نقد زیبایی شناسی کالایی یا “تحمیق توده یی” از طریق صنعت فرهنگ مکتب فرانکفورتی



حسن معارفی پور

“نقد زیبایی شناسی کالایی” برای اولین بار توسط ولفگانگ فریتز هاوگ در سال 1963 در مقاله یی که در نشریه ی “داس آرگومنت” به عنوان نوعی مانیپولاسیون و ایده یی خام در شکلی کاملا اکونومیستی در نقد مناسبات سرمایه داری مطرح می شود. ایده یی که در پروسه ی زمانی از نقد مانیپولیشن به نقد مناسبات کالایی از طریق رجوع به سرمایه ی مارکس شده اند. زمانی که هاوگ برای فهم پدیده ی کالا به کاپیتال مارکس رجوع می کند، متوجه می شود که کالا بدون پول نمی تواند وجود داشته باشد، اگر حتی پول به عنوان شکل ارزش کالا ظاهر شود. بعد از آنکه سرمایه توانست اقتصاد را به صورت فرمال و غیرفرمال تحت هژمونی قرار می دهد، بخش عظیمی از نیروی کار به کارگران مزدی تبدیل می شوند و در پرتو مزدی شدن نیروی کار است که ارزش و ارزش اضافی خلق می شود. تحقق کالا به مثابه ی کالا از طریق فروش به تعبیر دیگری از طریق خلق ارزش و مبادله تبدیل به کالا می شود. هاوگ معتقد است که همانطور که مارکس در کاپیتال می نویسد، تمام کالاها الزاما ارزش مصرفی برای صاحبان این کالا ها نیستند، کالاها تنها ارزش مصرفی برای کسانی هستند، که صاحبان کالا نیستند. به تعبیر دیگر ارزش یک کالا از طریق مقایسه آن کالا با یک کالای دیگر در پروسه ی گردش است است که نمود پیدا می کند. ارزش یک کالا با فرم ارزش که قیمت آن است کاملا متفاوت است. ارزش در نهایت همانطور که هگل در مورد “ذات” یا جوهر می گوید، خودش را نشان دهد. شکل پدیداری ارزش در قالب قیمت کالا با ارزش واقعی یک کالا متفاوت است. کالا لازم است در پروسه ی مبادله به مثابه ی ارزش پدیدار شوند. به تعبیر دیگری شی یا چیزی که با انگیزه ی مصرف شخصی تولید شده است، ارزش مصرفی برای تولید کننده ی آن دارد ولی ارزش مبادله ندارد و ارزشی که اینجا مد نظر نگارنده ی این سطور است، نه ارزش مصرفی صرف، بلکه ازش مبادله است، مبادله یی که پروسه ی ارزش اضافی را در خود حمل می کند. همان فرمولی که مارکس در کاپیتال استفاده می کند یعنی G-W-`G شکل بگیرد. یعنی در پروسه ی مبادله پولی که با آن کالای جدیدی خریده شده است، به پول بیشتر تبدیل شود. مناسبات سرمایه داری مناسباتی است که می توان آن را شیوه ی مناسبات تولیدی کالایی یا پولی خواند. مناسبات کالایی ایی که در آن کالا به سوژه و تولید کننده ی کالا به ابژه تبدیل می شود. این پروسه را در ادبیات مارکسیستی فتیشیسم یا بت وارگی می خوانند. بت واره شدن کالا دقیقا نوعی اشاره به بت پرستی باستانی است که در آن انسان ها اشیای سنگی و چوبی ایی که خود ساخته بودند را به خدایی قبول کرده بودند و آن را پرستش می کردند. انسان “مدرن” هم یک بت پرست است، او برده ی کالایی است که در مناسبات وارونه ی تولیدی به موقعیت ابژگی افتاده است و محصولات تولیدی خودش یعنی کالاهایی که خود درست کرده است به عنوان یک قدرت خارق العاده در مقابل او ظاهر شده اند و بر او حکم می رانند. کالا تنها زمانی کالا می شود که بتواند در شکل ارزش ظاهر شود. آیا ارزش مصرف نباید خود را متحقق کند، قبل از اینکه ارزش مبادله متحقق شود؟ این سوالی است که هاوگ تلاش می کند در “نقد زیبایی شناسی کالایی” پاسخ دهد.

نقد زیبایی شناسی کالایی هاوگ یک خوانش مارکسیستی کاملا جدید است که اگرچه ریشه در منطق هگل و کاپیتال مارکس دارد، اما به ما تصویر کاملا دقیقی از تکامل و توسعه ی سرمایه داری معاصر هم می دهد.

