مارکسیسم: از تئوری تا پراکسیس!

هگل بر این باور است که هستی به صورت بلاواسطه هیچ است و کشف هستی نیازمند روش دیالکتیکی برای یی بردن به ذات هستی است و ذات هستی در نهایت در قالب مفاهیم و زبان قابل بازنمایی است. مارکس این ایده‌ی هگل را به درستی می‌گیرد و آن را برای توضیح و بررسی نظام سرمایه‌داری و کشف ذات استثمارگرانه‌ی این نظام استفاده می‌کند. بی دلیل نیست که مارکس تا این میزان از نمایندگان اقتصاد عامیانه بیزار بود و در جلد سوم کایپتال به آنان می‌تازد که اقتصاد عامیانه در واقع هیچ چیزی را توضیح نمی‌دهد و فقط بداهه‌گویی می‌کند؛ اگر توضیح مسایل و مفاهیم اینقدر آسان بود، تمام علوم کارایی خود را از دست می‌دادند. مارکسیسم یک دانش و دستگاه نظری چند بعدی است و علم در مفهوم پوزیتویستی آن که نئوکانتی‌های پوزیتیویست انترناسیونال دوم یا ساختارگرایانی همچون آلتوسر برداشت می‌کردند، یعنی علم جدیدی که با فلسفه تسویه‌حساب کرده، نیست. مارکسیسم علم است، چون از طریق به کارگیری روش علمی به شکل سیستماتیک در پی کشف واقعیت اجتماعی بر می‌آید و به مثابه‌ی علم مثل تمام علوم دیگر از خاستگاه طبقاتی یک طبقه‌ی مشخص به بررسی مسایل مختلف اجتماعی، طبقاتی، سیاسی، فرهنگی و اخلاقی می‌پردازد و منافع یک طبقه‌ی مشخص را دنبال می‌کند. .

در دفاع از قهر علیه ارتجاع

وقتی نیروهای ناپلئون وارد ینا شدند هگل داشت فنومنولوگی روح را که به احتمال زیاد در بزرگداشت انقلاب کبیر فرانسه نوشته است، به پایان می رساند. هگل آن زمان در نامه یی به یکی از دوستانش می گوید که من روح جهان (ناپلئون) را بر روی یک اسب دیدم. این در حالی است که شیلر در سال 1794 در نامه هایش در باره ی تربیت زیبایی شناسی انسان به شدت ناامیدی و بیگانگی خود را از انقلاب فرانسه بیان کرده بود و هگل هم با این نامه ها آشنایی داشت.هگل در جایی می نویسد که شیلر عارف بود ولی عرفان هم بخشی از پروسه ی تکامل روح جهان است. شیلر در جایی می نویسد که اگر او در فرانسه زندگی می کرد حاضر بود علیه ترورهای روبسپیر بایستد و اسلحه در دست بگیرد و بجنگد. رومانتیکی مثل شیلر که به قول لوکاچ گذشته را معیار های اخلاقی معاصر قضاوت می کرد، وقتی مساله ی دادگاه های انقلابی و سرکوب ضد انقلاب فئودالی در کار بود به یک باره به دشمن انقلاب تبدیل می شود و از آرزوی دولت “منطق” و “آزادگی” را در سر می پرواند، چیزی که جز خودارضایی با عرفان نیست، چون دولت چیزی جز بردگی نیست و دولت آزاده بردگی را به این یا آن طبقه تحمیل می کند. ماکس وبر در جمع های دوستانه بارها گفته بود که بزرگترین اشتباهات آلمانی ها این بود که هیچ پادشاهی را گردن نزدند. این را لوکاچ در مقدمه ی کتاب از نیچه تا هیتلر نقل می کند. البته ماکس وبر خودش در دوران جنگ “جهانی” اول به یک لیبرال امپریالیست دو آتشه تبدیل شد و همسرش ماریانه وبر شهر به شهر می گشت و برای مردم سخنرانی در دفاع از جنگ امپریالیستی می گذاشت. چند تن از پروفسورهای وقت دانشگاه هایدلبرگ و از کرایس ماکس وبر که تحت تاثیر این تبلیغات جنگی قرار می گیرند، به صورت عمودی روانه ی جنگ می شوند و به صورت افقی بر می گردند. در همان دوره زن برجسته و کمونیستی چون الکساندر کولنتای خود را به سویس می رساند و لنین را ملاقات می کند و با این که در آن دوران عضو حزب بلشویک نبود، اما