دربارهٔ زیبایی‌شناسی قیامZur Ästhetik des Widerstands

Quelle des Bildes: https://buchantiquariat.com/de/geist/156052-stephan-die-aesthetik-des-widerstands.html




“زیبایی‌شناسی قیام” اثر پیتر وایس یکی مهمترین رمان‌ها و اسنادِ تاریخیِ جنبش کمونیستی است. خواندن این کتاب از شام شب برای کمونیست‌ها ضروری‌تر است. پیتر وایس در رمانِ سه‌جلدی و سترگ‌اش به بررسیِ نقاطِ ضعف و قوّتِ جنبش کمونیستی جهانی، مقاومت‌های قهرمانانهٔ کمونیست‌ها، نقاط ضعف، شکست و سرخوردگی‌ها، حاکم‌شدنِ دیدگاه‌های بعضاً ارتجاعی و مکانیکی بر اندیشهٔ مارکسیستی و عروجِ فاشیسم و بررسی انتقادیِ تجربهٔ شکست در برابرِ فاشیسم می‌پردازد و این تاریخ را به صورتی ماتریالیستی با دقّتِ هرچه تمام‌تر به تصویر می‌کشد.

 زبان “زیبایی‌شناسی قیام” یا “زیبایی‌شناسی مقاومت” زبانی بی‌نهایت زیبا و هنرمندانه است. پیتر وایس به مثابه یک هنرمند انقلابی و کمونیستی از “مکتب کٌرش-لوگزمبورگ” – آن طور که او خودش را معرفی می‌کرد – تلاش دارد با برخوردی تاریخمندانه و ضمن وفاداری به حقیقت، پدیده‌های تاریخی را به شکلی بازنمایی کند که هر انسان خردمند که دغدغهٔ حقیقت دارد، تصویری روشن از دلایل شکست جنبش کارگری جهانی پیدا کند. این اثر عظیم که پیتر وایس برای نگارش آن بیش از ده سال از زندگی‌اش در تبعید را صرف جمع آوری اطلاعات و مصاحبه با هزاران فعال سیاسی‌ای که از دست فاشیسم هیتلری گریخته بودند کرده بود، در روزنامه‌های دست راستیِ بورژوایی آلمان زیر نام “پروپاگاندای کمونیستی” تخطئه شد.

علیرغم تبلیغات “دمکرات‌های” فاشیست در آلمان پسافاشیستی به قول هانس یورگن کرال[1]، علیه این اثر ارزنده و سترگ، “زیبایی‌شناسی قیام” در سطح وسیع بارها و بارها در هسته‌های مطالعاتی، در کلاس‌های درس در رشته‌های مختلف بازخوانی شده و ده ها و صدها نظر دربارهٔ آن در روزنامه‌های چپ و نشریات مارکسیستی از جمله نشریهٔ مارکسیستی Das Argument منتشر شده است. هدف نگارندهٔ این سطور به عنوان یکی از علاقمندان به پیتر وایس و رمان زیبایی‌شناسی قیام بازخوانی این اثر سترگ نیست، بلکه خوانشی مارکسیستی در برخورد با هنر است که بازنمایی واقعیات اجتماعی را در کلیت خود در رابطه با جزء و کل بررسی می‌کند و هر گونه بازنمایی را بدون توجه به ساختار و کلیت واقعیت اجتماعی مردود می‌داند. در این زمینه لازم است که به آثار چرنیشفسکی که متاسفانه در زمان نگارش این مقاله نخوانده بودم، به عنوان بنیان‌گذار اصلی زیبایی‌شناسی ماتریالیستی اشاره کنم. چرنیشفسکی را می‌توان به خاطر بازنمایی واقعیت اجتماعی به شکل ماتریالیستی و تحلیل ماتریالیستی زیبایی‌شناسی در برخورد با جنبش‌های اجتماعی و کارگری در روسیهٔ قرن نوزده به عنوان مهمترین شخصیتِ حوزهٔ زیبایی‌شناسی ماتریالیستی خواند.