کتاب “نقد زیبایی شناسی کالایی” هاوگ که به دو کتاب تقسیم می شود، کتاب اول، کتابی که در دهه ی هتفاد نوشته شده است به زیبایی شناسی کالایی در فوردیسم می پردازد و کتاب دوم که بعدها به کتاب اول اضافه شده است به زیبایی شناسی در سرمایه داری فوق تکنیکی می پردازد. کتاب دوم بعدها به کتاب اول اضافه شده است. نقطه حرکت نقد زیبایی شناسی کالایی هاوگ همانطور که خودش می نویسد، سرمایه ی مارکس نیست، بلکه در ابتدا با ایده ی نقد تبلیغات در سرمایه داری برای کالاها که به شکلی از مانیپولیشن ظاهر می شود، طرح شده است. بعد از انتشار کتاب اول هاوگ عکسی را دریافت می کند، که بر اساس ان عکس تغییراتی جزئی را در کتاب “نقد زیبایی شناسی کالایی” در پیش می گیرد. این عکس عکسی است در ونیز ایتالیا که در آن دوران کمپانی کوکا کولا در میدانی در وسط شهر ونیز برای کبوترها دانه هایی به صورت کوکا کولا ریخته بود و کبوترهای زیادی حول این دانه ها جمع شده بودند و یک تصویری ازCOCA COLA شکل داده بودند. این تصویر به عنوان ابزاری برای تبلیغات شرکت کوکاکولا می شود. کبوتران بی خبر از این تاکتیک و استراتژی یک شرکت بین المللی به همان میزان از واقعیت خبر داشتند، که توده های مردم از واقعیت پشت تبلیغات برای کالاها دارند. هاوگ مصرف کنندگانی که هیچ درکی از روابط و مناسباتی که خریدار از آن خبر ندارد و هیچ درک از جوهر کالا ندارند و همچنین فرم یک کالا می تواند احساسات آنان را تحریک کند و با دادن یک وعده برای پاسخ دادن به نیازهایشان از طریق یک تصمیم احساسی دست به خرید آن می زنند را دیگر مانیپولیشن یا تقلب به حساب نمی آورد، بلکه آن را یک وعده ی زیبایی شناسی مصرفی می خواند که فرم آن منطبق با محتوا و ماهیتش نیست. اینجاست که تئوری هاوگ دقیقا نقطه مقابل “صنعت فرهنگ” آدورنو و هورکهایمر در دیالکتیک روشنگری قرار می گیرد.

هاوگ با اتکا بر تئوری ارزش مارکس و فتشیسم کالایی، تئوری ایی که متاثر از “منطق” هگل است، تلاش می کند از یک طرف تفاوت جوهر پدیده و فرم را در قالب مفاهیم آشکار کند و از طرف دیگر با اتکا به همین شیوه ی اندیشه ی هگلی که در منطق هگل پایه گذاری شده است و توسط مارکس به حوزه ی اقتصاد سیاسی کشیده است، یعنی با بهره گیری از منطق دیالکتیکی که تبلیغات و بسته بندی کالاها را نوعی “وعده ی مصرفی” زیبایی شناسانه می خواند، که از طریق آن به مشتری و مصرف کننده وعده یی داده می شود، که الزاما نماینده ی ذات و جوهر پدیده نیست. “وعده ی زیبایی شناسی کالایی” که مشتری را مصرف کننده را مورد خطاب قرار می دهد. هاوگ می گوید که بسیاری از شرکت ها کالاهایشان را در قالب بسته بندی های غلط انداز، که تنها نصف آن پر بود را طوری سازمان می دادند، که متشری این احساس را پیدا می کرد که کل بسته ی مثلا ماکارونی یا قوطی ماست که نصفش خالی بود، پر به نظر می رسید. هاوگ می گوید که یک شرکت فروش ماکارونی پاکت های ماکارونی را مورد بررسی قرار می دهد که یک پنجره یی گذاشته برای پاکت گذاشته بودند. وقتی پاکت را بر می گرداندی متوجه می شدی که پاکت خالی به نظر می رسد، اما زمانی پاکت را درست سر جاش می گذاشتی پر به نظر می رسید. هاوگ تعریف می کند که با دختر کوچکش همان موقع در یک سوپرمارکت تمام پاکت های ماکارونی را بر می گردانند و برعکس سر جایش می گذراند، طوری که پاکت ها خالی به نظر می رسیدند. هاوگ می گوید که کارخانه ی ماکارونی بیرکله بعد از مدت کوتاهی پاکت های نودل را تغییر داد. هدف او از آوردن این مثال ها این است که به یک نقطه برسد که خود او مشاهده ی حسی می نامد که انسان را به درک حسی از اشیاء و کالاها هدایت می کند. در این جاست که احساسات سوبژکتیو و ابژه ی حسی وارد میدان می شوند. احساسات سوبژکتیو بیانگر برداشت سوژه از کالاهاست. در اینجا شی سوبژکتیو ویژگی های کالاها را به نمایش می گذارد.