با لنین بر سر ایستادن در مقابل جنگ هماهنگ بود و لنین به او ماموریت می دهد که به امریکا برود و در بالای صد شهر آمریکا برای مردم به زبان انگلیسی علیه جنگ سخنرانی کند. سوسیال دمکراسی ضد انقلاب و ارتجاعی نه تنها به جنگ آری گفت، بلکه به مدافع پر و پا قرص جنگ تبدیل شد و در سال های 1918 زمانی که ملوانان کیل شورش می کنند و انقلاب 1918 شلکل می گیرد به وحشیانه ترین شکل ممکن در نتیجه ی همکاری با فاشیست های اولیه، راست های افراطی و مرتجعین سلطنت طلب همکاری می کند و شورش انقلابی سربازان و ملوانان را در هم می شکند. بعد از به شکست کشاندن انقلاب 1918/19 ی آلمان نه تنها قیصر را گردن نزد، بلکه محترمانه او را با اسب و درشکه اش به “تبعید” در هلند به همراه خانواده اش فرستاد و یک حقوق بازنشستگی چرب و نرم ابدی هم برای او خانواده ش تعیین کرد. تنفر من از سوسیال دمکراسی غیرقابل وصف است. این ها گرگ های فاشیستی هستند در پوشش دوست طبقه ی کارگر که دنبال دولت مقرراتی هستند. در مقابل گذشته لرزان و در مقابل ترقی خواهی وحشی و فاشیست اند. رزا لوگزامبورگ را سه بار قتل عام می کنند ولی به پادشاه خون آشام و قیصر حقوق بازنشستگی چرب می دهند.سوسیال دمکرات های وطنی این را بدانید که ما اسپارتاکیست های المانی نیستیم، اگر انقلاب شود، یا ناچارتان می کنیم از انقلاب دفاع کنید یا کاری که آلمان ها هرگز با پادشاهان نکردند با شما خواهیم کرد، قبل از اینکه شما این کار را با ما کمونیست ها بکنید. این مساله را جدی بگیرید. شوخی ایی با کسی نداریم!

مارکسیسم عامیانه طاعونی برای جنبش کمونیستی

حسن معارفی پور

استالین و استالینیسم در کنار مارکسیسم عامیانه ی انترناسیونال دوم و سوسیال دمکراسی اتریشی و کلا “مارکسیست” های کانت گرا، پوزیتویست و داروینیست و بعدها کسانی چون آلتوسر در کنار احزاب مدافع مارکسیسم عامیانه و مبتذل تلاش کردند که ریشه های فلسفی فلسفه ی هگل را از مارکسیسم بزدایند. سوسیال دمکراسی سال ها اثار دوران جوانی مارکس از جمله دستنوشته های اقتصادی فلسفی و ایدئولوژی المانی را گروگان گرفته بودند تا این که ریازانف با پرداخت پول هنگفتی به این اوباش پروامپریالیست و “سوسیالیست” های منحط طرفدار پوزیتیویسم کانت و داروینیسم بتواند این نوشته ها را به دست بیارد و به کمک جورج لوکاچ در انستیتوی مارکسیسم لنینسم در شوری بازنویسی و منتشر کند. مارکسیست های عامیانه از جمله کسانی چون پلخانف به کرات اعلام کرده اند که ریشه ی مارتریالیسم مارکس نه در “ایدئالیسم” و فلسفه ی دیالکتیکی تحلیلی هگل، بلکه در ماتریالیسم فرانسوی سده ی هجدهم یعنی ماتریالیسم کسانی چون هولباخ، هلوتیوس و لا متری است. در این شکی نیست که مارکس و انگلس در خانواده ی مقدس دیدگاه تقریبا مثبتی به ماتریالیسم فرانسوی و انگلسی دارند، اما این به معنی این نیست که آنان فلسفه و دستگاه فلسفی شان را بر این ماتریالیسم سطحی و عامیانه بنیاد گذاشته باشند. آنان حتی در دوره یی به شدت جذب فوئرباخیسم شدند، اما تزهای فوئرباخ و ایدئولوژی المانی که بعدها (ایدئولوژی المانی در سال 1932 منتشر شد) نشان از یک تسویه حساب نهایی با ماتریالیسم حسی فوئرباخ که خود چیزی جز امتداد ایدئالیسم آلمانی پیشاهگلی نبود، است.