مجموعه ی خاصی از انسان ها، ما (مارکسیست ها) را ترک گفتند و بقیه هم در مسیر راه (مارکسیسم) ضعیف می شوند«. »ایا لازم است که به گروه اول اجازه دهیم که بروند و برای گروه دوم ارزوی تقویت اراده کنیم« (نقل قول غیر مستقیم از متن. Luxemburg, GW 6, 265) منظور او از اروزی موفقیت این است که این انسان های متزلزل به اگاهی دسترسی پیدا کنند» که چه چیزی پشت این جنجال و جر و بحث این گروه وجود دارد«: امید های روشن، سر زنده و شتابانی که انسان ها سال ها داشته اند و از ان محافظت کرد اند. این آرزوها با جزئیات دقیق و روشنشان و به همراه گوشه های متفاوت شان » با وجود تمام معضلات و مشکلات« در نیمه راه متوقف و ماندگار می شوند و از مسیر خارج می شود(« (264f.اگر انسان سوال کند که چرا مارکسیست بماند، به این نتیجه می رسد که مارکسیسم »کارایی« انسان را بالا می برد)…) بنابراین همانطور که برشت اشاره می کند هر شخص (ایندیویدوم) یک »[2]Dividuum«, دیویدوم است: یک نفر یا بیشتر از یک نفر در جریان مبارزات گوناگون و متعدد (GA 22.2, 691)..موجودیت فردی انسان متنوع است و ضد و نقیض تعیین شده است.از طریق مارکسیست بودن، انسان به بهره وری ایی دست می یابد که رهایی، ترقی و تعامل و اندیشیدن را برای او در پی دارد و این بهره وری و کارایی باعث غالب شدن او بر اوضاع از پیش تعیین شده (اوضاعی که توسط طبقات حاکم و شرایط اجتماعی[3] تعیین شده است) می شود، و به احتمال زیاد این سوال پیش می اید که علیرغم تمام مسائلی که بالاتر اشاره شد، چرا در موارد مشخص نه اقتصاد خصوصی و نه اقتصاد صنفی (کئوپراسیونی) نمی تواند پاسخگوی »منافع طبقاتی« باشد، بلکه »نقطه ی تعالی« ان (منافع طبقاتی)، امادگی کسب هژمونی به صورت عمومی است( گرامشی دفتر های زندان (Gramsci, Gef, 10.II, §6, 1259 (…)برای مزدبگیران، مارکسیست بودن چیزی جز تقسیم اشتراکی، دگرگونی در مناسبات رقابتی به نفع مناسبت رفیقانه و اشتراکی و دگرگونی از عدم قدرت به قدرت طبقاتی نیست. انان (مزدبیگران، اینجا منظور تمام کسانی است که نیروی کار خود را در مقابل مزد می فروشند، یعنی طبقه ی کارگر یدی و فکری*) همزمان در پروسه ی مشارکت اجتماعی سهیم می شوند (…) آموزه های مارکس به ما می گوید که کارگران منفرد »تنها می توانند به صورت کلکتیو و جمعی به مطالباتشان برسند. طبقه ی کارگر در سال های 1860 این تجربه را در اموزه های متوالی کسب کرده است […] بنابراین در چنین شرایطی لازم است که اقشار و طبقات اجتماعی علاقمند به سیاست، به صورت بی وقفه خود را درگیر این مساله کنند« (Eisler, Gespräche,[4] 124)از انجایی که »همبستگی در شکل متفاوت ان لازم است شکل بگیرد. این همبستگی لازم است شکلی از همبستگی باشد که بردگی و تحت ستم بودن (طبقه ی کارگر) از جانب طبقه ی سلطه گر را رفع کند، همانطور که هانس یورگن کرال به درستی Hans-Jürgen Krahl (1969/1971, 21f) اشاره می کند.تئوری و پراکسیس (پراتیک)تئوری های مارکس، انگلس و پیروانشان توانسته اند و می توانند: »تنها تا جایی که »یک قدرت تاریخی« ( قانع کننده: از نقطه نظر عملی زیربط) با یک قدرت معنوی و سیاسی تبدیل شوند، « که»به حمایت از توده ها و اقشار مردم تحت ستم بپردازند. در واقع تنها در این شرایط است که این تئوری به عنوان تئوری رهایی اکتساب، ترجمه و شناخته« می شود.(Deppe 1991, 27)این پیوستگی مارکسیسم، مارکسیسم را از یک گرایش صرف فکری بالاتر برده و یک ویژگی منحصر به فرد به آن می بخشد، که خود را در دو حوزه به صورت همزمان به اثبات برساند، یک بار به عنوان یک تئوری علمی و یک بار به عنوان دانش مبارزه ی طبقاتی. یگانگی تئوری و پراکسیس به عنوان »نیاز بنیادی و اساسی» مارکسیست بودن است، مارکسیست بودنی که در خود مجموعه ی زیادی از تناقضات را حمل می کند. تجرب به ما نشان می دهد، که تئوری علمی و پراکسیس (سازمانیافته) ی سیاسی همیشه بدون هیچ گونه شکافی در جوار همدیگر حرکت نکرده و نمی کنند، بلکه هرازگاهی قواعد متضادی را دنبال می کنند، قواعدی که از همان ابتدا تا امروز مارکسیسم را همراهی می کند. حتی نزد مارکس و انگلس هم، وقتی که تئوری و پراکسیس به عنوان دو قطب جدایی ناپذیر مارکسیست بودن در هم تنیده می شوند، این تفاوت (تفاوت تئوری و پراکسیس*) خود را اشکار می سازد. این تفاوت را می توان در نامه ی ویکتور آدلر بنیان گذار سوسیال دمکراسی اتریش مشاهده کرد، نامه یی که در ان به انگلس می نویسد:»همانطور که همه ی ما در اتریش از لحاظ عاطفی به تو احساس نزدیکی می کنیم و [..] بیشتر از مارکس به تو تشکر و قدردانی بدهکاریم و خود را موظف می دانیم که به خاطر”» سیاست و تاکتیک. به کارگیری تئوری در یک جسم زنده corpore vivo ازت قدردانی کنیم.« , III.30/169)) .« (21.1.1890مارکس در اصل به عنوان تئوریسین شناخته شده است و انگلس به عنوان پراتیسین.از این دیدگاه تفاوت تئوری و پراکسیس و اختلافات ان اشکار و مشخص می شود و این تفاوت خود را در تفاوت »تئوریسین و سیاستمدار« نمایان می کند، همانطور که لوکاچ در سال 1965 این تفاوت را به صورت فوق العاده به تصویر می کشد.» اولین جنبش های کارگری بی گمان از این شانس برخوردار بودند که مارکس، بعد از او انگلس و لنین مردانی بودند که توانایی تئوریسین بودن را در کنار سیاستمدار ممتاز بودن در خود داشتند […] امروز کسی نمی تواند بگوید که ایا در جنبش امروزمان، کسانی می توانند وجود داشته باشند که در کنار تئوریسین و رهبر بودن، شخصیت های برجسته ی سیاسی باشند، کسانی که اموزه های جنبش را نمایندگی کنند […] بنابراین لازم است که ما […] تمرکز خود را به »دوالیسم « [تئوری و پراکسیس] بگذاریم، [برای انکه] بتوانیم در راستای منافع جنبش و فعالیت مشترک ایدئال، در هر حزبی، همزمان تئورئیسین ها و سیاستمداران وجود داشته باشند که در دسترس جامعه باشند.