نقطه حرکت هاوگ در “نقد زیبایی شناسی کالایی” اگرچه در مرحله ی اول تئوری فتشیسم کالایی مارکس در کاپیتال نبود، اما زمانی که هاوگ تلاش می کند تناقضات ذهنی خود را در مورد پدیده ی مانیپولیشن حل کند، چاره یی ندارد جز اینکه به مارکس رجوع کند. هاوگ می گوید که مقاله اش در نقد مانیپولیشن نتوانسته بود باعث حل مساله ی مانیپولیشن در نظام سرمایه داری شود، چون مانیپولیشن تنها یک پدیدار است که شیوه ی تولید سرمایه داری به نمایش می گذارد. بنابراین کسی که نقدش به مانیپولیشن است نمی تواند نقدش به سرمایه داری جوهری باشد، چون مانیپولیشن محصول شیوه ی تولید است. نقد هاوگ در کتاب نقد زیبایی شناسی کالایی با مقاله ی او در نقد مانیپولیشن و حتی تغییراتی که او بعدها در کتابش اعمال می کند، نشان می دهد که او از یک طرف به صورت بسیار رادیکال به نقد جوهری و ذاتی شیوه ی تولید سرمایه داری، نقد فتشیسم کالایی و نقد ایدئولوژی بورژوایی و بیگانگی می رود، همانطور که مارکس در کاپیتال این سه نقد را به صورت رادیکال مطرح کرده بود. هاوگ از طرف دیگر تلاش می کند در سپهر نقد زیبایی شناسی کالایی اش، رابطه ی سوژه و ابژه را در سپهر تکامل سرمایه داری متاخر فوردیستی و فوق تکنیکی مورد بررسی قرار دهد و نشان دهد که چگونه انسان در رابطه با کالاها به ابژه یی تبدیل می شود و کالا سوژگی پیدا می کند. هاوگ با لوکاچ در مقدمه ی سال 1967 ش بر کتاب “تاریخ و آگاهی طبقاتی” همسو است و معتقد است که وارونگی سوژه و ابژه و عدم تقارن به شکل ماتریالیستی در پروسه ی تولید سرمایه داری حاکم است. ایدئولوژی بورژوایی به مثابه ی یک آگاهی وارونه در تلاش برای ارائه ی تصویری “واقعی” از یک شیوه ی تولید وارونه است که هیچ تقارنی بین فرم و محتوای آن، بین ارزش واقعی یک کالا که ریشه در کار اجتماعا لازمی است که برای تولید آن کالا صورت گرفته است، وجود ندارد. بنابراین وارونگی واقعی یعنی بیگانگی از همان پروسه ی تولیدی شروع می شود و ایدئولوژی بورژوایی در تلاش برای رفع این وارونگی از طریق دادن یک وعده ی زیبایی شناسی بر می آید. اینجاست که فاشیسم هم به عنوان نوعی شبه سوسیالیسم وعده ی زیبایی شناسی مصرفی را به مردم می دهد، که انگار سیستمی که قرار است سر کار بیاورد یک سیستم سوسیالیستی است، اما فاشیسم دشمن قسم خورده ی سوسیالیسم و کمونیسم است و ذات فاشیسم تا مغز استخوان آنتی کمونیستی و ضد بشری است.

کتاب هاوگ از چندین زاویه اهمیت دارد، چون مارکس با بهره گیری از یکی از مهمترین مباحث کهن فلسفی که نزد هگل به اوج خود می رسد یعنی رابطه ی بین فرم و ذات و رابطه ی بین سوژه و ابژه در تاریخ و بهره گیری از تکامل این اندیشه ها توسط مارکس در رابطه با شیوه ی تولید سرمایه داری و به دنبال آن تلاش لوکاچ برای حل رابطه ی بین سوژه و ابژه به صورت تئوریک در کتاب و اگاهی طبقاتی و تعمیق این تحقیقات از جانب کارل کوسیک در کتاب دیالکتیک انضمامی بودن، یک مرحله ی جدیدی از تکامل تئوری را از طریق نقد زیبایی شناسی کالایی در پیش می گیرد که بر فراز این تئوری ها بنیان گذاری شده است و به شکلی نوعی ارتقای تئوری و تلاش برای به کارگیری علیه سرمایه داری متاخر فوردیستی و فوق تکنیکی است. ولفگانگ فریتز هاوگ همچون هگل، کارل کوسیک و هانس یورگن کرال در از نفی مشخص یا متعین یعنی Bestimmte Negation هگلی صحبت می کند.