زیبایی‌شناسی به صورتِ نظام‌مند توسط السکاندر گوتلیب باومگارتن با کتاب Aesthetica (1750/58) آغاز می‌شود. باومگارتن زیبایی‌شناسی را “علم برداشت‌های احساسی انسان” تعریف می‌کند و بررسی احساسات زیبایی‌شناختی به صورت نظام‌مند را می‌توان علم خواند. تا زمانی که پرداختن به احساسات انسانی مرزهای عرفان را پشت سر نگذاشته و نظام پیدا نکرده است، صحبت از علم زیبایی‌شناسی مردود است. بنابراین همان‌طور که هگل ادعا می‌کند با کتاب پدیدارشناسی روح، فلسفه را از عشق به دانایی به علم دانایی تبدیل کرده است، باید این را برای باومگارتن نیز به عنوان کسی که برای نخستین‌بار به شکلی کاملاً نظامند به بررسی زیبایی‌شناسی می‌پردازد قائل شویم که زیبایی‌شناسی را از حوزهٔ صرفاً عشق به زبیایی به دانش بررسی زشتی و زیبایی تبدیل کرده است. زیبایی‌شناسی باومگارتن اما یک زیبایی‌شناسیِ ایدئالیستی است که بعدها توسط دیگر ایدئالیست‌های آلمانی مانند کانت به طربقِ دیگری ادامه پیدا می‌کند و در آثارمختلف هگل از جمله درسگفتارهایی در بابِ زیبایی‌شناسی و فلسفهٔ هنر، پدیدارشناسی و دیگر آثار تعمیق داده می‌شود و بعدها مارکسیست‌های برجسته‌ای چون لوکاچ و برتولت برشت آن را به حوزهٔ مباحث مارکسیسم منتقل می‌کنند. هدف من در اینجا بررسی این متفکران و آثار زیبایی شناختی‌شان نیست بلکه تمرکز بر روشِ مارکسیستی و ماتریالیستی‌ای است که پیتر وایس از آن برای بازنماییِ واقعیت اجتماعی و تاریخ بهره می‌گیرد تا خواننده از طریق به دست آوردنِ یک فهم روشن از مسائل تاریخی به نتیجه‌گیریِ متفاوت در فعالیت و پراکسیس اجتماعیِ خود دست پیدا کند.

زیباشناسی در افکار عمومی با بررسی زیباییِ کالاها، اشیا و آثار هنری و ظاهر انسان‌ها اشتباه گرفته می‌شود. این تصور عامیانه از زیبایی‌شناسی به اندازهٔ تصوّرِ اقتصادِ عامیانه از اقتصاد سیاسی، مبتذل و بی‌ربط به زیبایی‌شناسی است.
من زیبایی‌شناسی را به سبک پیتر وایس به حوزهٔ مسائل سیاسی و سیاست مرتبط می‌دانم و از طریق پژوهش در باب رابطهٔ میانِ کل و جزء در پدیده‌های سیاسی تلاش دارم تاریخ را به مثابه عرصهٔ انتاگونیسم طبقاتی بررسی کنم و جریانات تاریخی، مباحث ایدئولوژیک و احزاب و سازمان‌های سیاسی‌ای که گرایشات‌شان برگرفته از کشمکش طبقاتی و واکنش به این کشمکش‌هاست، به صورت رادیکال مورد ارزیابیِ زیبایی‌شناسانه قرار دهم. لازم به ذکر است که کشمکش‌های گفتمانی و نوشتاری و ایدئولوژیک در جامعه، محصول واکنش به مبارزهٔ طبقاتی است. زیبایی‌شناسی‌ای که قادر به قضاوت در حوزهٔ مبارزهٔ طبقاتی میان طبقات مختلف نباشد، مانند اقتصاد عامیانه باید از اساس به چالش کشیده و با تمام قدرت نقد شود.


