سرمایه داری “دیجیتال” باز هم سرمایه داری است

حسن معارفی پور

مدتی است که مباحثی مربوط به سرمایه داری “دیجیتال” و “دیجیتالیزه” کردن کار مطرح است. سال ها قبل هم کسانی چون الوین تافلر از “انقلاب” انفورماتیک صحبت کرده بودند. بعدها مانوئل کاستلز تز سرمایه داری،”عصر” اطلاعات را مطرح کرد. مارکسیست هایی همچون ارنست مندل هم از کاپیتالیسم “متاخر” صحبت کرده بودند. ولفگانگ فریتز هاوگ بحث سرمایه داری “فوق تکنیکی” را تئوریزه کرد. کسانی همچون Dean سرمایه داری “ارتباطی” و داوسون و فوستر از سرمایه داری “مجازی” صحبت کردند، بوتانگ Boutang بحث سرمایه داری هوشمند را پیش کشید، این در حالی بود که یکی از جامعه شناسان اولترا محافظه کار امریکایی به اسم دانیل بل در دهه ی هفتاد و قبل از اینکه اینترنت در کار باشد بحث “جوامع پساصنعتی” را پیش کشید. در بسیاری از موارد به جز مواردی همچون ارنست مندل و ولفگانگ فریتز هاوگ یک مساله ی بنیادی به فراموشی سپرده است و ان این است که تکنیک محصول ضرورت برای انباشت سریع تر سرمایه به نفع سرمایه داران بوده است و با انگیزه ی رفاه توده یی تکنیک و اینترنت و غیره خلق نشده است. هیتلر هم اتوبان های عظیم می ساخت تا سریع تر بتواند کشورهای دیگر را فاشیستی کند و یا جمهوری اسلامی به کوه های مرتفع کردستان جاده های خاکی می کشید تا بتواند نیروهای پیشمرگ را راحت تر شکار کند. طرفداران مدرنیزاسیون یا چیزی از منطق و استثمار نمی فهمند، یا سعی می کنند منطق استثمار سرمایه دارانه را در لابلای خزعبلات به اصطلاح تئوریک پنهان کنند، تا توانسته باشند از طریق مغلطه طرفداران خود را قانع کنند که سرمایه داری “متاخر”، “دیجیتال” “ارتباطی”، “هوشمند” و جوامع “پساصنعتی” از منطق سرمایه داری ایی که مارکس از آن صحبت می کرد، پیروی نمی کنند. آنان نمی دانند که پروسه ی مدرنیزاسیون خود به خاطر جبری است که به سرمایه تحمیل شده است و همین مدرنیزاسیون در دوران کرونا نشان داد که چطور طبقه ی مسلط حتی در دوره های بحرانی و پاندمی می تواند از طریق استثمار دیجیتال به نفع خود سرمایه انباشت کند. وقتی رشد اقتصادی در آلمان در دوران کرونا هفت درصد افزایش پیدا می کند باید متوجه ی یک قضیه ی جدی شد و ان این است که Bullshit Jobs یا کارهای مزخرف و سرکاری به قول گربر هیچ تاثیری در تولید و بازتولید جامعه ندارند و بدون این مشاغل جامعه راحت تر می تواند نفس بکشد. کسانی که در دوره ی کرونا در آلمان اغلب در بیرون خانه کار می کردند، کسانی نبودند که به مشاغل سرکاری و مزخرف مشغول اند، بلکه آنانی بودند که در عرصه ی تولید و بازتولید اجتماعی، توزیع مواد