فمینیسمی که آنتی فاشیست نیست، فمینیسم نیست

Quelle: https://innenansicht-magazin.de/2017/12/21/warum-mein-feminismus-antifaschistisch-ist/

در رابطه با کمپین لغو حجاب اجباری و مبارزات زنان در ایران

حسن معارفی پور

مقدمه

یکی از بنیادهای اندیشه که کانت به شکل سیستماتیک ریشه ی آن را در کتاب “نقد عقل محض” گذاشت، شکاکیت است. البته لازم است بگویم که شکاکیت مختص کانت نیست و قبل از کانت فلسفه ی شکاکی وجود داشت، اما کانت برای هر گزاره ی شک گرایانه تلاش می کند، دلایل بیاورد، اگرچه این دلایل دلایل های دیگر خود کانت را نقض می کنند و کانت نمی تواند به هر دلیل از این آنتی نومی و تضادهایی که خود مطرح می کند، رهایی یابد. بنابراین فلسفه ی کانت شک گرایی را نه تنها پایان نداد، بلکه آن را به نقطه ی اوج خود رساند. راه کار کانت برای عبور از وضعیت متضادی که درست می کند، علیرغم به کار بردن بخشا روش درست نقد، طرح درست بحث و نقد از همه ی جوانب راهکاری اخلاقی برای فراخوان اخلاقی دادن به مردم برای رعایت اصول و قوانین و ماکسیسم های اخلاقی در چارچوب یک جمهوری.

بحث من اینجا البته بازخوانی فلسفه ی کانت نیست، بلکه تلاش برای استفاده از نکات درست فلسفه ی کانت به عنوان مهترین فلسفه ی عصر روشنگری و فلسفه یی که تا امروز در بخش های مختلف ایدئولوژی بورژوایی و دولتی در جهان ارائه می شود. یکی از نکات مهم فلسفه ی کانت این است که ما باید به همه چی شک کنیم و برای اینکه بتوانیم به ذات پدیده ها پی ببریم باید از زوایای مختلف هر پدیده را مورد نقد و ارزیابی قرار دهیم و برای هر گزاره برهان ها و نقیض آن را به صورت منطقی پیدا کنیم. 

نه تنها کانت، بلکه تمام متفکران بورژوایی از آنتی نومی عقل رنج می بردند و می برند، چون راهکار رهایی برا عبور از سیطره ی سرمایه را هیچ کدام از متفکران بورژوایی پیشنهاد نمی کنند. گره کور حل تمام آنتی نومی های اندیشه ی بورژوایی و واقعیت اجتماعی سرمایه داری پراکسیس انقلابی است. پراکسیس انقلابی باید بتواند وضعیت حاکم را لغو کند و وضعیتی که از لحاظ کیفیت با وضعیت فعلی متفاوت و سیستم متفاوتی شکل بدهد که به هیچ وجه با شرایط فعلی یکسان نیست، نه اینکه تنها در فرم خود را از شرایط فعلی متفاوت کند. عدم فهم این مساله باعث می شود، که آنتی نومی های (تعارضات) اندیشه ی بورژوایی که منشاء در آنتی نومی در دنیای واقع دارند و به بازتولید این آنتی نومی هم خدمت می کنند، برای مدت زمانی طولانی و نامشخص حفظ شوند و حفظ این انتی نومی ها در سطح ایدئولوژیک مانعی می شوند برای خاتمه دادن به تضادهای واقعی در جهان مادی.

مارکس و انگلس ضمن بهره گرفتن از اندیشه های بورژوایی متفکران بورژوا ، سوسیالیست های تخیلی، ایدئالیست ها و رومانتی سیست ها و اقتصاد سیاسی و غیره نقض این اندیشه ها را دیده و این اندیشه ها را علیه آنتی نومی هایی که تولید و بازتولید می کنند به کار می گیرند. برای نمونه آنچه هگل Bürgerliche Gesellschaft یا جامعه ی بورژوایی می خواند، مکانی که از نظر هگل جامعه ی مدنی و دولت و خدایگان و برده همدیگر را به رسمیت می شناسند، را مارکس بالاترین نقطه ی آنتاگونیسم کل تاریخ قلمداد می کند. جایی که جایگاه طبقات روشن تر و یک شکاف واقعی بین طبقات آشکارتر می گردد. به همین خاطر است که شیوه ی تولید سرمایه داری خود را از این طریق از شیوه های تولید پیشین جدا می کند. از نظر مارکس آنچه در نظام بورژوایی فردیت خوانده می شود، چیزی جز یک فردیت فرمال نیست. این فردیت فرمال شیفت از نافردیت به یک فردیتی است که فردیت جوهری نیست. چون کارگری که بین مردن از گرسنگی و تن دادن به اسثتمار ابدی در نظام سرمایه داری یکی را باید انتخاب کند، فردیت و آزادی و اختیار ندارد، بلکه با اجباری طرف است که شرایط به او تحمیل کرده است. مارکس در کاپیتال می گوید که آزادی کارگران یک آزادی دو لبه بود، از طرفی کارگر از زمین و هر نوع مالکیتی و وابستگی به زمین آزاد می شود و از طرف دیگر به عنوان صاحب تنها کالا یعنی نیروی کار خود آزاد است نیروی کار خود را به این یا آن سرمایه دار بفروشد. این آزادی فرمال و دولبه در واقع چیزی جز آزادی برای تن دادن به استثمار نیست، هدف کمونیسم اما رهایی انسان از استثمار و هرگونه بهره کشی انسان از انسان است. پس بین کمونیسم و تمام مکاتب بورژوایی از سوسیال دمکراسی گرفته تا لیبرالیسم، از اصلاح طلبی تا کنسرواتیویسم و فاشیسم در این است که کمونیسم به دنبال رهایی در تمام ابعاد زندگی انسان است. رهایی از قید و بند استثمار و بندگی، رهایی از ستم ملی و نژادی، رهایی از ستم جنسیتی و رهایی از مناسبات شی واره یی که بر مناسبات انسانی غالب شده اند و مناسبات انسانی را غیرانسانی کرده اند. لغو این شرایط برای مدافعین وضع موجود و “اپوزیسیون” راست نظام های سرمایه داری که هدفشان در واقع سهم خواهی به نفع خودشان و جایگزینی یک فراکسیون از سرمایه با فراکسیون دیگر است، مسلم است که خوفناک به نظر می رسد. آنچه برای بورژوازی و خرده بورژوازی فرومایه ترسناک و کابوس است، برای طبقه ی کارگر و تمام ستمکشان جامعه چیزی جز رهایی جوهری نیست.