یکی از دلایلی که انتشار مجدد دفترهای فلسفی لنین در باره ی هگل در شوروی دوران استالین ممنوع شد، خوانش هگلی لنین از مارکسیسم بود. در ضمن لازم است اشاره کنم که اگرچه ایدئولوژی المانی و دستنوشته های اقتصادی فلسفی در شوروی منتشر شدند، اما نظریه ی هیچ کس اجازه نداشت از نظریه بیگانگی مارکس برای جامعه ی شوروی بهره بگیرد و جامعه ی شوروی را با این نظریه توضیح دهد. مساله ی دیگر نظریه ی ارزش مارکس بود که توسط ملعون های استالینیست به فراموشی سپرده شد و شخصیت برجسته یی چون ایزاک ایلیچ روبین اقتصاددان برجسته ی مارکسیست به خاطر دفاع از نظریه ی ارزش مارکس جانش را داد.آثار آنتونیو لابریولا بنیان گذار فلسفه ی پراکسیس یعنی کسی که فلسفه ی مارکسیسم را تبدیل به یک دیسپلین دانشگاهی کرد در شوروی دوران استالین مطلقا ممنوع بود و جورج لوکاچ را تنها به خاطر استفاده از آثار این متفکر کبیر یعنی لابریولا رفیق نزدیک انگلس به مرگ محکوم کردند، ولی خوشبختانه لوکاچ بعد از سه ماه بازداشت رهایی پیدا کرد. مارکسیسم عامیانه را باید ریشه کن کرد، چون برای کمونیست ها از فاشیسم کشنده تر است. فاشیسم دشمنان خودش را می کشت، اما مارکسیسم عامیانه پیروان واقعی مارکس و مارکسیسم را.اگر لنین در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم دچار اشتباهی می شود که مارکس در خانواده ی مقدس شده است و آن یک اشتباه مطلق فلسفی که ماتریالیسم را تنها با حرکت ماده و غیره توضیح می دهد، به خاطر ان بود که لنین نه تزهای فوئرباخ را خوانده بود، نه ایدئولوژی آلمانی و نه دست نوشته های اقتصادی فلسفی را. لنین در هنگام جنگ امپریالیستی موسوم به جنگ جهانی اول به صورت خودجوش شروع به خواندن فلسفه ی هگل می کند، تا از دیالکتیک هگلی بر نفی بنیان گذاشته است، یک سیستم فلسفی پراکسیس در ارتباط با رئال پولیتک درست کند و از طریق نفی جنگ، بریدن از انترناسیونال دوم به صورت قطعی و تلاش برای درست کردن انترناسیونال دیگری و در نهایت تبدیل جنگ امپریالیستی به جنگ داخلی ملل تحت ستم علیه بورژوازی خودی کند. اینجاست که لنین به معنی واقعی اولین مارکسیست هگلی عصر خودش می شود و راه را برای مارکسیست های هگلی برجسته یی چون لوکاچ، گرامشی و کارل کرش برای بازخوانی ماتریالیستی فلسفه ی هگل و گسترش آن به فلسفه ی پراکسیس فراهم می کند. نقش برجسته ی لنین (کسی که بزرگترین شخصیت انقلابی قرن بیستم لقب گرفته است)در بازگرداندن فلسفه ی هگل در دورانی که کانتیانیسم و پوزیتویتیسم، به مثابه ی ایدئولوژی امپریالیستی سیاست جهانی را تعین می کرد و هگل تابع این سیاست ارتجاعی به پشت قفسه ی کتابخانه ی دانشگاه ها منتقل شده بود و مرگ فلسفه ی دیالکتیکی اش اعلام شده بود، تاکنون از جانب شارلاتان های آکادمیسین “هگلی” و “هگل شناسان” آکادمیسین انکار می شود و در کمترین دانشگاه ها در این زمینه تحقیقی صورت گرفته و می گیرد. حتی اشاره به نقش کارل کُرش، گرامشی و لوکاچ هم به خاطر کمونیست بودن، تابو محسوب می شود.حتی مارکسیست های قانونی و کارکشته یی چون ولفگانگ فریتز هاوگ که در مورد همه چی می نویسد جز لنین تاکنون به این مساله نپرداخته اند. نشریه ی داس آرگومنت در مورد دراویش و صوفیان مارکسیست و ازوتریک مطلقا مسیحی ایی چون ارنست بلوخ می نویسد و کل یک شماره را به بلوخ و حتی کسانی چون جورج اورول و نویسندگان دیگری همچون پیتر وایس اختصاص می دهد، اما تاکنون در مورد دستنوشته های فلسفی لنین در مورد هگل چیزی منتشر نکرده است، یا اگر هم منتشر کرده من نمی شناسم. نشریه ی ذ (نشریه ی برای بازسازی مارکسیسم) جدیدا از لنین به عنوان اولین مارکسیست هگلی اسم برده است و بعد از گذشت بیش از صد و شش سال از دستنوشته های فلسفی لنین بلاخره یک نفر پیدا شد که در آلمان در این زمینه چیزی بنویسد و واقعیت را بیان کند.