غذایی و کارهایی مثل رفته گری کار می کردند. تعطیلی ادارات دولتی و کار “دیجیتال” برای بروکرات ها، کارمندان دولت و حوزه های دیگری از این قبیل به ما اثبات کرد که ما این بخش از طبقه ی “کارگر” که چیزی جز لمپن پرولتاریا در تعریف مارکسی نیست را اصلا لازم نداریم، اگرچه ممکن است این انگل ها دستمزدشان ده برابر و بخشا چند صد برابر یک کارگر ساده باشد. (رئیس روسای بانک هایی مانند دویچه بانک حقوق ماهیانه یی صد تا چند صد برابر یک کارگر می گیرند، اگرچه حقوق بگیر به حساب می آیند.) مساله ی دیگری که می خواهم اشاره کنم این است که در عصر “سرمایه داری دیجیتال” ما از یک طرف در اتاق خواب و روی تخت هم مجبوریم کارهای روزانه از جواب دادن به ایمیل های کاری تا بستن قرارداد های تجاری و غیره را انجام بدیم و از طرف دیگر همین “سرمایه داری دیجیتال” همچون برنامه ی تله ویزیون Big Brother به زندگی خصوصی، سیاسی و اقتصادی ما تسلط پیدا کرده است و تمام مناسبات روزمره ی ما را کنترل می کند. از ثبت و ضبط مکالمات تلفنی و ایمیلی ما گرفته تا عکس و فیلم گرفتن از ما توسط دوربین های مدار بسته در شهر ها و داخل قطار و غیره، فضایی را تشکیل داده است که تنها می توان آن را فاشیسم “دیجیتال” خواند. فاشیسم وارد تمام حوزه های زندگی ما شده است و به قول احمد شاملو دهان ها را هم می بویند. همانطور که کریسیتیان فوخس Christian Fuchs می گوید سوسیالیسم آپ نیست که در اینترنت دانلودش کرد، حتی تحت سرمایه داری “دیجیتال” قوانین بربریت سرمایه و استثمار انسان بر انسان حاکم است و ارزش تولید و بازتولید می شود. بسیاری از چپ های ابله “مدرنیست” ایرانی تصور می کردند که “انقلاب” و “سوسیالیسم” از فیس بوک بیرون می زند و همه ی مردم با دانلود آپی مانند اینستاگرام و واتس اپ انقلابی می شوند. این تصور احمقانه به مرور فرو نشست، وقتی که ما مشاهده کردیم که فاشیسم و سرمایه داری “لیبرال” دست در دست هم برای سانسور اندیشه های انقلابی و کمونیستی در فیس بوک و دیگر رسانه های ارتباط فردی و جمعی دست به سانسور می زدند و یا لایک تبدیل به کالایی خریداری شده بود. پول بده، تا پست هایت دیده شود. این است منطق سرمایه داری “دیجیتال”! فقیر هستی کسی تو را به رسمیت نمی شناسد و کسی لایکت نمی کند. حالا ایرانی ها بعضی مواقع از روی مرام و به خاطر مظلومیت گوشه گیرها در فیس بوک یا با اهداف دو به هم زنی پست هایی را لایک می کنند، اما قاعده از قانون پیروی می کند. با توجه به اینکه در زمینه ی سرمایه داری “دیجیتال” در فضای فارسی زبان بحث های زیادی وجود ندارد، دوست دارم نظر دوستانم را در این زمینه بیشتر بدانم.