از نقطه‌نظرِ زیبایی‌شناسی به طور عام هر پدیده زمانی زیبا محسوب می‌شود که رابطه‌ای هارمونیک بین اجزاء و کلیّتِ آن پدیده برقرار باشد. این هارمونی آیا در طبیعت وجود دارد؟ به هیچ وجه. اگر یک پدیده از اختیار، اراده و آزادی بی‌بهره باشد، چگونه می‌توان مسالهٔ هارمونی را برای آن در نظر گرفت. بنابراین صحبت از زیباییِ طبیعی تنها زمانی ممکن است که زیبایی را به مثابهٔ یک پدیدهٔ سوبژکتیو و انسانی که همراه با احساس خوشی و لذت است ربط بدهیم. باید گفت که زیبایی‌شناسی ایدئالیستی بدون زیبایی‌شناسی ماتریالیستی و زیبایی‌شناسی ماتریالیستی بدون زیبایی‌شناسی ایدئالیستی ممکن نیست. زیبایی‌شناسی ماتریالیستی تنها وارونه کردن زبیایی شناسی ایدئالیستی نیست، بلکه گرفتن ایده‌های ایدئالیسم و کاربستِ آن در حوزهٔ بازخورد و بازنماییِ واقعیت اجتماعی و تلاش برای نشان‌دادنِ مسیر رهایی از چرخهٔ شکّاکیّت و آنتی‌نومی وتضادهایی است که منطق بورژوایی آن را لاینحل می‌داند و در تمام حوزه‌های زندگی انسان از جمله هنر و زیبایی‌شناسی نیز بازتولید می‌کند.

یکی از اشکالات عمدهٔ زیبایی‌شناسی ایدئالیستی این است که زیبایی را تنها سوبژکتیویستی می‌نگرد، زیبایی در اشیاء و پدیده‌ها را به‌کل انکار می‌کند و رابطهٔ زیبایی را تنها مربوط به انعکاس چیزها در ذهن می‌داند. آنان (امثال کانت) معتقدند ” این سوژه است که رابطهٔ بین اجزاء اشیاء را در ذهن خویش برقرار می‌کند” و “هیچ رابطه‌ای در طبیعت و در خودِ اشیاء و پدیده‌ها برقرار نیست”.

این تصوّر غلط است. چرا؟ چون اگر اشیاء چیزهایی باشند که در طبیعت وجود دارند، مانند کوه، درخت، آبشار و جنگل و غیره و انسان هیچ نقشی در شکل‌گیری آنان نداشته باشد، می‌توان گفت که ما تنها به صورت سوبژکتیو می‌توانیم در مورد زیبایی و عدم زیبایی آنان قضاوت کنیم، اما وقتی ابزاری توسط انسان ساخته می‌شود، طبیعت از طریقِ کار انسانی شکل پیدا می‌کند. به تعبیر دیگر انتزاع انسانی در قالب ابزار و اثر هنری شکل یافته و مادیّت پیدا می‌کند و آن زمان می‌توان از هارمونی میان اجزای آن که به صورتی آگاهانه توسط هنرمند از طریق به کارگیریِ رنگ و ترکیبات شیمیایی و طبیعی مختلف، ترکیباتی که اغلب برای هنرمند قابل شناخت هستند، نقش بسته است سخن گفت. بنابراین ادعای کانت در مورد این که اشیاء به خودی خود قابل شناخت نیستند و هارمونی در اشیاء را ذهن انسان می‌سازد مردود است چرا که اشیایی که محصول کار انسانی هستند، پدیده‌هایی داده‌شده و طبیعی نیستند.


زیبایی‌شناسی مارکسیستی برخلاف زیبایی‌شناسی کانت و سوبژکتیویست‌های ایدئالیسیت، رابطهٔ بین سوژه و ابژه را یک رابطهٔ دیالکتیکی می‌داند و سوژه و ابژه را جدا از هم بررسی نمی‌کند. از آنجا که مارکسیسم به بررسی تاریخی و ماتریالیستی پدیده‌ها و از جمله تحوّلِ خودِ مفهوم زیبایی‌شناسی در پروسهٔ تاریخی می‌پردازد، نمی‌تواند مانند بررسی‌های ایدئالیستی همه چیز را به ذهن و فعل و انفعالات سوژه خلاصه کند و نیز نمی‌تواند بسان ساختارگراها پدیده‌های اجتماعی را ساختا‌رهایی ابدی و ازلی بخواند.

