حسن معارفی پور
مقدمه
من در اینجا پناهنده را به مفهوم فراری مورد نظر برتولت برشت به کار می برم. متاسفانه در سال های اخیر پناهندگی بازار چرب و نرمی برای بورژوازی نئولیبرال در کشورهای مختلف جهان منجمله کشورهای اروپای غربی، اروپای شمالی و شمال امریکا شده است. در زمینه ی تبدیل شدن پناهندگی به یک بیزنس قبلا نوشتم و اینجا نیازی به تکرار گفته های خودم نمی بینم. در کنار تبدیل شدن پناهندگی به یک بیزنس بین دولت های و قاچاقچیان انسان به عنوان دشمن ظاهری و رفیق پشت درهای بسته، ما شاهد موج گسترده ی جنبش های نئوفاشیستی و هویت گرای مذهبی، ملی قومی و نژادی به بهانه ی مساله ی پناهندگی هستیم. در این زمینه هم قبلا مطالب زیادی را منتشر کرده ام.
در زمینه ی “هویت” هم از مباحث بندیکت اندرسون در کتاب “اجتماع های خیالی” و نظریات هابسبام در مورد ناسیونالیسم در کتاب “ملت و ناسیونالیسم” بهره گرفته ام. بدون درک نظریه ی فتشیسم مارکس درک تئوری ناسیونالیسم و هویت گرایی غیر ممکن است، در این رابطه هم کوتاه در مورد فتشیسم و رابطه ی پول و فتشیسم صحبت خواهم کرد.
برشت در کتاب “گفتگوی پناهجویان” که در فارسی زیر نام “گفتگوی فراریان” ترجمه شده است، از اهمیت پاسپورت و بی اهمیتی انسان صحبت می کند. بندیکت اندرسون و هابسبام که کاملا به نظرات همدیگر و مباحث برشت اگاهی داشتند هم چنین کانتکسی را در زمینه ی مساله ی ناسیونالیسم به کار می گیرند. منصور حکمت از نظریات هابسبام و اندرسون بهره ی زیادی گرفته است، بدون اینکه حتی یک بار خواننده را به متون اصلی رجوع دهد. (کمی امانت داری در نوشتن نشان از پرنسیپ است). مساله ی اهمیت پیدا کردن کالاها و بی اهمیت بودن انسان را در بخشی که در ان به فتشیسم پرداخته ام بررسی کرده ام.
زمانی که هویت انسانی توسط هویت جعلی لگدمال می شود
من بر این عقیده ام که پناهندگی مساله ی هویت انسان پناهجو را به شدت متحول می کند. شما به عنوان پناهجو ناچار هستید قبل از هر چیز به هویت ها، داستان ها، خاطرات خیالی و ساختگی پناه ببرید که هیچ گاه در واقعیت اتفاق وجود خارجی نداشته و ندارند. شما ناچارید هویت دیگری را برای خود انتخاب کنید که هویت واقعی شما در نتیجه ی این ناچاری زیر گرد و غبار دروغ های ضروری له و لورده و به کلی گم می شود. این مساله هم برای پناهجویان واقعا فراری و هم ب برای پناهجویان “دروغین” و مهاجران صدق می کند. در مورد مهاجرانی که ادعای فراری بودن می کنند وضعیت به مراتب وحشتناک تر است. انان در کابوس به سر می برند، کابوسی که زندگی واقعی در کشور دیگر به انان تحمیل کرده است. انان ممکن است ناچار نبوده باشند از دست دولت ها و سیستم پلیس و خشونت مستقیم متواری شوند، اما هر کس دلایل خاص خودش را برای مهاجرت دارد و از نظر من مهاجرت نه تنها ایرادی ندارد، بلکه حق بی قید و شرطی است که همگان باید از ان برخوردار باشند، بدون اینکه درگیر مسائل بروکراتیک و کنترل های کثیف پلیسی شوند. در دنیای واقع ما نه با یک سیستم حقوقی که حقوق انسان ها را بدون تبعیض و راسیستم به رسمیت بشناسد، روبرو نیستیم، بلکه با نظامی روبرو هستیم که دنبال نیروی کار ارزان، تحصیل کرده و خاموش است که مثل گوسفند سرش را پایین بیاندازد و برای جامعه مولد باشد، بدون اینکه اسایش حاکمان را بر هم بزند. به همین خاطر است که ایرانیانی که ازطبقات مرفه تر در ایران هستند و با پاس واقعی و ویزا بدون هیچ مشکلی با ویزا و از راه هوایی به اروپا میایند، کیس سراپا دروغین مسیحیت تنظیم می کنند، بدون کوچکترین مشکل بعد از مدت کوتاهی به عنوان پناهجو به رسمیت شناخته می شوند و مردم جنگ زده و فراری افغانستانی که از جنگ و