کروناویروس و ویروسی خطرناک تر به اسم سوسیال دمکراسی

 

حسن معارفی پور

به دنبال شیوع ویروس کووید 19 (کرونا) شاهد انواع و اقسام تحلیل های متفاوت از مواضع متفاوت هستیم. یکی از تحلیل هایی که جایگاه ویژه یی به خود اختصاص داده است، تئوری توطئه و انتشار فیک نیوز از جانب جریانات راست گرا و فاشیست و کسانی که وجود ویروس کرونا را انکار می کنند و یا کسانی که خطر این ویروس کشنده را دست کم می گیرند.

هر میزان از تنفر ما از بورژوازی دلیلی ندارد، که ما به تئوری توطئه علیه این سیستم پناه ببریم. تئوری توطئه مثل شبه علوم بورژوایی و مذهب بر پایه ی فاکت و برهان عقلانی بنا گذاشته نشده است. ما نمی توانیم تنها بر اساس یک سری حدس و گمان در مورد ویروس کرونا اعلام کنیم که بورژوازی غرب یا ایالات متحده ی امریکا این ویروس را تولید کرده است و به جان بشریت انداخته است. وقتی جنایتکارترین جنایتکاران معاصر مانند رئیس جمهور فاشیست برزیل بولسنراوو، متحد جنبش های فاشیستی در سطح جهانی و سرمایه ی مالی، شخصیتی سوپر راست و خون اشامی مثل فریدرش مرتز مولتی ملیونر راست گرا و فاشیست از حزب سوسیال مسیحی المان به این ویروس کشنده گرفتار می شوند، نمی تواند مساله یی ساختگی توسط خود بورژوازی جهانی و امپریالیسم باشد. چه لزومی دارد امپریالیست ها متحدان خود را قتل عام کنند، وقتی همین متحدان به بهترین شکل ممکن سیاست سرمایه ی مالی و صنعتی امپریالیستی و در کنار آن سازماندهی جنبش های فاشیستی جهانی را به پیش می برند، بکشند؟ مساله این است که ویروس ها مدام در حال تغییر و تکامل هستند و بخشا منقرض می شوند، همانطور که انسان در گذشته تکامل پیدا کرده است و در شرایط امروز دارد به سمت انقراض می رود.

من همیشه برای اثبات هر ادعایی، این ادعا چه از جانب مارکس، چه عیسی مسیح و چه هر کس دیگری طرح شده باشد، به مدارک و شواهد و برهان های عقلانی قوی و کافی نیازمندم، تا بتوانم ان ادعا را باور کنم و از ان دفاع کنم. واقعیت این است که علوم بورژوایی در بسیاری از مواقع انچنان امیخته به کثافت و منفعت است، که شبه علم به جای علم نشانده می شود و برهان عقلانی جای خود را به پروپاگاند و نوعی تهییج احساسی و احمقانه ی ژورنالیستی می دهد. مساله ی قدرت دولتی برای به حقانیت نشاندن یک ادعا و استخوان لیسی روشنفکران خودفروش بورژوازی را به این شبه علوم بورژوایی و فیک اضافه کنید، تا بدانید که جامعه تا چه درجه یی سقوط کرده است.

مساله برای ما روشن است. ما کمونیست ها از منطق، عقلانیت، برهان عقلانی و کافی دفاع می کنیم و در مقابل شبه علوم فیک ایستاده و می ایستیم. این شبه علوم اگر توسط یک کمونیست هم تولید و بازتولید شود، باید به شدت با ان مبارزه شود. ما نیازمند دانش و نه شعار هستیم. بدون اگاهی و خوداگاهی می توان هر خزعبلاتی را باور کرد. رسیدن به اگاهی و خوداگاهی از مرحله ی پیچ در پیچی می گذرد که هگل ان را به بهترین شکل ممکن در فنومنولوژی روح توضیح داده است. اگاهی ایی که بر اساس مشاهده ی صرف تولید می شود، اگاهی نیست بیگانگی است، این بیگانگی از اگاهی تنها زمانی تبدیل به اگاهی (خودآگاهی) می شود که در یک پروسه ی جنگی بین مرگ و زندگی بتواند خود را از سطح به عمق رسانده و حقانیت خود را ثابت کند. برای این کار سوژه لازم است علاوه بر مشاهدات سطحی دست به انتزاع بزند. بدون انتزاع فهم مسائل بسیار پیچیده خواهد بود. فلسفه ی تاریخ روح که هگل ان را بازگشت روح به سوی خود می خواند، توسط مارکس به شیوه ی ماتریالیستی در دستنوشته های پاریس نقد و بررسی شده است و مارکس این پروسه را پروسه ی بازگشت انسان بیگانه به خود می خواند، تا بتواند از بیگانگی خود رها شود. سوالی که برای من پیش میاید و جلو مارکسیست ها و هگل گرایان می گذارم این است، که ایا در یک مرحله از تاریخ می توان از وجود انسانیت صحبت کرد؟ ایا اصلا در گذشته انسانیت در سطح عمومی وجود داشته است؟ ایا بازگشت به انسانیت مورد نظر مارکس و رهایی از بیگانگی، بازگشتی ارتجاعی به گذشته یا جامعه ی “بی طبقه” ی دوران ماقبل برده داری است؟ بی گمان تا آنجا که من فهمیدم، مارکس چنین منظوری نداشته و به هیچ وجه با رمانتیسیست ها همسو نبود، اگر چه او اوایل در دوران نوجوانی از طریق پدرزنش با سوسیالیست های خیالپرداز اشنا شده بود و به شدت به رمانتیسیسم علاقه مند بود و تا آخر عمر رمان های بالزاک و دیگر مرتجعین را می خواند و به آن علاقمند بود، اما قبل از این دوران مارکس برای عیسی مسیح شعر می نوشت و در دفاع از مسیحیت مقاله می نوشت. هدف من از باز کردن این بحث بازگشت به دوران نوجوانی و جوانی مارکس نیست، بلکه مبحثی است که در دستنوشته های پاریس توسط مارکس مطرح می شود، اما ناکامل باقی می ماند. دستنوشته های پاریس سال ها بعد از مرگ لنین و بعد از انتشار کتاب تاریخ و اگاهی طبقاتی پیدا می شود. این دستنوشته های مارکس به هیچ وجه برای انتشار نوشته نشده بودند، اما انتشار ان سوالاتی را در ذهن هر خواننده ی ایجاد می کند، که یافتن جواب ان بدون خواندن کل هستی شناسی حیات اجتماعی لوکاچ غیر ممکن است.

