“سوسیالیسم” “هومانیستی” یا “هومانیسم” “سوسیالیستی” پدیده یی به شدت ارتجاعی و غلط انداز و ماقبل مارکسی و حتی به مراتب عقب تر از “ایدئالیسم” هگل است. مارکس در نقد فوئرباخ در “ایدئولوژی آلمانی” از منطق هگل بهره می گیرد و “انسان” عام فوئرباخی را زیر سوال می برد. از نظر مارکس ما انسان به طور عام نداریم، چون انسان تنها در رابطه ی خود با شرایط تاریخی، طبقاتی و اجتماعی جایگاه پیدا می کند. انسان عام فوئرباخی از نظر مارکس چیزی جز انسان آلمانی نیست، اما انسان آلمانی خود دارای این یا آن جایگاه طبقاتی است و روابطش با تولید کنکرت و مشخص می شود، به تعبیری دیگر انسان یا صاحب ابزار تولید است و یا فاقد آن. مارکس در تحلیل کار در دستنوشته های اقتصادی-فلسفی از هگل فرا می رود و درک هگل از کار را که هگل تنها به کار مجرد (Arbeit als solche) می دید و کار کنکرت را مد نظر نداشت. مارکس برخلاف هگل به طور دقیق از سال های 1844 به بعد به مطالعه ی اقتصاد سیاسی می پردازد. هگل اگرچه سمیت را خوانده بود و در درس گفتارهای ینا موسوم به فلسفه ی عملی ینا مثال های آدام سمیت در مورد کارخانه ی سوزن را استفاده می کند، اما او هیچگاه نتوانست به نقد اقتصاد سیاسی بپردازد، کاری که مارکس کرد. هگل اما چه در منطق، چه در دانشنامه ی علوم فلسفی و چه در کتاب پدیدار شناسی روح به روابط مختلف طبقاتی از جمله روابط بین سوژه و ابژه، برده و بردار و غیره می پردازد، اما سیستم فلسفی او در نهایت در چارچوب جامعه ی “مدنی” بورژوایی (Bürgerliche Gesellschaft) گیر می کند و از مرزهای جامعه ی بورژوایی فراتر نمی رود. هگل برخلاف فلاسفه ی دیگری چون کانت و فیشته و رومانتیک های دیگری مانند شیلر نه به رفورمیسم عریان کانتی و نه ارتجاع مطلق فیشته یی و نه رومانتی سیسم شیلری گرفتار آمد، اما او صلح و به رسمیت شناخت سوژه و ابژه (برده و برده دار) برای او پدیده ی بنیادی و راه حل نهایی بود. فلسفه ی هگل برای دوران خودش انقلابی بود، چون به شدت با مناسبات فئودالی حاکم بر اروپا بیگانه بود، بخش های زیادی از انقلابی گری فلسفی و فلسفه ی انقلابی هگل برای امروز اگر ارتجاعی نباشند، محافظه کارانه هستند، اما هسته ی منطقی فلسفه ی او تا ابد برای ما کارساز خواهد بود و باید تا جایی که می توانیم به خواندن آن بپردازیم.”هومانیسم” “سوسیالیستی” را باید به چند دلیل به شدت به نقد کشید: 1. وقتی “سوسیالیسمی” که خود را “هومانیستی” تعریف می کند، بدون اینکه رسما اعلام کند، سیستم های دیگری که اشکالی از حاکمیت سرمایه بوده اند که در آن ارزش تولید و بازتولید شده اند همچون شوروی سابق و چین و کوبا را سوسیالیستی قلمداد می کند و این الگو ها را به عنوان الگوهای “سوسیالیسم” غیر “هومانیستی” به حساب می آورد تا “سوسیالیسم” خود را “هومانیستی” جلوه دهد. 2. وقتی که سوسیالیسمی از انسان عام و نه انسان کنکرت دفاع می کند، پس نمی تواند انقلاب سوسیالیستی که به قول انگلس در مقاله ش در مورد اتوریته یکی از قهرآمیزترین شکل اتوریته است، را رد قبول کند، چون در انقلاب قهرآمیز انسان کشته می شوند و خون انسان ریخته می شود. 