بردگی و تروریسم دولتی و فاشیستی اسلامی متواری شده اند، در اوج بی رحمی توسط دولت های تروریست بین المللی مدعی حقوق بشر همچون برده با زور پلیس و خشونت سازمان یافته و سیستماتیک دولتی دولت های اروپایی سوار هواپیما شده و به کشور خود دیپورت می شوند. برخوردهای دولت های غربی به پناهجویان افغانستانی و پناهجویان موسوم از کشورهای بالکان یاداور برخوردهای نازی ها با یهودیان است، با این تفاوت که نازی ها در کوره های ادم سوزی ادم ها را می سوزاندند و یا با باز کردن شیر گاز صدها نفر را در چند لحظه اعدام گروهی می کردند، ولی دولت های اروپایی با بریدن نان پناهجویان اواره انان را به صورت تدریجی می کشند. به قول برتولت برشت مرگ اشکال مختلفی دارد. کسی را ممکن است با چاقو بکشند و نان کس دیگر را ببرند. این مساله تغییری در ماهییت مرگ سیستماتیک نمی دهد.
بندیکت اندرسون و اریک هابسبام بر این عقیده اند که با فروپاشی شوروی سابق ملت از مفهوم اولیه خود “دولت-ملت” خارج شده است و بیش از هر زمانی این مفهوم دستخوش تحول شده است. هر دو بر این عقیده اند که پاسپورت نقش حیاتی در تعیین ملت شما دارد. برای نمونه بعد از فروپاشی شوروی و ارتجاع امپریالیستی موسوم به انقلاب رنگی که با جن های قومی و خط کشی های موزاییکی در یوگسلاوی سابق شروع شد، مفهوم ناسیونالیسم دستخوش تحول شدیدی شد. کم نیستند کسانی که خود را از ملیت روس، قزاق، اذربایجانی، البانیای، اسلوونیایی یا هر کشور دیگری می دانند ولی چون در پاسپورت انان ملیت دیگری قید شده است، هیچ دولت و نهادی به گفته های انان توجه نمی کند و تنها پاس انان است که اهمیت دارد. این مساله در مورد اکراد و فلسطینی ها و دیگر “ملیت” های بدون دولت هم صدق می کند. من شخصا علاقه یی به مسائل “هویتی” و برساخت های ضد بشری مانند ملیت ندارم، اما چون در پاس من ایرانی قید شده است، اگر حتی در ادارات کشور المان با صدای بلند هم داد بزنم که من کورد هستم و ایرانی نیستم، کسی این مساله را جدی نمی گیرد. فلسطینیان هم لازم است تحت سلطه ی یک دولت اشغالگر پاس اسرائیلی داشته باشند، در صورتی که بخواهند به خارج از فلسطین قانونی سفر کنند لازم است پاس اسرائیلی شان را همراه خود داشته باشند، وگرنه در هیچ فرودگاه معتبر جهانی پاسپورت فلسطینی را به رسمیت نمی شناسند، چون فلسطین این قلب تپنده ی بشریت مظلوم به عنوان دولت به رسمیت شناخته نمی شود. این مساله را می توان از نقطه نظر مارکسیستی تحت عنوان فتشیسم نقد و بررسی کرد. به طور خلاصه فتشیسم یا بت وارگی چیزی جز این نیست که کالاها شخصیت (بخوانید هویت) پیدا می کنند و انسان ها و انسان ها بی هویت و بی شخصیت می شوند. به تعبیر دیگر می توان گفت که من مهم هستم ، نه به خاطر اینکه یک انسان هستم، بلکه به این خاطر که یک پاس المانی در جیب دارم که با ان به بالای 170 کشور جهان بدون ویزا می توانم سفر کنم، البته در صورتی که پول سفر را داشته باشم. در رابطه با پول مارکس عمیق ترین نظریات خود را اینگونه بیان می کند که پول رابطه ی ما با جهان اطرافمان است. بدون پول دسترسی به بسیاری از کالاها و مکان های جهان غیر مکن است. یک کارتن خواب المانی که پاس المانی دارد ولی پول خریدن یک بلیط قطار یا اتوبوس را ندارد، نمی تواند بدون ترس و دلهره از دستگیر شدن در قطار و اتوبوس از یک محله به محله ی دیگر با قطار یا اتوبوس برود. بدون پول نمی تواند به کالاهای پشت ویترین مغازه ها و سوپرمارکت ها دسترسی داشته باشد، با اینکه ممکن است پاسپورت المانی هم داشته باشد. مفهوم فتشیسم مارکس را باید در رابطه ی با تئوری پول و سرمایه ی مارکس بررسی کرد وگرنه به نتایج درستی نمی رسیم.