من به شدت به پروژه هایی همچون “اکوسوسیالیسم” “سوسیالیسم” “هومانیست”، “سوسیالیسم” “مدرن” و انواع و اقسام برچسپ های شرکتی برای سوسیالیسم به مثابه ی جنبشی طبقاتی برای رهایی انسان از ستم، استثمار، فقر و بندگی، هویت های کاذب و ساختگی و در یک کلام بیگانگی و شی وارگی مشکوکم.

اگر ما قبول کنیم که کمونیسم جنبشی است که باید بتواند جامعه را از مناسبات بردگی، کالایی و بیگانه نجات دهد، پس نمی توانم نظام های سرمایه داری که اسم سوسیالیسم و کمونیسم را به خود چسپانده اند و در بهترین حالت یک سرمایه داری کنترل شده ی دولتی بوده اند، را کمونیستی یا سوسیالیستی بخوانیم. به محض اینکه ما این نظام ها را سوسیالیستی یا کمونیستی بخوانیم، پس تلاش و تاکید بر روی اینکه کالای من (تئوری یا ایدئولوژی “سوسیالیستی”) کالای اصل است و دیگر کالاها تقلبی اند بی فایده است، چون دچار یک اشتباه بنیادی شده ایم، آن هم این است که ما مناسباتی بیگانه با کمونیسم را کمونیستی خوانده اییم و از طرف دیگر می خواهیم از طریق تبلیغ و ترویج کالای خودمان مشتری را قانع کنیم که کالای ما بهتر است.

اشتباهی که حتی بزرگترین مارکسیست های جهان از تروتسکی گرفته تا جورج لوکاچ و مارکسیست های معاصر از جمله هاوگ و هاروی هم مرتکب می شوند. آنان مناسبات حاکم بر جامعه ی شوروی را یا “بروکراسی” “کارگری” یا “سوسیالیسم” دولتی و واقعا موجود می خوانند و یا حذف بازار آزاد را سوسیالیستی قلمداد می کنند. این اگر اشتباه تئوریک نباشد، حتما شارلاتانیسم ایدئولوژیک است.

بازگشت به مارکس و فهم دقیق مارکس به ما کمک می کند که ثابت کنیم این دیدگاه ها از بنیاد غلط اند و بر پایه ی یی غلط استوار اند. اگر کسی کمونیسم مارکس را نه از طریق متون هیجانی و سیاسی مارکس و انگلس، بلکه در نتیجه ی فهم دقیق از متون تحلیلی و عمیق اقتصادی، فلسفی و تاریخی مارکس و انگلس بیرون کشیده باشد، می داند بیگانگی و بت واره پرستی به عنوان دو جزء جدایی ناپذیر از شیوه ی تولید کاپیتالیستی در شوروی سابق و تمام نظام های موسوم به کمونیستی و سوسیالیستی به معنی واقعی کلمه ابعاد مختلف زندگی شهروندان جامعه را پوشش داده بودند و رابطه ی انسان ها فرم کالایی به خود گرفته بود.

