در باره ی فرهنگ
شیوه ی زیست انسان ها در هر عصری فرهنگ مردم جامعه را شکل می دهد و فرهنگ طبقه ی حاکم از طریق ایدئولوژی و نهادهای دولتی و غیر دولتی تابع منطق دولت در هر عصر و دوره ی به فرهنگ حاکم در جامعه تبدیل می شود.
مارکس میزان مترقی بودن هر جامعه را در شیوه ی برخورد جامعه به زنان ارزیابی می کند، اما او فراموش می کند که این مساله را بسط دهد و ترقی خواهی جامعه و افراد جامعه را در برخورد جامعه به معلولین، کودکان، کهنسالان، اقلیت های جنسی، قومی، مذهبی و غیر مذهبی و غیره بخواند.
جامعه یی که ارزشی برای گروه های نامبرده و در کل انسان های تحت ستم قائل نیست، بری از فرهنگ انسانی و مترقی است. افرادی که برخوردشان به معلولین، کودکان و در کل انسان های تحت ستم انسانی نیست، نمی توانند ادعا کنند که مترقی هستند و اگر ادعا هم بکنند، ادعایشان ادعایی توخالی و پوچ است. کانت کسی است که مفهوم امر مطلق ( Categorical imperative) در المانی (kategorische Imperativ) را جایگزین فرامین مذهبی همچون ده فرمان موسی می کند. این عمل کانت در کنار انقلاب کپرنیکی اش در فلسفه، فارغ از نقدهای سیاسی ایی که به دیدگاه های رفورمیستی کانت از موضع رادیکال و مارکسیستی وجود دارد، یک گام رو به پیش در فلسفه ی غرب است. مارکس امر مطلق کانت را در “نقد فلسفه ی حق هگل” اینگونه ترجمه می کند: “باید تمام روابطی را که در ان انسان موجودی تحقیر شده، اسیر و برده، ترک شده و نکوهش شده است، براندازد”. (مقدمه ی نقد فلسفه ی حق هگل) مارکس در ادامه می نویسد: “رهایی در المان یک رهایی ذهنی است که توسط فلاسفه به پیش می رود و ان را با رهایی راهب در دوران نهضت رفورماسیون مقایسه می کند. مارکس در مورد لوتر می نویسد: لوتر به بردگی ناشی از سر سپردگی چیره گشت، چرا که بردگی ناشی از اعتقاد را به جای ان نشاند؛ او ایمان به اقتدار را در هم شکست، چرا که اقتدار ایمان را بازگردانید؛ او کشیش را به فردی عامی تبدیل کرد، چرا که مذهبیت را به درون انسان کشانید، او کالبد را از بند زنجیرها رهانید، چرا که قلب را در زنجیر نهاد.” (همانجا)
مارکس رفورماسیون لوتری را اگرچه به شیوه یی ایرونیک “انقلاب” می خواند، اما تناقض این انقلاب ذهنی را به شیوه یی کاملا دیالکتیکی به نمایش می کشد. اینجاست که تفاوت مارکس با هگل علیرغم بهره گیره او از هگل اشکار می شود. از نظر هگل رفورماسیون همان نقش انقلاب فرانسه را در المان و دیگر کشورهای پروتستان شده ایفا کرده است، برای همین ضرورت وداع انقلابی با گذشته را پروتستانتیسم و رفورماسیون از راه رفورمیستی و سازشکارانه به کنار نهاد. اینجاست که سیستم نظری هگل به شکلی دوپهلو عمل می کند. هگل در المان ضد انقلاب می شود، اما همین ضد انقلاب انقلاب کبیر فرانسه را می ستاید و هر سال به سلامتی انقلاب کبیر جام شرابش را به طرف فرانسه سر می کشد. مارکس اما به ضرورت انقلاب عملی در مفهوم عام خود و وداع با سیستمی که انسانیت را از انسان گرفته است، تا اخر عمر خود و در تمام نوشته هایش وفادار بود و یکی از دلایلی که مارکس به سازماندهی جنبش های رادیکال اجتماعی و کارگری دیگر کشورها روی اورد ناامیدی او از جامعه ی کنسرواتیو آلمانی بود که هیچگاه در ان انقلابی کامل اتفاق نیفتاده است و تمام انقلابات به خاطر حاکم بودن این ایدئولوژی محافظه کارانه ی انقلاب ذهنی و ضد انقلابی گری در پراتیک به شکست انجامیده است.