من می دانم تحقیق کردن در مورد لنین تاوان دارد و ممکن است از جانب فاشیست ها و کنسرواتیوهایی که افکار عمومی و دانشگاه و دولت را کنترل می کنند، تا آخر عمر نان م بریده شود، اما یک کمونیست نمی تواند برای رسیدن به نان و کرسی از گفتن واقعیت دست نگه دارد. من با توجه به اینکه با بازخوانی ارتجاعی هگل های راست از هگل شدیدا مرزبندی داشته و دارم و هگل را نه تنها کشیش نمی دانم بلکه بزرگترین فیلسوف تا زمان خودش می دانم و در کنار ارسطو، مارکس و لوکاچ او را یکی از چهار متفکر بزرگ کل تاریخ می دانم قصد دارم از یک طرف ضمن نور افکن انداختن به تمام جوانب فلسفه ی هگل، نقش کمونیست ها در دوران های حساس تاریخی در بازگشت به هگل،( یک بار توسط مارکس و انگلس برای زدن ریشه ی ماتریالیسم عامیانه و شارلاتانیسم کانت گرایانه ی دوران خودشان و همچنین برای زدن تیشه به ریشه ی کسانی که فلسفه ی هگل را تبدیل به دین کرده بودند و تنها این یا آن بخش از مباحث فلسفی هگل که در خدمت مسیحیت بود را برای تحلیل های خود به کار می گرفتند) و (یک بار دیگر توسط لنین بزرگترین انقلابی کمونیست تاریخ بشر) برای مبارزه با سوسیال دمکراسی ارتجاعی و امپریالیستی و متحول کردن جامعه به سمت انقلاب، را با فاکت و سندهای تاریخی و برهان های عقلانی نشان دهم و بازگشت هگل به فضای آکادمی در جامعه ی معاصر امروزی را تنها محصول مبارزه ی بی امان کمونیست ها برای دفاع از “جنبه های عقلانی هسته ی فلسفه ی هگل” معرفی کنم.این بحث ها می توانند همزمان با تمرکز روی مباحث مارکسیست های هگلی برجسته یی چون جورج لوکاچ، انتونیو گرامشی، قبل از همه ی این مارکسیست ها آنتونیو لابریولا، کارل کوسیک، تا حدودی ایرینگ فتچر، لئو کُفلر و مارکسیست و شخصیت کاریزماتیک جوان مرگ یعنی رهبر تئوریک و عملی جنبش دانشجویی در دهه ی شصت (هانس یورگن کرال) صورت بگیرد و در آینده به منبعی قابل رجوع برای علاقه مندان به مارکسیسم هگلی شود. از انجاییکه من به مبارزه ی جمعی اعتقاد دارم، نوشتن جمعی را کاری بسیار درست و مهم می دانم. بحث روی تمام جوانب این قضایا و روشن کردن تمام قضیه ممکن است از پس یک یا دو نفر بر نیاید، لذا همکاری برای کار مشترک می تواند ما را از تکرار اشتباهات مضحکی که استالینیسم و سوسیال دمکراسی ارتجاعی که از لحاظ ماهییت تفکر فلسفی چیزی جز لیبرالیسم افسارگسیخته نبوده و نیستند، به ما تحمیل کردند نجات دهد. من می توانم با مدرک و سند نشان دهم که تفاوتی هویتی در نگرش و بینش فلسفی تاریخی الکسیس دتوکویل، استالین، کائوتسکی، برنشتاین، ماکس آدلر و یک نئولیبرال مرتجع آنتی کمونیست به اسم کارل پوپر در برخورد به تاریخ و ماتریالیسم وجود ندارد. تمام این احمق ها به تئوری بازتاب در تاریخ بدون میانجی گری عقل معتقدند و تفکر را محصول شرایط اجتماعی بدون قید و شرط می دانند. این یعنی فاجعه و کسی که از این عقل ستیزی پیروی کند، می تواند همین الان به جنبش فاشیستی بپیوندد.