«(W 18, 378)همانطور که گرامشی اموختیم باید یک جابجایی در صورت مساله، پشت پرده در جریان باشد. در حال حاضر مناسبات تاکتیکی دو نمونه از دخالت روشنفکران به عنوان نقطه تمرکز و محل پوشش دهی استراتژیک مشکل مناسبات بین مردم »عادی« و »روشنفکران« یا توده،« با رهبری در عین با خود حمل کردن تناقضات در تئوری و پراتیک مارکسیست بودن افراد به عنوان شخص وجود دارد (…)؟پس با این اوصاف می توان گفت که ما با یک تضاد دوم روبرو هستیم. اموزش تئوریک به عنوان پیش فرض مارکسیست بودن، از تئوریک نبودن به عنوان لحظه ی بیگانگی- عدم لیاقت، تبعیت و پیروی را به همراه خود خواهد اورد و همانطور که انگلس می گوید:»به صورت ویژه می توان گفت که وظیفه ی یک رهبر […] این است که خود به صورت مدام در زمینه ی مسائل تئوریک کوشا باشد و اگاه شود و […] همیشه این را در نظر داشته باشد، که سوسیالیسم، از زمانی که تبدیل به علم شد، لازم است همچون یک علم نمایندگی (با ان برخورد شود*) تحصیل و بازخوانی شود «و» تنها در چنین شرایطی است که یک بینش روشن در میان توده ی کارگر باعث بالا رفتن اشتیاق انان به سوسیالیسم خواهد شد (1874, 18/517).«بنابراین و بر اساس این تئوری می توان گفت که جنبش کارگری دچار نوعی »بیگانگی« می شود، چیزی که همیشه دوگانگی و دوجانبگی اش آشکار می شود. این دوگانگی در نتیجه ی بیگانگی را می توان در افزایش دشمنی با روشنفکران و یا دشمنی افراطی با فرهنگ رهبری درون طبقه ی کارگر مشاهده نمود. از خصوصیات ذاتی و بنیادی مارکسیست بودن، یگانگی تئوری و پراتیک است. »التوسر در سال 1985برخلاف انچه که او در سال 1974 به عنوان »انحراف تئوریک« از ان اسم برده بود،در نقد از خود Selbstkritik, 35 u.ö.) این مساله را نه انحراف تئوریک (بلکه اصول اساسی و پرنسیپ ماتریالیستی و مارکسیستی) در عمل خواند« (L’avenir, 160)سیوه Sèveبا تاکید بر روی این مساله (پراکسیس) از جانب التوسر موافقت می کند، اما بدون اینکه پراکسیس را در مقابل تئوری قرار دهد.تفاوت اصلى ميان ماركسيست ها و ماركس شناسان در اینجا خود را نشان می دهد که آنان (مارکس شناسان*) ممكن است شناخت بيشترى از اثار ماركس داشته باشند ولى همچنان به اين اثار همچون كلماتى مرده مينگرند، در صورتيكه ويژگى اصلى ماركسيست بودن اين است كه اين اثار نه دانش محض بلكه يك شيوه زيست عملى است كه من را “شيوه فرديت تاريخى ” (geschichtliche Individualitätsform) می نامم، درست همان گونه كه در “تز يازدهم فويرباخ” به عنوان مسأله “تغيير جهان” مطرح ميشود، در جنبش براى تغيير جهان زندگى را هم بايد تغيير داد، 2014) (…) و اين جنبش همچون پرتاب شدن به اعماق آب هاى تاريخ است، لذا لازم است شنا كردن را اموخت). ماركسيست بودن با اين حقيقت درك ميشود كه شخص نه تنها خود را در مبارزات در حال جريان درگير كند، بلكه قادر به تفكر و تغيير انتقادى ان نيز باشد.(Sève 2014) اين واقعيت يك مضمون را در ماركسيست بودن ميرساند، كه بودن در اينجا همان “شدن” است، و اين تنها با تغيير خود ممكن است. وفادارى به انگيزه اصلى ماركس به معناى فراتر رفتن از ماركس است و وفادارترين ترجمه يا انگيزه اين شيوه تغيير يافته رفتارى را تشويق ميكند يا خيان در اصل را در پی دارد. . (…)لومباردو راديس و الدو ناتولى اين واقعيت را خاطر نشان ميكردند كه (به طور مثال براى مقطع تاريخى زمان خود در ايتاليا) ، دقيقا همانطور كه لنين يك انقلاب را در برابر “كاپيتال ماركس” (انطور كه گرامشى نوشت) پيش برد انها هم بايد يك انقلاب را در مقابل “دولت و انقلاب لنين ” پيش ببرند. (…) براى دانشمند ماركسيست بودن لازم است كه همواره براى تجديد نظر (رويزيونيسم) اماده بود. “در همه چيز ترديد وجود دارد” اين اعتقاد علمى ماركس بود. مطمئنا نبايد به تمام تئورى ها و أيده هاى ماركس شك كرد. اما اگر قرار است ماركسيسم زنده بماند و مبناى كلى شناخت علم زندگى اجتماعى انسان باشد ميبايست همواره براى شك كردن به ان اماده بود.(Robert Havemann (1978b, 33). چشم پوشى استالينينيستى از هسته رهايى بخش انگيزه اصلى “ضرورت اصلاح در ماركسيسم در دستور كار روز قرار داد. (Albers 1983/1987, 47/34)اصلاحاتی که با تاخیر در دوران گورباچف برای اصلاح سوسياليسم واقعا موجود صورت گرفت، نشان داد كه زمان برای اصلاح از دست رفته و همین مساله منجر به سقوط آن (سوسیالیسم واقعا موجود*) شد. ما شاهد یک وخامت و تعمیق تضاد و بالاگرفتن پتانسیل کشمکش در جامعه بعد از با شکل گیری موج دوم جنبش زنان در سال های 68 در بین نیروهایی که خود را مارکسیست می خواندند، در بین جریانات وابسته به کلیسا، اتحادیه های کارگری و جنبش زنان هستیم. هرجايى كه زنان چه نيمى از افق هايشان و چه تمام حقوق جنسيتى خود را به شكل تئوريك و در پراتيك خواستار شدند و اشکال دیگری از روابط جنسی را در صدر مطالبه خود قرار داده اند، شاهد تجزيه و انشعاب در احزاب کمونیستی اروپایی بودیم. درست در رديف احزاب كمونيست اروپايى شاهد کشمکش و انشعاب در نشریات و مجلات هم هستیم و شکل گیری مجله ( بررسى چپ نو New Left Review) در همین راستا بود. توسعه فمنيستى ماركسيسم يك پروسه طولانى و مدت و نفس گیر است. دين شناس سوسياليست فمنيست دروته سوله”(Dorothee Sölle (1983, 122” بعد از ديدار از ارامگاه كارل ماركس شعرى اينگونه سرود؛ اگر زن بودن را از ان جهت كه يك سوسياليست خوب باشم برای زمانی طولانی فراموش کردم، ميتوانم دوباره ان را به خاطر بياورم و ديگر بار ان را نشان دهم. […] انگاه كه ما زنانه انديشيدن را مياموزيم تمام مفاهيم شما را همچون دامن[5] گسترش دهیم و به مفاهیم شما اضافه کنیم، چرا كه ما بى وقفه در موقعيت ديگرى هستيم..!.