3. سوسیالیسمی که از انسان به مفهوم عام صحبت می کند و انسان را در جایگاه طبقاتی شان به عنوان کارگر، خرده بورژا یا سرمایه دار، سرف، رعیت و پاتریسین، یا فئودال و برده دار و غیره نمی بیند، از بنیاد با انقلابی گری سوسیالیستی و نقد ماتریالیستی و تاریخی مارکس یا ماتریالیسم تاریخی بی ربط است، چون انسان ها از نظر مارکس تحت شرایطی ناخواسته در پروسه ی تاریخی و اجتماعی با قهر و بخشا با شیوه های ضد بشری از دسترسی به منابع و امکانات و ثروت خلع ید می شوند و برای اینکه بتوانند حقوق انسانی خود را پس بگیرند، نمی توانند تنها به قانون و راهکارهای هومانیستی اکتفا کنند، چون قانون در جوامع بورژوایی طرفدار خلع ید کننده از کارگران است، لذا باید فراقانونی اقدام کنند و این امر الزاما به نتایج “انسانی” و “هومانیستی” ختم نمی شود، چون کمترین سرمایه دار و حاکمی از گذشته تاکنون حاضر شده است، قدرت سیاسی اش را با زبان خوش و از راه قانونی به طبقه ی تحت ستم واگذار کند. بعضی از حاکمان حاضرشان سرشان را بدهند، اما از اتوریته و هژمونی ضد بشری خود دست نکشند! “سوسیالیسم” “هومانیستی” که یک میلمتر از فوئرباخیسم و بخشا برنوبائریسم فراتر نمی رود، به ظاهر ممکن است “الترناتیوی” برای “سوسیالیسم” “غیر هومانیستی” باشند، اما در واقع عقب گردی ارتجاعی به ماقبل مارکسیسم و خیالپردازی خرده بورژوایی است که یک میلیمتر از چارچوب مناسبات طبقاتی موجود فراتر نمی رود. یکی از مدافعین اصلی “سوسیالیسم” “هومانیستی” در کنار اریش فروم، رایا دویانفسکایا مائویست شناخته شده است. رایا دونایفسکایا نمی تواند مائویسم خود را پنهان کند، اما در عین حال از یک نوع سوسیالیسم هومانیستی و رومانتیک بحث می کند، این در حالی است که انقلاب چین خود انقلابی قهرامیز بود و زیاد ربطی به هومانیسم رومانتیستی نداشت و همینطور انقلاب فرهنگی چین.یکی از برجسته ترین مائویست های ایرانی یعنی امیر حسن پور در یک مصاحبه در جواب به سوال یک مصاحبه گر که از او می پرسد که ایا انقلاب فرهنگی چین فاجعه بوده است، می گوید که بله انقلاب فرهنگی برای بوژوازی و بازماندگان فئودالیسم بزرگترین فاجعه بود، اما برای طبقه ی کارگر بزرگترین دستاورد بود. من با بخش اول جواب حسن پور موافقم اما فکر نمی کنم که انقلاب فرهنگی چین بزرگترین دستاورد برای طبقه ی کارگر چین بوده باشد. بگذریم. هدف من از آوردن این مثال این است، که نشان دهم انقلاب سوسیالیستی برای انسان های بورژوا و طبقه ی حاکم بزرگترین “فاجعه” ی ضد “هومانیستی” به حساب می آید، اما برای ما انسان های کارگر و زحمتکش ضرورتی است که ما را به سمت رهایی ابدی باید هدایت کند و تنها با قهر انقلابی و “غیر هومانیستی” می تواند، متحقق شود.