اینجاست که هاوگ از لحاظ تئوریک وامدار هگل، مارکس و مارکسیست های هگلی ایی است که به بررسی پدیده ی فرم و جوهر و سوژه و ابژه در تاریخ پرداخته اند، اما در عین حال با طرح “وعده ی زیبایی شناسی” این سنت را به مرحله ی بالاتری ارتقا می دهد.

مکتب فرانکفورت در بین “انقلاب” و ضد انقلاب

مکتب فرانکفورت به عنوان یک مکتب پست مدرنیستی توسط “چپ” پست مدرن امروزی شاید بیش از هر مکتبی در طول تاریخ ستایش شده باشد. فوکو وقتی با آثار آدورنو و هورکهایمر آشنا می شود، می گوید که بسیاری از تحقیقاتش تکرار همان تحقیقات آنان است و اگر از قبل با این جریان آشنا می شد، در نوشتن بسیاری از آثارش خودداری می کرد.

دلایل این ستایش

مکتب فرانکفورت ترکیبی از کنسرواتیسم در تعبیر رومانو گوردینی (کنسرواتیوی با نگاه به جلو و “انقلابی” با نگاهی به گذشته، آنطور که گوردینی خودش در مورد خودش می نویسد) است. مکتب فرانکفورت همزمان یک نوع چپ هایدگری است که دوگانگی مدرنیته به عنوان روبنای سرمایه داری را درک نمی کند. اگر هگل بر این عقیده بود که جامعه ی بورژوایی مکانی برای یک پذیرش دوطرفه ی سوژه و ابژه، یعنی بندگان و اربابان است که این پذیریش و به رسمیت شناختن از طرف حکومت شوندگان و حاکمان در یک رابطه ی “هارمونیک” متحقق می شود، مارکس بر این عقیده بود که جامعه ی بورژوایی اتفاقا برعکس آنچه هگل در مورد آن می گوید مرزهای تفاوت ها را روشن تر و مبارزه ی طبقاتی بین بندگان (کارگران) و اربابان جدید (بورژوازی) را به بالاترین حد خود می رساند، چون آزادی دوگانه (آزادی دهقان از زمین و “آزادی” در فروش نیروی کارش که به کالا تبدیل شده است) به کارگر موقعیت دیگری داده است و او را از دهقان جدا کرده است.

نه هایدگر در “عصر تصور جهانی” اش و نه هورکهایمر و آدورنو در کتاب “دیالکتیک روشنگری”، نه هورکهایمر در “نقد منطق ابزاری” اش و نه هابرماس در “تکنیک و علم به مثابه ی ایدئولوژی” و نه بسیاری از چپ های کنسرواتیو هایدگری مساله را درک کرده اند. مساله این است که تکامل بورژوازی از همان ابتدا چه در شکل اقتصادی آن که رگه های آن را در مرکانتلیسم، سیاست اقتصادی موسوم به “انباشت اولیه” و چه در قالب سیاسی آن در شکل پیشبرد انقلابات بورژوایی و ایده های “روشنگری” نتوانست تناقضات این سیستم تازه به دوران رسیده را درک کند. فلسفه ی کانت به همین خاطر است که علیرغم تلاش برای توضیح فلسفی مسائل دوران خودش در یک کسموپولیتیک غرق می شود و از نقطه نظر موضع گیری سیاسی در پاسیفیسمی رفورمیستی غرق می شود که آشتی کلیسا و فاکولتی فلسفه را به عنوان راهکار خود معرفی می کند.

هگل از فلسفه ی سکپتیستی و موضع رفورمیستی کانت فراتر می رود و از انقلاب فرانسه با تمام قدرت دفاع می کند، اما او درک نمی کرد که چطور یک جریان انقلابی می تواند به ضد خود تولید شود. شیلر در نامه هایش در مورد تربیت زیبایی شناختی انسان این مساله را درک می کند، بدون اینکه از بیگانگی به عنوان مفهومی برای توضیح وضعیت پسا انقلاب کبیر فرانسه صحبت کند. تمام بیست و هفت نامه ی شیلر چیزی جز نشان دادن ماهییت بیگانگی با چشم اندازی رومانتی سیستی و نوعی ارزوی بازگشت به گذشته نیست. هگل با اینکه شیلر را می شناخت و معتقد بود که شیلر به شدت رومانتیک است و همانطور که خود هگل می نویسد، رومانتی سیسم هم خودش بخشی از تکامل روح در پروسه ی تاریخ است و علیرغم اینکه هگل در درسگفتارهای ینا و فلسفه ی عمل مساله ی بیگانگی و تحقق خلاقیت انسانی به عنوان دوگانگی کار مطرح می کند، اما در “مبانی فلسفه ی حق” در نهایت به ایده ی جامعه ی بورژوایی به عنوان نقطه ی نهایی رهایی می رسد و به قول انگلس دیالکتیک هگل در تناقض با خود فلسفه ش قرار می گیرد و جنبه ی انقلابی خود که “شدن” بخش جدایی ناپذیر آن است مرحله ی جامعه ی بورژوایی را به عنوان مرحله ی نهایی قلمداد می کند.