تحت تعقیب قرار دادن مارکسیست هانباید انتظار دیگری غیز از این داشت که سرمایه داری در مارکسیست ها را جز به چشم دشمن بنگرد، این مساله ریشه در اعلام پایان »مالکیت خصوصی بر ابزار تولید» دارد. (Lefebvre 1959, 685) در واقع الغای مبانی جامعه ی طبقاتی بورژوایی. (…) اگر حتی اقلیت محدودی از مارکسیست ها برای نمونه تحت سلطه ی فاشیسم آلمانی »با عریان ترین، ، گستاخانه ترین، طاقت فرسا ترین و وحشیانه ترین« شکل سرمایه داری مواجه بودند،( نتیجه ی همین تلاش مارکسیست ها برای الغای مالکیت خصوصی بر ابزار تولید بود*). (Brecht, Fünf Schwierigkeiten, 1934, GA 22.1, 78)کمونیست هایی چون Hans Coppi (Jg. 1916), Hilde Coppi (Jg. 1909) und Arvid Harnack (Jg. 1901) هانس کوپی متولد سال 1916، هیلده کوپی متولد سال 1909 و آروید هارناک متولد 1901 همچنین دیگر اعضای ارکستر سرخ، کسانی که از اهداف والای خود به ذلت کشیده> شدند، همانطور که پتر وایس Peter Weiss’ در >زیبایی شناسی قیام< به ان پرداخته است (1983, Bd. 3, 218) که به شکل وحشیانه و حیوانی قتل عام شدند. اینگونه مارکسیست های نسل های مختلف به خاطر مبارزاتشان علیه سلطه ی سرمایه هر یک به شکلی از اشکال سرکوب شدند و توحش را لمس کردند.مارکسیست بلژیکی الاصل زاده ی فرانکفورت ارنست مندل متولد 1923، کسی که توسط فاشیسم هیتلری دستگیر زندانی و دیپورت شد، وقتی در سال 1972 در دانشگاه آزاد برلین به عنوان پروفسور باید استخدام می شد، پست پروفسوری او از جانب سنای برلین غربی رد شد و سنای برلین غربی از دادن کرسی استادی به او در دانشگاه خودداری کرد، همچنین دولت المان غربی او را ممنوع الخروج کرد. این مورد و موارد دیگری از این قبیل دامنگیر اذهان (متفکران) انتقادی و خلاق بوده اند. >استقلال فکری همیشه با سرکوب همراه بوده است، چه درون احزاب کمونیستی و چه خارج از ان.< (Fernández Buey 2010, XXXIV) (…)گرامشی مانند خیلی از دیگر مارکسیست های متاثر از انقلاب اکتبر و مطلع از این انقلاب، در نوامبر 1917 برخورد باز و ازادانه ی و خلاق لنین را با درک تاریخی و تاریخ گرایانه ی مارکس و به روز کردن مارکس می ستاید:>اگرچه بلشویک ها برخی از بررسی های >سرمایه < (ی مارکس) را انکار می کنند، اما انان هسته ی نظری و زندگی بخش ان را انکار نمی کنند. انان »مارکسیست« نیستند، کسانی که از مبانی نظری استادشان ادعاهایی انکار ناپذیر را به صورت دگماتیک کپی برداری کرده باشند. آنان تفکر مارکس را زندگی می کنند، چیزی که هرگز مردنی نیست.<(1991, 32).»مارکسیست نبودن« در شرایط امروز به نوعی انعکاسی در واکنش به وضعیت کنکرت روسیه و در عین حال خود نوعی به روز شدن مارکسیسم است.«اما با توجه به ستایش گرامشی در این همین زمینه، او وضعیتی را توصیف می کند که در ان تحت سلطه ی استالین مارکسیستی اندیشیدن باعث مرگ (بسیاری از رققای لنین) شد. تضاد بین مارکسیست شدن و از “مارکسیست چیز دیگری شدن” (به تعبیر دیگری از مارکسیسم چی شدن) خود به اوج انتاگونیسم می رسد، جایی که، مارکسیسم-لنینیسم تبدیل به یک پیکره ی تاریخی ویژه، نهادینه شده و دولت حزبی شد. (…) این سم خارج از بلوک سوسیالیسم دولتی هم تاثیرات خود را به جای گذاشت. (…)با یک اتوپی مشخص زندگی کردنهر مارکسیست بودنی نفی را در مبارزه علیه ستم و اسثمار، با مراجعه به مارکس اغاز می کند. اگرچه نفی چنین مناسباتی نباید به معنی شبه انقلابی گری نیهلیستی ترجمه شود، بلکه به عنوان >لغو، و نقض و ارتقای< این مناسبات به مرحله ی بالاتری فهیمده شود. این باید (…) در برداشت و ادراک توده ی مردم از مناسبات لنگر بیاندازد و خودمختاری، همبستگی اجتماعی، کرامت انسانی و »ضمانت های اجتماعی زندگی« بر روی زمین واقع نیاز های ضروری هر کسی را تحقق ببخشد. (Luxemburg, GW 4, 361, Fn. 1). بلوخ قطب دافعه و جاذبه را به تصویر می کشد »جریان سرد« در مقابل »جریان گرم« (PH, GA 5, 235ff). با چشم انداز نهایی و تعبیر اخر می توان گفت که مارکسیست بودن در یک پروسه ی »هنوز (مارکسیست*) نبودن« لنگر انداخته است( PH, GA 5, 235) (…)پاسخ لوگزامبورگ در رابطه ی بلاواسطه ی از هم گسیختگی رفورم و انقلاب به یک جهت یابی می رسد، که نتیجه ی ان یک “رئال پولتیک انقلابی” است. ( (GW 1/2, 373چیزی که فریگا هاوگ آن را به عنوان مبارزه یی در نظر می گیرد که >نقش واسطه گری میانجی گرایانه بین هدف کوتاه- و طولانی مدت برای رسیدن به یک شرایط تعادلی در تنگ تر کردن حلقه ی رئال پولیتیک در جامعه و کنترل از پایین « کمک می کند، تعبیر می کند.(2007, 62) این >رابطه ی بین مسیر و هدف< (63) بین امروز و یک آینده ی نامشخص همه چیز را با خود همراه می کند، حتی مارکسیست بودن. (…) بلوخ تلاش می کند این دوگانگی را در “اتوپی مشخص” جمع بندی کند (1975, 234). از آنجایی که لحظه ی اتوپی در مارکسیست بودن زیر عناوین ایدئولوژیک دگم و مطلق گریانه ی “علمی” به علم تحمیل شده و سرکوب را به همراه داشت، او (بلوخ*)در >آلمان شرقی دچار مشکلات فراوانی شد، زمانی که او می خواست این مفهوم را به مارکسیسم اضافه کند<. (همانجا) (…) در واقع می توان گفت نقد مارکسیستی مسخ شرایط و امکانات اجتماعی و ابژکتیو(…) که توسط مناسبات حاکم عملی شده بودند، را نشانه می گیرد و تکیه گاه و نقطه تعالی این نقد عملی کردن امکان هایی است که تحقق پیدا نکرده اند. (…)وضعیت اما در سوسیالیسم دولتی، جایی که به نظر می رسید شرایط آماده باشند، به صورت ابژکتیو امکان ها فراهم می شود، متفاوت بود؟ اینجا نشان داده می شود که این مساله به این آسانی ها نبود. تنها پیششرط های سیاسی ان هم به صورت انتزاعی برای تحقق این امر وجود داشتند، زیرا فرم قهر دولتی به کلی از جامعه جدا شده بود. در اتحاد جماهیر شوروی همانطور که میخائیل گورباچف (م1931) می گوید، سیستم حاکم مناسبات تولیدی را خلق کرده بود که این مناسبات نفرین شده نوعی >بروکراسی و اقتصاد کاذب، بی تفاوتی و بی مسئولیتی اجتماعی< را به دنبال داشت (1988;Haug 1989, 156). همان چیزی که آنتونیو بوکتو (م 1925) >ویرانی غول آسای عوامل انسانی< می نامد، چیزی است که به عنوان خودانسدادی اتوریته ی دولتی (1988) نتوانست، در سیستم توازن قوای جهانی، سیستمی که در مناسبات اقتصادی از طریق تمام شکاف هایی که درست می کند، هر روز بیشتر در حال ادغام (جهانی شدن سرمایه*)در همدیگر اند، مسیر متفاوت و یا معکوسی را طی کند و در انتهای پروسه ی اجتماعی کردن خود به بن بست رسید. آن (خوداجتماعی شدن) در واقع لحظه ی کمونیستی است.(…) اندکی از ان (لحظه ی کمونیستی) لازم است همین جا بلافاصله آغاز شود. آز انجاییکه فاصله تا هدف نهایی به خودی خود رفغ نمی شود (الغا نمی شود)، لوتار کوئنه تمرکز خود را روی توانایی های فردی و تلاش و قدرت او می گذارد، تا تناقضات بین ایدئال و واقعیت را به صورت پیوسته و لاینقطع به بحث بگذارد. (1981, 267) همان چیزی که او شرایط بازتولید مناسبات کمونیست به صورت سوبژکتیو می خواند. (همانجا)، چیزی که ویژگی مارکسیست بودن را مشخص می کند. مارکسیسم- لنینیسم در قدرت، این مساله (بازتولید سوبژکتیو مناسبات کمونیستی) را به اتکا به هدف توجیه می کند و از این طریق تلاش برای ریشه یابی ان را مسدود می کند، جایی که بررسی و بازگشت مبتکرانه نیروهای اجتماعی ضروری بود. این مساله برای مارکسیست بودن فاجعه امیز بود.شبح مارکسمساله یی که ستوارت هال 1983 به ان می پردازد «مارکسیسم بدون ضمانت« بیش از هر چیز پدیده ی مربوط به سکتاریست هاست. از انجایی که این (مارکسیست*) هیچ تضمینی ارائه نمی دهد، یک منبعی برای دانش روشنفکرانه نیست، دانشی که همزمان منبع مبارزات است. این (مارکسیسم بدون ضمانت*) با »مناسبات رفتاری انسان در عمل، با تناقضات و تحمل هزیمت ها روبرو است«( Gramsci, Gef, H. 1, §63, 136) این (مارکسیسم بدون ضمانت *) در عمل (روش) نوعی لجاجت طبیعی، نوعی امید واهی و همانطور که بلوخ می گوید ناامیدی پایدار است. (PH, GA 5, 5)ژاک دریدا این مساله را برای روشنفکران انتقادی به بهترین شکل ممکن روشن می کند، که چرا در شرایط حاضر بی چون و چرا ضروری و ممکن است بعد از سقوط اتحاد جماهیر شوروی مارکسیست بود: اولا سرمایه داری همچنان در سطح جهانی به عنوان یک موقعیت اقتصادی حاکم است. ثانیا در تاریخ تکامل بشر و کره ی زمین در گذشته هیچ گاه […] خشونت، نابرابری، محرومیت، گرسنگی و فشار اقتصادی مرتبط با آن (سرمایه داری *) تا این اندازه در بعد وسیع وجود نداشته است و موجودیت انسانی را لگدمال نکرده است. (1996, 139) “در همین رابطه او از وجود یک بیداری »بیداران بین المللی به عنوان« یک جریان بی سر و صدا و مخفیانه، دقیقا چیزی مشابه سال های 1848 […] بدون موقعیت، بدون نشانه و حتی نام، به سختی قابل رویت اگرچه نه چندان هم نهان […] جریانی که با این علیرغم این وضعیت، شرایطی که مارکس در مانیفست به صورت یک شبح وصف می کند( از این شبح در شرایط فعلی نمونه های متفاوت و بیشتری وجود دارد)، در خود حمل می کند، و طیف های گوناگونی را الهام می بخشد. (4/461) –).” (Derrida 1996, 139).(…)شدنبا توسعه ی نیروهای مولده در سرمایه داری بحران زایHightech (سرمایه داری با فنّاوری پیشرفته)، اشکال زندگی انسان ها، شیوه ی زیست اجتماعی و اشکال کنونی سیاست و اقتصاد جهانی، اشکال فرهنگی و مناسبات قدرت را دگرگون کرده است. (…) چنین وضعیتی از مارکسیست های (زن و مرد*) هم طلب می کند، که انان در پروسه ی شدن (دگرگونی*) بمانند. نباید از نظر دور داشت که مارکسیست ها در یک موقعیت بحران زده و نابرابری افراطی در جهان غرق شده در فساد سرمایه داری جهانی »امپریوم« (امپریالیستی*) قرن بیست یکم به سر می برند و بنابراین لازم است یک بار دیگر نگاهی به گذشته انداخته و مارکسیسم و مارکسیست ها را با مسیح و اپیکور و یا فلسفه ی اخلاقی روم در زمان قیصر مقایسه کنیم. به عنوان یک شکل فردی از رفتار موثق و قابل اطمینان و آمادگی خدمت در مقابل عوام در یک جامعه ی در حال فروپاشی، به مثابه ی فعالیت های منطقه یی و محلی همان چیزی که توسط یک شاعر روسی Jewgeni Jewtuschenko (Jg. 1932) یوگنی جوتشنکو، »میهن پرستان بشریت« خوانده شده است« به این وظیفه عمل کنند. (2014).مارکسیست لازم است رفتارش خودش را در یک مناسبات اخلاقی نشان دهد، که مناسبات اجتماعی انسان را با تمام مناسبات طبیعی انان شامل می شود. زندگی انان و تاثیرات مارکسیست ها در یک زندگی ناتمام و مردد شکوفا می شود. همسو با این مساله ی شکوفایی مناسبات اجتماعی، مسائل دیگر سیاسی و اخلاقی پشت دیوار (درهای بسته*) قدرت در جریان اند، در شرایطی که در کنار ان مساله ی فاجعه ی محیط زیست و بازی قدیمی امپریالیستی اکنون اما با سلاح تکنولوژی پیشرفته دوباره از سر گرفته می شود. بله دیالکتیک اما برای سورپرایز کردن خوب است.ترجمه ی این مقاله از این سایت گرفته شده است.https://www.zeitschrift-luxemburg.de/marxist…/[1] M از آنجایی که این مقاله برای فرهنگ لغت انتقادی تاریخی مارکسیسم نوشته شده است و برای اینکه از تکرار مکرر مارکیسست بودن Marxist sein Marxistin sein ، خودداری شود، هاوگ از M استفاده می کند.[2] »Dividuum«, در اینجا منظور این است که شخص در خود متشکل از یک ایندیویدوم یعنی اگوی فردی نیست، بلکه هر انسانی متشکل از انواع فردیت و خلاقیت خاص است. دیویدیم یعنی فردی که تقسیم شده است. ایندیویدوم یعنی فردی که تقسیم پذیر نیست.[3] در اینجا توضیح داخل پرانتز از مترجم است. تمام توضیحات داخل پرانتز که با * مشخص شده اند از مترجم اند.[4] Gespräche گفتگوها[5] منظورش دامن زنانه است. این یک استعاره است، که دامن را می توان کوتاه تر کرد یا بلند تر کرد.

