در این مقاله تلاش میکنم به شکل مارکسیستی به نقد و بررسی روایت ترانه علیدوستی، بهعنوان یک سلبریتی، بپردازم و نشان دهم، گفتمانی که او نمایندگی میکند، چیزی جز بازتولید زندگی بیگانه و روزمره در شکلی کاملاً پستمدرنیستی در شکلی کاملا عامیانه نیست. اگر بخواهم تصویری واقعی و انتقادی از صحبتهای ترانه علیدوستی ارائه دهم، لازم است بهعنوان یک منتقد اجتماعی، مثل همیشه، برخلاف همسویی پوپولیستی با این روایت، با تابوهای ذهنی پیکریافته در اذهان سوژههای ایدئولوژیک برخورد رادیکال کنم و تا حدود زیادی این تابوها را بشکنم، تا مخاطب به جای نشخوار ابتذال عامیانه به سمت تامل و تعمق برود.
من بر این باورم که رئالیسم انتقادی، در مفهومی که لوکاچ از رئالیسم بسط داده است، تاکنون بهترین ابزار برای بازنمایی حقیقت پشتپردهی واقعیت اجتماعی و عریانکردن جوهر پدیدههاست؛ اینجاست که رئالیسم انتقادی با روش دیالکتیکی پیوند تنگاتنگی با رئالیسم انتقادی دارد. روشی دیالکتیکی روشی است، که رابطهی بین جزء و کل را در ارتباطی تنگاتنگ با بازنمایی کلیت و تناقضات اجتماعی هر عصر ممکن میسازد.
روایت ترانه علیدوستی در مستندی که پگاه آهنگرانی از زندگی او ساخته و در تلویزیون بیبیسی منتشر شده است، نمود بارز روایت خردهبورژوازی در بنبست رئالپولیتیک بورژوایی و خردهبورژوایی است. در این روایت، شکلی از فمینیسم روزمره، آن هم در سطحیترین و عامیانهترین فرم خود، تنها با اتکا به تجربهی بیواسطهی خود فرد، جایگاه یک بازخورد انتقادی و متکی بر تامل و تعمق با در نظر گرفتن جایگاه فرد در ارتباط با اجتماع را گرفته است.
در این مستند قابل روایتی به شدت فردگرا و شخص محور (من من کن)، جای روایت مبارزه و خیزش تودهیی را گرفته است و جنبش همهگیر و تودهیی زن زندگی آزادی را تا حد یک روایت سطحی و فردی تقلیل میدهد. در این روایت که چیزی جز بازنمایی ایدئالهای ایدئولوژیک خردهبورژوایی به عنوان یک شبهطبقهی در حال سقوط بیش نیست، ترانه علیدوستی به شکلی کاملا سلکتیو از زاویهی دید یک زن خردهبورژوای دارای مزیتهای طبقاتی بالا جای بازنمایی مبارزه انسانهای تحتستم و کلیت واقعیت اجتماعی مقاومت علیه رژیم فاشیست اسلامی را میگیرد.
بخش زیادی از افرادی که با فرهنگ و هنر انتقادی، تاریخ اندیشه و تاریخ مباحث مربوط به رئالیسم انتقادی بیگانهاند، این روایت سلکتیو، ایندیویدوالیستی و پستمدرن فردمحور را روایت خود قلمداد میکنند، بدون آنکه بدانند این روایت نه روایت آنان، بلکه روایت خردهبورژوازی در بنبست است. خردهبورژوازی در ایران در یکی دو دههی گذشته چنان دچار سقوط جایگاه اقتصادی شده است، که از یک طرف امکان بازگرداندن دوران گذشته برایش تقریبا غیرممکن به نظر میرسد و بخشی از خرده بورژوازی از ترس انقلاب دست به دامان فاشیسم، افسانه و اسطوره شده است و از طرف دیگر بخش وسیعی از این طبقهی خردهبورژوایی که هنوز فاشیست نشده است اما امید خود را در بورژوازی لیبرال میبیند، دیگر امکان مهاجرت هم ندارد، چون با گسترش فاشیسم در کشورهای اروپایی و آمریکای آخرین گزینهی خردهبورژوازی ایرانی برای نجات خود هم ظاهرا غیرممکن به نظر میرسد. اینجاست که بخشی از این طبقات میانی بریده از اصلاحات به ناچار به جنبش زن زندگی آزادی پیوستند.
روایت ترانه علیدوستی حتی در حد روایت رمانهای بورژوایی قرن نوزدهم نیز نیست، رمان هایی که کشمکشهای عصر خود را از زاویهی نقل سرنوشت فردی مطرح میکردند؛ رمانهایی که نمود بارز «بیخانمانی استعلایی» سوژهی بورژوایی بودند، همانطور که لوکاچ در نظریهی رمان مینویسد. این روایت تنها یک روایت روزمره از یک ذهن شیواره است که نمیتواند حتی بهاندازهی یک میلیمتر فراتر از واقعیت شبهانضمامی برود. در این روایت، فردیت متورم خردهبورژوایی جایگاه روایت مقاومت جمعی کارگران، زحمتکشان و دیگر اقشار اجتماعی در خیزش ژینا علیه فاشیسم اسلامی را میگیرد.
گویی این ترانه علیدوستی و امثال او هستند که بهعنوان سوژههای منفرد خردهبورژوایی تاریخ میسازند و جنبشهای اجتماعی را به حرکت درمیآورند، و نه برعکس. اینجاست که قدرت خارقالعادهی ایدئولوژی، جای واقعیت اجتماعی در جریان را میگیرد و واقعیت اجتماعی بهعنوان یک شبهواقعیت انضمامی پدیدار میشود. اینجاست که در این خوانش برهمکنشی فرد و جامعه جایی ندارد. فرد به عنوان یک موجود انتزاعی دیده میشود که از بیرون مسائل اجتماعی روی دنیای بیرونی تاثیر میگذارد.