روش شناسی مارکس برخلاف روش شناسی اقتصاددانان و متفکرین بورژوایی یک روش شناسی ماتریالیستی متکی بر ماتریالیسم تاریخی و متد دیالکتیکی بود. ماتریالیسم تاریخی به بررسی شکل گیری طبقات در طول تاریخ و مبارزه ی طبقاتی و شناختن جایگاه طبقاتی انسان ها در طول تاریخ و تلاش برای تغیر این جایگاه می پردازد و دیالکتیک روشی است برای بررسی رابطه ی عام و خاص، کل و جزء و نزدیک شدن به جوهر هر پدیده در یک توتالیتی است. توتالیتی ایی که ما با آن طرف هستیم نظام سرمایه داری است و برای رسیدن به ماهیت آن لازم است از دنیای شبه واقعی ایی که محصول انتزاع پیکریافته و ایدئولوژیک بورژوازی است و به شکلی ایدئولوژیک بازنمایی می شود، فراتر رویم و جوهر آن را از طریق مفاهیم بشناسیم. ماهیت سرمایه داری چیزی جز استثمار نیروی کار، روابط سلطه، جنگ، تروریسم، امپریالیسم و فاشیسم نیست. فاشیسم رادیکال ترین و واقعی ترین چهره ی سرمایه داری است. از آنجایی که حل مسائل انسان و طبیعت در چارچوب سرمایه داری به خاطر منطق این نظام (گسترش بی رویه ی سود) ممکن نیست، پس یا باید این منطق را پذیرفت و به جای دیگر فراکسیون های سرمایه به شکل دیگری این منطق را پیش برد و یا با نابود کردن ساختار سرمایه داری و شکل دادن به یک نظام اشتراکی از منطق سرمایه یک بار برای همیشه عبور کرد.

برای شناسایی جوهر ما نیازمند مفاهیمی هستیم که در قالب زبانی این جوهر را، جوهری که با حواس مادی و پنجگانه قابل درک نیستند، را کشف و برای دیگران قابل روئیت کنیم. برای نمونه مساله یی مثل ارزش هرگز با حواس انسانی قابل فهم نیست، بلکه نیازمند یک دستگاه منطقی، یک اندیشه ی دیالکتیکی و ساختار زبانی برای توضیح این اندیشه است.

روش شناسی مارکسیستی به ویژه روش شناسی خود مارکس اساسا برای واژه هایی مثل مردم به صورت عام، زنان به صورت عام و توده و غیره قائل نیست، چون مارکس معتقد است که مردم به طبقات مختلف با جایگاه طبقاتی، منافع طبقاتی متضاد و ایدئولوژی های متفاوت تقسیم می شوند و هر گونه انکار این مساله را مارکس پوپولیسم و یک روش شناسی غیر انقلابی و وارونه می داند. بنابراین ما باید برای شناخت احزاب و جریانات سیاسی از آن چیزی که آنان در مورد خودشان می گویند، از شعارهایی که می دهند، برنامه یی که می نویسند فراتر رویم و جوهرشان را برای مردم روشن کنیم.

نظام سرمایه داری اگرچه بخشا از دل انقلاباتی که بر گرده ی طبقات ستمکش به سرانجام رسیده بودند، مثل انقلاب کبیر فرانسه شکل گرفت، علیه تمام شعارهایی که این انقلاب ها و انقلابیون می دادند در عمل ایستاد و نقض این شعارها را متحقق کرد. آزادی مورد نظر انقلاب کبیر فرانسه تبدیل به آزادی برای بهره کشی از کارگران شد. “برابری” تبدیل به نابرابری در نتیجه ی گسترش رقابت شد و “برادری” هم تبدیل به رقابت گسترده بین طبقات شد. تازه انقلاب کبیر فرانسه و “انقلاب” “شکوهمند” انگلستان و انقلاب هلند، به نسبت سیستم های فئودالی یک گام بزرگ به پیش بودند. سرمایه داری از همان ابتدا به ضد خود تبدیل شد و مرحله ی گندیدگی سرمایه داری آغاز شد. مرحله ی گندیدگی سرمایه داری چیزی جز کنسرویرن (محافظت کردن از این سیستم) به هر قیمتی نیست. کدام انسان عاقل اما یک کنسرو فاسد شده را به خورد مردم می دهد و یا خود می خورد؟ کنسرو سرمایه داری گندیده را باید یک بار برای همیشه دور انداخت و یک نظام دیگر را جایگزین آن کرد.

وضعیت بورژوازی در شرایط امروز و اپوزیسیون های بورژوایی در جهان معاصر

بورژوازی حداقل از اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیست در طفیلی گری فرو رفت و جواب بحران های اقتصادی را با انتقال بحران از درون مرزها به بیرون مرز و گسترش امپریالیسم و توسعه ی سرمایه و انحصاری کردن آن جستجو می کرد. بنابراین سیستمی که بر سر راه فروپاشی بود، فروپاشی ایی که به یک نیروی بیرونی انقلابی نیازمند بود و در غیاب این نیرو می توانست، خود را به اشکال مختلف از طریق تخریب خلاقانه و انتقال بحران از درون به بیرون بازتولید کند، همزمان می توانست سرزمین های بیشتری را به عرصه ی تولید سرمایه دارانه وارد کند و در عین حال از طریق استثمار مطلق (به بردگی گرفتن انسان ها و کشیدن کار مجانی از آنان برای خلق سود) و استثمار نسبی(بهره کشی از نیروی کار انسان به خاطر پایین آوردن دستمزد و هزینه های تولیدی و استفاده از منابع طبیعی ارزان) نیروی کار انسان توانست خود را بازتولید کند.

در دوران های بحران سرمایه داری همیشه دو تا پاسخ کلی به بحران وجود دارد: پاسخ از راست و پاسخ از چپ. پاسخ راست به بحران سرمایه داری و دولت های سرمایه داری در دوران معاصر هر فرمی که داشته باشد، به فاشیسم منجر می شود و پاسخ چپ به بحران سرمایه داری الزاما باید نابودی نظام سرمایه داری و شکل دادن به یک شیوه ی تولید سوسیالیستی باشد.

اپوزیسیون راست ایران و دادن وعده ی زیبایی شناسی مصرفی به “مردم”

به صورت کنکرت اگر بخواهم به اپوزیسیون بورژوایی که به دنبال یک پاسخ راست به یک وضعیت بحرانی است بپردازم لازم است بگویم که این نیرو که دنبال استقرار یک رژیم فاشیستی ناسیونالیستی است که تمامیت ارضی را خط قرمز خود تعریف کرده است و به یک رژیم اقتدارگرای سرمایه دارانه که چیزی جز فاشیسم نخواهد بود و نیست، پایبند است، در تلاش است از طریق استفاده از فرم (سکولاریسم، “مبارزه “با حجاب اجباری، “آزادی”، “عدالت اجتماعی”، “مردم”، “دمکراسی” ووو) مردم را مغلوب کند و پشت فرم یک جوهر فاشیستی به مردم منتقل کند. فاشیسم از آنجایی که مثل نظام های سیاسی دیگر مدام در حال نوسازی خود است، پس ممکن است یک بار خود را به شکل سوسیالیسم، بار دیگر لیبرالیسم و یک بار دیگر یک ایدئولوژی عرفانی به ظاهر غیرسیاسی در بیاورد، تا از طرق مختلف شانس خود را آزمایش کند.

این جریانات دقیقا مثل حزب جمهوری اسلامی خمینی در این تلاش اند از طریق راه اندازی یک “رفراندوم” اینترنتی “#کمپین_نه به حجاب اجباری” هر کس که مخالف این اپوزیسیون راست گرا و فاشیست باشد را در قطب جمهوری اسلامی قرار دهند، چرا چون حاضر نیست زیر پرچم فاشیسم سلطنتی و راست های افراطی برای به اصطلاح “حقوق” زن مبارزه کند. این در حالی است که اکثریت قریب به اتفاق سران این جریان اپوزیسیون یا خود سابقا امنیتی و اصلاح طلب حکومتی بودند و هستند و یا اینکه قاسم سلیمانی فاشیست را همچنان سردار خودشان می دانند و خواهان حفظ ساختار سپاه و ارتش و غیره برای “دفاع از مرزهای کشور” “در فردای” “براندازی” “نرم” و “عاری از خشونت” هستند.