مارکس اما برخلاف هگل و دیگر پیشینیانش و برخلاف خیالپردازان سوسیالیست و برخلاف رومانتی سیست هایی همچون کارلایل و دیگر متفکران همچون شیلر، نه جامعه ی بورژوایی را پایان تاریخ می داند و نه خواهان بازگشت به جوامع ماقبل جامعه ی بورژوایی و نه استفاده از روش های مسالمت امیز برای حل نزاع و کشمکش طبقاتی است. او به درست بر این عقیده بود که برای عبور از این وضعیت که بیگانگی انسانی را به بالاترین حد خودش رسانده است، لازم است یک وضعیت جدیدی خلق کرد که این وضعیت را نفی می کند و شکل دیگری از مناسبات تولیدی که از هز لحاظ با مناسبات تولید کاپیتالیستی و ماقبل سرمایه داری متفاوت است، پدید آورد و این شیوه ی تولید چیزی جز شیوه ی تولید کمونیستی که بر اساس همبستگی انسانی در وضعیتی غیرفتشیستی که در آن روابط کالایی جای خود را به روابط انسانی می دهد، متحقق می شود و برای رسیدن به این وضعیت چاره یی جز عبور از بورژوازی و در هم کوبیدن دولت و نهادهای بروکراتیک و عریض طویل حافظ نظم موجود نداریم. کمونیسم در عین حال پایان دادن به جابجایی روابط سوژه و ابژه هم هست. از نظر مارکس در سرمایه داری کالاها به موقعیت سوژگی می رسند و انسان ها به موقعیت ابژگی و این مساله چیزی جز تهی کردن انسان از انسانیت و شی واره شدن موجودیت انسانی نیست و اگر کسی بخواهد از حقوق انسان و انسانیت در تعریف عام خود صحبت کند، نمی تواند آنتی کمونیست باشد و نمی تواند مبارزه برای کمونیسم را انکار کند.

رومانو گوردینی که یکی از متفکرین برجسته ی کاتولیک بود، ریشه های اندیشه های خود را از محافظه کاران ضد انقلابی همچون ادموند بٌرک، به عنوان فیلسوف ضد انقلاب می گرفت و به شدت هم تحت تاثیر “انقلاب” کنسرواتیو که در جمهوری وایمار توسط متفکرین ضد انقلاب و دشمنان لیبرالیسم و اولتراکنسرواتیو گذشته گرا از جمله چارلز ماوراس و هوگو فون هوفمانشتال استفاده شد و اینجا و آنجا متفکران راستگرا و مرتجع دیگری از جمله ولیهلم شتاپل و ادگار یولیوس یول هم از این واژه بهره گرفتند تا اینکه ارنست یونگر به عنوان یکی از محافظه کارترین و مرتجع ترین متفکرین دوران خود این مفهوم را بیش از هر کسی تئوریزه کرده بود. زمانی که آرمین مٌهلر به عنوان مشاور و منشی ارنست یونگر در آلمان پسافاشیسم تز دکترایش را زیر عنوان “انقلاب کنسرواتیو از 1918 تا 1932 نوشت و این واژه و مفهوم انقلاب کنسرواتیو که در جمهوری وایمار توسط بیش از 350 نفر از متفکرین و سیاستمداران و چندین گروه و حزب سیاسی ارتجاعی و فاشیستی استفاده شده بود را بررسی کرده بود، مفهوم انقلاب کنسرواتیو به جریان نئوفاشیستی یعنی جریان موسوم “راست جدید” به رهبری آرمین مٌهلر مجددا ثبت شد.