اهمیت مارکسیسم در بررسی پدیده‌های اجتماعی از این منظر است که مارکسیسم به هیچ وجه در پی این نیست که پدیده‌های اجتماعی را که محصول تکامل مادی تاریخی و رابطهٔ دیالکتیکی ذهن و عین هستند به سوبژکتیویته یا ابژکتیویته تقلیل دهد بلکه از منظر کاملاً دیالکتیکی به سراغ بررسی خود مفهوم زیبایی‌شناسی و تحوّل این مفهوم در طول تاریخ می‌رود. با تحولات تاریخی و اجتماعی، ذهن هم متحول می‌شود، اگر جز این بود ما هم اکنون با تفکر دوران برده داری زندگی می‌کردیم. ذهن آگاه هم می‌تواند عینیت پدیده‌های اجتماعی را تغییر دهد. برای نمونه آگاهی طبقاتی می‌تواند عاملی برای تشکل‌یابیِ کارگران و تحزب و درنهایت انقلاب اجتماعی شود. رابطه ذهن و عین، زمانی که به صورت یک رابطهٔ هارمونیک بروز پیدا می‌کند، خود یک امر زیبایی‌شناسانه است. می‌توان همین رابطهٔ زیبایی‌شناسانه را را به رابطهٔ تئوری و پراکسیس هم ترجمه کرد. زیبایی‌شناسی مارکسیستی را می‌توان در انقلاب برتولت برشت در تئاتر پی گرفت. ذهن آگاه و دیالکتیکیِ برشت فاصلهٔ میان تماشاگر و بازیگر را از میان برد و با این کار او را به یکی از بیانگذاران اصلی زیبایی‌شناسی مارکسیستی تبدیل کرد. مساله این است که هر انسانی باید سوژه باشد و سوژگی خود عین ابژگی است. به تعبیر دیگر یک سوژه می‌تواند در یک رابطه سوژه باشد و در رابطهٔ بعدی ابژه. مثلاً من می‌توانم به عنوان سوژه به بررسی مفهوم زیبایی‌شناسی قیام بپردازم و زمانی که خود به عنوان یک عنصر فیزیکی که در پروسهٔ تاریخی شکل گیری جریانات چپ در ایران نقش داشته، ابژهٔ تحقیق سوژه (خودم) یا دیگران باشم. در آلمانی ما با یک مفهوم موسوم به Gegenstand  برخورد می‌کنیم که در زبان‌های دیگر ترجمه‌ای برای آن پیدا نمی‌شود. مفهوم Gegenstand هم شامل اشیاء می‌شود و هم انسان‌ها را در بر می‌گیرد. شما به مثابهٔ انسان سیاسی موضوع تحقیق من، Gegenstand هستید. همانطور که یک اثر تاریخی و یا هنری می‌تواند Gegenstand باشد. در زبان انگلیسی Gegenstand به Subject, Object, topic, materie و material ترجمه شده است ولی هیچ کدام از این ترجمه‌ها دقیق نبوده و نمی‌تواند Gegenstand را به درستی وصف کنند.

مارکسیسم عامیانه و همچنین “مکتب انتقادی” موسوم به مکتب فرانکفورت، از آنجا که هیچ ربطی به ماتریالیسم تاریخی مارکس ندارند، ماتریالیسم را در آثار ماتریالیسم عامیانهٔ فرانسوی از جمله هولباخ، لامتری و هلوتیوس، دیدرو و غیره می‌دیدند، ماتریالیسم را همان تقدم و تأخر ذهن و ماده و فرم و محتوا قلمداد می‌کردند. زمانی که مارکس تزهای فوئرباخ را می‌نوشت، به صورت مطلق نه تنها از این ماتریالیسم سطحی و عامیانه بلکه از ماتریالیسم حسی فوئرباخ که جهان مادی و پراکسیس انسانی را تنها به صورت حسی برداشت می‌کرد، عبور می‌کند و مسالهٔ همزمانی را مطرح می‌کند. همزمانی تئوری و پراکسیس، وجود و ماهیت، فرم و محتوا وغیره. در ایدئولوژی آلمانی این تئوری تکامل پیدا می‌کند و نظریهٔ همزمانی یا ناهمزمانی توسط مارکسیست برجسته‌ای مانند کارل کٌرش در کتاب “مارکسیسم و فلسفه” طرح و در آثار مارکسیست‌های دیالکتیکی که توسط مارکسیسم مبتذل و عامیانه به عنوان “مارکسیسم ایدئالیستی” بایکوت شده بودند، از جمله آثار لوکاچ، گرامشی و بعدها در بخش‌هایی از نظریات ارنست بلوخ علیه ماتریالیسم عامیانه به کار گرفته می‌شود.