اگرچه در نظام های موسوم به سوسیالیستی ما شاهد “دولتی” کردن و نه اجتماعی کردن مالکیت خصوصی بر ابزار تولید هستیم، اما دولتی کردن مالکیت خصوصی بر ابزار تولید اگر ضرورت دوران گذار (دیکتاتوری پرولتاریا) باشد، نمی تواند تا ابدالدهر به این شکل باقی بماند و اگر دولت مثلا آموزش و بهداشت و ساخت و حمل و نقل و غذا هم مجانی کند، باز هم ما نمی توانیم اعلام کنیم که توانسته است مناسبات کالایی و روابط فتیشیستی را دگرگون کند. پروژه های بعدی باید شامل اجتماعی و اشتراکی کردن تمام ابزار تولید در خدمت تولیدکنندگان جامعه باشد.

اشتباه بیشتر منتقدان شوروی سابق این است که نقدشان از جنس نقد اقتصاد سیاسی مارکس نیست. نقدشان بیشتر اخلاقی، هنجاری و غیرساختاری است.

مارکس اما به شیوه ی ساختارمند تلاش می کند از طریق نشان دادن ماهیت سرمایه داری به مثابه ی نظامی که روابط انسانی را کالایی کرده است و از ماهییت انسانی خارج کرده است، به رادیکال ترین شکل ممکن به یک نقد نظامند دست بزند که نمی توان این نقد را رد کرد و در عین حال طرفدار نظام سرمایه داری نبود. کسی دیگر نمی تواند نقد مارکس به سرمایه داری و کالایی شدن روابط انسانی در این نظام را نقد اخلاقی سرمایه داری بخواند و اگر کسی از زاویه ی دید مارکس و یا از سوراخ کوچک تلسکوپ (کالا) به جهان بنگرد، می تواند قسمت بزرگی از آسمان (جهانی شدن دولت سرمایه داری و امپریالیسم) را بفهمد، اما کسی که تلسکوپ را از سوراخ بزرگش نگاه می کند، تنها ممکن است مسائلی بسیار ریز را ببیند و برد دید تئوریک او علیرغم اشتباه بودن این کار تا دو متر هم نمی رسد.

من تمام عمرم تلاش کرده ام به کسانی که تمام مسائل اجتماعی، سیاسی و تغییر و تحولات اجتماعی را به تغییر بالایی ها خلاصه می کنند، بفهمانم که آنان شیپور را از سر گشادش می نوازند و هنوز استفاده ی درست از تلسکوپ را یاد نگرفته اند و یا منفعت شان ایجاب می کند این کار را بکنند. اگر قرار باشد تغییری رادیکال اتفاق بیفتد، لازم است که پرولتاریا ضمن پی بردن به جایگاه خود به مثابه ی طبقه یی استمثار شده، پدیده های اجتماعی را از سوراخ کوچک تلسکوپ نگاه کند و به تحلیل طبقاتی از پایین دست یازد، در غیر این صورت این طبقه به طبقه یی تبدیل می شود که هر چهار سال یک بار همچون گله ی گاو و گوسفند دنبال این یا آن دشمن طبقاتی خود راه خواهد افتاد و با شعارهایی که برای دفاع از دشمنان طبقاتی اش سر می دهد، هم حنجره ی خودش را پاره می کند و هم آینده ی خود و هم طبقه یی هایش را به نابودی می کشد.

“سوسیالیسم” “اومانیست” و “اکو سوسیالیسم” و غیره بیشتر مارک های شرکتی احزاب پارلمانتاریست هستند که متاسفانه از جانب بخشا مارکسیست های زبده بدون هیچ گونه تفکری پذیرفته شده و بازسازی می شوند.