پناهندگی و حقارت
زمانی که پناهنده می شوی، در صورتی که پول لازم برای سفر را نداشته باشی، باید به هر کس و ناکسی برای گرفتن پول حالا قرض یا کمک مالی رجوع کنی. این مساله انسان را حقیر می کند، از خودت متنفر می شوی و احساس از خودبیگانگی می کنی، به ویژه زمانی که از یک آشغال درخواست کمک مالی یا قرض می کنی و جواب ناشایستی می شنوی. برای یک از رفقای اواره و پناهجو در یکی از کشورهای اروپایی کمک مالی جمع می کردیم، من شخصا از یک آشغال به اسم “دکتر” فرشید فریدونی درخواست کردم که به این رفیق که بسیار رفیق فعال و جدیی ایی هم بوده و هست مبلغی کمک کند، همین لمپن بی سر و پا بعد از چند سال در فیس بوک نوشت، که چرا من بهش نقد می کنم، مگر یادم رفته ان موقع از او درخواست “گدایی” کردم. هدف من از اوردن این مثال نشان دادن حقارت و پستی برخی از این “روشنفکران” کارتونی است که رویشان نمی شود خود را راست، فاشیست و ضد انسان خطاب کنند و مفهومی گله گشادتر از چپ هم در این دنیا پیدا نمی شود، به همین خاطر به چپ اویزان می شوند، اما زمانی که انسان های شریفی مثل این رفیق که اعلام کردم به کمک چنین انسان پستی احتیاج پیدا می کنند، این فالانژها به جای کمک سال ها بعد از این مساله اینگونه برخورد می کنند.
کسی که پناهجو است و پول ندارد، زندگی واقعی او را ناچار می کند به هر طناب پوسیده یی اویزان شود تا بتواند زندگی خود را بازتولید کند و به راه خود که چیزی جز یک اینده ی نامشخص نیست، ادامه بدهد. ممکن است حتی از کسی متنفر باشد ولی ناچار شود، برخوردش با او را عوض کند تا شاید به پولی برسد. این مسائل انسان پناهجو را از هویت انسانی تهی می کنند و او را خرد و شکسته می کنند. بی دلیل نیست که پناهجویانی که در کشور خود قبراق و سر حال بوده و هستند به محض رسیدن به مقصد دچار دهها نوع بیماری از جمله افسردگی های کشنده شده و می شوند. افسردگی، بی هویتی، هویت ساختگی، تحقیر، درجه دوم بودن، تن دادن به بردگی پیش همشهری و هم محل و همزبان و هم کشوری، بخش جدایی ناپذیری از زندگی پناهجویان است. اکثریت پناهجویان با این معضلات دست و پنجه نرم کرده و می کنند.