لازم می دانم اشاره کنم که بحث من در اینجا ابداً بر سر لغت شناسی و ریشه یابی مفهوم زیبایی‌شناسی نیست، بلکه بر سر یک قضاوت دقیق زیبایی شناسانه و مارکسیستی از احزاب و جریانات سیاسی و “شخصیت” های سیاسی مستقل در اپوزیسیون ایران و در داخل کشور است. بسیاری از متفکرین بورژوایی، احزاب و جریانات سیاسی، “شخصیت” های سیاسی مستقل و غیره ممکن است زمانی که در مورد جزئیات برخی مسائل سیاسی و تئوریک صحبت می‌کنند، اینجا و آنجا قضاوت‌های درستی انجام دهند، اما وقتی کل جزئیات مباحث انان را در کنار کلیتی که “سیستم” “نظری” (اگر سیستم نظری‌ای در کار باشد) قرار می‌دهید، متوجه خواهید شد، که با معیار زیبایی‌شناسی مارکسیستی همخوانی ندارند و مواضعی هستند که در آن “کل” “جزء” را به کلی رد می‌کند و یا جزء در تقابل با کل قرار می‌گیرد. به تعبیر دیگری رابطهٔ هارمونیک میان جزء و کل برقرار نمی‌شود. این مساله میان متفکرین بورژوازی به یک پدیدهٔ عادی و پذیرفته شده تبدیل شده است، اما در میان متفکرین و سازمان‌های سیاسی چپ، طرح این بحث تابو محسوب می‌شود.

 
ممکن است قضاوت این احزاب و سازمان‌ها و متفکرین از موضع زیبایی‌شناسی مارکسیستی بسیار تنگ نظرانه به نظر برسد، اما برای جلوگیری از افتادن این احزاب و جریانات به دامان بورژوازی و اپورتونیسم این تنها راه ممکن است. اگر “ماتریالیسم و امپریوکریستیسم” لنین را خوانده باشید، متوجه خواهید شد که لنین در این اثر قضاوتی زیبایی شناسانه در مورد فلسفهٔ مارکسیسم می‌کند، قضاوتی که “روشنفکران” شبه چپ و شبه کمونیست را شدیداً برمی‌آشوبد. لنین می‌گوید که فلسفهٔ مارکسیسم تحت هیچ شرایطی نمی‌تواند با انواع و اقسام فلسفهٔ ایدئالیستی، متافیزیکی و غیره ادغام شود و از آن مخرج مشترک به دست بیاد، چون این فلسفه همچون قطعه فولادی است که به ماتریالیسم تاریخی مسلح است. بسیاری از آنتی لنین‌ها از جلمه خانوادهٔ اندرسون اگرچه نقش لنین در گسترش فلسفهٔ مارکسیستی را نمی‌توانند انکار کنند و “دفترهای فلسفی” لنین در مورد هگل را می‌ستایند، اما با شنیدن اسم کتاب “ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم” چنان بر آشفته می‌شوند که عقل و منطق نزد ایشان رنگ می‌بازد.