چطور ناسیونالیست ضد انقلابی درون کومه له صدای “صدای انقلاب ایران” را خفه کرد؟

حسن معارفی پو

ردر این مطلب کوتاه به پروسه ی پیروزی ضد انقلاب ناسیونالیستی و انقلابی گری دروغین و جعلی بر انقلابی گری کمونیستی می پردازم. من بارها و بارها شاید صدها صفحه در مورد کومه له نوشته ام و شاید لازم باشد در آینده هم بیشتر بنویسم. اینجا به هیچ وجه وقت و امکان پرداختن به تاریخچه ی کومه له و حزب کمونیست ایران، مارکسیسم انقلابی و کشمکش های ان نیست. علاقمندان می توانند با خواندن مقالات من در این زمینه که در فاصله ی ده یازده سال گذشته نوشته شده اند، تصویر تقریبا منسجمی از تحلیل من از این تاریخ به دست آورند. کومه له از یک جریان سیاسی که یک جنبش عظیم صدها هزارنفری را در کردستان ایران بسیج می کرد، امروز تبدیل به یک دکان شده است. دکانی که کلید آن دست اوباش فاشیست و آدمکش اقلیم کردستان است. صلاح مازوجی از “جناح” “چپ” همواره تشکیلات کردستان را با یک “ویترین” مقایسه می کرد. این درک کالایی از سیاست یکی از مبتذل ترین و ارتجاعی ترین درک هایی است که ممکن است وجود داشته باشد. این شیوه ی اندیشه حتی گام ها از اندیشه های ماکس وبر در مقاله ی “سیاست به عنوان شغل” هم عقب تر است و به سیاست به مثابه ی کالایی نگاه می کند که در شی وارگی غرق شده است و این شی باید از طریق تبلیغات و رکلام برای فرم آن تبدیل به یک کالای جذاب برای مشتری شود. بدبختی این جاست که سخنگوی “جناح” “چپ” صلاح مازوجی است، کسی که خود به سیاست کاملا فتیشیستی نگاه می کند و می خواهد کالای خود را بهتر از کالای دیگری جلوه دهد و با قیمت بهتری بفروشد. جورج لوکاچ در بین سال های 1919 تا 1923 مجموعه مقالاتی را نوشت که در نهایت در قالب کتاب “تاریخ و اگاهی طبقاتی” منتشر شد. یکی از کلیدی ترین نقدهای جورج لوکاچ در این کتاب که در بخش “شی وارگی و آگاهی” طبقاتی به آن می پردازد، نقد چیزگونگی آگاهی پرولتاریا در سرمایه داری است. لوکاچ با این کتاب به ریشه ی مارکسیسم مبتذل و عامیانه تیشه زد. او نشان می دهد که کارگران چگونه به خاطر نداشتن یک درک هستی شناسانه از خود و جایگاه طبقاتی و تاریخی شان اگاهی و ایدئولوژی دشمن شان یعنی بورژوازی را می پذیرند و خود این اگاهی کاذب (وارونه، اگاهی ایی که سخنیتی با منافع کارگران ندارد) ابزاری برای تمدید بردگی خود کارگران می شود. ایدئولوژی یا تئوری به مثابه ی ابزار قهر مادی که مارکس در “درباره ی نقد فلسفه ی حق هگل” از آن سخن گفته بود و ویلهلم رایش بعدها در کتاب “روانشناسی توده یی فاشیسم” تشریح می کند، از نظر لوکاچ می تواند شکل اگاهی شی واره پیدا کند، اگاهی ایی که کارگران در سرمایه داری به جای اگاهی واقعی و طبقاتی پذیرفته اند. صلاح مازوجی به جای اینکه از اگاهی طبقاتی و پرولتری دفاع کند، با ویترین جلوه دادن تشکیلات کردستان کومه له، اگاهی شی واره و دیدگاه فتیشیستی خود را به نمایش می گذراد. در اینجا قصدم نقد مازوجی نیست، بلکه عدم پخش برنامه یی از محمد کمالی است که برای تله ویزیون کومه له تهیه شده بود. هر کس که در کردستان ایران یک روز زندگی کرده باشد، می داند که هزاران نفر به خاطر صدای رسای حمه ی کمالی به کومه له پیوسته اند. حمه ی کمالی بهترین گوینده ی تاریخ کومه له است و انسانی بسیار متین، رادیکال و با صدای رسا و فراموش نشدنی است. گوش هر دهقان و کارگری با صدای رسای حمه ی کمالی اشناست. اگر درست به یاد داشته باشم، تا چند سال پیش هم برنامه ی بخش کٌردی رادیو کومه له (ده نگی شورشی ئیران) ترجمه ی فارسی (صدای انقلاب ایران) با این گفته ی حمه ی کمالی (ده نگی شورشی ئیران له کوردستانه وه ده بیستن) ترجمه ی فارسی (صدای انقلاب ایران را از کردستان می شنوید) شروع می شد. حزبی که به خاطر صدای حمه ی کمالی صدها و هزاران پیشمرگ در طول سی و چند سال گذشته جذب کرده بود و بخشا از انان به عنوان تفنگچی دم در کمیته مرکزی بهره می گرفت، امروز به شکلی به دور از هر پرنسیپ برنامه ی حمه ی کمالی را سانسور می کند. حمه کمالی هم برنامه را در یوتیوب با آرم تله ویزیون کومه له منتشر می کند و کومه له هم در واکنش به این کار فراخوانی برای اثبات بردگی و چکمه لیسی اش در مقابل حکومت فاشیست و انسان کش کردستان عراق صادر می کند، که گویا این برنامه هیچ ربطی به تله ویزیون کومه له ندارد و از جانب عده یی انسان غیرمسئول تهیه و از تله ویزیون کومه له پخش شده است. این میزان از وقاحت، شارلاتانیسم، بی شرفی و رذلی “مسئولین” تله ویزیون کومه له در خاک کردستان عراق غیر قابل وصف است. تمام حاکمان کردستان عراق، کسانی که رو به آنان کومه له بیانیه ی چکمه لیسی صادر می کنند، به خوبی حمه ی کمالی را می شناسند و می دانند که او انسان غیرمسئولی نیست و کاملا اگاهانه علیه فاشیسم حاکمان کردستان و کارگر کشی ایستاده است. همان هایی که دیروز اعلام انقلابی گری دروغین می کردند، امروز در حکومت اقلیم کردستان به کارگران شلیک می کنند و کومه له نه در کنار کارگران کردستان عراق، بلکه در کنار قاتلان و فاشیست های آدم کش ایستاده است.”انقلابیون” دیروز در کردستان عراق، ضد انقلابیون فاشیست امروزی هستند. (من کاملا اگاهانه واژه ی فاشیسم را برای حکومت اقلیم کردستان به کار می برم، چون بیشتر المنت های یک حکومت فاشیستی را داراست.) مساله برای من سال های سال است که روشن شده است و از همان سال های 2008 تا به امروز من کوچکترین سمپاتی ایی به این یا آن بحث این یا آن جناح کومه له نداشتم و ندارم و وقتی که فراکسیون کمونیستی ایی که خودم در کومه له پایه گزاری کردم را جلو چشم همگان سر بریدند و برای هر کدام از اعضای این فراکسیون شایعات کثیفی که رژیم فاشیست اسلامی ایران هم به ما نبسته بود، درست کردند و پاپوش دوختند و بیانیه دادند، هیچ کدام از “قهرمانان” “جناح” “چپ” امروزی زبانشان را نگشودند و اعتراض نکردند. البته این را بگویم که بسیاری از این “چپ” های امروزی درون کومه له در دورانی که من در تشکیلات کردستان بودم، خود مسئولین سرکوبگر امر به معروف و نهی از منکری و وزارت ارشاد کومه له بودند و در سرکوب فراکسیون ما از فالانژترین فالانژهای درون کومه له یعنی حسن رحمان پناه و فرهاد شعبانی ها وحشیانه تر عمل کردند. سید ابراهیم این مام جلال دنیای سیاست اما خود را همیشه در دوره های بحرانی به کوچه ی علی راست می زد، همانطور که آن دوران هم زده بود. زمانی که صدام را می خواستند اعدام کنند، یک خبرنگار از مام جلال در تله ویزیون سوال کرد که ایا مام جلال به عنوان کسی که خود را مخالف اعدام می داند و بیانیه ی امنستی انترناسیونال برای مخالفت با اعدام هم امضا کرده است و تعهد داده است که کسی هرگز اعدام کسی را امضا نکند، با اعدام صدام موافقت می کند؟ جواب جلال طالبانی این بود: “من در هنگام اعدام صدام به اروپا صفر می کنم و عمل اعدام او را به جانشین هایم واگذار می کنم!” سید ابراهیم علیزاده هم همیشه در هنگام حذف سیاسی و تسویه حساب با مخالفین کمونیست درون این حزب تشکیلات کردستان را در اختیار صلاح مازوجی (نوشیروان مصطفی ی کومه له) قرار می داد و خود به اروپا سفر می کرد. (قبلا در یک مقاله سید ابراهیم علیزاده و صلاح مازوجی را با مام جلال طالبانی و نوشیروان مصطفی مقایسه کرده بودم) لازم به ذکر است که هنگام به خون کشیدن رفقای حزب کمونیست کارگری عراق، جلال طالبانی به شکل “اتفاقی” در اروپا به سر می برد و هنگام حذف شخص من از کومه له و سرکوب فراکسیون ما هم سید ابراهیم علیزاده در کردستان به سر نمی برد! اگر در گذشته منصور حکمت گفته بود که تشکیلات کردستان کومه له نوک قله ی کوه یخ است، و تشکیلات واقعی داخل کردستان ایران است، من سال ها پیش اعلام کردم که کومه له یعنی اردوگاه و کسی که این را درک نمی کند، اصلا کومه له را نشناخته است. امروز اعلام می کنم که کومه له حتی از اردوگاه هم کوچکتر است و چیزی جز سید ابراهیم علیزاده نیست. سید ابراهیم علیزاده، آنچنان بر صندلی قدرت تکیه زده است، که مرگ هم نمی تواند مانع شود که او “اصل” کومه له و “کومه له” ی “اصل” نباشد. تمام تصمیمات سیاسی باید از فیلتر “شورای” تک نفره ی “نگهبان” سید ابراهیم علیزاده بگذرند و دست بوسان سید همواره به عنوان کومه له به حساب می آیند و کسی که دست سید را نبوسد، هر چیزی می تواند باشد، جز کومه له. سید ابراهیم اگر به حزب دمکرات بپیوندد، دمکرات “کومه له” می شود! دست و پا زدن “جناح” “چپ” منشاء در این دارد که “دوست” و “دشمن” سید ابراهیم را کومه له به حساب می آورند و بقیه را کومه له نمی دانند. این وضعیت باعث شده است که “جناح” صلاح مازوجی تا امروز انشعاب نکند و دست به عصا راه برود، در صورتی که انشعاب به صورت غیر رسمی مدت هاست اتفاق افتاده است. البته درگیری بر سر مسائل مالی و تقسیم ملک و میراث اگر دلیل اصلی اختلافات درون این جریان نباشد، یکی از مهمترین دلایل است. اگر “جناح” مازوجی راست می گوید به جای اینکه یک عده جوان بدبخت و آواره که از فقر و نداری و گرسنگی و بدبختی به تشکیلات کردستان روی آوردند را قربانی درگیری های نفسگیر روحی روانی کند، خودشان از اروپا همگی برگردند و در تشکیلات کردستان و با جناح سید ابراهیم تسویه حساب کنند و یا انشعاب کنند و یا قدرت را از چنگال سید ابراهیم و اطرافیانش در بیاورند! نمی کنند، چون اهل این کار نیستند.زمانی که جلال طالبانی شکم پاره به خاطر زیاده روی در مصرف گوشت بوقلمون و خوردن غذای پرچربی مریض شده بود و در بیمارستانی در برلین به سر می برد، همسر مرتجع شان در سالگرد تاسیس حزب اتحادیه ی میهنی در شهر سلیمانیه به کاسه لیسان تروریست و فاشیست وابسته به حزب مام جلال اعلام کرد که “جان همه ی شما فدای مام جلال! آمین” سید ابراهیم دقیقا همان شخصیت مام جلال را دارد و همسر ایشان هم انسانی در مایه های هیرو ابراهیم احمد است. آنان با تمام قدرت بر تشکیلات کردستان چنگ انداخته اند و تحت هیچ شرایطی حاضر نیستند از امکاناتی که اتحادیه ی میهنی و حکومت فاشیست و آدمکش کردستان عراق در اختیارشان می گذارد، دست بکشند. به همین خاطر حاضر اند نه تنها زبان امثال حمه ی کمالی را مثل آب خوردن ببرند، بلکه برای اثبات چاکرمنشی خود در قبال حکومت فاشیست کردستان عراق حتی اعضای مخالف خود را تحویل رژیم فاشیستی ایران دهند.توصیه ی من به کمونیست های درون تشکیلات کردستان، کسانی که پاسپورت اروپایی ندارند، این است سریع تر این حزب را ترک کنند و خود را به یک کشور اروپایی برسانند.