کمونیسم اگر کمونیسم است، پس نمی تواند توحش را ترویج کند. کمونیسم اگر کمونیسم است، نمی تواند به سرنوشت محیط زیست و آینده ی بشر بی تفاوت باشد. خود مارکس در کاپیتال می نویسد که هیچ کس و حتی کل بشر مالک این کره نیست و اصلا ایده مالکیت جمعی یا فردی بر کره ی زمین ایده یی احمقانه است. ما باید کره ی زمین را در شرایط مناسبی برای نسل های بعدی ترک کنیم.

مساله ی دیگر تاکید بر “اومانیسم” بورژوایی به جای انقلابی گری سوسیالیستی و کمونیستی از جانب “سوسیالیست” های اومانیست و اکو”سوسیالیست” هاست. باور کنید کسی که آمادگی این را نداشته باشد یک گنجشک را با تیرکمان بزند، نه می تواند در مقابل دشمنش ایستادگی کند و نه حتی شخص خود را سازمان دهد. این تفکرات درویشی و عرفانی در آثار اریش فروم، ارنست بلوخ، والتر بنیامین و رایا دونایفسکایا موج می زند. انگار کمونیست ها و نه سوسیالیست های بورژوایی قصاب خانه یی راه انداخته اند و مشغول خون خواری اند. نخیر دوستان اینگونه نیست، در انقلاب سوسیالیستی اکتبر کمتر از بیست نفر کشته شدند. در جریان سرکوب کمون پاریس بیش از دو برابر انقلاب کبیر فرانسه کمونیست و آنارشیست و کمونارد را دو دولت ارتجاعی بورژوایی قتل عام کردند. ایدئولوژی بورژوایی می تواند فاجعه ی انسانی و نسل کشی کمونارد های پاریسی را تبدیل به حادثه ی کوچک کند که در هیچ سند تاریخی در تاریخ رسمی دانشگاهی و مدارس از آن صحبت نمی شود و همین ایدئولوژی می تواند از انقلاب پیروزمند اکتبر یک هیولا درست کند. وظیفه ی ما کمونیست ها این است که به جای عقب نشینی در مقابل این تعرض همه جانبه ی طبقه ی حاکم که بازتاب ایدئولوژیک آن را می توان در متون فلاسفه ی “مارکسیست” (بخوانید عارف) دید، به جای اینکه به خاطر تعرض طبقه ی حاکم گوشه گیری اختیار کنیم و یا ایدئولوژی طبقه ی حاکم را تا حدود زیادی بپذیریم و یا در رفتارمان کارکرد این ایدئولوژی را بازتاب دهیم، با تمام قدرت در تمام ابعاد به جنگ طبقه ی حاکم و دولت نماینده این طبقه برویم و از ترویج و تبلیغ قهر انقلابی ابایی نداشته باشیم. والتر بنیامین علیرغم دیدگاه های مسیحیایی و عارفانه اش در جزوه ی مربوط به قهر می نویسد که این تنها طبقه ی کارگر است که مشروعیت استفاده از قهر را دارد.

تمام سلاح ها به سمت طبقه ی حاکم. ما برای نابودی طبقه ی سلطه گر و دستگاه عریض و طویل بروکراتیک دولتی و پلیسی راه دیگری جز به کار گیری قهر انقلابی نداریم و هر کس علیه قهر انقلابی و شورش مسلحانه توده های کارگر و زحمتکش علیه دولت بورژوازی در کنار طبقه ی حاکم قرار بگیرد و ضد انقلابی گری را در تئوری و عمل تبلیغ کند و برای دفاع از بورژوازی دست به اسلحه ببرد، باید با اشکال “اومانیستی” سوسیالیستی فورا راهی گور شود، قبل از اینکه فاجعه بیافریند. یک انقلاب تنها زمانی به پیروزی می رسد که یا آن را شروع نکرد و یا اینکه تا آخرین فشنگ با تمام قدرت با طبقه ی حاکم جنگید.