در جریان قرار گرفته‌ام که مجموعه‌ای به اصطلاح مارکسیست ایرانی، از جمله فرشید فریدونی و تعدادی دیگر در تلاش برای زدن کمونیسم پراتیک، فلسفهٔ پراکسیس و مارکسیسم انقلابی لنین و انگلس برآمده و از طریق حمله به لنین و جدیداً انگلس و “دفاع” از مارکس در مقابل این دو، در تلاشند نگرش تا مغز استخوان رفورمیستی و اپورتونیستی خود را تحتِ نام مارکسیسم به خورد مردم بدهند. همین افراد یک مارکسیست صوفی مسلک از مکتب فرانکفورت رانده شده، مانند ارنست بلوخ، کسی که به دنبال بازگشت به مسیحیت اولیه و پیدا کردن رگه‌های رهایی در این دینِ تاریخاً بدنام بود را علیه لنین و کمونیست‌های پراتیک به کار می‌گیرند و یا با مراجعه به یک مارکسیست سطحی شبه رفورمیست به اسم پیتر هیودس که به ناحق رزا لوگزامبورگ را در مقابل لنین قرار می‌دهد، در تلاش‌اند سوسیال رفورمیسم خود را زیر پوشش مارکسیسم تبلیغ و ترویج کنند. این دوستان، پیتر هیودس، کوین و پری اندرسون را نمایندهٔ کمونیسم و انگلس و لنین را سطحی و عامل اشتباهات مارکسیست‌های بعدی معرفی می‌کنند.

 اگر فرشید فریدونی این “چپ” پرو اسرائیل و متوهم به مکتب فرانکفورت و جریانات صهیونیستی نئوفاشیستی موسوم به “آنتی دویچ” Anti Deutsch  به شکلی افسارگسیخته این حمله را به انگلس و لنین شروع کرده است، مارکسیست‌ها و سوسیال دمکرات های دیگری به صورت چراغ خاموش به جنگ انگلس و لنین رفته‌اند. فارغ از اینکه خود شخصاً نقدهایی به ساده سازی‌های انگلس برای آسان فهم تر کردن مارکسیسم و حتی نقد جدی به بخش‌هایی از کتاب “ماتریالیسم و امپریوکریتیسم”، جایی که لنین ماتریالیسم عامیانهٔ لانگه را به خاطر بی خبری از کتاب ایدئولوژی آلمانی مارکس و انگلس علیه ماخیست های روسی به کار می‌گیرد، دارم  لازم است با تمام قدرت از پراکسیس انقلابی و اتحاد و همسویی سیاسی مارکس، انگلس و لنین علیرغم اختلافات جزئی در برداشت‌های آنان دفاع کرد و هر گونه تلاش برای زدن تیشه به ریشهٔ مارکسیسم از طریق حمله به انگلس و لنین و در نهایت مارکس را با تمام قدرت پس زد. در حوزهٔ نقد فکری می‌توان به شکلی کاملاً انتقادی و همبسته به متفکرین مارکسیسم نقد داشت، اما نباید تحت هیچ شرایطی اجازه داد که دشمنان بشریت به شکل افسارگسیخته به رهبران انقلابی و کمونیست ما حمله کنند و کثیف‌ترین و سخیف‌ترین اتهامات را روانهٔ این انسان‌ها که تمام زندگی‌شان مبارزه در راه رهایی طبقهٔ کارگر و ستمکشان بود کنند.

نکتهٔ دیگری که می خواهم به آن اشاره کنم این است که هیچ کس در تاریخ بشر به اندازهٔ لنین در عرصهٔ مبارزهٔ عملی نتوانسته است برای مارکسیسم و جنبش کمونیستی مفید باشد. علیرغم هر نقدی که به اندیشه‌های فلسفی او داشته باشیم (اگرچه لنین در سال 1908 در اوج تواضع می‌گوید که او هرگز خود را فیلسوف نمی‌داند)، لازم است در حوزهٔ مسائل سیاسی و سازمانی همچنان لنینیست باقی بمانیم، چرا که مارکسیسم فلوکسودوکس و آکادمیک که لنین و لنینیسم را می‌خواهد از تاریخ جنبش کمونیستی پاک کند، در واقع در تلاش برای پاکسازی هرگونه نگرش و عمل انقلابی از مارکسیسم است. تمام مارکسیست‌های آکادمیک جهان به اندازهٔ یک میلیاردم لنین برای من اهمیت ندارند.