کردستان عراق غرق در آتش و خون و باروت


کردستان عراق غرق در آتش و خون و باروت

حسن معارفی پور

قیام توده های به ستوه آمده از ظلم، ستم، استثمار، فقر و توحشی که حاکمیت عشیره یی، قومی، اسلامی کردستان عراق به اکثریت قریب به اتفاق توده های مردم در کردستان تحمیل کرده است، بار دیگر یک قیام رادیکال توده یی از پایین علیه حاکمان و فراعنه ی کردستان در پی داشت. روزهای اخیر یکی از سرنوشت سازترین روزهای تاریخ کردستان عراق است. قیام روزهای اخیر رادیکال ترین قیام تاریخ کردستان عراق است و با تمام شورش های شهری در تاریخ کردستان عراق متفاوت است.

در هفده ی فوریه ی سال 2011 شورش شهری در منطقه ی سلیمانیه اولین حرکت برای قطع امید توده های مردم از حاکمیت ناسیونالیسم کرد بود. بعد از روزها و هفته مبارزه و قیام و درست کردن حاکمیت مردمی در مرکز شهر سلیمانیه به اسم حاکمیت مردمی سرای آزادی سلیمانیه، اسلامی های فاشیست کردستان عراق مکان معترضین یعنی میدان سرای آزادی را تبدیل به مکانی برای نماز خواندن در خیابان کردند و جنبش انقلابی کردستان عراق را توانستند به شکست بکشانند.

قیام روزهای اخیر اما اسلامی ها را هم نشانه گرفته است. به اتش کشیدن بیش از 150 مکان وابسته به حکومت اقلیم کردستان از جمله اماکن و دفاتر احزاب فاشیست اسلامی، نشان می دهد که مردم به همان میزان که از حاکمیت دو حزب ناسیونالیست کرد یعنی اتحادیه ی میهنی و حزب دمکرات کردستان عراق بیزار اند، به همان میزان هم از اپوزیسیون خودخوانده ی جریانات فاشیست اسلامی که بخشی از حاکمیت هستند و همچنین حزب تغییر (گوران) بیزارند. حزب گوران که در گذشته به عنوان یک فراکسیون آنتی بارزانی شکل گرفت، به مرور زمان در سیستم حاکمیت عشیره یی و بورژوایی ناسیونالیسم کرد ادغام شد و از یک جریان “اپوزیسیون” به یک جریان درنده ی حاکم تبدیل شد. حزب گوران از یک طرف روز به روز از سکولاریسم فرمال خود فاصله می گرفت و به بخشی از جریان اسلامی و اخوان المسلمین تبدیل می شد و از طرف دیگر سیاست های نئولیبرالیسم جهانی و بانک جهانی و صندوق بین المللی پول را در کردستان به پیش می برد. این وضعیت باعث شده است که مردم فقیر و مزدبگیران کردستان عراق هر روز فقیرتر شوند و دولتمردان کردستان عراق هر روز از طریق شکلی از انباشت اولیه سرمایه دارتر شوند. اگر در کشورهای غربی انباشت سرمایه از راه استثمار نیروی کار انجام می گیرد، در کردستان عراق وضعیت شبیه دوران انباشت اولیه است. انباشت اولیه به وضعیتی اطلاق می شود، که در ان انباشت سرمایه از طریق دزدی عیان و خلع ید از مردم با زور فیزیکی شکل می گیرد. زمانی که در سال 91 رژیم بعث از کردستان عراق با مبارزات مردمی عقب نشینی کرد و در دوره های اولیه قیام احزاب قومی عشیره یی هنوز در کوه زندگی می کردند. در مسیر بازگشت از کوه به شهر دزدیدن بوقلمون و مرغ و اسب و بز و الاغ روستاییان فقیر از جانب احزاب قومی قبیله یی به پیش رفت. بعد وقتی اعضای این احزاب مرتجع به عنوان الترناتیوی غربی و پرو امپریالیستی وارد شهر شدند، تعداد زیادی انسان آزادی خواه و برابری طلب که لباس کردی نمی پوشیدند، را به عنوان هوادار حزب بعث ترور می کردند. شوراهای مردمی و خودجوش مردم را یکی پس از دیگری در احزاب ناسیونالیستی و قومی ادغام کردند. زن کشی و ناموس پرستی را به عنوان ایدئولوژی خود برگزیدند و در کردستان عراق در سی سال گذشته بیش از چهار برابر فاجعه ی شیمیای حلبچه زن کشته اند.