اینجا ما با یک شارلاتانیسم افسارگسیخته یی طرف هستیم که رژیم فاشیست اسلامی و حزب جمهوری اسلامی دقیقا با همین شارلاتانیسم هر کس که با “رفراندوم” “آری یا نه به جمهوری اسلامی” بعد از انقلاب 1357 مخالفت می کرد و جواب نه می داد را فورا به رژیم ملعون و منحوس شاهنشاهی وصل می کرد. دنیای سیاسی از دنیای کوچک این لابی های مزدور که هم از توبره می خورند و هم از آخور بزرگتر است و امروز ما با رژیم فاشیستی ایران یک طرف و “اپوزیسیون” بورژوایی طرف نیستیم، بلکه با میلیون ها کارگر و زحمتکش، هزاران عنصر انقلابی و کمونیست، احزاب و نیروهای انقلابی و سرنگونی طلب کمونیست و رادیکال طرف هستیم که در چارچوب این کاتگوری دوقطبی و ساختگی که محصول اذهان پوک و ایدئولوژی ارتجاعی و وارونه ی مدافعین فاشیسم سلطنتی و ایرانشهری و غیره است، نمی گنجد.

ما کمونیست ها و انسان های انقلابی برخلاف نیروهای بورژوایی و اصلاح طلبانی که از آنتی نومی عقل بورژوایی رنج می برند، برخلاف راست های افراطی ایی که از تباهی و زوال عقل رنج می برند و برخلاف فاشیست های تبهکار و نیروهای نژادپرست و فاشیستی که کعبه ی جدیدشان مقبره ی “کوروش” “کبیر” است، برخلاف “فمینیسم” لیبرالی و بورژوایی تنها به تغیر فرم و تغیرات جزئی در سیستم اکتفا نمی کنیم و تنها به دنبال برداشتن حجاب نیستیم، اگرچه به دنبال لغو حجاب اجباری هم هستیم. حجاب به عنوان سمبل بردگی انسان در رژیم فاشیست اسلامی اگر طوقی بر گردن زنان ایرانی شده است، در جهان غرب به ابزاری در دست نازی ها علیه مسلمانان مقیم اروپا تبدیل شده است. دولتی که زنان حجابی مسلمان را در کنار دریا لخت می کند، به اندازه ی رژیم رضا خانی سکولار و ضد حجاب است. بنابراین کسانی سیاست های نژادپرستانه و به شدت سکسیستی دولت های فرانسه و بلژیک در مورد مسلمانان و دادن اجازه به پلیس برای لخت کردن زنان مسلمان را “مدرن” قلمداد می کردند و می کنند، به اندازه ی فاشیست های اروپایی “مدرن” هستند و هیچ تفاوتی با جریانات نازیست اروپایی ندارند. وقتی دولتی به اراده و اختیار و حوزه ی آزادی فردی افرادی که هیچ ضرری برای آزادی دیگران ایجاد نکردند وارد می شود، این دولت اسمش دولت رضا خان قلدر باشد، یا دولت آتاتورک و یا دولت لائیک فرانسه، اگر صد در صد فاشیستی نشده باشد، در این زمینه حداقل کاملا فاشیستی عمل می کند و هر کس و هر نیرویی این سیاست را به هر دلیلی تایید و تبلیغ کند، فاشیست است.

 

مسیح علینژاد و اعوان و انصارش حل مساله یا خود صورت مساله؟

مسیح علینژاد، کسی که امروز به عنوان یار و یاور سلطنت طلبان و راست های افراطی آمریکایی و ضد زن ترین جریانات راسیست معتقد به سروری نژاد سفید روی مساله ی حجاب مانور می دهد، سال های ابتدایی مبارزه ش وقتی در خارج کشور بود، همچنان با حجاب اسلامی در رسانه های امپریالیستی حضور پیدا می کرد، چون آن زمان بازار اصلاح طلبی مثل امروز و به دنبال قیام دی ماه و آبان ماه تختئه نشده بود. با تختئه شدن بازار دوم خرداد، اصلاح طلبی جنبش سبزی و بن بست اصلاح طلبان حکومتی به صورت ایدئولوژیک و عملی، این جانداران دوزیستی شروع کردند، به شکل لاک پشتی از اصلاح طلب به اصلاح طلب “ساختارگرا” و از اصللاح طلب “ساختارگرا” به برانداز تبدیل شوند و تلاش کنند مطالبات توده های مردم را به نفع جریات راست افراطی مصادره کنند. همانطور که هیتلر کاملا آگاهانه برای کشیدن فرش از زیر پای کمونیست ها و سوسیالیست ها اسم حزب ش را ناسیونال “سوسیالیسم” گذاشت، فاشیسم امروزی در ایران هم خود را به شکل یک نیروی شبه “انقلابی” در می آورد تا بتواند به هر طریقی که شده، فرش را از زیر پای جنبش های اجتماعی بکشد و سوار موج های مختلف شود، تا نیروی مادی و واقعی ایی که می تواند این رژیم را سرنگون کند، از طریق نفوذ هژمونیک ازان خود کند. این عمل در شرایطی که راست عملا در پاسخ دادن به مطالبات اقتصادی میلیون ها کارگر، در پاسخ دادن به مطالبات حاشیه نشیان، در پاسخ به مساله ی مسکن، در پاسخ به وضعیت تورم و گرانی و هزاران مساله ی دیگر عملا لال شده است و به هیچ چیزی جز بازتولید این وضعیت در شکل به مراتب اقتدارگرایانه تر از وضع موجود رضایت نمی دهد، در عمل “سکولاریسم”، “خلاصی” “فرهنگی” و “کنار گذاشتن حجاب اسلامی” برای کسی که زیر سلطه و چکمه ی فاشیست های اقتدارگرا که همین سیاست های اقتصادی سپاه پاسداران را بازتولید می کنند، هرگز نمی تواند رهایی جوهری باشد.

من درک می کنم که میلیون ها زن از این رژیم فاشیستی ضد زن بیزار هستند و خواهان رهایی از حجاب اجباری و جنس دوم بودن به دنبال هر روزنه یی برای پس زدن حاکمیت هستند، اما این کار نیازمند یک درک روشن از رهبری جنبش هایی است که می خواهند خود را به عنوان مدافع حقوق زن به مردم بفروشند، جنبش ها و جریاناتی که ممکن است اما تا مغز استخوان ضد زن و ضد رهایی انسان باشند.