مکتب فرانکفورت و رمانتی سیسم

آدورنو و هورکهایمر به عنوان مدافعین کنسرواتیو جناح راست مکتب فرانکفورت که به شدت اقتدارگرا با دیگر اعضای این جریان برخورد می کردند و برای خود چه در دوران تبعید و چه در دوران پسافاشیسم موقعیت رفاهی درست کرده بودند، در سال 1944 در کتاب “دیالکتیک روشنگری” در نقد به مدرنیسم مطرح کرده بودند، که کاملا منطبق با نظریات هایدگر در کتاب “بیراهه ها” Holzwege به نقد تکنیک و مدرنیسم می پردازد و به نتیجه گیری ارتجاعی می رسد. بحث هایدگر این است که متافیزیک در هر دورانی تعیین کننده ی شیوه ی زیست انسان است و سیستم های اقتصادی بر اساس متافیزیک شکل می گیرد. همزمان هم هایدگر به نقد تکنیک و مدرنیسم می پردازد و نقش مخرب تکنیک را در مورد آینده یی که تکنیک پیش پایی بشریت گذاشته است، تشریح می کند و در نهایت بازگشت به “خود” یا همان “وجود” Dasein را به عنوان راهکار عبور از این وضعیت مطرح می کند. آدورنو و هورکهایمر هم تقریبا مواضع مشابهی در این زمینه دارند که کمترین مخالفتی با بحث های هایدگر دارد و نه تنها مخالفتی ندارد، بلکه بازگشت به رومانتی سیسم را به عنوان راهکار معرفی می کنند وقتی که روشنگری را یک متولوگی (افسانه) معرفی می کنند و همزمان متولوگی را روشنگری می دانند. در اینجا یک اشکال معرفت شناختی وجود دارد، که نه آدورنو و هورکهایمر و نه یک فاشیست مثل هایدگر بر آن اگاه هستند یا می خواهند آگاه باشند و آن این است که مدرنیته به مثابه ی روبنای نظام سرمایه داری روشنگری را تبلیغ می کرد و ایده های روشنگری را که محصول مبارزات ماتریالیستی طبقات تحت ستم علیه فئودالیسم بود می خواست از طریق یک انقلاب منفعل در معنی گرامشی به نفع خود مصادره کند، همزمان هم بورژوازی منطق استثمار و بهره کشی را در عمل به پیش می برد. همان طور که انگلس خیلی زود و شاید قبل از انگلس و مارکس هاینریش هاینه متوجه این قضیه بود که جامعه ی بورژوایی که محصول شیوه ی تولید سرمایه داری است، با تمام مطالبات انقلاب فرانسه و انقلابی گری روبسپیری بیگانه شد و دقیقا عکس مطالبات انقلاب فرانسه یعنی شعارهایی چون آزادی، برابری و برادری ایستاد و آزادی را تبدیل به بردگی مدرن، برادری را تبدیل به استثمار و بهره کشی کرد و رقابت را جایگزین برادری کرد.

مکتب فرانکفورت را برخی از جاهلان به عنوان مارکسیسم هگلی معرفی کرده و می کنند. حداقل از سال های 1944 به بعد و به دنبال انتشار کتاب “دیالکتیک روشنگری” می توان گفت دیگر هیچ اثری از چپ بودن در اندیشه های این جناح مکتب فرانکفورت پیدا نمی شود و آنچه مکتب فرانکفورت به مردم می دهد، دقیقا منطبق با راست جدید و نوعی نئوفاشیسم مسیحیایی است، که نه با سوسیالیسم و کمونیسم همسویی دارد، نه با هگلیانیسم و اندیشه ی دیالکتیک هگل و نه با لیبرالیسم. در این شکی نیست که مکتب فرانفکورت مخالف نازیسم هیتلری است، اما ضدیت این مکتب با انقلاب و انقلابی گری به بهانه این که هر انقلابی ممکن است به فاشیسم و استالینیسم منجر شود، نه تنها خزعبلات هانا آرنت در کتاب “توتالیتاریسم” را می پذیرد، بلکه حتی قبل از این کتاب در دیالکتیک روشنگری “سوسیالیسم” البته ناسوسیالیسم واقعا موجود در شوروی، فاشیسم و لیبرالیسم را از یک جنس می داند که در تحمیق توده یی هر کدام به شکلی سهیم هستند. یکی گرفتن سرمایه داری دولتی با نازیسم هیتلری اگر حماقت نباشد، که نیست، چیزی جز شارلاتانیسم افسارگسیخته نیست و دقیقا در این دوران به جریان راست جدید خدمت می کرد. پست مدرنیسم عریان رومانتی سیستی و ضدیت با مدرنیته بدون داشتن برنامه یی برای آینده، دشمنی با سوسیالیسم و انقلاب چه چیزی هست جز یک نئوفاشیسم؟!