سوسیال دمکراسی که به یک جنبش ارتجاعی در اشکال مختلف تبدیل شده است، حداقل از دوران جنگ امپریالیستی موسوم به جنگ جهانی اول تاکنون و به دنبال تبدیل شدن سوسیال دمکراسی به یک جریان امپریالیست و استعمارگر، هیچ گاه چیزی متفاوت از این یا آن شکل از بورژوازی نبوده است. در پروسه ی تاریخی متفاوت بنا به شرایط متفاوت سوسیال دمکرات راست و چپ شده است، اما هیچ وقت امید خود به حاکمیت سرمایه داری از دست نداده است. آنچه در این بخش به آن می پردازم تلاش برای روشن کردن ماهییت ضد انقلاب و ارتجاعی سوسیال دمکراسی به مثابه ی یک جنبش، ایدئولوژی و جریان اپورتونیستی است که علیرغم اینکه خود را در جناح چپ می بیند، تنها یکی از اشکال هار نظام بورژوازی است که می خواهد همچون دراکولا از خون کارگران تغذیه کند. همین سوسیال دمکراسی که امروز واژه های همچون “سوسیال دمکراسی رادیکال” را با خود یدک می کشد، چیزی جز جناح چپ بورژوازی نیست، که دولتی کردن را به جای اجتماعی کردن تبلیغ می کند و تصور می کند و این تصور احمقانه و توهم که چیزی جز یکی از اشکال ایدئولوژی بورژوایی نیست را در میان مردم پخش می کند که می توان بدون نابودی دولت بوژوایی و مناسبات کار مزدی از طریق مدرنیزاسیون و دولتی کردن تولید نابرابری های اجتماعی را از بین برد و “برابری” را متحقق کرد. البته بسیاری از این “سوسیال” دمکرات های “رادیکال” این را هم نمی گویند و اگرچه خود را از سوسیال دمکراسی قدیم دوران جنگ “جهانی” اول جدا می بینند، اما بخشا انان هم مرتجع ترند. سوسیال دمکراسی جدید که به تئوری های امثال کارل پولانی در اقتصاد، پولانزانس در تحلیل دولت و اتحادیه های کارگری و بوردیو در رابطه با برداشت از طبقه دفاع می کند و دولت گرایی و دولت مداری را تبلیغ می کند، یا نمی داند که دولت خود به عنوان رقیب سرمایه داران در بازار وارد رقابت با سرمایه داران منفرد شود و سرمایه دارانی که حاضر به پیروی از منطق دولت بورژوایی نباشند را کنار بزنند. این توهم که می توان بدون لغو مناسبات استثمارگرانه ی تولیدی سرمایه داری می توان به خوشبختی رسید، ایدئولوژی ایی بورژوایی است که در میان سوسیال دمکرات های جدید طرفداران زیادی پیدا کرده است. از طرف دیگر فاشیسم در خیابان و دولت از سوسیال دمکراسی جدید پیشی گرفته است و سوسیال دمکراسی جدید راهی جز ادغام در فاشیسم یا پیوستن به جنبش انقلابی و کمونیستی ندارد. در این شکی ندارم که سوسیال دمکرات های قدیم و جدید هیچ کدام در سطح جنبشی علاقه یی به پیوستن به صف انقلاب ندارند، چون منطقشان با منطق فاشیسم یکی است. هر دو از مناسبات تولیدی بورژوایی دفاع می کنند و هر دو از انقلاب و رادیکالیسم انقلابی هراسان اند و به همین خاطر است که صف شان هر روز به هم نزدیکتر می شود.