چاره چیست؟

هر که بخواهد دردنیای مبارزه‌ی طبقاتی، مبارزه‌ای که به صورت کشمکش‌های “نظری” و سیاسی در سطح گفتمانی و ایدئولوژیک هم بروز پیدا می‌کند، جدی گرفته شود، نیازمند یک سیستم منسجم تئوریک است که از نقطه نظر زیبایی شناسانه بتواند رابطهٔ جزء و کل و هارمونی[2] و تقارن در مواضع روزانه و “تئوریک” ش برقرار کند. هر کس در جدال رئال پولتیک، پوپولیستی، اپورتونیستی، سازشکارانه، بورژوایی و یا رفورمیستی برخورد کند، نمی‌تواند اعلام کند از نظر تئوریک مارکسیست است و اگر هم چنین ادعایی را مطرح کند، من به شخصه او را جدی نمی‌گیرم. هارمونی اینجا برای من به معنی تلاشی پلورالیستی برای رسیدن به یک نقطهٔ تعادلی بین اجزا و کلیتی که همدیگر را نقض می‌کنند، آنطور که زیبایی‌شناسی آدورنو به دنبال آن است، نیست، بلکه دقیقاً پایان دادن به تمام تناقضاتی در تئوری و پراکسیس، حرف و عمل، فرم و محتوا و رسیدن به یک جوهر کلی است که تمام اجزای پدیده‌ها را به شکل دقیق بازنمایی می‌کند. زیبایی‌شناسی ایدئالیستی و بورژوایی، ماتریالیسم عامیانه و مارکسیسم مبتذل، رئالیسم سوسیالیستی و تمام مکاتبی از این قبیل از پس این کار برنیامده و نمی‌آیند، کاری که پیتر وایس در زیبایی‌شناسی قیام به بهترین شکل ممکن انجام می‌دهد.

ممکن است کسی پیدا شود و بگوید که انسان موجودی است که از تناقضات مختلف تشکیل شده است و از آنجا که جامعه‌ی انسانی آغشته به تناقض است، لذا لازم است به دلیل مسائل استراتژیک و تاکتیکی از تنگ نظری در برخورد با انسان‌های حامل تناقض حذر کرد. در این شکی نیست که جامعهٔ طبقاتی بر تناقضات ماهوی استوار است. هدف کمونیسم و کمونیست‌ها الغای تضاد طبقاتی است. اگر در جامعهٔ طبقاتی تضادها و تناقضات به صورت همزمان در کنار یکدیگر به زیست خود ادامه می‌دهند و عاملی برای تضادهای ایدئولوژیک و تئوریک می‌شوند، به این معنا نیست که ما کمونیست‌ها و مارکسیست‌ها به عنوان کسانی که ادعای پیشرو بودن داریم این مساله را توجیه کنیم و همرنگ جماعت شویم. پس تناقض در مارکسیست‌هایی که در برخورد با رئال پولتیک به مواضع به شدت اپورتونیستی می‌گیرند، اما در تئوری خود را “مارکسیست” می‌دانند، لازم است به صورت کاملاً رادیکال نقد شوند و نقد این افراد از زاویهٔ زیبایی‌شناسی نباید تحت هیچ شرایطی تنگ نظری به حساب آید. من به‌شخصه به عنوان یک کمونیست زیبایی‌شناسی را به حوزهٔ مارکسیسم و مبارزهٔ طبقاتی و نقد اپورتونیسم وارد می‌کنم تا بتوانم با ان به قضاوت نیروهای سیاسی و موضع گیری درست و یا اپورتونیستی شان بپردازم.شما نمی‌توانید از یک طرف به عنوان قصاب در قصابی کار کنید و بعد از کار در تظاهرات برای دفاع از حقوق حیوانات پلاکارت ” به کشتار حیوانات خاتمه دهید” را حمل کنید.