وقتی یک نیروی اولترا پوپولیستی و راست افراطی فاشیست بتواند از طریق تبلیغات پوپولیستی همچون “ما همه با هم هستیم” و “الان مساله ی چپ و راست را کنار بزاریم”، “حاکمیت مساله است” و غیره بخواهد هژمونی خود را به واقعیت اجتماعی قالب کند، آن موقع پس زدن این جریانات اولتراپوپولیستی و فاشیستی به همان اندازه سخت خواهد بود که ساقط کردن خمینی و رژیمش بعد از قدرت گیری جمهوری اسلامی سخت بود. یک نیروی انقلابی و در جستجوی رهایی باید وضعیت فعلی را نفی کند و درک تقریبا روشنی از وضعیت آتی داشته باشد. بنابراین شعارهایی همچون “ما همه با هم هستیم” و خزعبلاتی از این قبیل تنها تلاشی پوپولیستی برای از بین بردن اختلاف منافع بین کمونیست ها و فاشیست ها، کارگران و سرمایه داران و ستمگر و ستمکش به شکل ایدئولوژیک و تبلیغ مسائل ایدئولوژیک و موهومی همچون “منافع ملی”، “حاکمیت سرزمینی” “تمامیت ارضی” و خزعبلاتی از این قبیل است. وقتی این مسائل موهوم که بر پایه ی یک ایدئولوژی و اگاهی وارونه در ذهن انسان ها پیکریافتگی خود را پیدا می کنند، آن موقع همین آگاهی سنگ واره که بر اساس هیچ منطق و عقلانیتی بنا نهاده نشده است، زمینه برای پیوستن بخش از سوژه های انسانی حامل این ایدئولوژی و آگاهی وارونه به فاشیسم را فراهم می کنند.

زنان کارگر و زحمتکش ایرانی به همان اندازه منافع مشترکی با زنان بورژوازی دارند که مردان کارگر با مردان بورژوا دارند. آنچه موضوع زن را کمی متفاوت می کند این است که تمامی زنان جهان فارغ از جایگاه طبقاتی شان از ستم جنسیتی و جنسی رنج می برند. از آنجایی که رهایی جنسیتی زنان در سرمایه داری حتی در کشورهای “مدرن” و قبله گاه “اپوزیسیون” راست علیرغم مبارزات زیاد زنان و مردان آزادی خواه هرگز عملی نشده است، پس رهایی واقعی با الغای نظام بردگی مدرن سرمایه داری در هر شکلش ممکن است. بنابراین به تعبیر دیگر لازم است بگویم که زنان طبقه ی بورژوا و خرده بورژوا از آنجایی که به خاطر جنسیت شان مورد ستم قرار گرفته می شوند، باید متحدین واقعی خود برای رهایی خودشان را در میان طبقه ی کارگر زن و مرد و نه  در میان جریانات بورژوایی ایی که در تقابل با آنان هستند، جستجو کنند، چون کارگران تنها طبقه یی هستند که می توانند از طریق رهایی خود دیگر طبقات را از بیگانگی و بردگی ایی که خودشان و سیستم سرمایه تولید کرده و بازتولید می کند، رها کنند.

رهایی زنان در ایران باید رهایی در تمام حوزه ها باشد. رهایی در حوزه ی اقتصادی، سیاسی، هنر و فرهنگ و رهایی در حوزه ی بازتولید اجتماعی (کار خانگی و مراقبت از کودکان و سالمندان). این بنیاد تئوری شاید مهمترین مارکسیست فمینیست حال حاضر دنیا در اثر اصلی اش یعنی “چهار در یک منظر” است. زنان باید در تمام حوزه ها از برابری کامل با مردان برخوردار باشند و به قول کلارا زتکین رهایی زن رهایی از سرمایه و مناسبات بردگی سرمایه دارانه است.

از آنجایی که سرمایه داری همه چیز و بیشتر عرصه های زندگی انسانی را کالایی کرده است، مذهب هم تبدیل به کالایی قابل خرید و فروش در این نظام شده است. دقیقا در سپهر تبدیل شدن مذهب و خدا به کالاهایی قابل خرید و فروش است، که حجاب هم به مرور زمان در ایران کالایی قابل خرید و فروش شد و نباید تعجب کنیم که همین رژیم فاشیست اسلامی برای پیشبرد یک “انقلاب”منفعل و کشیدن فرش از زیر پای “اپوزیسیونی” که مساله ی “مبارزه” با حجاب را به یکی از ارکان اصلی ایدئولوژی خود تبدیل کرده است، خود حجاب اجباری را لغو کند. همانطور که احمدی نژاد با انداختن چند تا عکس بر سر “مقبره ی کوروش” “کبیر” و بلند کردن “استوانه” ی کوروش و شیفت از فاشیسم اسلامی به فاشیسم ایرانشهری، فرش را از زیر پای به اصطلاح اپوزیسیون راست و بورژوایی کشید و تمام این جریانات را به بخشی از بدنه ی نظام تبدیل کرد، که دیگر نه “اپوزیسیون”، بلکه یک پوزیسیون درون حکومتی هستند، حذف احتمالی ججاب اجباری توسط حاکمیت باعث ادغام بیشتر “اپوزیسیون” بورژوایی در حاکمیت فاشیسم اسلامی و خلع سلاح شدن کامل این نیرو می شود. اگر حاکمیت حجاب را خود لغو کند، آن موقع دلقک های فاشیست دوستی مثل علینژاد و عاشقان اسپرم پهلوی و راست افراطی اروپایی دیگر چه چیزی برای بسیج مردم دارند؟! هیچ!

دربارهٔ زیبایی‌شناسی قیامZur Ästhetik des Widerstands

Quelle des Bildes: https://buchantiquariat.com/de/geist/156052-stephan-die-aesthetik-des-widerstands.html




“زیبایی‌شناسی قیام” اثر پیتر وایس یکی مهمترین رمان‌ها و اسنادِ تاریخیِ جنبش کمونیستی است. خواندن این کتاب از شام شب برای کمونیست‌ها ضروری‌تر است. پیتر وایس در رمانِ سه‌جلدی و سترگ‌اش به بررسیِ نقاطِ ضعف و قوّتِ جنبش کمونیستی جهانی، مقاومت‌های قهرمانانهٔ کمونیست‌ها، نقاط ضعف، شکست و سرخوردگی‌ها، حاکم‌شدنِ دیدگاه‌های بعضاً ارتجاعی و مکانیکی بر اندیشهٔ مارکسیستی و عروجِ فاشیسم و بررسی انتقادیِ تجربهٔ شکست در برابرِ فاشیسم می‌پردازد و این تاریخ را به صورتی ماتریالیستی با دقّتِ هرچه تمام‌تر به تصویر می‌کشد.

 زبان “زیبایی‌شناسی قیام” یا “زیبایی‌شناسی مقاومت” زبانی بی‌نهایت زیبا و هنرمندانه است. پیتر وایس به مثابه یک هنرمند انقلابی و کمونیستی از “مکتب کٌرش-لوگزمبورگ” – آن طور که او خودش را معرفی می‌کرد – تلاش دارد با برخوردی تاریخمندانه و ضمن وفاداری به حقیقت، پدیده‌های تاریخی را به شکلی بازنمایی کند که هر انسان خردمند که دغدغهٔ حقیقت دارد، تصویری روشن از دلایل شکست جنبش کارگری جهانی پیدا کند. این اثر عظیم که پیتر وایس برای نگارش آن بیش از ده سال از زندگی‌اش در تبعید را صرف جمع آوری اطلاعات و مصاحبه با هزاران فعال سیاسی‌ای که از دست فاشیسم هیتلری گریخته بودند کرده بود، در روزنامه‌های دست راستیِ بورژوایی آلمان زیر نام “پروپاگاندای کمونیستی” تخطئه شد.

