راستش برخی مواقع صحبت نکردن در مورد بسیاری از مسائل به مراتب بهتر از موضع گیری است. مثلا تو بلاد “غربت” چهار نفر قوم و خویش خود را جمع می کنند و سر مسائلی بسیار شخصی و خانوادگی از یک حزبی جدا می شوند و در خیال خود، خود را در جای مارکس و لنین نشانده و بعد از گرفتن سه الی چهار لایک در فیس بوک در طول روز اخر شب ناامید تر از هر زمانی به تخت خواب می روند و متوجه می شوند، که بود و نبود حزب شان هیچ تغییری در کشمکش های سیاسی نخواهد داشت و به مراتب بهتر بود که این دوستان در حزب سابقشان می ماندند و همانجا محافل شب نشینی شان را ادامه می دادند به جای اینکه سنگ بزرگی را بلند کنند که از پس ش بر نمیایند. از قدیم گفتن سنگ بزرگ علامت نزدن است. اخر شما نمی توانید دست چهار نفر را به دست هم بدهید چگونه ادعایی به این بزرگی یعنی تشکیل “حزب سوسیالیست انقلابی ایران”!! را مطرح می کنید؟! این رفقا الان موتورشون گرم است و بعد از یک سال حزب روی دستشان خواهد ماند. حزب نیازمند یک رهبری انقلابی و رادیکال و تئوری انقلابی است. حزب سازی قهوه خانه باز کردن که نیست. انسان مسئول و جدی فعالیت سیاسی را باید جدی بگیرد. مهد کودک که نیست هی خانه ی گلی بسازیم و دوباره خراب کنیم و فردا چیز دیگری از ماسه بسازیم. من واقعا تعدادی از این رفقا را از ته دل دوست دارم، اما این ها می خواهند با تراکتور با هواپیما مسابقه بدهند! بابا جون زور که نیست. دستی که نمی تونی بشکنی را لازم نیست ببوسی ولی باید اول نیرویش را پیدا کنی که بتوانی بشکنی بعد اقدام کنی. توهمات مادون قرمزی که کمونیسم کارگری تولید کرد و منصور حکمت استارت ان را در حزب و شخصیت ها زد، بسیار از این انسان های از خودگذشته و جدی اما در واقع مبارز و پیشمرگ سابق که می توانستند با تفنگ خوب مبارزه کنند و چریک کوه و شهر بودند، را از خود بیگانه کرد و تمام اعضای جبهه های موسوم به کمونیسم کارگری و اطرافیان شان را متوهم کرد که هر کدام از انان برای خود لنینی هستند. بابا این همه لنین را چطور می توان رهبری کرد، کی می تواند رهبری کند. رفقایی به من می گفتند که زمانی که منصور حکمت این بحث را مطرح، اعضای حزب کمونیست کارگری در اروپا و کانادا بعد از همین بحث شب و روز پشت سر خودشان را نگاه می کردند، نکند که ترور شوند و غیره. تعداد رهبران در بین کمونیسم کارگری بیشتر از اعضا است. در واقع می توان گفت که اصلا عضویتی در کار نیست. از روز اول عضو صفر کیلومتر خودش یک رهبر است. این فعالیت سیاسی بیشتر به فیلم دائی جان ناپلئون شباهت دارد و اتفاقا جریانات راست و دولت های مرتجع در خفا به این نوع فعالیت سیاسی می خندند و به ریش این رهبران که بعضا بالای چهل سال سابقه ی سیاسی دارند و تاکنون نتوانسته اند یک کتاب مارکس را تا اخر بخوانند و یک مقاله ی تئوریک بنویسند می خندند.
من از موضع یک انسان کمونیست و پیگیر جدی مبارزه ی رادیکال و انقلابی طبقه ی کارگر در بیرون از این کشمکش های “بلانکیست های” متواری و فراری خارج کشوری صحبت می کنم و بیشترین وقث فراغتم را اوقاتی که دیگران برای عرق خوری و تخت خواب و مسافرت ذخیره می کنند، صرف مبارزه ی سیاسی، تئوریک و عملی کمونیستی کرده و می کنم ولی به پارانویای رهبر بودن هم دچار نشده ام. بابا اگر دو تا همسایه تون نوستالژی داشتند که شما تفگندار و پیشمرگ شجاعی بوده ایید و غیره، دلیلی نیست که خود را به اسم رهبر “حزب سوسیالیستی انقلابی ایران” جا بزنید. شما در بهترین حالت یک ان جی اوی چپ هستید. تمام!
حسن معارفی پور