این البته بحث دیگری است، که به صورت جداگانه در فرصت مناسب به ان خواهم پرداخت. هدف من از اوردن این مباحث اشاره اما فرهنگ به عنوان روبنا است که زیربنای ان را مناسبات تولیدی شکل می دهد و فرهنگ ارتجاعی می تواند مناسبات تولیدی ارتجاعی را تولید و بازتولید کند و ان را از طریق ایدئولوژی و انحصار سرکوب تثبیت کند.
برخورد ایرانیان به زنان، کودکان، معلولین، همجنسگرایان و اقلیت های قومی، مذهبی، لائیک و غیره نشان از فرهنگ منحطی است که کوچکترین ترقی خواهی در ان مشاهده نمی شود. اکثریت ایرانیان حتی رادیکال ترین ارتدکس های شان هنوز به سوژگی کودک، به سوژه بودن ادم معلول، همجنگسرا، به سوژگی انسان های وابسته به اقلیت های قومی و ملی و غیره کمترین اعتقادی ندارند و برخوردشان به انسان های نام برده قرون وسطایی است. علیرغم این میزان از ارتجاع و ضد ترقی خواهی در سطح وسیع در ایران، ما امروزه شاهد هستیم که نئوفاشیست هایی همچون طباطبایی با وارونه کردن هگل نوعی از فاشیسم عریان آریایی را زیر نام ایرانشهرگرایی تبلیغ و ترویج می کنند و با چراغ سبز حاکمیتی که دیگر با مذهب نمی تواند کسی را فریب دهد، ایدئولوژی فاشیستی و قومپرستانه را به گفتمان تبدیل کنند. این ضد فرهنگ فاشیستی امروز به صورت خوداگاه و ناخوداگاه در بین جامعه ی ایرانی خارج و داخل رخنه کرده است و استارت ان را نه سید جواد طباطبایی این “هگل شناس” شارلاتان، بلکه احمدی نژاد با بلند کردن استوانه ی کوروش زد. احمدی نژاد در تمام جهالت و نادانی خود، با این کار جریانات فاشیستی از سلطنت طلب گرفته تا مشروطه خواه و سکولار دمکرات و مصدقیست و غیره را از اپوزسیون به پوزیسیون راند و کلیه ی این جریانات را به بخشی از نیروهای زیرمجموعه ی طرفدار و سیاهی لشکر خود تبدیل کرد.
ما در جامعه ی ایران در حال حاضر با ضد فرهنگ های فاشیستی، سکسیستی و انسان ستیزانه ی فراوانی طرف هستیم، که نه در امتداد خط خمینی جلاد و بیت رهبری، بلکه دقیقا به عنوان نوعی Restauration یعنی تمعیر و ترمیم مذهب و جایگزینی مذهب با ناسیونالیسم و فاشیسم هستیم. اگر فلسفه ی کانت، مسیحیت را ترمیم کرد و ان را تا حدودی سکولاریزه کرد، خود این فلسفه به دین دولت المانی تبدیل شد. جنبش اجتماعی ایی که کانت و هگل و دیگر فلاسفه ی المانی بر ان متکی بودند، توسط پروتستانتیسم برای آشتی دادن مسیحیت به عنوان یک دگم مذهبی با مناسبات سرمایه داری و دولت مدرن (سلطنت مطلقه) به پیش رفته بود و فلاسفه ی المانی همچون مغز و این جنبش اجتماعی پاهای این بدن عمل می کرد. فلسفه ی کانت و هگل اما برخلاف یاوه سرایی های پوپر فاشیستی نبودند. “فلسفه” ی طباطبایی و جنبش ایرانشهرگرایی اما فاشیستی است.
ما در ایران با وضعیتی مشابه رفورماسیون لوتری روبرو هستیم و مغز این جریان تا مغز استخوان ارتجاعی و فاشیستی، “فیل” سوفانی چون طباطبایی مشهور به کارل شمیت ایران هستند. من برخلاف تحلیل های آبکی جریانات موسوم به کمونیسم کارگری که از نظر من جریان تقوایی خود در چارچوب جریانات نئوفاشیستی موسوم به اپوزیسیون قرار می گیرد، به هیچ وجه بر این عقیده نیستم که اسلام و جمهوری اسلامی مانند مسیحیت رفورماسیون را نمی پذیرند. زمانی که ضرورت حکم کند و جمهوری اسلامی ماندگاری خود را به طور جدی در خطر ببیند، از اسلام و فاشیسم اسلامی به راحتی به طرف فاشیسم ناسیونالیستی مورد نظر احمدی نژاد و طباطبایی شیفت می کند. همانطور که مشاهده می کنیم این رژیم در سال های اخیر به اشکال مختلف و به صورت نیم خیز این شیفت را انجام داده است و برای ماندگاری خود حاضر است به صورت بسیار رادیکال تر ان را عملی کند.