علیرغم تبلیغات “دمکرات‌های” فاشیست در آلمان پسافاشیستی به قول هانس یورگن کرال[1]، علیه این اثر ارزنده و سترگ، “زیبایی‌شناسی قیام” در سطح وسیع بارها و بارها در هسته‌های مطالعاتی، در کلاس‌های درس در رشته‌های مختلف بازخوانی شده و ده ها و صدها نظر دربارهٔ آن در روزنامه‌های چپ و نشریات مارکسیستی از جمله نشریهٔ مارکسیستی Das Argument منتشر شده است. هدف نگارندهٔ این سطور به عنوان یکی از علاقمندان به پیتر وایس و رمان زیبایی‌شناسی قیام بازخوانی این اثر سترگ نیست، بلکه خوانشی مارکسیستی در برخورد با هنر است که بازنمایی واقعیات اجتماعی را در کلیت خود در رابطه با جزء و کل بررسی می‌کند و هر گونه بازنمایی را بدون توجه به ساختار و کلیت واقعیت اجتماعی مردود می‌داند. در این زمینه لازم است که به آثار چرنیشفسکی که متاسفانه در زمان نگارش این مقاله نخوانده بودم، به عنوان بنیان‌گذار اصلی زیبایی‌شناسی ماتریالیستی اشاره کنم. چرنیشفسکی را می‌توان به خاطر بازنمایی واقعیت اجتماعی به شکل ماتریالیستی و تحلیل ماتریالیستی زیبایی‌شناسی در برخورد با جنبش‌های اجتماعی و کارگری در روسیهٔ قرن نوزده به عنوان مهمترین شخصیتِ حوزهٔ زیبایی‌شناسی ماتریالیستی خواند.

زیبایی‌شناسی به صورتِ نظام‌مند توسط السکاندر گوتلیب باومگارتن با کتاب Aesthetica (1750/58) آغاز می‌شود. باومگارتن زیبایی‌شناسی را “علم برداشت‌های احساسی انسان” تعریف می‌کند و بررسی احساسات زیبایی‌شناختی به صورت نظام‌مند را می‌توان علم خواند. تا زمانی که پرداختن به احساسات انسانی مرزهای عرفان را پشت سر نگذاشته و نظام پیدا نکرده است، صحبت از علم زیبایی‌شناسی مردود است. بنابراین همان‌طور که هگل ادعا می‌کند با کتاب پدیدارشناسی روح، فلسفه را از عشق به دانایی به علم دانایی تبدیل کرده است، باید این را برای باومگارتن نیز به عنوان کسی که برای نخستین‌بار به شکلی کاملاً نظامند به بررسی زیبایی‌شناسی می‌پردازد قائل شویم که زیبایی‌شناسی را از حوزهٔ صرفاً عشق به زبیایی به دانش بررسی زشتی و زیبایی تبدیل کرده است. زیبایی‌شناسی باومگارتن اما یک زیبایی‌شناسیِ ایدئالیستی است که بعدها توسط دیگر ایدئالیست‌های آلمانی مانند کانت به طربقِ دیگری ادامه پیدا می‌کند و در آثارمختلف هگل از جمله درسگفتارهایی در بابِ زیبایی‌شناسی و فلسفهٔ هنر، پدیدارشناسی و دیگر آثار تعمیق داده می‌شود و بعدها مارکسیست‌های برجسته‌ای چون لوکاچ و برتولت برشت آن را به حوزهٔ مباحث مارکسیسم منتقل می‌کنند. هدف من در اینجا بررسی این متفکران و آثار زیبایی شناختی‌شان نیست بلکه تمرکز بر روشِ مارکسیستی و ماتریالیستی‌ای است که پیتر وایس از آن برای بازنماییِ واقعیت اجتماعی و تاریخ بهره می‌گیرد تا خواننده از طریق به دست آوردنِ یک فهم روشن از مسائل تاریخی به نتیجه‌گیریِ متفاوت در فعالیت و پراکسیس اجتماعیِ خود دست پیدا کند.

زیباشناسی در افکار عمومی با بررسی زیباییِ کالاها، اشیا و آثار هنری و ظاهر انسان‌ها اشتباه گرفته می‌شود. این تصور عامیانه از زیبایی‌شناسی به اندازهٔ تصوّرِ اقتصادِ عامیانه از اقتصاد سیاسی، مبتذل و بی‌ربط به زیبایی‌شناسی است.
من زیبایی‌شناسی را به سبک پیتر وایس به حوزهٔ مسائل سیاسی و سیاست مرتبط می‌دانم و از طریق پژوهش در باب رابطهٔ میانِ کل و جزء در پدیده‌های سیاسی تلاش دارم تاریخ را به مثابه عرصهٔ انتاگونیسم طبقاتی بررسی کنم و جریانات تاریخی، مباحث ایدئولوژیک و احزاب و سازمان‌های سیاسی‌ای که گرایشات‌شان برگرفته از کشمکش طبقاتی و واکنش به این کشمکش‌هاست، به صورت رادیکال مورد ارزیابیِ زیبایی‌شناسانه قرار دهم. لازم به ذکر است که کشمکش‌های گفتمانی و نوشتاری و ایدئولوژیک در جامعه، محصول واکنش به مبارزهٔ طبقاتی است. زیبایی‌شناسی‌ای که قادر به قضاوت در حوزهٔ مبارزهٔ طبقاتی میان طبقات مختلف نباشد، مانند اقتصاد عامیانه باید از اساس به چالش کشیده و با تمام قدرت نقد شود.


از نقطه‌نظرِ زیبایی‌شناسی به طور عام هر پدیده زمانی زیبا محسوب می‌شود که رابطه‌ای هارمونیک بین اجزاء و کلیّتِ آن پدیده برقرار باشد. این هارمونی آیا در طبیعت وجود دارد؟ به هیچ وجه. اگر یک پدیده از اختیار، اراده و آزادی بی‌بهره باشد، چگونه می‌توان مسالهٔ هارمونی را برای آن در نظر گرفت. بنابراین صحبت از زیباییِ طبیعی تنها زمانی ممکن است که زیبایی را به مثابهٔ یک پدیدهٔ سوبژکتیو و انسانی که همراه با احساس خوشی و لذت است ربط بدهیم. باید گفت که زیبایی‌شناسی ایدئالیستی بدون زیبایی‌شناسی ماتریالیستی و زیبایی‌شناسی ماتریالیستی بدون زیبایی‌شناسی ایدئالیستی ممکن نیست. زیبایی‌شناسی ماتریالیستی تنها وارونه کردن زبیایی شناسی ایدئالیستی نیست، بلکه گرفتن ایده‌های ایدئالیسم و کاربستِ آن در حوزهٔ بازخورد و بازنماییِ واقعیت اجتماعی و تلاش برای نشان‌دادنِ مسیر رهایی از چرخهٔ شکّاکیّت و آنتی‌نومی وتضادهایی است که منطق بورژوایی آن را لاینحل می‌داند و در تمام حوزه‌های زندگی انسان از جمله هنر و زیبایی‌شناسی نیز بازتولید می‌کند.

یکی از اشکالات عمدهٔ زیبایی‌شناسی ایدئالیستی این است که زیبایی را تنها سوبژکتیویستی می‌نگرد، زیبایی در اشیاء و پدیده‌ها را به‌کل انکار می‌کند و رابطهٔ زیبایی را تنها مربوط به انعکاس چیزها در ذهن می‌داند. آنان (امثال کانت) معتقدند ” این سوژه است که رابطهٔ بین اجزاء اشیاء را در ذهن خویش برقرار می‌کند” و “هیچ رابطه‌ای در طبیعت و در خودِ اشیاء و پدیده‌ها برقرار نیست”.

