سخت ترین چیز برای یک انسان که بی منطقی احساسی را به عنوان منطق خود انتخاب کرده است، این است که از او بخواهی منطقی بیاندیشد. این مساله می تواند برای او کشنده باشد. این انتظار از انتظار کنار گذاشتن یک شاه از تاج و تخت سنگین تر است. آیا در تاریخ شاهی را دیده ایید که با زبان خوش تاج و تخت را کنار گذاشته باشد؟! من نمی شناسم، اگر کسی می شناسد معرفی کند.
مقایسه ی بالا شاید مقایسه ی خیلی جالبی نباشد، اما می تواند به فهم انسان ها از مسائل تا حدودی کمک کند.
تمام مردم جهان اگر با احساسات برای من برهان بیاورند، نمی توانند من را قانع کنند. من برای هر برهانی دلایل کافی و اثباتی می خواهم. شما می توانید صد دلیل احساسی و هزار توجیه برای اثبات یک برهان احساسی و غیرعقلائی بیاورید، من یکی را نمی توانید قانع کنید. یکی از مشکلات چپ ایران به طور عام نبود عقلانیت و اگاهی سوسیالیستی متکی بر دانش تئوریک، اما آغشتگی این چپ به شعار و احساسات ضد عقلائی است.
از خودم شروع می کنم و بعد یقه ی دیگران را می چسپم. ما در سطح ایران واقعا کمونیستی که اگاهی تئوریک داشته باشد و بتواند یک رابطه ی هارمونیک بین تمام اجزای “نظریات” خود و پراتیک روزمره و مبارزاتی اش برقرار کند، نداریم. اگر شما سراغ دارید به من هم معرفی کنید. ما با موجی پراکنده از انسان های چپی که هر کدام یک خرده اطلاعاتی که در ویکپدیا و وبلاگ های بی مایه ی چپ هم پیدا می شود، دارند، بدون اینکه دانش شان به اطلاعات عمیق تئوریک و برهان هایی که در تکمیل و نه نقض همدیگرند پایبند باشد، سر و کار داریم. عده ی دیگری کارشان شده ترجمه ی متونی از سایت های مختلف و ثبت و ضبط این متون به اسم خود، بدون فهم و درک ان.
مجموعه ی دیگری شب و روز در فیس بوک و دیگر رسانه های جمعی مشغول نشخوار ادبیات بی مایه ی ژورنالیستی هستند و به عنوان “پژوهشگر” و “ژورنالیست” کار می کنند.
وضعیت چپ در المان بهتر از این نیست. اینجا سیاست و فعالیت سیاسی تا حدود زیادی موسساتی شده است. احزاب سیاسی دقیقا شبیه کمپانی ها و شرکت ها هستند و در رقابت بر سر سود با هم در حال جنگند. اعضای این احزاب بیشتر شبیه کارمندهای بروکرات دولتی هستند، تا فعالین سیاسی و مبارزین خواستار رهایی انسان. این مساله شامل تمام احزاب چپ و راست می شود. ماکس وبر صد در صد حق داشت، زمانی که از تبدیل سیاست به شغل صحبت می کرد. البته مارکس و انگلس هم در مانیفست کمونیست پروسه ی تبدیل شدن کشیسشان و راهبه ها را به کسانی که فروشندگان نیروی کار بیان کرده اند و این پروسه ی موسساتی شدن را که توسط سرمایه داری به پیش می رفت، به خوبی مشاهده کردند.
مساله این است که با این فرم از فعالیت سیاسی به قول هاینریش هاینه گربه هم نمی توان کشت، حالا سرنگونی دولت بورژوایی پیشکش!
چپ اینجا منظورم جنبش کمونیستی و جریانات مشابه بخصوص انارشیستی است، به فکر قدرت سیاسی و به میدان امدن به عنوان الترناتیو نیست. او می خواهد همیشه یک اهرم فشار بماند. به توجه ی بورژوازی به خودش خیلی اهمیت می دهد. وقتی روزنامه ی کیهان شریعتمداری در مورد حزب حکمتیست می نویسد، رهبران این حزب از خوشحالی اشک شوق از چشمانشان سرازیر می شود. در آلمان هم دقیقا همینطور است و زمانی که سازمان اطلاعات امنیت المان در گزارش سالانه ی خود اسم انتی فا را میارد، در تظاهرات های انتی فاشیستی بیانیه ی سازمان اطلاعات و امنیت المان توسط بر و بچ انتی فا دست به دست می شود و همگی به همدیگر خبر می دهند که ب ان د (سازمان اطلاعات امنیت المان) انان را جدی گرفته است. تمام مبارزه ی جریانات چپ و کمونیستی و انارشیستی در ایران و المان نه تلاشی برای براندازی دولت بورژوایی و جایگزینی مناسبات تولید بورژوایی با مناسبات تولید سوسیالیستی در و براندازی مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و اجتماعی کردن پروسه ی تولید، بلکه تلاشی برای به رسمیت شناخته شدن به عنوان اهرم فشار است.
