خوانش کتاب سرمایه مارکس (بخش چهارم)

حسن معارفی‌پور

دراین‌جا روح درمفهوم هگلی به‌کار گرفته می‌شود؛ روح عینی، روح ذهنی و روح مطلق. روح زمانه، به روند و فضای حاکم بر زمانه‌ای که از لحاظ ایدئولوژیک، زیبایی‌شناختی، فلسفی، سیاسی و اجتماعی همه‌ی حوزه‌های زندگی را تسخیر کرده، اطلاق می‌شود. روح عینی نزد هگل شامل محدوده‌ی زبان، آداب و رسوم، سبک‌وسیاق زندگی و علاوه‌بر آن، حقوقِ انتزاعی و اخلاقیاتی‌ست که جامعه‌ی بورژوایی، خانواده و دولت را شکل می‌دهند. به‌بیان دیگر، خانواده، جامعه‌ی بورژوایی و دولت، محصول روحِ عینی هستند. روح سوبژکتیو نیز برای هگل چیزی نیست مگر آگاهیِ فردی و سوبژکتیو و نیز برداشت‌های فردی از واقعیت اجتماعی و جهان تا بالاترین مرحله‌ی منطق. از دیدگاه هگل، روح مطلق شامل مفاهیم هنر، مذهب و فلسفه است. به این ترتیب، زیر سوال‌بردن روح نزد مارکسیسم عامی، بدون شناخت از مفاهیمی که هگل درمورد روح به‌کار می‌برد، مهمل است. بدون بازخوانی هگل و تنها با اتکا به منابع دستِ دوم، فهم هگل بسیار سخت و دشوار است و باعث کج‌فهمی و تکرار مسایلی خواهد شد، که می‎توان آن را «عامیانه ‌کردن» دانش نامید.1 به تعبیر دیگر، روح حاکم بر زمانه‌ی ما روحِ سرمایه‌داری‌ست که خود را با دیکتاتوری مطلق در تمام حوزه‌ها تحمیل کرده است و به پیش می‌رود. بنابراین نقد اقتصاد سیاسی، نقد دیکتاتوری مطلق و نقد روح زمانه است.

در دوره‌ی سرمایه‌داری کنونی، بحران اقتصادی مانند امری اجتناب‌ناپذیر، بارها و بارها به شیوه‌های مختلف بازتولید می‌شود. این بحران‌ها درغیابِ طبقه‌ی کارگرِ سازمان‌یافته، توسط احزاب و گروه‌های دست ‌راستی مورد استناد قرار می‌گیرند تا از آنها برای نوعی شورش شبه‌انقلابی سواستفاده کنند. درشرایطی که نیروی انقلابی طبقه‌ی کارگرِ آگاه و مسلح به تئوری و پراکسیس انقلابی در میدان نباشد تا فاشیسم را به‌عنوان جریانی شبه‌انقلابی و تا مغز استخوان ضدانقلابی پس بزند، یک وضعیت بحرانی می‌تواند به فاشیسم منجرشود. ما در دوران بحران‌های اجتماعی و سیاسی بزرگ زندگی می‌کنیم؛ بحران‌هایی که در سیاست و اقتصاد به‌شیوه‌ی بین‌المللی عمل می‌کنند و در سطح ملی و جهانی، جریان‌های راست را به میدان می‌آورند؛ همان جریان‌های فاشیستی‌ که می‌توانند کل جامعه‌ی بشری را به‌سوی بربریت سوق دهند. البته این بحران‌ها به‌ظاهر خود را متفاوت نشان می‌دهند. امروز شاهد هستیم که چگونه چرخش جناح راست در سیاست در سطوح جهانی و ملی، به‌مرور زمان تثبیت می‌شود و تقریبا در تمام پارلمان‌های مدنی جایگاه خود را پیدا می‌کند. احزابِ دست‌راستی و محافظه‌کار که همواره از نئولیبرالیسم و جهانی‌شدن اقتصاد به نفع شرکت‌ها و بانک‌های بزرگ حمایت می‌کردند، در چند سال اخیر با سرعت تمام به جریان‌های نئوفاشیستی تبدیل شده‌اند. در عین‌ حال، از جانب دولت‌ها و دانشگاه‌ها به‌طور نظام‌مند، محدودیت‌های بیشتری بر دانش‌ چپ، رهایی‌بخش و به‌ویژه دانش مارکسیستی در حال اعمال است. امروز در زمانه‌ای زندگی می‌کنیم که «کانتیانیسم» به گفتمانِ مسلط در فلسفه تبدیل شده است؛ زمانه‌ای که فلسفه‌ی قدیمی یونانی، فلسفه‌ی پُست‌مدرن و سردرگمی‌های ایجادشده توسط این مکتب (یا مکاتب ماقبل پُست‌مدرنی که درواقع پدران واقعی پُست‌مدرن ازجمله «مکتب فرانکفورت» هستند) نه‌تنها با کوچک‌ترین محدودیتی در دانشگاه‌ها روبه‌رو نیستند، که به‌عنوان بخشی از گفتمانِ رسمی و ایدئولوژی بورژواییِ دولت‌های امپریالیستی تبدیل شده‌اند. این در حالی‌ست که مارکسیسم و فلسفه‌ی مارکسیستی به‌عنوان دانشی منسوخ و جزمی تلقی و معرفی می‌شوند. در زمانه‌ای که رشته‌های خاصی مانند اقتصاد، اقتصاد سیاسی و جامعه‌شناسی درحالِ آموزش ایده‌های پیش‌گامان درنده‎خوترین خوانشِ لیبرالی یعنی نئولیبرال‌هایی مانند هایک، فریدمن، فون میزس و پوپر هستند، مارکسیسم  و سوسیالیسمِ علمی به‌علت سرکوب اِعمال‌شده ازجانب ساختار مسلط، درحال منزوی‌شدن است. این چرخش محافظه‌کارانه و نیز گردش به راستِ لیبرالیسم چپ و اقتدارگرِ بوروژوازی که پس از فروپاشی سرمایه‌داری دولتی در اتحاد جماهیر شوروی به‌تدریج آغاز شد، هم‌چنان به‌شکل افسار گسیخته‌تری ادامه دارد.

Leave a comment