این تصوّر غلط است. چرا؟ چون اگر اشیاء چیزهایی باشند که در طبیعت وجود دارند، مانند کوه، درخت، آبشار و جنگل و غیره و انسان هیچ نقشی در شکل‌گیری آنان نداشته باشد، می‌توان گفت که ما تنها به صورت سوبژکتیو می‌توانیم در مورد زیبایی و عدم زیبایی آنان قضاوت کنیم، اما وقتی ابزاری توسط انسان ساخته می‌شود، طبیعت از طریقِ کار انسانی شکل پیدا می‌کند. به تعبیر دیگر انتزاع انسانی در قالب ابزار و اثر هنری شکل یافته و مادیّت پیدا می‌کند و آن زمان می‌توان از هارمونی میان اجزای آن که به صورتی آگاهانه توسط هنرمند از طریق به کارگیریِ رنگ و ترکیبات شیمیایی و طبیعی مختلف، ترکیباتی که اغلب برای هنرمند قابل شناخت هستند، نقش بسته است سخن گفت. بنابراین ادعای کانت در مورد این که اشیاء به خودی خود قابل شناخت نیستند و هارمونی در اشیاء را ذهن انسان می‌سازد مردود است چرا که اشیایی که محصول کار انسانی هستند، پدیده‌هایی داده‌شده و طبیعی نیستند.


زیبایی‌شناسی مارکسیستی برخلاف زیبایی‌شناسی کانت و سوبژکتیویست‌های ایدئالیسیت، رابطهٔ بین سوژه و ابژه را یک رابطهٔ دیالکتیکی می‌داند و سوژه و ابژه را جدا از هم بررسی نمی‌کند. از آنجا که مارکسیسم به بررسی تاریخی و ماتریالیستی پدیده‌ها و از جمله تحوّلِ خودِ مفهوم زیبایی‌شناسی در پروسهٔ تاریخی می‌پردازد، نمی‌تواند مانند بررسی‌های ایدئالیستی همه چیز را به ذهن و فعل و انفعالات سوژه خلاصه کند و نیز نمی‌تواند بسان ساختارگراها پدیده‌های اجتماعی را ساختا‌رهایی ابدی و ازلی بخواند.

اهمیت مارکسیسم در بررسی پدیده‌های اجتماعی از این منظر است که مارکسیسم به هیچ وجه در پی این نیست که پدیده‌های اجتماعی را که محصول تکامل مادی تاریخی و رابطهٔ دیالکتیکی ذهن و عین هستند به سوبژکتیویته یا ابژکتیویته تقلیل دهد بلکه از منظر کاملاً دیالکتیکی به سراغ بررسی خود مفهوم زیبایی‌شناسی و تحوّل این مفهوم در طول تاریخ می‌رود. با تحولات تاریخی و اجتماعی، ذهن هم متحول می‌شود، اگر جز این بود ما هم اکنون با تفکر دوران برده داری زندگی می‌کردیم. ذهن آگاه هم می‌تواند عینیت پدیده‌های اجتماعی را تغییر دهد. برای نمونه آگاهی طبقاتی می‌تواند عاملی برای تشکل‌یابیِ کارگران و تحزب و درنهایت انقلاب اجتماعی شود. رابطه ذهن و عین، زمانی که به صورت یک رابطهٔ هارمونیک بروز پیدا می‌کند، خود یک امر زیبایی‌شناسانه است. می‌توان همین رابطهٔ زیبایی‌شناسانه را را به رابطهٔ تئوری و پراکسیس هم ترجمه کرد. زیبایی‌شناسی مارکسیستی را می‌توان در انقلاب برتولت برشت در تئاتر پی گرفت. ذهن آگاه و دیالکتیکیِ برشت فاصلهٔ میان تماشاگر و بازیگر را از میان برد و با این کار او را به یکی از بیانگذاران اصلی زیبایی‌شناسی مارکسیستی تبدیل کرد. مساله این است که هر انسانی باید سوژه باشد و سوژگی خود عین ابژگی است. به تعبیر دیگر یک سوژه می‌تواند در یک رابطه سوژه باشد و در رابطهٔ بعدی ابژه. مثلاً من می‌توانم به عنوان سوژه به بررسی مفهوم زیبایی‌شناسی قیام بپردازم و زمانی که خود به عنوان یک عنصر فیزیکی که در پروسهٔ تاریخی شکل گیری جریانات چپ در ایران نقش داشته، ابژهٔ تحقیق سوژه (خودم) یا دیگران باشم. در آلمانی ما با یک مفهوم موسوم به Gegenstand  برخورد می‌کنیم که در زبان‌های دیگر ترجمه‌ای برای آن پیدا نمی‌شود. مفهوم Gegenstand هم شامل اشیاء می‌شود و هم انسان‌ها را در بر می‌گیرد. شما به مثابهٔ انسان سیاسی موضوع تحقیق من، Gegenstand هستید. همانطور که یک اثر تاریخی و یا هنری می‌تواند Gegenstand باشد. در زبان انگلیسی Gegenstand به Subject, Object, topic, materie و material ترجمه شده است ولی هیچ کدام از این ترجمه‌ها دقیق نبوده و نمی‌تواند Gegenstand را به درستی وصف کنند.

مارکسیسم عامیانه و همچنین “مکتب انتقادی” موسوم به مکتب فرانکفورت، از آنجا که هیچ ربطی به ماتریالیسم تاریخی مارکس ندارند، ماتریالیسم را در آثار ماتریالیسم عامیانهٔ فرانسوی از جمله هولباخ، لامتری و هلوتیوس، دیدرو و غیره می‌دیدند، ماتریالیسم را همان تقدم و تأخر ذهن و ماده و فرم و محتوا قلمداد می‌کردند. زمانی که مارکس تزهای فوئرباخ را می‌نوشت، به صورت مطلق نه تنها از این ماتریالیسم سطحی و عامیانه بلکه از ماتریالیسم حسی فوئرباخ که جهان مادی و پراکسیس انسانی را تنها به صورت حسی برداشت می‌کرد، عبور می‌کند و مسالهٔ همزمانی را مطرح می‌کند. همزمانی تئوری و پراکسیس، وجود و ماهیت، فرم و محتوا وغیره. در ایدئولوژی آلمانی این تئوری تکامل پیدا می‌کند و نظریهٔ همزمانی یا ناهمزمانی توسط مارکسیست برجسته‌ای مانند کارل کٌرش در کتاب “مارکسیسم و فلسفه” طرح و در آثار مارکسیست‌های دیالکتیکی که توسط مارکسیسم مبتذل و عامیانه به عنوان “مارکسیسم ایدئالیستی” بایکوت شده بودند، از جمله آثار لوکاچ، گرامشی و بعدها در بخش‌هایی از نظریات ارنست بلوخ علیه ماتریالیسم عامیانه به کار گرفته می‌شود.