انانی که به انتظار انقلاب خودبخودی و سقوط دول بورژوایی به خاطر “گرایش نزولی نرخ سود” نشسته و استفراغ تئوریک می کنند، قبل از اینکه مارکسیست باشند، پوزیتویست هایی هستند که به خط ادوارد برنشتاین و نئوکانتی ها از خط مارکس نزدیک تراند.
به انتظار انقلاب نشستن و عدم گسترش اگاهی طبقاتی و سوسیالیستی در میان توده ها، نداشتن تئوری انقلابی برای دوران های ارتجاعی، سازمان پیدا نکردن در تشکیلات و تشکلات های محلی انقلابی مسلح به تئوری انقلابی در دوره های بحرانی، یعنی تسلیم فاشیسم شدن و با پای خود جلو دست قصاب رفتن.
انقلاب محصول پراتیک انقلابی توده هایی مردمی است که قدرت بالایی ها را به رسمیت نمی شناسند و برای پایینی ها برنامه ی سلبی و ایجابی دارند. یک انقلابی نمی تواند تنها در دوران های اعتلای انقلابات رادیکال انقلابی شود، او لازم است در اوج ناامیدی، در اوج ارتجاع، در اوج توحش و بربریت، در اوج رفاه و اسایش توده ها درون مناسبات سرمایه داری، انقلاب و تئوری انقلابی را تبلیغ و ترویج کند و بتواند رابطه یی هارمونیک بین مناسبات سیاسی خود به عنوان یک عنصر انقلابی و نظریات خود برقرار کند، در غیر این صورت ژاژخاییدن را هر اکادمیسینی که اثار مارکس را چند بار جدی خوانده باشد، بهتر از من و شمای مارکسیست بلد است. تفاوت ما به قول گرامشی با مارکس شناسان و اکادمیسین هایی که همچون خوره لای کتاب ها می چرخند تا به این نتیجه برسند که روش مارکس در کاپیتال نه منطقی تاریخی بلکه روش منطقی بوده است، در این است که ما مارکسیسم را زندگی می کنیم و انان با مارکسیسم خودارضایی تئوریک می کنند. حالا گیرم حق با این مارکس شناسان باشد و مارکس در کاپیتال روش منطقی را به پیش گرفته باشد، نه منطقی تاریخی. بازدهی این کشف “تئوریک” برای توده های کارگر چه خواهد بود؟
ناگفته نماند که بسیاری از متون بی دست و پای مارکس که تنها نکته برداری های خود او از کتاب ها و روزنامه های مختلف بود، توسط رفیق ژنرال ش، یاور و یار همیشگی اش، اموزگار ماتریالیسم پراتیک یعنی انگلس به صورت متن درامده است. اگر انگلس نبود، ما شاید هیچ وقت جلد دوم و سوم کاپیتال و نظریات مارکس در مورد ارزش اضافی را نمی توانستیم بخوانیم. تلاش برای متقاعد کردن یک انسان بی سواد که مارکس را هیچگاه نخوانده است، بسیار اسان تر از متقاعد کردن یک شارلاتان اکادمیک است که نه تنها با یک سری متون انتزاعی سر و کار دارد. این در حالی است که همین منتقدان انگلس، کسانی که به دنبال گرفتن خطای تئوریک از انگلس هستند، انچنان در مسائل رفاقت با سوسیال دمکرات های امروزی غرق هستند، که گاو اهن را در چشم خود نمی بینند ولی مژه را در چشم دیگران می بینند.
کسی که در تمام عرصه ی های زندگی مبارزاتی اش نتواند هارمونی برقرار کند، نمی تواند انسان قابل اتکایی برای فعالیت انقلابی باشد.
بین سوسیالیسم و بربریت راه سومی وجود ندارد. این را لوگزامبورگ، مزاروش، ولفگانگ ابندروت و مارکسیست های برجسته ی دیگری گفته اند
حسن معارفی پور