همه ی این مسائل دست به دست هم داده اند تا مردم بار دیگر در سطح وسیع به ویژه در منطقه ی تحت حاکمیت اتحادیه ی میهنی و گوران برای سرنگونی حاکمیت به میدان بیایند. مبارزات مردمی در کردستان عراق در روزهای اخیر به درگیری مسلحانه کشیده است و در تعدادی از شهرهای کردستان نیروهای پیشمرگ به توده ی مردم پیوسته اند. تاکنون بیش از ده نفر کشته شده اند و ده ها نفر زخمی و صدها نفر دستگیر شده اند. حاکمیت از زبان مسرور بارزانی جلاد اعلام کرد که در قضیه ی فقر و بدبختی مردم کردستان حکومت مرکزی بغداد مقصر است و یک انجمن از احزاب جلاد و فاشیست کرد برای گفتگو بر سر مساله ی پرداخت حقوق کارمندان وارد بغداد شدند. حاکمیت اقلیم کردستان در حالی که مردم را در خیابان به گلوله می بندد، در تله ویزیون های این احزاب فاشیستی همواره اعلام می کند که حقوق کارمندان را در اولین فرصت خواهد داد. روش های برخورد حکومت اقلیم کردستان با مردم معترض و به ستوه امده برای همه شناخته شده اند و این روش ها کهنه شده اند. چانه زنی بالایی ها با پایینی ها در دوران شورش اجتماعی و تلاش برای جابجایی صورت مساله، در طول تاریخ همواره پدیده یی شناخته شده بوده است. در انقلاب 1918/19 ی آلمان این اتفاق به شکلی دیگر افتاد. حاکمیت سلطنت مطلقه از یک طرف کمونیست ها و ملوانانی که قیام کرده بودند را به گلوله می بست و از طرف دیگر سعی می کرد به صورت مقطعی به مطالبات اقتصادی مردم پاسخ دهد، تا مردم را به خانه هایشان برگرداند.

مردم کردستان عراق دیگر عقب نشینی نخواهند کرد و جنگی که بهشان تحمیل شده است را به پیش خواهند برد. اگاهی اکونومیستی در اشکال اولیه خود شکل گرفته است. این اگاهی هم که “اپوزیسیون” بورژوایی و اسلامی خود بخشی از حاکمیت جلاد است هم شکل گرفته است. مردم به مرور به سمت سازماندهی انقلابی می روند. احزاب و نیروهای چپ و کمونیست تا حدود زیادی اختلافات خود را کنار گذاشته و بر اتحاد طبقه ی کارگر و اقشار تحت ستم جامعه علیه حاکمیت و جریانات بورژوایی موسوم به اپوزیسیون به توافق رسیده اند. فضای گفتمانی حاکم بر این اعتراض چپ و رادیکال است. مطالبات مردم رادیکال و ریشه یی برای تغییر انقلابی مناسبات حاکم است ولی هنوز اگاهی سوسیالیستی به اگاهی توده یی تبدیل نشده است و هژمونی چپ و کمونیستی قالب ایدئولوژیک پیدا نکرده است. فحاشی های جنسی زیادی به خواهر و مادر سران حکومت وجود دارد، که ریشه در فرهنگ حاکم و تاثیرات این فرهنگ بر اذهان توده ها دارد.

اعتراضات کردستان عراق و موضع “اپوزیسیون” کُرد مقیم کردستان عراق

تا آنجا که به موضع گیری جریانات ایرانی موسوم به اپوزیسیون مقیم کردستان ایران بر می گردد، ما تاکنون موضع رسمی مشخصی از این جریانات در مورد قیام مردم به ستوه آمده ی کردستان مشاهده نکرده ایم. حسین یزدان پناه از چکمه لیسان ایل بارزانی و رئیس “حزب” “اتحادیه ی انقلابیون کردستان” (بخوانید محفل فالانژیست، فاشیست و مزدوربارزانی) اعلام کرده است که در صورتی که حکومت اقلیم اجازه بدهد، شورش توده یی مردم را سرکوب خواهند کرد و بار دیگر مزدوری خود و دشمنی شان با منافع توده های مردم کردستان را اثبات کرده است. احزاب ناسیونالیست کرد از جمله احزاب دمکرات کردستان و سازمان های موسوم به زحمتکشان و حتی کومه له- سازمان کردستان حزب کمونیست ایران خفه خون سیاسی گرفته اند. شاخه ی خارج کشور کومه له موسوم به “حزب کمونیست ایران” بیانیه یی مشترک با چند حزب و جریان سیاسی منتشر کرده است و قیام و شورش مردمی در کردستان ایران را مشروع خوانده است. یکی دو تا از اعضای وابسته به “حزب کمونیست ایران” در کردستان عراق و اروپا هم از این مبارزات دفاع کرده اند و کومه له را به خاطر بی موضعی نقد کرده اند.

اینکه چرا احزاب موسوم به اپوزیسیون کرد مقیم کردستان عراق در این شرایط سکوت پیشه کرده اند، روشن است. این احزاب به هیچ وجه نمی خواهند موقعیت خود (سهم  بری اقتصادی و سیاسی از حاکمیت مافیایی یک عده لمپن فاشیست و آریستوکرات فرعون متشکل در احزاب کٌردی موسوم به حکومت اقلیم کردستان) را به خطر بیاندازند. این احزاب با مقرری ماهیانه ی چند ده هزار دلاری حکومت اقلیم کردستان و سر فطره های احزاب قبیله یی که از طریق روش های انباشت اولیه توانسته اند بزرگترین سرمایه را برای خود انباشت کنند، به زندگی سیاسی خود ادامه می دهند و در شکاف بین احزاب و دولت ها به زندگی انگلی خود ادامه می دهند. این احزاب حاضر نیستند که حتی مقرری ماهیانه شان یک روز به تاخیر بیفتد و به همین خاطر به شدت کنسرواتیو و حتی مرتجع می شوند. از این در هراسند که در صورت انقلاب، تا تثبیت حاکمیت جدید، نتوانند هزینه ی اردوگاه هایشان را پرداخت کنند، نتوانند پول کانال تله ویزیونی و شب نشینی هایشان با دیگر احزاب قومی قبیله یی را بدهد.