لازم می دانم اشاره کنم که بحث من در اینجا ابداً بر سر لغت شناسی و ریشه یابی مفهوم زیبایی‌شناسی نیست، بلکه بر سر یک قضاوت دقیق زیبایی شناسانه و مارکسیستی از احزاب و جریانات سیاسی و “شخصیت” های سیاسی مستقل در اپوزیسیون ایران و در داخل کشور است. بسیاری از متفکرین بورژوایی، احزاب و جریانات سیاسی، “شخصیت” های سیاسی مستقل و غیره ممکن است زمانی که در مورد جزئیات برخی مسائل سیاسی و تئوریک صحبت می‌کنند، اینجا و آنجا قضاوت‌های درستی انجام دهند، اما وقتی کل جزئیات مباحث انان را در کنار کلیتی که “سیستم” “نظری” (اگر سیستم نظری‌ای در کار باشد) قرار می‌دهید، متوجه خواهید شد، که با معیار زیبایی‌شناسی مارکسیستی همخوانی ندارند و مواضعی هستند که در آن “کل” “جزء” را به کلی رد می‌کند و یا جزء در تقابل با کل قرار می‌گیرد. به تعبیر دیگری رابطهٔ هارمونیک میان جزء و کل برقرار نمی‌شود. این مساله میان متفکرین بورژوازی به یک پدیدهٔ عادی و پذیرفته شده تبدیل شده است، اما در میان متفکرین و سازمان‌های سیاسی چپ، طرح این بحث تابو محسوب می‌شود.

 
ممکن است قضاوت این احزاب و سازمان‌ها و متفکرین از موضع زیبایی‌شناسی مارکسیستی بسیار تنگ نظرانه به نظر برسد، اما برای جلوگیری از افتادن این احزاب و جریانات به دامان بورژوازی و اپورتونیسم این تنها راه ممکن است. اگر “ماتریالیسم و امپریوکریستیسم” لنین را خوانده باشید، متوجه خواهید شد که لنین در این اثر قضاوتی زیبایی شناسانه در مورد فلسفهٔ مارکسیسم می‌کند، قضاوتی که “روشنفکران” شبه چپ و شبه کمونیست را شدیداً برمی‌آشوبد. لنین می‌گوید که فلسفهٔ مارکسیسم تحت هیچ شرایطی نمی‌تواند با انواع و اقسام فلسفهٔ ایدئالیستی، متافیزیکی و غیره ادغام شود و از آن مخرج مشترک به دست بیاد، چون این فلسفه همچون قطعه فولادی است که به ماتریالیسم تاریخی مسلح است. بسیاری از آنتی لنین‌ها از جلمه خانوادهٔ اندرسون اگرچه نقش لنین در گسترش فلسفهٔ مارکسیستی را نمی‌توانند انکار کنند و “دفترهای فلسفی” لنین در مورد هگل را می‌ستایند، اما با شنیدن اسم کتاب “ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم” چنان بر آشفته می‌شوند که عقل و منطق نزد ایشان رنگ می‌بازد.


در جریان قرار گرفته‌ام که مجموعه‌ای به اصطلاح مارکسیست ایرانی، از جمله فرشید فریدونی و تعدادی دیگر در تلاش برای زدن کمونیسم پراتیک، فلسفهٔ پراکسیس و مارکسیسم انقلابی لنین و انگلس برآمده و از طریق حمله به لنین و جدیداً انگلس و “دفاع” از مارکس در مقابل این دو، در تلاشند نگرش تا مغز استخوان رفورمیستی و اپورتونیستی خود را تحتِ نام مارکسیسم به خورد مردم بدهند. همین افراد یک مارکسیست صوفی مسلک از مکتب فرانکفورت رانده شده، مانند ارنست بلوخ، کسی که به دنبال بازگشت به مسیحیت اولیه و پیدا کردن رگه‌های رهایی در این دینِ تاریخاً بدنام بود را علیه لنین و کمونیست‌های پراتیک به کار می‌گیرند و یا با مراجعه به یک مارکسیست سطحی شبه رفورمیست به اسم پیتر هیودس که به ناحق رزا لوگزامبورگ را در مقابل لنین قرار می‌دهد، در تلاش‌اند سوسیال رفورمیسم خود را زیر پوشش مارکسیسم تبلیغ و ترویج کنند. این دوستان، پیتر هیودس، کوین و پری اندرسون را نمایندهٔ کمونیسم و انگلس و لنین را سطحی و عامل اشتباهات مارکسیست‌های بعدی معرفی می‌کنند.

 اگر فرشید فریدونی این “چپ” پرو اسرائیل و متوهم به مکتب فرانکفورت و جریانات صهیونیستی نئوفاشیستی موسوم به “آنتی دویچ” Anti Deutsch  به شکلی افسارگسیخته این حمله را به انگلس و لنین شروع کرده است، مارکسیست‌ها و سوسیال دمکرات های دیگری به صورت چراغ خاموش به جنگ انگلس و لنین رفته‌اند. فارغ از اینکه خود شخصاً نقدهایی به ساده سازی‌های انگلس برای آسان فهم تر کردن مارکسیسم و حتی نقد جدی به بخش‌هایی از کتاب “ماتریالیسم و امپریوکریتیسم”، جایی که لنین ماتریالیسم عامیانهٔ لانگه را به خاطر بی خبری از کتاب ایدئولوژی آلمانی مارکس و انگلس علیه ماخیست های روسی به کار می‌گیرد، دارم  لازم است با تمام قدرت از پراکسیس انقلابی و اتحاد و همسویی سیاسی مارکس، انگلس و لنین علیرغم اختلافات جزئی در برداشت‌های آنان دفاع کرد و هر گونه تلاش برای زدن تیشه به ریشهٔ مارکسیسم از طریق حمله به انگلس و لنین و در نهایت مارکس را با تمام قدرت پس زد. در حوزهٔ نقد فکری می‌توان به شکلی کاملاً انتقادی و همبسته به متفکرین مارکسیسم نقد داشت، اما نباید تحت هیچ شرایطی اجازه داد که دشمنان بشریت به شکل افسارگسیخته به رهبران انقلابی و کمونیست ما حمله کنند و کثیف‌ترین و سخیف‌ترین اتهامات را روانهٔ این انسان‌ها که تمام زندگی‌شان مبارزه در راه رهایی طبقهٔ کارگر و ستمکشان بود کنند.

نکتهٔ دیگری که می خواهم به آن اشاره کنم این است که هیچ کس در تاریخ بشر به اندازهٔ لنین در عرصهٔ مبارزهٔ عملی نتوانسته است برای مارکسیسم و جنبش کمونیستی مفید باشد. علیرغم هر نقدی که به اندیشه‌های فلسفی او داشته باشیم (اگرچه لنین در سال 1908 در اوج تواضع می‌گوید که او هرگز خود را فیلسوف نمی‌داند)، لازم است در حوزهٔ مسائل سیاسی و سازمانی همچنان لنینیست باقی بمانیم، چرا که مارکسیسم فلوکسودوکس و آکادمیک که لنین و لنینیسم را می‌خواهد از تاریخ جنبش کمونیستی پاک کند، در واقع در تلاش برای پاکسازی هرگونه نگرش و عمل انقلابی از مارکسیسم است. تمام مارکسیست‌های آکادمیک جهان به اندازهٔ یک میلیاردم لنین برای من اهمیت ندارند.