هگل فیلسوف انقلاب و آزادی بود، آدورنو و هورکهایمر سمبل افسردگی ضد انقلابی بودند

هگل اگرچه در درس گفتارهای ینا و فلسفه ی عملی توانسته بود جنبه های دوگانه ی کار یعنی کار یک بار به معنی تحقق خلاقیت کارگر در محصول کارش و بار دیگر کار را به عنوان شکلی از بیگانگی انسان خوانده بود و اگرچه هگل همزمان توانسته بود در کتاب “مبانی فلسفه ی حق” در بخش Bürgerliche Gesellschaft که به اشتباه در ایران به اسم جامعه ی مدنی ترجمه شده است، چیزی که در واقع جامعه ی مدنی و دولت و رابطه ی جامعه ی مدنی و د ولت با هم است، با دقت بررسی کرده بود و به مساله ی دوگانگی آزادی و وابستگی، مساله ی سوژه و ابژه را با دقت بررسی کرده بود، اما در نهایت به راهکار بورژوایی در چارچوب منطق بورژوایی وفادار می ماند و نمی تواند از دیدگاه و موضع بورژوازی فراتر رود. شیوه ی تولید بورژوایی که مارکس در اثار مختلف از جمله در کاپیتال و گروندریسه تشریح می کند، چیزی جز امتداد و نقد و بررسی دقیق Bürgerliche Gesellschaft هگلی نیست. با این تفاوت که مارکس از هگل به مراتب فراتر می رود و مساله ی بیگانگی را در اشکال مختلف خود با دقت مطرح می کند، درک به مراتب پیچیده تری از هگل از ابزار دارد و نتیجه گیری کاملا متفاوتی از مساله می کند. اولا مارکس به جنبه ی تخریبگر شیوه ی تولیدی کاپیتالیستی و عقل ستیزی درون منطق بورژوایی و عقلانیت ابزاری اگاهی دارد و این مسائل را در کتاب های مختلف خود از جمله در هیجدهم برومر و جنگ داخلی در فرانسه تشریح کرده است و نشان می دهد که بورژوازی چطور می تواند در دوران های مشخص نماینده ارتجاعی ترین و ضد انقلابی ترین جنبش ها باشد و قدرت های باستانی را زنده کند. نقد مارکس به بناپارتیسم را می توان به عنوان نقد به فاشیسم در قرن بیست تکامل داد. شاید می توان گفت که مارکس رویه های انسان ستیزانه ی فاشیسم و منطق فاشیستی را درون بورژوازی دیده بود، بدون اینکه در دوران او بحثی از فاشیسم وجود داشته باشد و نقدش به لوئی بناپارات می تواند نقد به فاشیسم هیتلری هم باشد.
این مسائل را مطرح کردم تا به برداشت ابلهانه و نقد مبتذل مکتب فرانکفورت به فاشیسم را نشان باشم و اعلام کنم مکتب فرانکفورت فاشیسم را نه به مثابه ی منطق سرمایه داری امپریالیستی، بلکه به عنوان نوعی انحراف معرفی می کنند. نقد آدورنو و هورکهایمر به لیبرالیسم و سوسیالیسم واقعا ناموجود هم به شدت مبتذل است و تصورشان این است که سیستم های فاشیستی، لیبرالیستی و “سوسیالیستی” محصول “صنعت فرهنگ” هستند. این تصور سالوسانه که فاشیسم محصول انحراف از “فرهنگ” “اصیل” بورژوایی است، نشان می دهد که آدورنو و هورکهایمر هم در چارچوب منطق بورژوازی حرکت می کنند، چون فاشیسم به معنی واقعی کلمه چیزی جز رادیکالیزه کردن شیوه ی تولید سرمایه داری یا رساندن Bürgerliche Gesellschaft هگلی به بالاترین مرحله و افراطی ترین حالت خود نیست. فاشیسم چیزی جز منطق سرمایه دارانه و یکی از ایدئولوژی های سرمایه داری نیست که به شکلی از اشکال از طریق تکیه بر نظریات شبه سوسیالیستی به قول ولفگانگ فریتز هاوگ یک “وعده ی زیبایی شناسی مصرفی” به مخاطب یا مشتری می دهد، پشت فرم این وعده ی “زیبایی شناختی” یک ماهیت کاملا متفاوت با فرم خوابیده است، همانطور که شکل پدیداری کالاها در بازار سرمایه داری به هیچ وجه بیانگر ماهییت این کالاها نمی تواند باشد، بنابراین تقلیل فاشیسم به یک انحراف در فرهنگ یا “صنعت فرهنگ” و “مهندسی افکار” پدیده یی غلط است و راهی به خواننده برای پی بردن به ماهییت شیوه ی تولید سرمایه داری و روبنای فاشیستی نشان نمی دهد.
لوکاچ در نقد مکتب فرانکفورت یک مقاله ی ماندگار دارد به اسم “سقوط (پرتگاه) هتل بزرگ” که در آنجا از زوایای مختلف به این جریان خرده بورژوایی که راهنمای چپ می زند و به راست می پیچد مطرح می کند.
در این مقاله لوکاچ از زبانی تند و گزنده برای زدن نمايندگان این هتل که “نقد” به “لیبرالیسم” را به “نقد” فرهنگی تخفيف داده اند، در اوج رادیکالیسم، با زبانی برا و حتی تحقیرآمیز می تازد و می گوید “اپوزیسیونی” که مسائل “جزئی” همچون استثمار انسان بر انسان را به فراموشی می سپارد و “نقد” فرهنگی را رادیکالیزه می کند، مسلم است که توسط بورژوازی با آغوش باز پذیرفته می شود و بورژوازی سر کیسه را برای این ها شل می کند، تا در این “هتل” بزرگ در اوج رفاه در مورد جنبه های مختلف “فرهنگ” از جمله موسیقی جاز دست به قلم ببرند و بعد از “بحث های” طاقت فرسای روزانه شب در این هتل جمع شوند و بیگانگی بحث های طاقت فرسای روزانه ش را در طول شب با سفارش آبجو و شنیدن موسیقی و رقص برطرف کنند.