در کشور مقصد دولت و اکثریت مردم شما را به عنوان یک انسان بی هویت، بی ریشه، خطرناک و ممکن است سکسیست و حتی فراتر از ان انگلی نگاه کنند که از امکانات حداقلی موسوم به کمک هزینه های سوسیالی سوء استفاده می کنید نگاه کنند. کمتر کسی گفته های واقعی شما و تجربه ی گذشته و مبارزاتی شما را جدی می گیرد، به همین خاطر است که شما ناچارید بخشا هویت دیگری را برای خود درست کنید که خیالی است. هویتی چون “ملیت” که پدیده یی جعلی است، ساختگی است، اما تبدیل به واقعیت اجتماعی شده است. تمام پناهندگانی که از دست فاشیسم هیتلری به امریکا متواری شده بودند و بخشا خاطرات انان توسط خودشان یا دیگران نوشته شده است هم شامل این کیس می شوند. انان یک بار خودشان هستند و یک بار کیس شان. بی دلیل نیست که امروز بسیاری از دختران ایرانی و جهان سومی که کیس تجاوز و غیره می دهند، بعد از گرفتن قبولی و پیدا کردن دوست پسر همیشه اصرار دارند که کیس انان خودشان نیست و انچه که در مصاحبه ی پناهندگی گفته اند تنها به خاطر پذیرش به عنوان پناهنده بوده است و در واقع به انان تجاوز نشده است.
پناهندگی شما را ناچار به اسمیلاسیون می کند. شما مجبورید خود را با سیستم های جدید تطبیق دهید در صورتی که ممکن است هیچ علاقه یی به این سیستم جدید نداشته باشید. شما ناچارید وقت غذا خوردن، شیوه ی کار کردن، کلاس رفتن و حتی ذائفه ی غذایی تان را عوض کنید، چون شرایط مادی و ماتریالیستی به شما تحمیل می کند. (این مساله در مورد ایرانیانی و غیر ایرانیانی که از ایران زن برای اشپزی می گیرند صدق نمی کند، انان اغلب همان غذاهای ملی و میهنی خود را می خورند، چون یک برده به اسم زن در اشپزخانه اسیر کرده اند که شب و روز برای انان می پزد و می شورد. به نظر من ازدواج های پستی را باید ممنوع کرد.)
نتیجه گیری
شما به عنوان پناهنده و مهاجر اگرچه از هویت اولیه خود فاصله می گیرید و مجبورید یک هویت میانی بین هویت سابق و هویت جدید برای خودتان برگزینید، اما جامعه ی جدید برخلاف یاوه گویی های سیاستمداران روده دراز در مورد سیاست ادغام هیچوقت شما را در خود حل نمی کند و لهجه و رنگ پوست و مو و موقعیت شغلی شما کافی است که شما را تا ابد به عنوان خارجی و نه شهروند بشناسند. اینجاست که راسیسم و طبقه بندی انسان ها بر اساس رنگ و نژاد و شغل و کلاسیسم دست به دست هم می دهند که بار دیگر هویت انسانی و شهروندی شما را لگد مال کنند.
پناهجویان از یک طرف ناچارند برای تصاحب پاس اروپایی به هر طناب پوسیده یی اویزان شوند و از طرف دیگر زمانی که موفق به اخذ پاس اروپایی وحقوق شهروندی شدند، جامعه انان را نه به عنوان شهروند اروپایی، بلکه مهمانانی که باید بلاخره برگردند و به ریشه و هویت اصلی خود رجوع کنند، نگاه می کند، دست و پنجه نرم کنند. این وضعیت برای پناهجویان مرگبار است، بی دلیل نیست که بسیاری از پناهجویان علیرغم تنفر از سنت ها، عرف ها، ملیت ، مذهب، دولت و مناسبات جامعه یی که از ان فرار کرده اند، بعد از پس زده شدن از جانب جوامع غربی علیرغم سال ها زندگی در این جوامع به شیوه یی بسیار “فوندمنتال” و ارتجاعی به ان هویت هایی که از ان متواری بوده برگشته و برای خود کامیونتی و اجتماعاتی ملی، میهنی، قومی، مذهبی، قبیله یی و غیره تا “هویت” گم شده ی خود را پیدا کنند، چون هویت انسانی انان لگدمال شده است و این انسان ها همانطور که کنستانتین وکر خواننده ی انارشیست المانی در پلاتفرم خود در سال 2018 علیه راست های فاشیست اعلام کرد، به خاطر بیگانگی با هویت عمیق انسانی خود و درک نکردن خود به عنوان انسان به هویت های قومی و ملی و خلقی پناه می برند. کنستانتین وکر می گوید: “کسی که هویت انسانی خود را در وجود خود به صورت عمیق در نیابد، به دنبال هویت در بین هویت گرایان طرفدار “ملت”، خلق و سرزمین پدری می گردد”.