لیبرالیسم در فرمت چپ و گفتمان مارکسی سعی می کند از یک طرف خود را به عنوان آلترناتیو “مارکسیسم” “خشن” و انقلابی گری قهرآمیز مارکسیستی جلوه دهد و از طرف دیگر غرق در گفتمان “حقوق” “بشری” “مدرنیستی” که محصول دوران پسافاشیستی و پساجنگ “جهانی” دومی است، می شود. “حزب” “کمونیسم” “کارگری” مبتذل ترین نمونه ی “چپ” “هومانیستی” یا “هومانیسم” “سوسیالیستی” و “مدرن” است. این حزب از طریق مبارزه با مسلمانان و تلاش برای دور کردن انسان های ایرانی از اسلام و جذب و ذوب این انسان ها در مدرنیسم و ارزش های اخلاقی بورژوایی و غربی، ارزش هایی که خود ریشه در تعالیم مسیحیت دارند، به توده های مردم آدرس عوضی می دهد و به دنبال این است که اسمیله کردن مردم کشوری مانند ایران را تبدیل به “شهروندان” ی اروپایی کنند تا و “ارزش” های مورد نظر “انسان غربی” را تبدیل به “ارزش” “انسان شرقی” کند. این احمق ها از انسان ها می خواهند که دین، مذهب و ملیت خود را کنار بگذارند، ملیت و مذهب و ارزش های اروپایی را بپذیرند تا از طریق تبدیل شدن به یک انسان “مدرن” اروپایی “رهایی” یابند! چیزی که منصور حکمت دنبال آن بود و اکس مسلم الان شش گام از آن جلوتر رفته است. سوالی که مارکس از برونو بائری که از یهودی ها خواسته بود، هویت یهودی خود را کنار بگذارند و به عنوان مسیحی شهروند آلمان شوند این بود که آیا شهروندان مسیحی آلمانی رها شده اند؟ آیا آنان حاضرند هویت خود را کنار بگذارند؟ آیا انسان تنها با کنار گذاشتن هویت مذهبی اش می تواند اتوماتیک رها شود؟! جواب مارکس به این سوال با اتکا به تحقیقات الکسی دوتوکویل در کتاب “درباره ی دمکراسی در آمریکا” که سفرنامه ی به شدت جزئی و قابل رجوع در مورد پروسه ی سکولاریسم هم هست، کتابی که در جزوه ی “درباره ی مساله ی یهود” هم از آن نقل قول می اورد، نه ی بزرگی است. اگرچه مارکس رهایی نهایی را رهایی از هویت های ساختگی همچون هویت مذهبی و ملی می دانست، اما او معقتد است که پدیده ی آسمیله کردن یهودیان در یک دولت مرتجع مسیحی، چیزی که یک یهودستیز (آنتی سمیت) به اسم برونو بائر به دنبال ان بود، درخواستی به شدت ارتجاعی و ضد انسانی است، همانطور که من درخواست اروپامحورانه ی مرتجعین موسوم به “کمونیست” “کارگری” از پناهجویان، خارجیان مقیم کشورهای اروپایی و اعضای خود برای ذوب شدن در جوامع و دولت های نژاد پرست اروپایی را تا مغز استخوان ارتجاعی و بی ربط به سوسیالیسم و کمونیسم می دانم. “مدرنیسم” اگر برای این اورینتالیست های قوم گرای و اروپا محور هویت پرست پدیده یی پر زرق و برق و زیبا به نظر می رسد، برای ما کمونیست ها چیزی جز ایدئولوژی و روکشی پوسیده بر مناسبات فاشیستی و امپریالیستی نیست. “حزب” “کمونیست” “کارگری” تاکنون نه در جنبش های آنتی فاشیستی غربی و مباحث آنتی فاشیستی شرکت کرده است و نه علیه سیاست های ملیتاریستی و امپریالیستی دولت های غربی در کشورهای مختلف جهان موضع ضد جنگ گرفته است، اگر مستقیم از جنگ امپریالیستی دفاع نکرده باشد، که بارها در مورد لیبی و سوریه و قبلا حکمت در مورد افغانستان کرده بودند. چون این جریان از منطق راست افراطی و امپریالیستی اروپایی تغذیه می کند و “سوسیالیسم” “مدرن” و “کمونیسم” “رنگی” و “کمونیسم” “سیاسی” اش روکشی “زیبا” و ایدئولوژیک برای پنهان کردن ماهیت تا مغز استخوان ارتجاعی، ضد بشری، نئوفاشیستی و امپریالیستی این حزب است. حالا همین حزب از “انقلاب” “انسانی”، “سوسیالیسم” “انسانی” هم دم می زند و خود را “مدرن” هم به حساب می آورد.
حسن معارفی پور