 احزابی چون احزاب دمکرات ها، زحمتکشان ها و حتی کومه له سی سال است در مقابل به بردگی کشیدن مردم از جانب نیمچه حکومت اقلیم کردستان، زن کشی، ترور روزنامه نگاران، در مقابل کشتار کمونیست های کردستانی و عراقی در روز روشن، در مقابل برده داری مدرن و خرید و فروش برده از کشورهایی همچون فیلیپین و هند به نفع اریستوکرات های احزاب کرد حاکم در کردستان عراق، در مقابل همکاری این احزاب با دولت ها و رژیم های فاشیستی منطقه از جمله رژیم فاشیستی ایران، رژیم فاشیستی ترکیه، رژیم فاشیست عربستان سعودی، رژیم فاشیست اسرائیل وهمچنین بند و بست حاکمان کردستان عراق با داعش و حشد شعبی، در مقابل ترور نیروهای اپوزیسیون ایرانی در روز روشن با اجازه ی دو حزب اصلی حاکم در کردستان عراق، در مقابل فقر و نداری ایی که حاکمیت به مردم کردستان عراق تبدیل کرده است، در مقابل نبود آب آشامیدنی سالم برای توده های مردم، در مقابل نبود گاز و برق و حیاتی ترین نیازهای انسانی برای اکثریت جامعه ی کردستان سکوت کرده اند. بر اساس امار های محلی بیش از بیست هزار زن در کردستان عراق کشته شده اند، فاجعه یی که چهار برابر فاجعه ی شیمیایی حلبچه قربانی گرفته است. صدها هزار زن ختنه شده اند و میل جنسی شان با فرهنگ ایلی و زن سیتزانه ی اسلامی نابود شده است. سینه ی و دماغ زنان زیادی در روز روشن بریده شده است، اما هیچ حزب اپوزیسیون ایرانی در مقابل این توحش تا به امروز موضع نگرفته است. خوب سکوت در مقابل این جنایات و نسل کشی زنان هر دلیلی که داشته باشد، چیزی جز تایید و همراهی با این نسل کشی نیست. این احزاب همواره در مقابل برو بیاهای جمهوری اسلامی ایران سکوت کرده اند و تاکنون حاکمان اقلیم را به خاطر آوردن ارتش فاشیست تورک به خاک کردستان، گسترش شبکه های تروریستی و فاشیستی وابسته به رژیم ایران و مسجد و حسینیه سازی به سخن نیامده و حاکمیت اقلیم را نقد نکرده اند. رابطه ی سران اقلیم با دولت های منطقه و دول امپریالیستی جهانی رابطه ی ارباب و رعیت است، رابطه ی حاکمیت کردستان عراق با احزاب ایرانی هم رابطه ی ارباب و رعیتی است. اگر بارزانی کاسه لیس نتانیاهو، ابوبکر بغذادی، شیخ سعودی و به ویژه اردوغان است و عشیره ی طالبانی هم برده ی رژیم ایران و قاسم سلیمانی و جانشیان ش هستند، همین بردگان دول منطقه وقتی با احزاب ایرانی وارد گفتگو می شوند، از موضع ارباب با انان صحبت می کنند. کمک های اقلیم کردستان و احزاب سیاسی که در شکل مقرری ماهیانه ی پنجاه هزار دلاری به اضافه  ی خیر و صدقه های دیگر پرداخت می شود، کمکی سرکوبگرانه است. به تعبیری آنان کمک می کنند، که این احزاب را به احزابی اهلی و بی خطر و اخته شده تبدیل کنند و دهان رهبری شان را با پول می بندند. رهبری احزاب کُرد ایرانی مقیم کردستان عراق از راست و فاشیست و مذهبی گرفته تا سکولار، ناسیونالیست و ناسیونالیست چپ آن در کنار حاکمیت فاشیستی و تروریستی کردستان عراق و علیه مردم بی دفاع و به ستوه امده، علیه کارگران و زحمتکشان، علیه معلمانی که ماه هاست یا حقوق نگرفته اند و یا یک چهارم حقوق شان پرداخت می شود، قرار گرفته اند. مردم کردستان عراق همانطور که “اپوزیسیون” بورژوا-لیبرال و اسلامی و حتی حزب شیوعی (“کمونیست”) کردستان را دشمن خود می دانند و مقراتشان را به اتش می کشند، ممکن است دیر یا زود به مقر احزاب ایرانی هم هجوم ببرند، چون این احزاب را همکاران اصلی دشمنان خود می دانند. بارها و بارها در تاریخ بیست و نه سال گذشته احزاب “اپوزیسیون” ایرانی روابط بندگی خود با حاکمیت کردستان عراق را به نمایش گذاشته اند. کومه له حزبی که افتخار به درستی افتخار می کرد، که در بیرون راندن رژیم فاشیست بعث از کردستان و آزاد سازی زندانیان معکسر سلام در اطراف سلیمانیه، مقاومت مسلحانه در کنار مردم کردستان و علیه رژیم فاشیست بعث، رساندن اسلحه به دست نیروهای مخالف رژیم بعث دخالت مستقیم و غیرمستقیم داشته است، امروز دیگر در کنار مردم نیست، بلکه علیه مردم و در کنار حاکمیت است. فردا اگر این حاکمیت جلاد و جنایتکار سرنگون شد و رهبری کومه له به دادگاه های مردمی در کردستان عراق کشیده شد، آن زمان کومه له چطور جواب معترضین انقلابی و کمونیست کردستان عراق را خواهد داد. آیا با به کار بردن این گزاره که “ما اینجا مهمان هستیم و افشاگری نمی کنیم، بلکه روشنگری می کنیم” می تواند مردم معترض و انقلابی را قانع کند. کجاست مرام “انترناسیونالیستی” کومه له که خود پیرو آن می خواند. مردم سوال خواهند کرد، که چه تفاوتی بین کارگر کُرد کردستان عراق و کارگر کُرد و غیرکرد در کردستان ایران و دیگر جاهای ایران هست. این سوال برحقی است. اگر در کردستان ایران ده نفر تظاهرات کنند، تله ویزیون کومه له شب و روز گزارش آن را پخش می کند، اما الان روزهاست در کردستان عراق رادیکال ترین قیام بیست و نه سال اخیر طاریخر کردستان در جریان است، اما حزبی که خود را حداقل بر روی کاغذ “کمونیست” و “انترناسیونالیست” می خواند، سکوت مطلق پیشه کرده است و از طرق غیر رسمی که این ها جنبش سازمان یافته نیست و این یک بخش ناچیزی از جامعه است، می خواهد مشروعیت یک قیام رادیکال توده یی برای سرنگونی حاکمیتی که پول اردوگاه و مخارج نیروهای کومه له و دیگر احزاب ایرانی را می دهد، زیر سوال ببرد. شارلاتانیسم و ارتجاع اینجا خود را به نمایش می گذارد. زمانی که رهبری کومه له اسم یک فعال کارگری کُرد حتی یک شارلاتان کاسب و کلاه بردار موسوم به فعال کارگری که تحت عناوین فعالین کارگری برای خود بیزنس راه اندخته بود، را می آوردند، قند در دهانشان آب می شد. زمانی که عکس های فیک و دروغین همین فعال را که در منزل خود گرفته شده بود و به اسم عکس در اداره ی اطلاعات سنندج از تله ویزیون شان پخش می کردند، رهبری شان از خوشحال دق سیاسی می کردند و صد بار به ارگاسم روحی می رسیدند، اما الان هزاران کارگر، صدها معلم رادیکال، چند هزار بیکار و حاشیه نشین در کردستان عراق به میدان آمده اند تا حاکمیت فاشیسم کٌردی را برای همیشه به گور بسپارند و با خونشان خیابان های شهرها و شهرک های کردستان را سرخ می کنند، اما کومه له خفه خون گرفته است.

دسامبر 2020