لوکاچ معتقد است که سوسیال دمکراسی یکی از بنیادی ترین پایه های حفظ نظام بورژوایی و قدرت گیری فاشیسم هيتلری است، اگر حتی رهبران سوسیال دمکرات ها توسط فاشیسم در اردوگاه های نازیسم یکی پس از دیگری قتل عام شده باشند. البته لوکاچ شاید نمی دانست که آدورنو و هورکهایمر حتی سوسیال دمکرات هم نیستن، بلکه اندیشه هایشان در “دیالکتیک روشنگری” منطبق با نقد فاشیسم هایدگری بر تکنیک و مدرنیسم است.
ماکس وبر در یک نوشته ی نسبتا خوب که از نظریات لوکاچ در مورد شی وارگی هم بهره گرفته است، سیاست را به عنوان شغل معرفی می کند. تبدیل شدن سیاست به شغل از منظر وبر در ادامه ی همان چیزی است که مارکس و انگلس در مورد پروسه ی بروکراتیزاسیون در ارتباط با شیوه تولید سرمایه داری و تبدیل شدن روحانی به یک کارگر مزدی کلیسا در مانیفست گفته بودند، است. ریشه ی این بحث را می توان در مبانی فلسفه ی حق هگل و در بخش مربوط به Bürgerliche Gesellschaft جستجو کرد‌. جایی که یک فاصله ی جدی بین دولت و خانواده شکل می گیرد و بروکراسی عروج می کند. جایی که آزادی اولیه Willkürfreiheit جای خود را به آزادی در چارچوب محدوده ی قانون با کنترل از پایین می دهد. سرمایه داری معاصر و فاشیسم عکس اتوپی هگلی را در مورد Bürgerliche Gesellschaft که به اشتباه در انگليسي و فارسی به جامعه ی مدنی ترجمه شده است، نشان می دهد. Bürgerliche Gesellschaft هگلی چیزی جز شیوه ی تولید کاپیتالیستی مورد نظر مارکس نیست.
پس به جای استفاده از جامعه ی مدنی باید از kapitalistische Produktionsweise یعنی شیوه ی تولید سرمایه دارانه استفاده کرد‌.
شیوه ی تولید سرمایه دارانه اکثریت عرصه های زندگی انسانی و حتی آسمان و قطب شمال و جنوب و زمین های بایر و عشق و پرورش کودکان و مراقبت از معلولین و سالمندان را هم کالایی کرد. “اکتیویسم” “آنتی کاپیتالیستی” هم نتوانست در مقابل تعرض شیوه ی تولید سرمایه دارانه و مناسبات کالایی دوام بیاورد.

اترك تعليقًا

إملأ الحقول أدناه بالمعلومات المناسبة أو إضغط على إحدى الأيقونات لتسجيل الدخول:

شعار ووردبريس.كوم

أنت تعلق بإستخدام حساب WordPress.com. تسجيل خروج   /  تغيير )

صورة تويتر

أنت تعلق بإستخدام حساب Twitter. تسجيل خروج   /  تغيير )

Facebook photo

أنت تعلق بإستخدام حساب Facebook. تسجيل خروج   /  تغيير )

Connecting to %s