اگر در ایران نمایندگان جریان سوسیال دمکراسی جدید قبلا به عنوان مشاوران دولتی به رژیم ظاهر می شدند و به رژیم فاشیستی امپریالیستی ایران مشاوره می دادند، امروز می بینیم که چطور رژیم فاشیستی ایران اعضای این جریان را دستگیر و زندانی می کند و این جریان در ایران به خاطر شرایط زیستی ش ناچار می شود که دفاع از ایده ی “سرمایه داری متعارف” و “متعارف” کردن سرمایه داری ایران از طریق مشاوره دادن به حاکمیت را تا حدودی از سر بیرون کند و در فرم تا حدودی به نسبت سوسیال دمکراسی جدید غربی رادیکال ظاهر شود، اما این را باید بدانیم که رادیکالیسم پوشالی و تظاهرات به خاطر شلیک به یک هواپیمای مسافربری، اما سکوت در مقابل کشتن چند هزار نفر در آبان ماه سال گذشته، ریشه در ایدئولوژی اریستوکراتیک سوسیال دمکراسی جدید ایرانی و حاشیه نشین ستیزی آن دارد و ربطی به رادیکالیسم انقلابی ندارد. به بیان دیگر کشتن حاشیه نشینان مهم نیست، چون آنان پاپتی های “بی فرهنگ” هستند، اما کشتن دانشجویان و انسان های “روشنفکر” و تحصیل کرده محکوم است، چون از نظر ایدئولوژی اریستوکراتیک خونشان رنگین تر است.

سرمایه داری با کرونا و بدون کرونا در بحران کشنده یی به سر می برد که دیر یا زود نفس های آخر این نظام را می گیرد. رژیم های سرمایه داری در شرق و غرب هر روز درنده تر می شوند، رژیم هایی که خود را دولت “حق” و قانون و غیره معرفی می کردند و خود را سوسیال دمکراتیک می خواندند، هر روز بیشتر چهره ی واقعی و عریان فاشیستی خود را نشان می دهند. از طرف دیگر سوسیال دمکراسی جدید در تلاش برای چسپیدن به قانون اساسی دولت های لیبرال و حفاظت از ارزش های لیبرالی که چیزی جز قانون به بردگی کشاندن میلیونی انسان ها نیستند، است.

بحران اقتصادی و جهانی سرمایه داری که از سال 2008 خود را به شکل عریان نشان داد، محصول شوک درمانی و الترناتیو ارتجاعی نئولیبرالی بود، بحرانی که تا امروز ادامه پیدا کرده است، این بحران از طریق “بحران” دیگری و یک نسل کشی سیستماتیک از طریق کرونا تا حدودی به فراموشی سپرده شد، چون ذهن انسان ها بیش از اینکه به بحران اقتصادی قبل از کرونا مشغول باشد، به یک بحران کشنده تری که در نتیجه ی متابولیسم انسان با طبیعت در سرمایه داری شکل گرفته مشغول شد.

اگر بخواهم از ایده ی شومپیتری برای توضیح “تخریب” “خلاقانه” یی که بورژوازی به ما تحمیل کرده است، استفاده کنم می توانم با یک مثال این مقاله را به پایان برسانم.

قبل از کرونا هم بحران فقر، غذا، آب آشامیدنی سالم و کار و ناامنی شغلی و غیره وجود داشت و الان به مراتب بیشتر شده است، اما این بحران از طریق یک “تخریب” “خلاقانه” یا انتقال بحران به مرحله ی بالاتری تا حدودی به فراموشی سپرده شد و بخشا کنترل شد. سرمایه دارانی که در مرز ورشکستی بودند الان دوباره می توانند رشد سرمایه ی خود را در دورانی که برای طبقه ی کارگر و ستمکشان بحرانی کشنده است، چند درصدی افزایش دهند.

اگر بحران قبل از کرونا را با درد شکستن ناخنی مقایسه کنیم، کرونا را می توانیم شلاقی بخوانیم که دردش به استخوان می رسد. کسی که شلاق می خورد درد اولی را به فراموشی می سپارد و مشغول درد دومی می شود.

سوسیال دمکراسی راه حلی عقلانی و رادیکال برای ما ندارد و می خواهد هیولای دولت بورژوایی را یکی از رقبای اصلی بازار سرمایه داری که توسط راست ها و نئوفاشیست ها اداره می شود، را به عنوان ناجی معرفی کند. اینجا باید اعلام کنم که یک وارونگی ایدئولوژیک صورت گرفته است و جای ناجی و جانی عوض شده است.