فرهنگ منحط حاکم در جامعه ی ایران، چه از نوع اسلامی و چه فاشیسم نئولیبرالی اش، بازتاب خود را در خارج از مرزها هم نشان داده است. بی دلیل نیست که رضا پهلوی خواهان پیدا کردن سپاهی های وطن پرست و “خوش قلب” در میان سپاهیان “بد” و ضرورت همکاری با سپاهی “بامرام” است.
به اصطلاح نیروهای موسوم به اپوزیسون چپ و کمونیست هم از این ضد فرهنگ نماینده ی ویرانی عقل مبرا نیستند. رفیق نازنینی که از معلولیت جسمانی رنج می برد، با یکی از این احمق های چپ نما که قلبش به قول مارکس زنجیر “ایدئولوژی” ایی که خود کمترین درکی از ان ندارد شده است، تعریف می کرد که این مردک آخوند او را نه همچون انسان و سوژه ی مستقل بلکه به عنوان ابژه نگاه کرده است و برای او تصمیم گرفته است، که مشروب بنوشد یا نه. این مردک که چهار شعار را مثل طوطی حفظ کرده و تکرار می کند، مدتی به هر دلیلی خود را کمونیست می دانست و الان آپوئیست شده است.
یکی از مواردی که به شدت آزاردهنده است، برخوردهای ابژه یی به کودکان است. کودکان در هر مرحله ی سنی نیازمند میزانی از به رسمیت شناختن، استقلال و ازادی هستند. هیچ انسانی حق ندارد، بدون اجازه ی کودکان به انان نزدیک شود. نزدیکی به کودک با نزدیک شدن به معشوق متفاوت است. پسر بزرگ من هر وقت کسی دست به موهایش می کشد، به شدت اعتراض می کند و عصبی می شود و می گوید بابا من که گربه نیستم. زمانی که اطرافیانم به زور دو تا فرزندنم را بغل کرده یا طوری انان می بوسند و ناز می کنند، که کودک خود را در منگنه می بیند، احساس می کنم که به کرامت انسانی فرزندم تجاوز می شود. یکی از دلایلی که خانواده ی خود را به المان دعوت نمی کنم، ترس از برخوردهای افراطی، عشق ورزیدن افراطی و ریاکارانه ی خانواده ی خودم به کودکانم است، چیزی که من را تا مرز جنون می برد. هفت سال پیش وقتی یانی پسرم خانواده ام را ملاقات کرده بود، می گفت بابا انان بدون اجازه من را می بوسیدند. تاکنون پسرم هیچ علاقه یی با برقراری ارتباط با خانواده ی من ندارد.
فرهنگ سازی را از خودمان شروع کنیم. اگر نمی توانیم با خانواده و اطرافیانمان سر این مسائل صحبت کنیم، که انان حق ندارند کودک را همچون یک تیکه گوشت خوشمزه نگاه کنند که هر احمقی به خود اجازه بدهد مثل سگ این تیکه گوشت را بلیسد، پس بهتر است دم از مبارز بودن، کمونیست و رادیکال و مترقی بودن نزنیم و سیاست را برای همیشه کنار بگذاریم. اگر نمی توانیم قبول کنیم که انسان ها با معلولیت جسمی و ذهنی سوژه های انسانی هستند، پس تفاوتی با فاشیست هایی مانند هیتلر و طباطبایی از لحاظ فکری نداریم. هیتلر معلولین را می سوزاند و طباطبایی برای اقلیت های ملی و قومی خواهان حقوق انسانی و برابرخط و نشان می کشد و برای مشروعیت دادن به سیستم نظری فاشیستی اش به وحدت کثرت های هگل پناه می برد. با این تفاوت که هگل دقیقا از زاویه ی دیگری یعنی زاویه ی زیبایی شناسانه به مساله می نگرد و کارل شمیت ایران از زاویه سیاست اسمیله کردن اقلیت ها با جبر فاشیستی در “وحدت” ساختگی ایران شهری.
حسن معارفی پور