چاره چیست؟

هر که بخواهد دردنیای مبارزه‌ی طبقاتی، مبارزه‌ای که به صورت کشمکش‌های “نظری” و سیاسی در سطح گفتمانی و ایدئولوژیک هم بروز پیدا می‌کند، جدی گرفته شود، نیازمند یک سیستم منسجم تئوریک است که از نقطه نظر زیبایی شناسانه بتواند رابطهٔ جزء و کل و هارمونی[2] و تقارن در مواضع روزانه و “تئوریک” ش برقرار کند. هر کس در جدال رئال پولتیک، پوپولیستی، اپورتونیستی، سازشکارانه، بورژوایی و یا رفورمیستی برخورد کند، نمی‌تواند اعلام کند از نظر تئوریک مارکسیست است و اگر هم چنین ادعایی را مطرح کند، من به شخصه او را جدی نمی‌گیرم. هارمونی اینجا برای من به معنی تلاشی پلورالیستی برای رسیدن به یک نقطهٔ تعادلی بین اجزا و کلیتی که همدیگر را نقض می‌کنند، آنطور که زیبایی‌شناسی آدورنو به دنبال آن است، نیست، بلکه دقیقاً پایان دادن به تمام تناقضاتی در تئوری و پراکسیس، حرف و عمل، فرم و محتوا و رسیدن به یک جوهر کلی است که تمام اجزای پدیده‌ها را به شکل دقیق بازنمایی می‌کند. زیبایی‌شناسی ایدئالیستی و بورژوایی، ماتریالیسم عامیانه و مارکسیسم مبتذل، رئالیسم سوسیالیستی و تمام مکاتبی از این قبیل از پس این کار برنیامده و نمی‌آیند، کاری که پیتر وایس در زیبایی‌شناسی قیام به بهترین شکل ممکن انجام می‌دهد.

ممکن است کسی پیدا شود و بگوید که انسان موجودی است که از تناقضات مختلف تشکیل شده است و از آنجا که جامعه‌ی انسانی آغشته به تناقض است، لذا لازم است به دلیل مسائل استراتژیک و تاکتیکی از تنگ نظری در برخورد با انسان‌های حامل تناقض حذر کرد. در این شکی نیست که جامعهٔ طبقاتی بر تناقضات ماهوی استوار است. هدف کمونیسم و کمونیست‌ها الغای تضاد طبقاتی است. اگر در جامعهٔ طبقاتی تضادها و تناقضات به صورت همزمان در کنار یکدیگر به زیست خود ادامه می‌دهند و عاملی برای تضادهای ایدئولوژیک و تئوریک می‌شوند، به این معنا نیست که ما کمونیست‌ها و مارکسیست‌ها به عنوان کسانی که ادعای پیشرو بودن داریم این مساله را توجیه کنیم و همرنگ جماعت شویم. پس تناقض در مارکسیست‌هایی که در برخورد با رئال پولتیک به مواضع به شدت اپورتونیستی می‌گیرند، اما در تئوری خود را “مارکسیست” می‌دانند، لازم است به صورت کاملاً رادیکال نقد شوند و نقد این افراد از زاویهٔ زیبایی‌شناسی نباید تحت هیچ شرایطی تنگ نظری به حساب آید. من به‌شخصه به عنوان یک کمونیست زیبایی‌شناسی را به حوزهٔ مارکسیسم و مبارزهٔ طبقاتی و نقد اپورتونیسم وارد می‌کنم تا بتوانم با ان به قضاوت نیروهای سیاسی و موضع گیری درست و یا اپورتونیستی شان بپردازم.شما نمی‌توانید از یک طرف به عنوان قصاب در قصابی کار کنید و بعد از کار در تظاهرات برای دفاع از حقوق حیوانات پلاکارت ” به کشتار حیوانات خاتمه دهید” را حمل کنید.


نمی‌توانید در زندگی روزمره همچون یک آخوند با همسر و اطرافیانت برخورد کنید و شب‌ها در فضای مجازی مارکسیست شوید و مثل داور میدان مسابقه راست و چپ به دیگرانی که مانند شما اپورتونیست نیستند، کارت زرد و قرمز بدهید. یکی از راهکارهایی که می‌توان جلو این تناقضات بین جز و کل و تئوری و پراکسیس را گرفت، این است که انسان یا به صورت جدی به بازخوانی اثار کلاسیک مارکسیستی بپردازد و یا گروه و تشکیلاتی درست کند و مباحثش را با این تشکیلات در میان بگذارد و در یک پروسهٔ زمانی افکار و مناسبات ارتجاعیش را چکش کاری و با سیستم زیبایی شناسانهٔ مارکسیستی هماهنگ کند. انسان‌های منفرد و مستقل چپ با دانش تئوریک پایین همچون پرچمی هستند که باد به هر سویشان می‌برد.

اگر می‌خواهید جدی گرفته شوید، باید بتوانید یک رابطهٔ هارمونیک بین رفتار و گفتارتان برقرار کنید. اگر از پس چنین کاری بر نمیایید لطف کنید اسم کمونیست و مارکسیست را از روی خود بردارید و به جای آن بگویید چپ لیبرال هستیم.


حسن معارفی پور


[1] هانس یورگن کرال رهبر کاریزماتیک جنبش دانشجویی دههٔ شصت در آلمان وتئوریسین چپ جوان در نظریهٔ خود در نقد دولت اقتدارگرا دولت آلمان پسافاشیستی را یک دمکراسی بدون دمکرات‌ها خوانده بود. بخش زیادی از بدنهٔ دولت و پارلمان این کشور نازی‌های قدیمی ایی بودند که در فاصله یی کوتاه همه به یکباره “دمکرات” شده بودند!

[2] هارمونی در اینجا به معنی برقراری رابطه بین عمل و نظر و اصل عدم تناقض است که با بهره گیری از منطق ذات هگلی آن را به حوزه ی زیبایی شناسایی کردن رابطه ی تئوری و پراکسیس آورده ام، است. این هارمونی هیچ ربطی به تلاش سوسیال دمکراسی و کنسرواتیوهای مکتب فرانکفورت برای برقراری آشتی طبقاتی میان طبقات از طریق هنر و جهان هنری و فراخوان به ترمز کردن  جنبش های انقلابی و پذیرش وضع موجود ندارد. این هارمونی دقیقا مساوی است با ساختارشکنی انقلابی برای خلق جهانی است که از نفی جهان نامتقارن سرمایه داری و نه در تعدیل آن شکل می گیرد. کمونیسم جهان هارمونیک من است، و مارکسیسم را زندگی کردن به قول گرامشی، برقراری رابطه بین تئوری و پراکسیس است. از آنجایی که “مارکسولوژ” و “مارکسیست فلوکسودکس تنها با متن کار دارد و هیچ چیز دیگری جز تفسیر متن برای او معنی ندارد، مارکسیسم برای او تنها یک نظریه است که باید به شکل “ابژکتیو” و “بی طرفانه” قضاوت شود، اما برای پرولتاریا سلاحی تئوریک برای شناخت تاریخ تکامل مبارزه ی طبقاتی، ریشه های رنج کشیدن انسان و تغیر این وضعیت از طریق نفوذ مارکسیسم یا به قول گرامشی نفوذ این فلسفه ی پراکسیس در توده های کارگر برای رهایی پرولتاریا و در نهایت رهایی کل بشر است. بنابراین خوانش بی طرفانه ی مارکسیسم، کاری که مارکسولوژهای آکادمیک و پوزیتویست به آن دست می زنند، تهی کردن مارکسیسم از ماتریالیسم تاریخی و فلسفه ی پراکسیس به عنوان اسلحه ی کارگران و کمونیست ها برای پایان دادن به این جهان ضدبشری است.