نمی‌توانید در زندگی روزمره همچون یک آخوند با همسر و اطرافیانت برخورد کنید و شب‌ها در فضای مجازی مارکسیست شوید و مثل داور میدان مسابقه راست و چپ به دیگرانی که مانند شما اپورتونیست نیستند، کارت زرد و قرمز بدهید. یکی از راهکارهایی که می‌توان جلو این تناقضات بین جز و کل و تئوری و پراکسیس را گرفت، این است که انسان یا به صورت جدی به بازخوانی اثار کلاسیک مارکسیستی بپردازد و یا گروه و تشکیلاتی درست کند و مباحثش را با این تشکیلات در میان بگذارد و در یک پروسهٔ زمانی افکار و مناسبات ارتجاعیش را چکش کاری و با سیستم زیبایی شناسانهٔ مارکسیستی هماهنگ کند. انسان‌های منفرد و مستقل چپ با دانش تئوریک پایین همچون پرچمی هستند که باد به هر سویشان می‌برد.

اگر می‌خواهید جدی گرفته شوید، باید بتوانید یک رابطهٔ هارمونیک بین رفتار و گفتارتان برقرار کنید. اگر از پس چنین کاری بر نمیایید لطف کنید اسم کمونیست و مارکسیست را از روی خود بردارید و به جای آن بگویید چپ لیبرال هستیم.


حسن معارفی پور


[1] هانس یورگن کرال رهبر کاریزماتیک جنبش دانشجویی دههٔ شصت در آلمان وتئوریسین چپ جوان در نظریهٔ خود در نقد دولت اقتدارگرا دولت آلمان پسافاشیستی را یک دمکراسی بدون دمکرات‌ها خوانده بود. بخش زیادی از بدنهٔ دولت و پارلمان این کشور نازی‌های قدیمی ایی بودند که در فاصله یی کوتاه همه به یکباره “دمکرات” شده بودند!

[2] هارمونی در اینجا به معنی برقراری رابطه بین عمل و نظر و اصل عدم تناقض است که با بهره گیری از منطق ذات هگلی آن را به حوزه ی زیبایی شناسایی کردن رابطه ی تئوری و پراکسیس آورده ام، است. این هارمونی هیچ ربطی به تلاش سوسیال دمکراسی و کنسرواتیوهای مکتب فرانکفورت برای برقراری آشتی طبقاتی میان طبقات از طریق هنر و جهان هنری و فراخوان به ترمز کردن  جنبش های انقلابی و پذیرش وضع موجود ندارد. این هارمونی دقیقا مساوی است با ساختارشکنی انقلابی برای خلق جهانی است که از نفی جهان نامتقارن سرمایه داری و نه در تعدیل آن شکل می گیرد. کمونیسم جهان هارمونیک من است، و مارکسیسم را زندگی کردن به قول گرامشی، برقراری رابطه بین تئوری و پراکسیس است. از آنجایی که “مارکسولوژ” و “مارکسیست فلوکسودکس تنها با متن کار دارد و هیچ چیز دیگری جز تفسیر متن برای او معنی ندارد، مارکسیسم برای او تنها یک نظریه است که باید به شکل “ابژکتیو” و “بی طرفانه” قضاوت شود، اما برای پرولتاریا سلاحی تئوریک برای شناخت تاریخ تکامل مبارزه ی طبقاتی، ریشه های رنج کشیدن انسان و تغیر این وضعیت از طریق نفوذ مارکسیسم یا به قول گرامشی نفوذ این فلسفه ی پراکسیس در توده های کارگر برای رهایی پرولتاریا و در نهایت رهایی کل بشر است. بنابراین خوانش بی طرفانه ی مارکسیسم، کاری که مارکسولوژهای آکادمیک و پوزیتویست به آن دست می زنند، تهی کردن مارکسیسم از ماتریالیسم تاریخی و فلسفه ی پراکسیس به عنوان اسلحه ی کارگران و کمونیست ها برای پایان دادن به این جهان ضدبشری است.

اترك تعليقًا

إملأ الحقول أدناه بالمعلومات المناسبة أو إضغط على إحدى الأيقونات لتسجيل الدخول:

شعار ووردبريس.كوم

أنت تعلق بإستخدام حساب WordPress.com. تسجيل خروج   /  تغيير )

صورة تويتر

أنت تعلق بإستخدام حساب Twitter. تسجيل خروج   /  تغيير )

Facebook photo

أنت تعلق بإستخدام حساب Facebook. تسجيل خروج   /  تغيير )

Connecting to %s